eitaa logo
•°از تـبـار فـاطـܩــہ۳۱۳°•
402 دنبال‌کننده
12.1هزار عکس
1.9هزار ویدیو
107 فایل
بـسـم ربــ الحـسـیـنــ⁦❥ °•کانال فدایی امام حسینــ⁦°•♡ °کپی:حلالت رفیق هدف چیز دیگس° شروع‌خـ¹²\⁹\¹⁴⁰⁰ـادمی °بـہ کورے چشم בشمناט اسلام ساבیس خوراט نظامیم😎°
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از دوشنبه¹
گـــفـــتـــیـــ🗣قـــرار☝🏻گـــیـــرمـــ☘️ خـــود🖐🏻بـــیـــقـــرار💔گـــشــتیـــ🕯 "🍂جیــــــــــــــــــران خاتــــــــــــــــون👑" فـــــقـــــط و فــــقــــط چـــــنـــــلـــــ زیــــر @Jeyran_khaton 👈🏻💓 رمـــــان هـــــایــــ فـــوقـــــ خــــفـــــن📚👌
هدایت شده از چهارشنبه²
- هاے- مذهبے🤩❣🌪 ریحانه گفت: +راحت باش هیچکی نمیاد در بیار لباساتو ب حرفش گوش کردم و مانتومو در اوردم زیرش یه تیشرت سفید و تنگ داشتم موهامم بافته بودم🙎‍♀️ کتابمو باز کردم سکوت کرده بودیم و هر دو مشغول بودیم📖 سعی کردم بیشتر روش تمرکز کنم تمام حواسمو بهش جمع کردم .✏ که یهو یه صدای وحشتناک هم رشته افکارم و پاره کرد🗣 هم بند بند دلم و🌪 منو ریحانه یهو باهم جیغ کشیدیم😰 و برگشتیم طرف صدا🗣 چشام ۸ تا شده بود👀 یا شایدم بیشترررر 😨 با دهن باز و چشایی که از کاسه بیرون زده بود به در خیره شده بودم 😱 چهره وحشت زده و خشک شده ی محمد و تو چهار چوب در دیدم که....😲 🤯😍 ❕برای خوندن این رمان جذاب و هیجانی به کانال زیر بپیوندید 👇🏻 🌱|@khacmeraj رمان جذاب و پرطرفدار ♥️ انلاین🤗 🎀 وجذاب💫 ازدستش نده این قصه رو🙊🙈😻 رمان درکانال سنجاق شده🖇🧷
هدایت شده از یکشنبه²
یه دختر خیلی ظریف با چادری سفید از آشپزخونه خارج شد . به صورتش نگاه کردم و با دیدن چهرش چشمام درشت شد . نفسم حبس شد و احساس کردم قلبم دیگه نمیزنه . نمی دونستم چی کار کنم . چندین بار آب دهنم رو با صدا قورت دادم ، نیشگونی از دستم گرفتم ولی نه بیدار بودم ، این واقعی بود خواب نبود . استرس کل وجودم رو فرا گرفت . به سمت بابا رفت و بهش چایی تعارف کرد ، نزدیک کاوه شد و سر به زیر چایی تعارف کرد . خدا خدا میکردم در برابر من هم سربه زیر باشه و چهره ام رو نبینه . بعد از کاوه به سمت من قدم برداشت ، بلند کردن سرش همانا و چشم تو چشم شدنمون همانا . هین بلندی کشید که دستش لرزید و استکان از توی سینی روی چادرم افتاد . آخ بلندی گفتم و پایین چادر رو که حسابی داغ شده بود رو از خودم دور کردم . پدر و مادرش در کسری از ثانیه بلند شدند و به سمتم اومدن ولی خودش همچنان با دهن باز بهم زل زده بود . 🖇❤️ 🥺 💚💛 https://eitaa.com/joinchat/166527109Cd4f2b4dd6f
هدایت شده از دوشنبه¹
گـــفـــتـــیـــ🗣قـــرار☝🏻گـــیـــرمـــ☘️ خـــود🖐🏻بـــیـــقـــرار💔گـــشــتیـــ🕯 "🍂جیــــــــــــــــــران خاتــــــــــــــــون👑" فـــــقـــــط و فــــقــــط چـــــنـــــلـــــ زیــــر @Jeyran_khaton 👈🏻💓 رمـــــان هـــــایــــ فـــوقـــــ خــــفـــــن📚👌
هدایت شده از چهارشنبه ¹
