💠 چهار ویژگی حضرت عباس(ع) در کلام امام صادق علیه السلام
امام صادق (ع) در فرازی از زیارت حضرت عباس(ع)، چهار صفت در وصف آن حضرت را بیان می کند؛ که این اوصاف در وجود ما نیز باید تجلی پیدا کند.
۱- اولین توصیف این است که حضرت میفرمایند: کسی میتواند یار امام باشد، که «تسلیم» بودن جزو ویژگیهای اخلاقش باشد؛ تسلیم بودن یعنی هر گامی امام بر میدارد ما هم همان گام را برداریم، نه اینکه بگوییم دلمان چه میگوید. تسلیم بودن یعنی خواسته امام را بر دیگران ترجیح دادن و این در وجود حضرت عباس (ع) بود.
۲- دومین ویژگی درباره شخصیت حضرت عباس (ع) این بود که ایشان «تصدیق» بودند، یعنی با جان و دل تمام مباحث را میپذیرفتند و این رفتار یک گام فراتر از تسلیم است. حضرت عباس (ع) در مقام جان دادن و گوش فرا دادن به دستورات امام تصدیقگر بودند. یعنی هر آنچه خواستِ امام بود را با دل و جان قبول داشتند.
۳- سومین ویژگی شخصیت حضرت «وفا» بود. یعنی اینکه فرد با تمام وجود قدم بردارد اما همواره خود را بدهکار بداند. وفا یعنی در مقام یاری رساندن همواره خود را بدهکار بدانیم نه طلبکار.
۴- ویژگی چهارم حضرت عباس «نُصحِ به خلف نبی» است. در اینجا نصیحت برای امام؛ به معنای نصیحت کردن امام نیست بلکه به معنی خیرخواهی است. یعنی کار را زیباتر و بیشتر از آنچه که خواستند، انجام بدهد. یعنی حضرت همواره خیرخواه بودند و همواره خیر دیگران را در نظر میگرفتند و خواسته دیگران را بر خواسته خود ترجیح میدادند و درصدد بودند دست بندگان را در تمام مراحل بگیرند.
🌷 .....اَشْهَدُ لَک بِالتَّسْليمِ وَالتَّصْديقِ، وَالْوَفآءِ وَالنَّصيحَةِ، لِخَلَفِ النَّبِىِّ صَلَّى اللَّهُ عَلَيهِ وَآلِهِ الْمُرْسَلِ.......
گواهی می دهم که تو تسلیم بودی و تصدیق نمودی و وفاء و خیرخواهی کردی نسبت به یادگار پیامبر صلی اللّه علیه و آله، آن پیامبر مرسل.
📗ابن قولویه، کامل الزیارت، باب هشتاد و پنجم، زيارت حضرت عباس(ع)
#میلاد_حضرت_عباس
* 💞﷽💞
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان کابوس رویایی 💗
قسمت29
لبخندش را پر رنگ می کند و به تعریف می آید:
_این یه سخنرانی سیاسه.
_آها.
_البته سخنرانی معمولی نیستا! سخنرانی خطرناک و مرگبار. از استاد محمد حنیف نژاد۱. میدونی این مرد کیه؟
سری به علامت منفی تکان می دهم که می گوید:
_تاسیس کنندهی سازمان مجاهدین خلق.
اون بود که به ما سرمشق داد و همگی مدیون اون هستیم.
حالا فرصتش پیش آمده تا سوالات ریخته شده در ذهنم را بیان کنم.
انگار دستی مرا به طرف خود می کشاند و میخواهد با او همراه شوم.
_پری؟
پری رویش را به سمت من برمی گرداند و جواب می دهد بله.
استرسی به جانم افتاده که مرا می لرزاند.
این حرف ها بوی مرگ می دهد. این را حتی منی که زیاد در جریانش نیستم، می ترساند.
با همهی این حرف ها، وجودم پر از علامت سوال ها و چرا ها شده که تحمل شان سخت تر از استرس است.
برای همین در چشمان پری خیره می شوم و پرسم:
_سا... سازمانی که میگی..
سری تکان می دهد و برای تکمیل حرفم می گوید:
_آره، سازمان مجاهدین خلق.
من هم متقابلاً با تکان سر حرفش را تایید می کنم.
در ادامه لب می زنم:
_چه جور جاییه؟ یعنی خب که چی... هدف چیه
پری از سر جایش بلند می شود.
دستی به دامنش می کشد و شروع می کند به قدم زدن.
_خب اینا چیزی نیست که بشه گفت.
حرف زدن در موردش...
من همه چیز را می دانم؛ عاقبت حرف زدن درموردش را هم می دانم.
اما قانونی در زندگی دارم که هر چیزی ارزش یک بار امتحان کردن را دارد.
به همین دلیل می خواهم برای یک بار هم که شده بدانم دور و برم چه خبر است.
نمی گذارم حرف را ادامه بدهد و می گویم:
_من میدونم. میدونم حرف زدن درموردش هم خطرناکه!
اما من نمیخوام بی تفاوت باشم.
باید ببینم اون چه هدفیه که تو و پیمان حاضر شدین از خونواده، تحصیل و آرامش دست بکشین.
تو فیزیکو دوست داری، مگه نه؟
خب با خوندن فیزیک چیزی فرا تر از یه خرابکار، اونم به قول امثال شاه، میشدی.
چرا؟ آخه چی مجبورت کرد؟
پری نفس عمیقی می کشد و روسری را از سرش برمی دارد و جلوی آینه موهایش را مرتب می کند.
در انتظار حرفی هستم که پیش می آید و لب می زند:
_میخوای بدونی؟
با باز و بسته کردن پلک هایم به او می فهمانم مشتاق هستم.
دستش را زیر چانه فرو می برد و می گوید:
_من میدونم جوابت کجاست. بیا ببرمت.
تعجب می کنم؛ جوابم در دهان اوست.
چرا لقمه را دور سرش دور می دهد.
به هر حال حاضر می شوم و به دنبالش به راه می افتم.
توی ماشین می نشینیم که می گوید از کدام خیابان برود.
بعد از گذشتن از آخرین پیچ کوچه، پری می گوید بایستیم.
