#من_میترا_نیستم 🌸
#پارت_نهم
برای دخترم انتخاب کرد اما بعد ها که میترا بزرگ شد به اسمش اعتراض داشت . بار ها به نادرم می گفت : مادر بزرگ اینم اسم بود برای من انتخاب کردی ؟ اگه تو اون دنیا ازت بپرسن چرا اسم من رو میترا گذاشتی چه جوابی میدی ؟ من دوست دارم اسمم زینب باشه . من میخوام مثل حضرت زینب باشم .
زینب که به دنیا آمد سایه بابام هنوز رو سرم بود . در همه سال هایی که در آبادان زندگی کردم او مثل پدر و حتی بهتر از پدر واقعی به من و بچه هایم رسیدگی می کرد . او مرد مهربان و خدا ترسی بود و از ته دل دوستش داشتم . بعد از ازدواجم هر وقت به خانه مادرم می رفتم بابام به مادرم می گفت : کبری تو خونه شوهرش مجبوره هر چی هست بخوره اما اینجا که میاد تو براش کباب درست کن تا قوت بگیره . شاید کبری خجالت بکشه از شوهرش چیزی بخواد . اینجا که میاد هرچی خواست براش تهیه کن . دور خانه های شرکتی شمشاد های سبز و بلندی بود . بابام هروقت که به خانه ما می آمد در میزد و پشت شمشاد ها قایم می شد . در را که باز میکردیم می خندید و از پشت شمشاد ها بیرون می آمد . همیشه پول خورد در جیب هایش داشت و به دختر ها سکه میداد . بابام که امید زندگی و تکیه گاه من بود یک سال بعد از تولد زینب از دنیا رفت . مادرم به قولی که سال ها قبل در نجف به بابام داده بود عمل کرد . خانه اش را فروخت و با مقداری از پول فروش خانه جنازه بابای عزیزم را به نجف برد و در زمین وادی السلام دفن کرد . در سال ۴۷ یک نفر که کارش بردن اموات به عراق و خاکسپاری آن ها در آنجا بود ، سه هزار تومان برای این کار از مادرم گرفت . در بین آبادانی ها خیلی از مردها وصیت میکردند که بعد از مرگ در قبرستان وادی السلام قم یا نجف دفن شوند . مادرم بعد از دفن بابام در نجف سه روز به نیابت از او به زیارت دوره ائمه رفت . تحمل غم مرگ بابام برای من سنگین بود . پیش دکتر رفتم . ناراحتی اعصاب گرفته بودم و به تشخیص دکتر شروع کردم
ادامه دارد ...
#من_میترا_نیستم 🌸
#پارت_دهم
به خوردن قرص اعصاب . حال بدی داشتم . افسرده شده بودم . زینب یک ساله بود که یک روز به سراغ قرص های من رفت و آن هارا خورد . با خوردن قرص ها به تهوع افتاد . باباش سراسیمه اورا به بیمارستان شرکت نفت رساند . دکتر معده زینب را شست شو داد و اورا در بخش کودکان بستری کرد . تا آن روز هیچ وقت چنین اتفاقی برای بچه های من نیفتاده بود . خوردن قرص های اعصاب اولین خطری بود که زندگی زینب را تهدید کرد . شش ماه بعد از این ماجرا زینب مریضی سختی گرفت و برای دومین بار در بیمارستان شرکت نفت بستری شد . پوست استخوان شده بود . چشم ترس شده بودم . انگار یکی میخواست دخترم را از من بگیرد . بیمارستان شرکت قوانین سختی داشت . مدیر های بیمارستان اجازه نمی دادند کسی پیش مریضش بماند . حتی در بخش کودکان مادر ها اجازه ماندن نداشتند . هر روز برای ملاقات زینب به بیمارستان می رفتم . قبل از تمام شدن ساعت ملاقات بالای گهواره اش می نشستم و برایش لا لایی میخواندم و گریه میکردم . بعد از مدتی زینب خوب شد و من هم کم کم به غم نبودن بابام عادت کردم . مادرم جای خواهر و برادر و پدرم را گرفت و خاته اش خانه امید من و بچه هایم بود . بعد از مرگ بابام مادرم خانه ای در کارون خرید که چهار تا اتاق داشت و برای امرار معاش سه اتاق را اجاره داد . هر هفته یا مادرم به خانه ما می آمد یا ما به خانه او میرفتیم . هر چند وقت یک بار بابای مهران مارا به باشگاه شرکت نفت می برد . بچه ها خیلی ذوق میکردند و به آن ها خوش میگذشت . باشگاه شرکت سینما هم داشت . بلیط سینمایش دو ریال بود . ماهی یک بار به سینما میرفتیم . بابای مهران با پسر ها ردیف جلو بودند و من و دختر ها هم ردیف عقب پشت سر آنها می نشستیم و فیلم می دیدیم . همیشه چادر سرم بود و به هیچ عنوان
ادامه دارد ...