-مذهبی❤️🧕🏻🌪 داد زدم +:"چرا قبول نمیکنی بخدا دوسش دارم."😍 مامانم بازم میگفت: "دختر اون پسره نمیتونه😡 مرد زندگیت باشه چرا نمیفهمی." مامانم فک میکنه میتونه اون پسره که ازش خوشم نمیاد منو خوشبخت کنه اصلا حالم خوب نبود 🤒 نمیدونستم که چی میگم 🗣 با مامانم بحث میکردم که یهو گوشیم زنگ خورد📞 عه عشقم❤️ بود گوشیم رو برداشتم فرار کردم اتاقم🏃🏻‍♀ زود خودمو جمع کردم بعد به تماس عشقم جواب دادم.🗣📞🧕🏻 +:الو..... برای خوندن این رمان جذاب و هیجانی به کانال زیر بپیوندید👇🏻 @goonda رمان جذاب و هیجانی ❤️ آنلاین و جذاب از دستش نده این قصه رو😻🙀 رمان در کانال سنجاق شده🖇🔗
هدایت شده از چهارشنبه²
- هاے- مذهبے🤩❣🌪 ریحانه گفت: +راحت باش هیچکی نمیاد در بیار لباساتو ب حرفش گوش کردم و مانتومو در اوردم زیرش یه تیشرت سفید و تنگ داشتم موهامم بافته بودم🙎‍♀️ کتابمو باز کردم سکوت کرده بودیم و هر دو مشغول بودیم📖 سعی کردم بیشتر روش تمرکز کنم تمام حواسمو بهش جمع کردم .✏ که یهو یه صدای وحشتناک هم رشته افکارم و پاره کرد🗣 هم بند بند دلم و🌪 منو ریحانه یهو باهم جیغ کشیدیم😰 و برگشتیم طرف صدا🗣 چشام ۸ تا شده بود👀 یا شایدم بیشترررر 😨 با دهن باز و چشایی که از کاسه بیرون زده بود به در خیره شده بودم 😱 چهره وحشت زده و خشک شده ی محمد و تو چهار چوب در دیدم که....😲 🤯😍 ❕برای خوندن این رمان جذاب و هیجانی به کانال زیر بپیوندید 👇🏻 🌱|@khacmeraj رمان جذاب و پرطرفدار ♥️ انلاین🤗 🎀 وجذاب💫 ازدستش نده این قصه رو🙊🙈😻 رمان درکانال سنجاق شده🖇🧷
تموم عشقشون تله بود🫀:)! پایم را مقتدر بر درون اتاق گذاشتم...همانگونه که حدس میزدم به شدت مقاومت میکرد...میدانستم هیچگونه تسلیم همجنس خودش نمیشود...شاید از جا خوردنش که مرا در این نقش دیده بود قلبم به قفسه سینه ام میکوبید...شاید هم از اشک های مظلومش که کل این عشق را به اتش کشیده بود حراسان بودم...همانگونه که شاهد گرفتن اسلحه به سمت خودش بودم از انجام هرکاری مَنعش کردم...به ناچار دستش را نشانه گرفتم و با اولین گلوله اسلحه افتاده از دستش را به سمت خودم کشیدم...بی توجه به ناله ها و خونریزی دستش ، وحشیانه بازو های زنِ مقابلم را گرفتم و محکم لب زدم؛ +راه بیافت! https://eitaa.com/joinchat/2570911907C504cea0680
بدو که میخوایم با حاج مهدی رسولی بریم کربلا زیارت...:)) قراره وسط راه آقای پویانفر هم بهمون اضافه بشن 😎😍 ثبت نام کردی دیگه؟ 🤨👀 خوب دیگه بیشتر از این صحبت نمیکنم باید برم وسایلم را جمع کنم 😁 بااجازه.... هشتگ های کانالشون و..... اگه بخوام هشتگ هاشون را بگم از سفر جا میمونم خودت برو یک سَر بزن 😊🧡 eitaa.com/nokarhayehosein @nokarhayehoseinシ♡🍃
بدو که میخوایم با حاج مهدی رسولی بریم کربلا زیارت...:)) قراره وسط راه آقای پویانفر هم بهمون اضافه بشن 😎😍 ثبت نام کردی دیگه؟ 🤨👀 خوب دیگه بیشتر از این صحبت نمیکنم باید برم وسایلم را جمع کنم 😁 بااجازه.... هشتگ های کانالشون و..... اگه بخوام هشتگ هاشون را بگم از سفر جا میمونم خودت برو یک سَر بزن 😊🧡 eitaa.com/nokarhayehosein @nokarhayehoseinシ♡🍃