نگاهی به کوچهی تاریک و ترسناک پیش رویم می اندازم.
آب دهانم را با صدا قورت می دهم و با تردید می پرسم:
_اینجاست؟
همانطور که دارد پیاده می شود سر تکان می دهد.
لبخند روی لب هایم خشک می شود و پایم را که پایین می گذارم، باد سردی به من تنه می زند.
سرمای اسفند ماه زیر پوستم می خزد و پالتو ام را محکم تر می گیرم.
پری جلویم حرکت می کند و دست تکان می دهد که زودتر راه بیایم.
پاهایم توان راه رفتن را ندارند و مثل تکه یخی بی حس شده اند.
با این حال به پری می رسم.
پری با صدای آرامی به من می فهماند:
_میخوام جوابتو با چشمات بگیری.
به خانه هایی می رسیم که یخ زده اند.
در میان این خانه ها شادی نمی دود.
میفهمم این جا محلهی زاغه نشینان است.
با دیدن مادری که دو بچه اش را در بغل گرفته طوری می شوم
موهایش از زیر روسری بیرون آمده و قیافهی عجیبی دارد.
دیگری را می بینم که خودش را به من می زند و کاسهی گدایی اش را پیش می آورد.
در این محله ها خبری از لوله کشی آب و تیرهای نیست.
این ها جز پتو و کاسهی آب چیزی ندارند.
روی زمین سرد دراز کشیده اند و با چشمان مظلوم شان اطراف را می پایند.
قلبم از این همه فقر فشرده می شود.
پری دست می کند داخل جیبش و به آن ها کمک می کند.
من هم به تبعیت از او چند ریالی کف دست شان می گذارم.
____
۱. محمد حنیفنژاد (۱۳۱۸–۴ خرداد ۱۳۵۱) او در رشتهی مهندسی کشاورزی تحصیل می نمود. از بنیانگذاران سازمان مجاهدین خلق ایران بود. وی به همراه سعید محسن و علیاصغر بدیعزادگان، سازمان مجاهدین خلق را در سال ۱۳۴۴ پایهریزی کرد.[۱] محمد حنیفنژاد در سال ۱۳۵۰ توسط ساواک دستگیر و در چهارم خرداد ۱۳۵۱ اعدام شد.
⭕️کپی بدون نام نویسنده حرام است ⭕️
نویسندهمبینارفعتی(آیه)
* 💞﷽💞
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان کابوس رویایی 💗
قسمت30
وقتی کاسهی صبرم لبریز می شود از پری میخواهم برگردیم.
پری با دیدن حال شوریده ام قبول می کند و سوار ماشین می شویم.
بخاری را روشن می کنم و دستانم را مقابلش می گیرم.
طول می کشد تا سرما از زیر پوستم بیرون بخَزَد.
سرم را روی فرمان می گذارم و چشمانم را می بندم.
یک لحظه دستان کرخت آن بچه ها و چهره های استخوانی و لاغرشان از دیده ام دور نمی شود.
گرمای دستان پری را روی سرم احساس می کنم.
نفس عمیقی می کشم و سر بلند می کنم.
ظاهراً پری حرفی برای گفتن ندارد. خیلی آهسته می گوید:
_هنوز کاملاً جوابتو نگرفتی.
تحمل دیدن همچین مناظری را ندارم اما بخاطر جواب به راه می افتم.
هر چه پیش می رویم همه جا گل و بلبل تر می شود.
کم کم خودم را در نیاوران پیدا می کنم.
از پس درختان سر به فلک کشیده می توان کاخ نیاوران را به سختی دید.
پری از دور به آن اشاره می کند و لب می زند:
_صدای آب، بوی چمن...
این جا دیگه تاریک نیست. پر شده از زیبایی اما به چه قیمتی؟
به قیمت سیاهی زندگی هزار نفر برای سرسبز کردن باغ ها...
روی هم انباشتن کوهی از ثروت با گرسنه بودن هزار بچه...
میبینی؟ رویا خانم، یه چیزی میگم بهت برنخوره.
تو توی ناز و نعمت بزرگی شدی و نمی دونی شب با شکم گرسنه خوابیدن یعنی چی! تو شاید نفهمی مثل سگ دویدن برای دو لقمه نون یعنی چی!
ولی من میدونم...
یعنی من باهاش بزرگ شدم. روزای زندگی ما مثل شبامون بدون برق بود... تاریکِ تاریک...
فرقی نداشت برامون روز باشه یا شب.
تموم بچگی مون پر شد از کاشکی هایی که هیچ وقت رنگ حسرتشو از دست نداد.
بهمون میگفتن زندگی همینه، سختی داره... بدبختی داره...
اما نمیدونم چرا بدبختی هاش فقط سهم ما بود.
اونوقتا بچه بودم و میگفتم آره... شاید توی کل زمین، آسمون همین رنگیه.
نفسش را با شدت بیرون می دهد.
_ولی وقتی بزرگ شدم فهمیدم کلاه گشادی سرمون گذاشتن.
یه نگاه به دور و برم انداختم و دیدم نه!
همه جا تاریک نیست.
من تیر برق هایی رو دیدم که نورش رو از خون و پول بقیه می گرفت.
این تیر برقا پایه اش از چوب نبود، پایه اش پر شده بود از آدم!
آدم رو روی هم چیده بودن و پله برای خودشون درست کرده بودن.
پوزخندی می زند:
_اونا میخواستن ما رو هم خم کنن و پا بزارن رو کمرمون.
اما ما خم نشدیم! قسم خوردیم تا خون توی رگ هامون میدوه حق مونو پس بگیریم.
ما کارگری نیستیم که آقا بالا سر بخوایم.
ما کسی رو نمی خوایم که نون توی خون مون بزنه و بده بالا!
آره... فقر و نداری گاهی چیز بدی نیست.
فقر چشمای آدمو باز میکنه!
تو شاید نتونی مثل من نداری رو لمس کنی اما میتونی ببینی.
کافیه یه نگاه به اون کاخ بندازی.
رد پای نگاه پری را می گیرم و به کاخ نیاوران خیره می شوم.
از حرف هایش ناراحت نمی شوم.
