eitaa logo
فدایے ࢪهبࢪ
60 دنبال‌کننده
682 عکس
164 ویدیو
7 فایل
''♥مٺولد️⇦۱۴۰۰/۴/۲۵ ''💚ناشناسمونھ⇦ https://harfeto.timefriend.net/16322253063127
مشاهده در ایتا
دانلود
‌💚 گرْ چه اَز لُطفِ پدَرْ وارِ عَلی سَرشارَم هَر چِه دارَم زِ غُلامیِ مُحَـمَّد “ص” دارم
‌ نباید همیشه حق را به خودمون بدهیم.
‌ نباید همیشه حق را به دیگران بدهیم.
‌ نباید فقط بریم خونه این و اون یه وقت هایی هم خودمون مهمونی بدیم بد نیست
‌ نباید پدر و مادرا مدام کارایی که برای بچه هاشون انجام دادن و میدن رو تو صورتشون بزنن تا جایی ک بچه حاضر باشه خدا جونوشو بگیره ولی دیگه منت نشنوه.
‌ نباید با فحاشی کردن ؛ ضعف تربیتی خانواده خود را پر رنگ تر کنیم.
‌ نباید بعد از ازدواج بچه ها طوری باهاشون رفتار کنیم که انگار بچه ما نیست.
💠رسول خدا صلّی‌ اللّه علیه و آله: تَعَلَّمُوا الْعِلْمَ فَإِنَّ تَعَلُّمَهُ حَسَنَةٌ وَ مُدَارَسَتَهُ تَسْبِيحٌ وَ الْبَحْثَ عَنْهُ جِهَادٌ وَ تَعْلِيمَهُ‏ مَنْ‏ لَا يَعْلَمُهُ‏ صَدَقَةٌ وَ بَذْلَهُ لِأَهْلِهِ قُرْبَة علم را بیاموزید، زیرا یادگیری آن حسنه است؛ مذاکرهٔ علمی، تسبیح است؛ کاوش علمی، جهاد (در راه خدا) است؛ تعلیم دادن آن به کسی که نمی‌داند، صدقه است؛ و در دسترس قرار دادن آن به اهلش، سبب قرب به خداوند است. 📚الخصال ج‏۲ ص۵۲۲ «اَللّٰهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج»
💠مولا علی علیه‌السّلام: رَحِمَ اللّهُ رَجُلاً رَأَى حَقًّا فَأَعَانَ عَلَيْهِ أَوْ رَأَى جَوْراً فَرَدَّهُ وَ کَانَ عَوْناً بِالْحَقِّ عَلَى صَاحِبِهِ خدا رحمت کند کسى را که هرگاه حقّى را ببيند، آن را يارى کند و اگر ستمى را مشاهده کرد، آن را دفع نمايد و به يارى صاحب حق برخيزد. 📚نهج‌البلاغه خطبهٔ ۲۰۵ «اَللّٰهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج»
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿رمان واقعی ✿❀قسمت ۵ صدای در امد... آقاجون بود. ایوب بلند شد و سلام کرد. چشم های آقاجون گرد شد. آمد توی اتاق و به مامان گفت: _این چرا هنوز نرفته میدانید ساعت چند است؟؟ از دوازده هم گذشته بود. مامان انگشتش را روی بینیش گذاشت: _اولا این بنده‌ی خدا جانباز است. دوما اینجا غریب است، نه کسی را دارد نه جایی را ،کجا نصف شب برود؟؟ مامان رخت خواب آقاجون را پهن کرد. پتو و بالش هم برای ایوب گذاشت. ایوب آن ها را گرفت و برد کنار آقاجون و همان جا خوابید. . . سر سجاده نشسته بودم.. و فکر میکردم. یک هفته گذشته بود و منتظرش بودم. قرار گذاشته بود دوباره بیایند خانه ما و این بار به سفارش آقاجون با خوانواده اش. توی این هفته باز هم داشت و بیمارستان بستری بود. صدای زنگ در آمد. همسایه بود. گفت: _تلفن با من کار دارد. ما تلفن نداشتیم و کسی با ما کار داشت، با منزل «اکرم خانم» تماس می گرفت.چادرم را سرم کردم و دنبالش رفتم. پشت تلفن صفورا بود.گفت: _شهلا چطوری بگویم، انگار که اقای بلندی منصرف شده اند. یخ کردم.... بلند و کش دار پرسیدم _چیییی؟!؟؟؟ صفورا_مثل اینکه به هم حرف هایی زده اید، که من درست نمیدانم. دهانم باز مانده بود. در جلسه رسمی به هم گفته بودیم.آن وقت به همین راحتی شده بود؟ مگر به هم چه گفته بودیم؟ خداحافظی کردم و آمدم خانه. نشستم سر سجاده، ذهنم شلوغ بود و روی هیچ چیز تمرکز نداشتم. آمده بود خانه، شده بود پسر گمشده ی مامان ! آن وقت... مامان پرسید کی بود پای تلفن که به هم ریختی؟؟