بدو که میخوایم با حاج مهدی رسولی بریم کربلا زیارت...:)) قراره وسط راه آقای پویانفر هم بهمون اضافه بشن 😎😍 ثبت نام کردی دیگه؟ 🤨👀 خوب دیگه بیشتر از این صحبت نمیکنم باید برم وسایلم را جمع کنم 😁 بااجازه.... هشتگ های کانالشون و..... اگه بخوام هشتگ هاشون را بگم از سفر جا میمونم خودت برو یک سَر بزن 😊🧡 eitaa.com/nokarhayehosein @nokarhayehoseinシ♡🍃
بدو که میخوایم با حاج مهدی رسولی بریم کربلا زیارت...:)) قراره وسط راه آقای پویانفر هم بهمون اضافه بشن 😎😍 ثبت نام کردی دیگه؟ 🤨👀 خوب دیگه بیشتر از این صحبت نمیکنم باید برم وسایلم را جمع کنم 😁 بااجازه.... هشتگ های کانالشون و..... اگه بخوام هشتگ هاشون را بگم از سفر جا میمونم خودت برو یک سَر بزن 😊🧡 eitaa.com/nokarhayehosein @nokarhayehoseinシ♡🍃
موهای سرش از شدت بارش باران خیس و آغشته به خون پدرش بود. گریه امانش را بریده بود و هر کلمه ای که از دهانش خارج می‌شد، اطرافیان جز ضجه چیزی ازش نمی‌شنیدند. دست لرزان و نحیفش را جلو آورد تا صورت نیمه نصفه پدرش را لمس کند اما صورتی از او نمانده بود جز تکه ای از چشم و پیشانی اش و تنها ماهیچه ی قسمت چپ‌ش.. بقیه ی اجزای صورتش له شده بودند. عصبی نگاهش را به سمت آن زنی که روبه‌رویش ایستاده بود گرفت. - عوضی چیکار کردی بابام رو؟ چرا پا نمی‌شه؟ هان؟ آن زن بلند قهقه زد و کنارش روی زانو نشست و ساعت مچی پدرش را جلوی چشمان نم زده ی دخترک گرفت. - پیش خودت چی فکر کردی دختر؟ اینکه بابات لو مون بده؛ در حالی که خودشم زمانی غیر مستقیم عضو این باند بود؟ از جایش بلند می‌شود و لگدی به جسم خونین مقابلش می‌زند. - به ما می‌گن مافیای اُوشِن. دندان هایش را روی هم فشرد و خواست چیزی بگوید اما نگاهش به وکیل کارخانه اشان افتاد که با ترس و لرز روی پاهایش ایستاده بود. آن زن باز قهقهه ای سر داد و عصبی غرید. - ببین مادمازل اگه سر خودتم رو تنت سنگینی نمی‌کنه زودتر گورتو از اینجا گم کن. دیگه این دوروبرا نبینمت. به برادرتم یاد آوری کن. ادامه ی حرفش مصادف با بلند شدن و حرکت ناگهانی دخترک و سیلی نشاند روی نقاب چوبی آن زن، شد. - خیلی آشغالی. نگاهی به جسم تیکه شده ی پدرش انداخت و گفت. - کسی که با سرنوشت بابام بازی کنه خودم خودم میندازمش رو دور تند تا ببینم چطوری می‌خوای فرار کنی. با آمدن مردی به همراه پسر بچه ای تقریبا شش هفت ساله نگاهش ملزم روی آن ها زوم شد و... پارتی‌واقعی‌از‌فصل‌اول‌👇🏻 •جنون‌شیرین🫶🏻🇮🇷 رمان امنیتی با تفاوتی که روایات صرف شده در دنیای امروزی و چند سال پیش اتفاق افتاده اند. بیا ببین آقا سعید رمان‌مون قراره با خاندان خودش چیکار کنه: ) رسولی که دست به یک خون بی گناه می‌زند. بیا کانال زیر و منتظر لینک سایت رمان و پارت های فصل دوم‌ش باش🌱 قلم‌روان‌وپاک:) https://rubika.ir/joinc/CBJHFEGD0CXQNGWNJSHGPTTYULMGLJDX