شاید چون از این که غبار غم گرفته است، به دل نمی گیرم.
آهی می کشم و پایم را روی پدرال گاز فشار می دهم.
جلوی هتل پیاده می شوم و در را با کلید قفل می کنم.
پری جلو تر از من وارد می شود و پله ها را طی می کند.
کمی با خودم فکر می کنم و می گویم که پری حق دارد.
من هم اگر جای او بودم به دنبال عدالت هر کاری می کردم.
پشت سرش وارد اتاق می شوم و در را می بندم. حالا تشنه تر به نظر می رسم.
تشنهی جرعه ای از حقیقت...
پری بدجور در خودش فرو رفته است؛ کنارش می نشینم.
در مقابل نگاه های سنگینم تاب نمی آورد و سر بلند می کند.
لبخند دلگرم کننده ای تحویلش می دهم و دستانش را می گیرم.
از سرمای فرو رفته در دستانش، انگشتانم یخ می زنند.
شعله هایی از استقامت در چشمانش می بینم.
_راست میگی پری.
سری به نشانهی تاسف تکان می دهم.
_دنیا به دید من اینجوری نبود.
شاید تاریکی داشت اما اون تاریکی سایهی فقر نبود.
تا به حال همچین آدمای محتاجی ندیده بودم. واقعا قابل تحسینِ که تو زندگیت رو وقف آزادی و برابری کردی.
اما جلوی امپریالیسم۱ که نمیشه اینطور ایستاد، نه؟ اون یه غول بی شاخو دم که تموم دنیا رو گرفته.
دستش را از میان دستانم بیرون می کشد و با سماجت تمام جواب می دهد:
_چطور اینو میگی؟
مگه فیدل کاسترو یا چه گوارا نتونستن باتیستا رو شکست بدن؟
ما هم مثل اونا این مسیرو طی می کنیم.
تا جون داریم دستمون روی ماشهی اسلحه است و برای رسیدن به آزادی از هیچ چیز دریغ نمی کنیم.
__
۱. واژهی قدیمیتر امپراتوری آمدهاست.
امپریالیسم به نظامی گفته میشود که به دلیل مقاصد اقتصادی یا سیاسی میخواهد از مرزهای ملی و قومی خودتجاوز کند و سرزمینها و ملتها و اقوام دیگر را زیر سلطهٔ خود درآورد. سیاستی که مرام وی بسط نفوذ و قدرت کشور خویش بر کشورهای دیگر است.
⭕️کپےبدون نام نویسنده حرام است ⭕️
نویسندهمبینارفعتی(آیه)
💠 حدیث : امام سجاد (علیه السّلام) فرمودند: وَ اَمّا حَقُّ المالِ فَأن لا تَأخُذَهُ اِلاّ مِن حِلِّهِ وَ لاتُنفِقَهُ إلاّ فی حِلّهِ؛ و اما حق مال (بر تو) آن است که آن را جز از راه حلال به دست نیاوری و جز در راه حلال مصرف نکنی. (1)
🔸شرح حدیث:
آزمون الهی، صورتهای مختلف دارد.
یکی از امتحانهای خدا «آزمون مالی» است؛ آزمونی دشوار و لغزاننده.
تلاش اقتصادی برای گذران زندگی، خوب و عبادت است، به شرط آن که درآمدها به حرام آمیخته نشود و ثروت نامشروع به دست نیاید.
از جمله سؤالهایی که در قیامت می پرسند، درباره «مال» است.
می پرسند: از کجا آوردی و در کجا صرف کردی؟
سؤالی است دشوار. طبق روایات، در حلال آن حساب است و در حرام آن عقاب.
در روایات است که در آخرالزّمان، شرایطی پیش خواهد آمد که به دست آوردن روزی حلال، مثل نگه داشتن آتش گداخته در کف دست است؛ یعنی دشوار است و طاقت فرسا.
ثروت، انسان را وسوسه می کند.
بعضیها در پی آنند که به هر قیمتی شده «پولدار» شوند. به فکر حلال و حرام و مشروع و نامشروع هم نیستند. اینان برای قیامت چه جوابی دارند؟
بعضیها ثروت خود را در راه نامشروع و گناه خرج می کنند. این نیز گناه است و مورد بازخواست قرار خواهد گرفت.
«تفکر مکتبی» این ویژگی را دارد که همه ی شؤون زندگی مسلمان را تحت پوشش قرار می دهد، از جمله مسائل اقتصادی و معیشتی را.
زیستن در چارچوب مکتب، گرچه دشوار است، فضیلت است.
خروج از دایره ی تعهّد مکتبی، گرچه آسان، عواقبش تلخ و دردناک است.
ادعای مسلمانی داریم. در زندگی هم مسلمان باشیم، تسلیم خدا!
📚پی نوشت:
1. تحف العقول، ص 267
* 💞﷽💞
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗کابوس رویایی💗
قسمت31
من چیزی از فیدل کاسترو یا چه گوارا نمی دانم، ولی چیزی هم نمی پرسم.
فقط سر تکان می دهم و روی تختم دراز می کشم.
توی ذهنم چرتکه دست می گیرم و حرف های پری را حساب و کتاب می کنم.
با چیزهایی که از فقر می گوید و خودم هم دیدم، حق دارد.
اگر بتوان با همین اقدامات مسلحانه حق مان را پس بگیریم خوب است.
در دل به خودم پوزخند می زنم و می گویم که حق مون؟ تو فکر کردی اون ها تو رو جز خودشون میکنن؟
نه! تو توی دایرهی اونا نیستی. خونی که توی رگ های تو نقش بسته، خون یک اشراف زاده است.
به پری نگاه نمی کنم که خوابیده است یا نه، کم کم پلک هایم سنگین می شود و روی هم می افتند.
با صدای پری از خواب برمی خیزم.
او با صدایی نسبتا بلند اذان می گوید.
هوفی می کشم و پتو را روی خودم می اندازم. چیزی نمی گذرد که پری پتو را کنار می زند و با اخم می گوید:
_چرا خوابی؟
چشمانم را به زور باز می کنم و به سختی لب می زنم:
_خب... باید چیکار کنم؟
در چشمانش دقیق می شوم.