گفتم: _صفورا بود، گفت آقای بلندی منصرف شده است . قیافه ی هاج و واج مامان را که دیدم،همان چیزی که خودم نفهمیده بودم را تکرار کردم. "چه می دانم انگار به خاطر حرف هایمان بوده." یاد کار صبحم که می‌افتم شرمنده میشوم. میدانستم از گذشته و می تواند حرف بزند. با «مهناز» دختر داییم رفتیم تلفن عمومی. شماره ی بیمارستان را گرفتم و گوشی را دادم دست مهناز، و گوشم را چسباندم به آن ... خودم خجالت میکشیدم حرف بزنم. مهناز سلام کرد. پرستار بخش گفت: _با کی کار دارید؟؟ مهناز گفت: _با آقای بلندی ایوب بلندی، صبح عمل داشتند. پرستار با طعنه پرسید: _شمااا؟؟ خشکمان زد... مهناز توی چشم هایم نگاه کرد، شانه ام را بالا انداختم. من و من کرد و گفت از فامیل هایشان هستیم. پرستار رفت... صدای لخ لخ دمپایی آمد. بعد ایوب گوشی را برداشت _بله؟؟! گوشی را از دست مهناز گرفتم و گذاشتم سر جایش. رنگ هر دویمان پریده بود و قلبمان تند تند میزد... ادامه دارد... ✿❀
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿رمان واقعی ✿❀قسمت ۶ صدای کلید انداختن به در آمد. آقاجون بود. به مامان سلام کرد و گفت: _طلا حاضر شو به وقت آقا ایوب برسیم. اقاجون هیچ وقت مامان را به اسم اصلیش که «ربابه» بود صدا نمی کرد. همیشه می گفت خیلی برایم سنگین بود... من، ایوب را پسندیده بودم و او نه آن هم بعد از ان حرف و حدیث ها... قبل از اینکه آقاجون وارد اتاق شود چادر را کشیدم روی سرم و قامت بستم. مامان گفت: _تیمورخان انگار برای پسره مشکلی پیش آمده و منصرف شده. ایرادی هم گرفته که نمیدانم چیست وسط نماز لبم را گزیدم. آقاجون آمد توی اتاق و دست انداخت دور گردنم بلند گفت: _من می دانم این پسر برمیگردد. اما من دیگر به او دختر . میخواهد عسلم را بگیرد قیافه‌ام می آید. یک هفته از ایوب خبری نشد. تا اینکه باز، تلفن اکرم خانم زنگ زد و با ما کار داشت. گوشی را برداشتم: + بفرمایید؟ گفت: _سلام ایوب بود چیزی نگفتم _ من را به جا نیاوردید؟ محکم گفتم: _نخیر _ بلندی هستم. + متأسفانه به جا نمی آورم. _ حق دارید ناراحت شده باشید، ولی دلیل داشتم. + من نمیدانم درباره ی چی حرف می زنید. ولی ناراحت کردن دیگران با دلیل هم کار درستی نیست. _ اجازه دهید من یک بار دیگه خدمتتان برسم. + شما فعلا کنید تا ببینم چه می خواهد. خداحافظ. گوشی را محکم گذاشتم. از اکرم خانم خداحافظی کردم و برگشتم خانه. از عصبانیت سرخ شده بودم. چادرم را پیچیدم دورم و چمباتمه زدم کنار دیوار. اکرم خانم باز آمد جلوی در و صدا زد: _شهلا خانم تلفن. تعجب کردم: _با ما کار دارند؟؟ گفت: _بله همان آقاست ادامه دارد... ✿❀
چند روزی از حکومتش گذشته بود. سویدبن‌غفله، به منزل او آمد؛ دید جز حصیری کوچک، چیزی در خانه نیست! با تعجب پرسید: یا امیرالمومنین! بیت‌المال در اختیار توست و من در خانه‌ی شما چیزی جز اثاث ضروری نمیبینم! فرمود: پسر غفله؛ فرد خردمند، در خانه ای که باید از آن کوچ کند، اثاث بسیار نمی‌چیند! ما خانه‌ی امنی داریم که بهترین کالاهایمان را به آنجا فرستاده ایم؛ و به زودی خودمان هم به آن ملحق خواهیم شد! _بیرون رفت و از اصحاب و پرس و جو کرد؛ که آیا امیرالمومنین خانه‌ی دیگری هم دارد؟! متوجه شد که ایشان آخرت را فرموده... ارشاد‌القلوب،ج۱،ص۱۵۷