eitaa logo
فٰاطِمـیــٖون♡
127 دنبال‌کننده
5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
43 فایل
آقا جان! اگࢪ دیدم‌ونشناختم سلامٌ علیڪم(: ¹⁹/⁷/¹⁴⁰⁰ #اللّٰهم‌عجل‌لولیڪ‌الفࢪج³¹³ • می لرزد از نام بلند فٰاطِمـیــٖون هرروز و شب و پیوسته بر خود کوه صهیون:))) • ڪپۍ‌‌بھ‌عشق‌مولــا‌آزادھ‌‌مشتۍ🌱'! • دلتنگی هایمان را برای حضرت مادر مینویسیم🖐🏽 @mmaadar
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸 برای دخترم انتخاب کرد اما بعد ها که میترا بزرگ شد به اسمش اعتراض داشت . بار ها به نادرم می گفت : مادر بزرگ اینم اسم بود برای من انتخاب کردی ؟ اگه تو اون دنیا ازت بپرسن چرا اسم من رو میترا گذاشتی چه جوابی میدی ؟ من دوست دارم اسمم زینب باشه . من میخوام مثل حضرت زینب باشم . زینب که به دنیا آمد سایه بابام هنوز رو سرم بود . در همه سال هایی که در آبادان زندگی کردم او مثل پدر و حتی بهتر از پدر واقعی به من و بچه هایم رسیدگی می کرد . او مرد مهربان و خدا ترسی بود و از ته دل دوستش داشتم . بعد از ازدواجم هر وقت به خانه مادرم می رفتم بابام به مادرم می گفت : کبری تو خونه شوهرش مجبوره هر چی هست بخوره اما اینجا که میاد تو براش کباب درست کن تا قوت بگیره . شاید کبری خجالت بکشه از شوهرش چیزی بخواد . اینجا که میاد هرچی خواست براش تهیه کن . دور خانه های شرکتی شمشاد های سبز و بلندی بود . بابام هروقت که به خانه ما می آمد در میزد و پشت شمشاد ها قایم می شد . در را که باز میکردیم می خندید و از پشت شمشاد ها بیرون می آمد . همیشه پول خورد در جیب هایش داشت و به دختر ها سکه میداد . بابام که امید زندگی و تکیه گاه من بود یک سال بعد از تولد زینب از دنیا رفت . مادرم به قولی که سال ها قبل در نجف به بابام داده بود عمل کرد . خانه اش را فروخت و با مقداری از پول فروش خانه جنازه بابای عزیزم را به نجف برد و در زمین وادی السلام دفن کرد . در سال ۴۷ یک نفر که کارش بردن اموات به عراق و خاکسپاری آن ها در آنجا بود ، سه هزار تومان برای این کار از مادرم گرفت . در بین آبادانی ها خیلی از مردها وصیت میکردند که بعد از مرگ در قبرستان وادی السلام قم یا نجف دفن شوند . مادرم بعد از دفن بابام در نجف سه روز به نیابت از او به زیارت دوره ائمه رفت . تحمل غم مرگ بابام برای من سنگین بود . پیش دکتر رفتم . ناراحتی اعصاب گرفته بودم و به تشخیص دکتر شروع کردم ادامه دارد ...
🌸 به خوردن قرص اعصاب . حال بدی داشتم . افسرده شده بودم . زینب یک ساله بود که یک روز به سراغ قرص های من رفت و آن هارا خورد . با خوردن قرص ها به تهوع افتاد . باباش سراسیمه اورا به بیمارستان شرکت نفت رساند . دکتر معده زینب را شست شو داد و اورا در بخش کودکان بستری کرد . تا آن روز هیچ وقت چنین اتفاقی برای بچه های من نیفتاده بود . خوردن قرص های اعصاب اولین خطری بود که زندگی زینب را تهدید کرد . شش ماه بعد از این ماجرا زینب مریضی سختی گرفت و برای دومین بار در بیمارستان شرکت نفت بستری شد . پوست استخوان شده بود . چشم ترس شده بودم . انگار یکی میخواست دخترم را از من بگیرد . بیمارستان شرکت قوانین سختی داشت . مدیر های بیمارستان اجازه نمی دادند کسی پیش مریضش بماند . حتی در بخش کودکان مادر ها اجازه ماندن نداشتند . هر روز برای ملاقات زینب به بیمارستان می رفتم . قبل از تمام شدن ساعت ملاقات بالای گهواره اش می نشستم و برایش لا لایی میخواندم و گریه میکردم . بعد از مدتی زینب خوب شد و من هم کم کم به غم نبودن بابام عادت کردم . مادرم جای خواهر و برادر و پدرم را گرفت و خاته اش خانه امید من و بچه هایم بود . بعد از مرگ بابام مادرم خانه ای در کارون خرید که چهار تا اتاق داشت و برای امرار معاش سه اتاق را اجاره داد . هر هفته یا مادرم به خانه ما می آمد یا ما به خانه او میرفتیم . هر چند وقت یک بار بابای مهران مارا به باشگاه شرکت نفت می برد . بچه ها خیلی ذوق میکردند و به آن ها خوش میگذشت . باشگاه شرکت سینما هم داشت . بلیط سینمایش دو ریال بود . ماهی یک بار به سینما میرفتیم . بابای مهران با پسر ها ردیف جلو بودند و من و دختر ها هم ردیف عقب پشت سر آنها می نشستیم و فیلم می دیدیم . همیشه چادر سرم بود و به هیچ عنوان ادامه دارد ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خدا کند ایمانمان تا وقت ظهور باقی بماند ... /💔