فکر می کند شوخی دارم که دوباره به من می زند.
پشتم را به او می کنم که مرا به طرف خودش می کشاند و به حالت دستوری می گوید:
_نمازتو بخون خب!
رویم نمی شود بگویم نماز چطور است.
وقتی می بینم ول کنم نیست؛ چادر را از روی زمین برمی دارم و روی سرم می گذارم.
بماند که چقدر کج و کوله پوشیده ام، پری گنگ نگاهم می کند:
_وضوت کجا رفت؟
معلومه حسابی خوابی ها!
یکهو مثل جن زده تا به طرف دستشویی روانه می شوم.
جلوی آینه می ایستم و خدا خدا می کنم پری بخوابد اما با صدای بلندی از من می پرسد:
_رویا، توی یخچال آب هست؟
با پشت دست به پیشانی ام می کوبم و می گویم:
_آره!
شیر آب را باز می کنم و مشتم را پر می کنم.
گاهی دیده بودم افرادی که وضو می گرفتند، صورت و دستانشان خیس می شد.
صورتم را آب می زنم و دست هایم را از بالای آرنج می شویم.
از دستشویی بیرون می آیم و چادر سرم می کنم و از جلو موهایم بیرون می زند.
پری هم دست بردار نیست و میخواهد مرا یک شبِ نمازخوان کند!
جلو می آید و چادر را دور سرم می پیچد. احساس خفگی می کنم اما واکنشی نشان نمی دهم.
مانده ام چطور نماز بخوانم!
رو به مُهر می ایستم و الله اکبر می گویم.
از زیر چادر، پری را می پایم.
سر جایش دراز کشیده. به سختی خم می شود و دستانم را به مچ پایم می رسانم اما خیلی زود پخش زمین می شوم.
کمرم تیر می کشد و به پری لعنت می فرستم!
آخر چطور این همه آدم نماز می خوانند و کمرشان نمی شکند؟
خدا را شکر می کنم که پری خوابیده و سریع توی جایم می خزم.
با افتادن نور خورشید به صورتم بیدار می شوم.
به اطرافم نگاه می کنم، پری روی تختش نیست!
با نگرانی برمی خیزم و اتاق را می گردم اما اثری از او نیست!
نگران هستم که در باز می شود و پری با لبخندی دندان نما به من خیره می شود.
اخمی میکنم:
_کجا بودی؟ مُردمو زنده شدم پری!
با خونسردی تمام نگاهم می کند و جواب می دهد:
_رفتم یه سر پیش پیمان.
با آمدن اسم پیمان کاسهی دلم می لرزد.
خدایا این بشر چه دارد که قلبم این قدر برایش بالا و پایین می پرد؟
گونه های گل انداخته ام را از دید پری پنهان می کنم.
همه چیز را می شود از چهره ام خواند، تا دو دقیقهی پیش صورتم عصبی به نظر می رسید اما حالا آب روی آتشم ریخته بودند!
با آب زدن به صورتم، خودم را پنهان می کنم.
دوست دارم ببینم پیمان چه کار می کند؟
کاش بیدار می بودم و با پری به دیدنش می رفتم.
پری نان خریده و پنیر آورده. با تعجب به او می گویم که این جا صبحانه می دهند.
به پنیر اشاره میکند و می گوید:
_من فقط اینو صبحونه می دونم.
با تعریف های پری پشت میز می نشینم و لقمه ای می گیرم.
بعد از خوردن یک لقمه مشتاق می شود و دوباره لقمه می گیرم.
پری خندان نگاهم می کند و می گوید:
_هی... پیمانم ازینا دوست داره. طفلکی داداشم که نمیتونه...
با شنیدن پیمان لقمه توی گلویم گیر می کند و سرفه می افتم.
پری نگاه نگرانش را حواله ام می کند و می پرسد:
_چی شد دختر؟
چند ضربهی محکمی به مشتم می زند که لقمه را قورت می دهم.
احساس خفگی دست از سرم برمی دارد.
آب دهانم را با ترس قورت می دهم و چشمان پر اشکم را پاک می کنم.
پری با استرس رو به رویم می ایستد:
_خوبی؟
سری تکان می دهم که یعنی بله.
دیگر دلم به خوردن صبحانه نمی رود و به طرف بالکن می روم.
پری با نگاه مرا دنبال می کند.
همه اش می ترسم بویی برده باشد؛ آن وقت است که حسابی کارم گره می خورد.
⭕️کپےبدون نام نویسنده حرام است ⭕️
نویسندهمبینارفعتی(آیه)
* 💞﷽💞
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان کابوس رویایی 💗
قسمت32
به آسمان پیش رویم خیره می شوم.
حرکت ابرها برایم مثل حرکت ثانیه هاست.
همان قدر کُند، همان قدر سخت...
پری پیشنهاد می دهد که بیرون برویم.
از خدا خواسته قبول می کنم و حاضر می شوم.
پری یک سارافن بلند می پوشد و رویش ژاکت می اندازد. تیپ سادهی او مثل من نیست، او حتی آرایش هم نمی کند.
روسری اش را جلوی آینه مرتب می کند و منتظر می شود تا من حاضر شوم.
ساده ترین لباسم را می پوشم و بدون آرایش از هتل بیرون می رویم.
به طرف ماشین می روم که پری دستم را می کشد و می گوید:
_بیا قدم بزنیم!
چند قدمی را همپایش می روم.
دستم را آرام آرام شل می کند. گرهی روسری اش را محکم تر می کند و با دست به پارکی اشاره می کند.
تا خود پارک خیابان و مغازه هایش را دید می زنیم.
پری آبمیوه ای برایم می خَرد و روی نیمکتی می نشینیم.
بوی چمن و صدای رهگذران نوید زندگی را می دهد.
او آبمیوه اش را روی زمین می گذارد و پیشنهاد می دهد:
_بیا بریم روی سبزه ها بشینیم.
سری تکان می دهم و دنبالش به راه می افتم.
چمن ها قلقکم می دهند و زیر دستانم می خزند. گوش هایم پر است از جیک جیک گنجشک ها.
نگاه های سنگین پری باعث می شود نگاهم را به طرفش سرازیر کنم.
_رویا؟
_بله؟
صورت جدی به خود می گیرد و ادامه می دهد:
_تو نمیخوای توی این راه بهمون کمک کنی؟
_تو چه راهی؟
_همین دیگه...
ما میخوایم عدالت و آزادی داشته باشیم، باید پشت هم باشیم تا بهش برسیم. تو نمیخوای یکی از ما باشی؟
این پیشنهاد پری برای عضویتم است که باورم نمی شود!
بین دوراهی گیر کرده ام و نمی دانم چه کنم. با دیدن سکوت من لب می زند:
_ببین تو حق داری! باید بیشتر از ما بدونی نه؟
تو باید بفهمی که ازت چی خواسته میشه و چه آینده ای برات رقم میخوره.
پس من بهت کمک می کنم البته اگه بخوای!
با نگاهم میان تنه ها و شاخه های خشکیدهی درختان کند و کاو می کنم که حرف های پری مرا به فکر می خواند.
به این فکر می کنم که اگر وارد سازمان شوم دیگر پیمان میفهمد من اشراف زادهی بی تفاوتی نیستم!
آن وقت بیشتر هم می توانم ببینمش و این خودش یک کشش است که مرا به سمت سازمان می کشد.
چشمان منتظر پری به من دوخته شده، لب هایم را از هم باز می کنم و می گویم:
_باشه!
خوشحالی اش را از برق توی چشمانش می فهمم.
پری با شوق و ذوق فراوان برایم از سازمان می گوید.
_ببین رویا! سازمان یه قوانینی داره که باید اجرا بشه که حالا بعدا بهت میگم اما مطمئنم از فضاش خوشت میاد.
بچه ها جونشونو واسهی آرمان هاشون کف دست میزارن.
خونهی تیمی هستهی اولیه است که بعدا باهاش بیشتر آشنا میشی.
دست می کند از توی کیفش پاکتی را رو به رویم می گیرد.
انگشت هایم را به طرف پاکت می برم.
پاکت را به طرف خودم می کشم و می خواهم بازش کنم که پری آن را پایین می آورد و توصیه می کند:
_بعدا بازش کن! فعلا بزار توی کیفت.
قبول می کنم و پاکت را توی کیف می گذارم.
دوباره آهسته به طرف هتل می آییم.
پری دم در هتل می ایستد و می گوید:
_تو برو ناهار بخور. من میرم یه جایی و برمی گردم.
قبول می کنم . توی رستوران هتل نشسته ام و نگاهم به کیف که روی میز است.
حس ترس درونم شعله می کشد و دست می کشم.
توی فکر هستم که صدای گارسون می آید.
غذایی سفارش می دهم و منتظر می مانم.
نمیدانم چه حسی در آن پاکت است که بدجور مرا به سمت خود می کشد.
سفارش را رها می کنم و کیف را به دست می گیرم.
با عجله از پله ها بالا می روم.
در اتاق را باز می کنم و با بستن در نفس راحتی می کشم.
کیف را روی تخت رها می کنم و روی زمین می نشینم.
می دانم هر چه در آن کیف است، خطر دارد.
با شک دستم را پیش می برم و زیپ کیف را می کشم.
پاکت قهوه ای رنگی نمایان می شود.
نمی توانم لرزش دستانم را مهار کنم و پاکت را برمی دارم.
چسب روی اش را باز می کنم و تکانش می دهم.
کتاب نسبتا قطوری از دل پاکت بیرون می پرد.
صدای نفس های نامنظم گوش هایم را آزار می دهد.
دست بردن به کتاب، سخت تر از دست بردن به پاکت!
کتاب را توی دستانم می گیرم و خوب نگاهش می کنم.
به اسم کتاب نگاه می کنم و با خواندن نام رمان بر باد رفته، متعجب می شوم.
خنده ام می گیرد که از بر باد رفته ترسیده ام!
از خود می پرسم که چرا پری نگذاشت پاکت را در پارک باز کنم.
⭕️کپی بدون نام نویسنده حرام است ⭕️
نویسندهمبینارفعتی(آیه)
✅بادرنجبویه خلق و خویتان را بهتر میکند !
✔️اگر با رسیدن فصل سرما و ابری شدن هوا دچار #افسردگی میشوید این گیاه به دردتان میخورد.
این گیاه #تمرکز را بالا برده، برای کودکان هم مناسب است👌
#بادرنجبویه گیاه مورد علاقه حضرت علی علیه السلام بوده است.
👥 آیا می خواهید در قیامت، با حضرت سجّاد علیهماالسلام محشور شوید
علىّ بن عاصم از امام جواد عليه السّلام و آن حضرت نيز به واسطه پدران بزرگوار خود از امام حسين عليهم السّلام چنين نقل كردند كه گفت: جدّم رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله فرمود: دعاي علیّ بن الحسین علیه السلام چنين است:
«يَا دَائِمُ يَا دَيْمُومُ! يَا حَيُّ يَا قَيُّومُ! يَا كَاشِفَ الْغَمِّ! وَ يَا فَارِجَ الْهَمِّ! وَ يَا بَاعِثَ الرُّسُلِ، وَ يَا صَادِقَ الْوَعْدِ، صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّد، وَافْعَلْ بِي مَا أَنْتَ أَهْلُهُ».
هر كس خدا را به اين دعا بخواند، خداوند عزّ و جلّ ، او را با علىّ بن الحسين علیه السلام محشور مى گرداند، و علىّ بن الحسين راهنما و پيشواى او به سوى بهشت خواهد بود
✅«اللّهمّ عجّل لولیّک الفرج»
* 💞﷽💞
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان کابوس رویایی 💗
قسمت33
هیچ جوابی به ذهنم پا نمی گذارد و کتاب را باز می کنم. چند صفحه ای ورق می زنم که متوجه می شوم برگه های بعدی و همین طور تا چند صفحهی آخر با چسب بهم چسبیده شده اند!
آخرین ورق زیر انگشتانم می آید و آن را کنار می زنم.
با دیدن نوار کاست هول می کنم، انگار که جن دیده ام!
کتاب را پرت می کنم و دست هایم را ستون سرم می کنم.
دهانم از رطوبت خالی شده و گلویم از تشنگی می سوزد.
لیوان آبی به دست می گیرم و جرعه ای می نوشم.
هنوز هم جرئت نزدیک شدن به آن نوار کاست را ندارم.
تقی به در اتاق می زنند و کتاب را به زیر تخت شوت می کنم.
با چهره ای رنگ پریده در را باز می کنم و دیدن پری نفس را به من برمی گرداند.
چشمانش را ریز می کند:
_خوبی رویا جان؟
چند باری سرم را تکان می دهم.
در را می بندد و پیش می آید. نگرانی در چهره اش بی داد می کند.
دستم را می گیرد و پشت سرش می کشد.
با دیدن پاکت خالی رویش را به من می کند.
_دیدیش؟
لام تا کام چیزی نمی گویم.
از زوایای صورتم همه چیز را می خواند و می پرسد:
_خب... کتاب کو؟
لب هایم نیمه باز می ماند و به زیر تخت اشاره می کنم.
پری دولا می شود تا کتاب را بردارد.
خنده ای تحویلم می دهد و کتاب را باز می کند.
نوار کاست را از قالبش در می آورد و مقابلم می گیرد.
_اینم ازین!
دلیل شادی پری را نمی توانم بفهمم.
ضبط جیبی از توی کیفش در می آورد و خودکارش را در سوراخ نوار می چرخاند.
بعد هم آن را داخلش می گذارد.
با ترس به اطراف نگاه می کنم و به طرف در روانه می شود.
دستم را به کلید می رسانم و با صدای قفل شدنش کمی دلم آرام می شود.
کنار پری می نشینم و از روی ترسی که کاسهی دلم را پر کرده، می گویم:
_صداشو کم کن!
صدا را کم می کند و گوشم از حرف هایی پر می شود.
پری ضبط را به طرف گوشم می برد و خیلی آرام حرف هایی که گفته می شود، می شنوم.
هر کلمه ای که وارد گوشم می شود مصادف است با بند آمدن زبانم...
مردی از عدالت می گوید و اسلحه را همچون کلیدی برای گشایش می داند.
آن چنان با شور و هیجان زبان در دهان می چرخاند که باد جو مرا هم در خود می گیرد.
اضطراب درونم فرو کش می کند و مشتاقانه از حرف هایش استقبال می کنم.
پری که اثرات خوشی در چهره ام مشاهده می کند، لب می گشاید:
_دیدی؟ مطمئنم پشیمون نمیشی.
رویا! تو زندگیت حیف میشه اگع دنبال آرمان های کوچیک بری.
آرمان هایی که بودن و نبودنش فرقی نداره! تو باید جزئی از تحول دنیا باشی.
با هدف های والا هم قدم بشی.
با این که در اوج احساسات هستم کمی منطق چاشنی تفکرم می شود.
_تو راست میگی ولی این هم قدم شدن شاید به قیمت جونم تموم بشه.
من هنوز نمیدونم آرمان های سازمان بهتره یا زندگی آروم خودم.
پری نگاه کوتاهی به من می اندازد.
حرفی برای گفتن ندارد و از کنارم رد می شود.
شاید بهش برخورده است! خب بر بخورد!
من که نمیتوانم عجولانه تصمیم بگیرم.
بلند می شوم و لباس هایم را عوض می کنم.
پری روی تخت نشسته است و کتاب می خواند.
دلم میخواهد بدانم چه میخواند اما حس می کنم نزدیکش نشوم بهتر است.
وسایل نقاشی ام را بیرون می آورم و دنبال تابلوی آیه الکرسی هستم.
صدای پری همان و هین کشیدنم همان!
بالای سرم ایستاده و به بومی اشاره می کند.
_این پیمان نیست؟
یک لحظه به خودم آمدم و با شتاب به اطرافم نگاه می کنم.
آن چه نباید می شد، شده است!
افکار بهم تنیده ام، گره شان باز می شود و ولو می شوند.
نمی دانم چه جوابی بدهم که یکهد از دهانم می پرد:
_نه!
همین یک کلمه کافی است که پری موشکافانه تا انتهای ماجرا بدود.
_چرا دیگه!
من اگه پیمانو نشناسم به چه دردی میخورم؟
اشاره هایش به ابرو تیله های مشکی و درشت، کار خود را می کند.
حالا دیگر وقت ماست مالی نیست!
باید چیزی بگویم اما حرف در دهانم نمی چرخد.
مثل گنجشکی خودم را به قفس ذهن می زنم. التماس می کنم کلمه ای، جمله ای جوابگوی پری باشد.
از سر شرم انگار به گونه هایم کفگیر داغ چسبانده اند؛ سرخ سرخ است!
نگاه های سنگینش مصادف می شود با بند آمدن زبانم:
_آ... آره!
بیشتر از این نمی توانم بگویم اما پری به یک آرهی خشک و خالی رضایت نمی دهد.
سر انگشتانش روی چهرهی پیمان سُر می خورد. هزاران بار می خواهم آب شوم و ردی از من باقی نماند.
⭕️کپےبدون نام نویسنده حرام است ⭕️
نویسندهمبینارفعتی(آیه)
* 💞﷽💞
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان کابوس رویایی 💗
قسمت34
پری نگاه زیرکانه اش را خرج مردمک چشمانم می کند:
_چه خوب کشیدی!
تشکر می کنم و چارهی کار را در بی تفاوتی می دانم.
این جور وقت ها بهتر است آدم ککش هم نگزد، هر چند که از درون مثل اسپند روی آتش باشد!
تابلوی آیه الکرسی را بلافاصله بعد از پیدا کردن به سوی پری برمی گردانم.
با کشیدن لب هایم سعی دارم همه چیز روی روال عادی بیافتد.
_اینو نگاه کن پری!
چشم چرخاندن پری بر روی تابلو چندی می گذرد.
دستش را دراز می کند و با حس خاصی لب می زند:
_چقدر زیباست!
فکر نمی کردم ازینجور چیزا توی بند و بساطت پیدا بشه ها!
ولی آفرین!
برگ تحسینش رقصان رقصان به همراه نسیم نگاهش بر دلم می نشیند.
نمی دانم این کلمات درونشان چه چیز را پنهان کرده اند که این قدر در عین سادگی جالب اند!
گاهی وقتی بهشان فکر می کنم دوست دارم سینه کلمات را بشکافم و آن حس را به چنگ آورم.
_پری، تو معنی اینا رو میدونی؟
من فکر میکنم این کلمات روح دارن، یه روح بزرگ...
او چانه ام را میان انگشتانش می گیرد و با ظرافتی خاص ملودی اش را روانهی گوش هایم می کند:
_معنی اینا تا وقتی ارزشمنده که دستو پاتو نبنده!
ببین رویا، من نمیگم اینا بده، اتفاقا خیلیم خوبه ولی من میگم تو هنوز اول راهی بهتر این فلسفه بافی ها رو ول کنی.
متوجه حرف های یکی در میانش نمی شوم.
تناقض میان گفته های پری بی داد می کند.
مدام سر تکان می دهم که شر انگشتانش از سر چانه ام کم می شود.
باید اعتراف کنم گاهی وقت ها از پری می ترسم!
اوایل که دیده بودمش نظرم متفاوت بود اما حالا نمی توانم بر عقیده ام استوار بمانم.
من از حرفی که نتوانم آن را هضم کنم می ترسم، چه از دهان پری بیرون بیاید و چه از دهان دیگران!
به نظر من باید از حرف غریب ترسید، چون بی آن که چیزی از او بدانی تو را مورد هدف قرار می دهد.
با دیدن گام های پری و دور شدنش خوشحال می شوم.
تابلو ها را توی کشوی چوبی می گذارم و با کمی هُل درش را می بندم.
پری دوباره به سر جایش برگشته و دست از سر کتاب برنمی دارد.
در امتداد غروب شاخه های درختان را می بینم که ملتمسانه از خورشید می خواهند قدری بیشتر مهمان آسمان باشد.
صدای قار قار جوجه کلاغ ها را می شنوم که از فرط سرما پرهای خمیده شان را زیر بال زده اند.
روز همچون من آخرین نفس هایش را بیرون می دهد.
تنها ساعتی از رفتن پری می گذرد که حوصله ام به کلی تباه است.
دقایقی را توی بالکن نشسته ام و به جریان زندگی در بستر خیابان نگاه می کنم.
حرف های پری میان رشتهی افکارم تلو تلو می خورد و مرا به شک انداخته.
تا اخر شب صبر می کنم اما خبری از پری نمی شود.نگران گوشهی تخت مچاله می شوم و به در خیره هستم.
در آخر چشمانم روی هم تلنبار می شوند و در خوابی عمیق غرق می شوم.
میان عالم رویا و بیداری غلت می خورم که صدای پری مرا بیرون می کشد.
_رویا؟ بیدار شو دختر!
تای پلکم را بالا می دهم و با دیدن چهرهی پری، تا اخرین حد چشمانم گرد می شود.
به بدن رنجور و خمیده ام نگاه می کنم و سرش غر می زنم:
_باز کجا رفتی؟ خب بهم خبر بده نه این که من چشمم به در خشک بشه!
پشت دستم را نوازش می دهد و خط لبخندش پر رنگ تر می شود.
_ببخشید... نشد که خبر بدم.حالا پاشو که امروز کلی کار داریم.با فکر کردن به این که باز چه خواب هایی برایم دیده، چهار ستون بدنم می لرزد!
خودم را از تخت پایین می کشم و می پرسم:
_کجا بسلامتی؟
حوله را به طرفم پرت می کند. دست دراز می کنم و آن را از هوا می قاپم.
_تو برو یه دستی به صورتت بکش.
بعدش میفهمی کجا.
حوله را روی شانه ام می اندازم و با عجله دست و رویم را آب می زنم.
سردی آب پوست بی جانم را به هوشیاری دعوت می کند.حوله را روی صورتم می کشم و بعد سر جایش میذارم.
⭕️کپےبدون نام نویسنده حرام است ⭕️
نویسندهمبینارفعتی(آیه)
🙏🏼👌 نماز بسیار ساده شب هشتم ماه شعبان
عَنِ النَّبِيِّ صلّی الله علیه وآله قَالَ: مَنْ صَلَّى فِي اللَّيْلَةِ الثَّامِنَةِ رَكْعَتَيْنِ ؛ فِي الْأُولَى بِالْحَمْدِ وَ التَّوْحِيدِ خَمْسَ عَشْرَةَ مَرَّةً، وَ فِي الثَّانِيَةِ بِالْحَمْدِ وَ قَوْلِهِ: «قُلْ إِنَّما أَنَا بَشَرٌ مِثْلُكُمْ يُوحى إِلَيَّ، أَنَّما إِلهُكُمْ إِلهٌ واحِدٌ، فَمَنْ كانَ يَرْجُوا لِقاءَ رَبِّهِ فَلْيَعْمَلْ عَمَلاً صالِحاً، وَ لا يُشْرِكْ بِعِبادَةِ رَبِّهِ أَحَداً»، ثُمَّ يَقْرَأُ التَّوْحِيدَ خَمْسَ عَشْرَةَ ؛ غُفِرَت ذُنُوبَهُ وَ لَوْ كَانَتْ كَزَبَدِ الْبَحْرِ، وَ كَأَنَّمَا قَرَأَ الْكُتُبَ الْأَرْبَعَ. (البلدالأمين، ص172)
رسول خدا صلّی الله علیه وآله فرمود: هرکس در شب هشتم ماه شعبان 2 رکعت نماز بخواند؛ در رکعت اوّل یک بار سوره حمد و پانزده بار سوره توحید، و در رکعت دوم یک بار سوره حمد، یک بار آیه: « قُلْ إِنَّما أَنَا بَشَرٌ مِثْلُكُمْ يُوحى إِلَيَّ، أَنَّما إِلهُكُمْ إِلهٌ واحِدٌ، فَمَنْ كانَ يَرْجُوا لِقاءَ رَبِّهِ فَلْيَعْمَلْ عَمَلاً صالِحاً، وَ لا يُشْرِكْ بِعِبادَةِ رَبِّهِ أَحَداً»، و پانزده بار سوره توحید؛ گناهانش آمرزیده می شود، هرچند به تعداد کف دریا باشد، و چنین فردی مانند کسی است که چهار کتاب آسمانی را خوانده باشد.
✅«اللّهمّ عجّل لولیّک الفرج
* 💞﷽💞
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان کابوس رویایی 💗
قسمت35
پری پالتو و شلوارم را پرت می کند، خم می شوم و از جلوی پایم برش می دارم.
با غرغر های پری زود حاضر می شوم و از هتل بیرون می رویم.
میخواهم قدمی به طرف ماشین بردارم که دستم را می کشد و به طرفی دیگر می برد.
از کارهایش سردرگم می شوم.
گام هایم به دنبال او به حرکت در می آید و پری مرا به کوچه ای می کشاند.
روسری اش را عوض می کند و عینک گرد و بزرگی به چهره اش می زند.
کلاه را از سرم برمی دارد و می گوید باید تغییر شکل بدهم.
کوچه منتهی می شود به خیابانی دیگر.
پری دست تکان می دهد و تاکسی پیش پایمان ترمز می گیرد.
نگاه چندش راننده را روی خودم احساس می کنم و خودم را به پری می چسبانم.
با دعاهای من این مسیر طولانی خلاصه می شود و پیاده می شویم.
پری با احتیاط اطرافش را می پاید و به کافه ای اشاره می کند.
شانه ای بالا می اندازم و در را هل می دهم و وارد می شویم.
او میان چهره ها نگاه می گرداند و با دیدن شخصی لبخند رضایت بر لبش جا می گیرد.
دستم در دستان پری است که به میزی می رسیم.
در میان طوفان سردرگمی به چهرهی مردی خیره می شوم که تشخیصش از بین آن همه ریش و عینک سخت است.
روی صندلی فلزی می نشینم و پایه صندلی قیژ قیژ می کند.
همانطور که سعی دارم بی حرکت بمانم، کیفم را روی میز هول می دهم.
دستی به خرمن موهایم می کشم و زیر چشمی طرف مقابلم را تحت نظر می گیرم.
با کنار رفتن عینک از چهره اش، نگاه آن دو تیلهی مشکی مرا به دیار دل می برد.
باز هم همان لرزش دست ها و احساس خفتگی...
دستانم را آهسته به داخل جیب می رانم تا کمتر لرزشش به چشم بیاید.
در کشمکشی سخت درگیر هستم که صدای بم اش در گوشم طنین انداز می شود.
_سلام.
آری! تنها یک سلام دلم را شخم می زند.
به حال خودم گریه ام می گیرد، تلاش می کنم به خود بقبولانم این فقط یک حس عادی است!
اما خود من هم باورم نمی شود این تنها یک حس باشد!
دروغ خوب است، آنجایی که دل تلاقی می شود با دلی که هیچ جایی برایت در آن نیست.
هوش در پی آوای کلامش دوان دوان می رود و بی اختیار به قاب چهره اش خیره می شوم.
در همین حین است که احساس درد از بازویم مرا از خیالش بیرون می کشد.
دهانم از استرس خشک می شود و به پری خیره می شوم:
_چیه؟
با درشتی جوابم را می دهد:
_چیه! هیچی که نیست.
فقط میگم یکم به خودت بیا ببین پیمان چی میگه.
باز هم گند زدم! خون میان گونه هایم دویدن می گیرد.
چهرهی مبهوتم در میان قاب چشمان خونسرد و در عین حال مشکوک نقش بسته است.
می خواهم با خاک انداز بیخیالی گندی که زده ام را جارو کنم؛ برای همین دهان باز می کنم:
_حواسم هست. شما بگین!
پیمان با کلماتش گوشم را تحریک به شنیدن می کند.
به خودم قول می دهم محو کلام دلربایش نشوم و به او زل نزنم.
در چکاچک پیروزی و شکست هستم که سوال پیمان مرا به فکر وادار می کند.
_شما عجله دارین؟
_برای چی؟
_برای رفتنتون به پاریس.
با این حرفش کاملا بر سر دوراهی قرار می گیرم.
پری از سر جایش بلند می شود و به ما می گوید:
_شما ادامه بدین من برم سفارش بدم.
در دلم التماس می کنم مرا تنها نگذارد اما چاره ای نمانده.
با قدم هایش از ما فاصله می گیرد و گوش های پیمان منتظر شنیدن است.
_خب هم آره و هم نه!
نمیخوام زیاد دیر بشه.
یک جوری جواب را به طرفش سوق می دهم که نه سیخ بسوزد و نه کباب.
هر چند که کاملا از ته دلم نیست و میخواهم حسی که از چشمان پیمان می خوانم را کشف کنم.
چشمان پیمان پری را می پاید و همانطور که نگاهش مماس او است، مرا مخاطب خود می سازد.
_پری بهم گفت که برای شنیدن حقیقت بی تمایل نیستین. درسته؟
یاد آن نوار کاست و آن شب سرد در عمق وجودم رسوخ می کند.
مردمک در کاسهی چشم می چرخانم و نظرم را می گویم.
_راستش بی تمایل نیستم.
من چیزی از سیاست...
پیمان با کفش سخن میان حرفم می دود و اشاره می کند آهسته تر صحبت کنم.
پلک بهم می زنم و ادامه می دهم:
_بله... من از سیاست سر رشته ای ندارم.
_ولی بدجور زندگیتون با سیاست گره خورده.
از گوشهی چشمم نگاه ماهرانه ای به او می اندازم.
در حالات چهره اش حُقه ای پنهان شده که دیری نیست آغشته ی کلامش می شود.
_پدر شما بیشتر از این که مرد تجاری باشه، اهل سیاست بود.
هر تاجری نمیتونه نفوذ پدر شما رو داشته باشه.
هر کی با پدرتون کمی دمخور شده باشه میفهمه بیشتر ثروتشون از ارز دولتی که شخص شاه این حق رو بهش داده.
⭕️️کپے بدون نام نویسنده حرام است⭕️
نویسندهمبینارفعتی(آیه)