در ماه مبارک رمضان، رژیم غذایی ما نباید به نسبت قبل خیلی تغییر کند و در صورت امکان باید ساده باشد.رژیم غذایی همچنین باید طوری تنظیم شود که بر روی وزن تاثیر زیادی نداشته باشد.
با توجه به ساعات طولانی ناشتا بودن،باید غذاهایی را مصرف کنیم که به کندی هضم می شوند مثل غذاهای حاوی فیبر زیاد.غذاهای دیرهضم معمولاً 8 ساعت در دستگاه گوارش می مانند، در حالیکه غذاهای سریع الهضم فقط 3 تا 4 ساعت در معده باقی می مانند.
- غذاهای دیرهضم عبارتند از:حبوبات مثل جو، گندم، جو دو سر، لوبیا، عدس، آرد، غلات برنج با پوست و ...(که کربوهیدراتها نامیده می شوند).
- غذاهای سریع الهضم عبارتند از:غذاهایی که حاوی قند، آرد سفید و ...هستند (که به این گروه کربوهیدراتهای تصفیه شده گفته می شود).
- غذاهای حاوی فیبر عبارتند از:غذاهای حاوی سبوس گندم، گندم سبوس دار، غلات و حبوبات، سبزیها، مانند لوبیای سبز، نخود، ذرت، اسفناج، برگ چغندر، میوه های با پوست، میوه خشک شده مثل برگه زردآلو، انجیر، آلو خشک، بادام و ...
غذاهای مصرفی باید در حالت تعادل با یکدیگر باشند.و از همه گروه های غذایی مثل میوه سبزیجات، گوشت، مرغ، ماهی، نان، حبوبات و محصولات لبنی در رژیم غذایی باید وجود داشته باشد.غذاهای سرخ شده باید محدود شوند؛ زیرا باعث عدم هضم، سوزش سردل و اختلال در وزن می شوند.
* 💞﷽💞
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان کابوس رویایی 💗
قسمت71
تک خندهی پری روی اعصابم قدم زنان راه می رود.
_همچین قیافه گرفتی فکر کردم چیشده!
این پیمان از بچگی هول بود تو ولش کن. بعدشم پیمان میدونه واسه ماموریتته!
خیلی دوست دارم همین فکرها را بکنم اما نمی شود. یعنی وقتی میخواهم چنین بهانه هایی را به جای واقعیت بنشانم مغزم رد می دهد.
به زور چند لقمه ای می خورم و بشقاب را کنار سینک می گذارم.
به کابینت های فلزی تکیه می دهم که صدای زیق زیقش به گوشم می رسد.
ظرف پری را با اصرار می شویم و بعد کنارش می نشینم.
یکهو یاد سوالی می افتم و می پرسم:
_تو از کجا سر از ماموریت من در آوردی؟
همان طور که دارد روزنامه را زیر و رو می کند، کمی سرش را بالا می آورد.
_پیمان گفت.
_پیمان؟ آخه... برای چی؟
ماموریت سِری بود.
لبش را کج می کند و طعنه می زند:
" حالا من شدم نامحرم؟"
من هم دور قانون مداری برمی دارم.
_خب کیوان گفته بود!
_پیمان مسئول توعه!
حرصم می گیرد که همه اش پیمان را به سرم می کوبد.
آرزو می کنم با این ماموریت بتوانم از زیر سایهی سنگین پیمان بگریزم.
_دستور کیوان، دستور سازمانه!
مگه پیمان این وقت خود سره که هر کاری کنه!
روزنامه را به پشتی می کوبد و صورتش هم تراز صورتم قرار می گیرد.
_من فقط میدونم و بس!
از کی تا حالا اینقدر ضوابطی شدی؟
حرف های خودش را به رخش می کشم.
_مگه تو نگفتی که مطیع قانون های سازمان بودن مهمه؟
متوجه صدای بالای مان نیستیم که سمیه در را به هم می زند و با عصبانیت می گوید:" بس کنین! صداتون کل محله رو برداشته.
گیس و گیس کشی تونو ببرین یه جای دیگه. همه فهمیدن ما تو این خونه چیکار می کنیم."
من و پری نگاه پر غصب مان را از سمیه می گیریم و بی توجه به او می نشینیم.
با خودم می گویم کم مانده از سمیه دستور بگیرم!
کمی که جو آرام می شود او هم دمش را روی کولش می گذارد و به بالا می رود.
سکوت میان مان بدتر از جیغ و دعوا است.
نمیدانم چه بگویم که پری آهسته لب می زند:
_پیمان این موضوع رو به من نگفته.
چشمانم گرد می شود و نزدیک است تعجب آن را از کاسه اش بیرون بکشد.
آخر جز من، پیمان و کیوان کسی توی اتاق نبود پس چطور این ماجرا را تنها پری فهمیده.
_چطوری؟
_حالا!
سعی می کنم با نفس عمیق خون خشم را از جلوی چشمانم محو کنم.
_پری بگو وگرنه دوباره دعوا میشه.
اصلا بزار برم به خود آقا پیمان بگم خیال هر دو مون جمع بشه.
تا به جلوی در برسم دستم را کشیده.
هر چه تقلا می کنم از چنگالش رها شوم، فایده ندارد.
قیافهی ملتمسانه ای به خود گرفته و ورقی از اشک روی چشمانش جا گرفته.
دستم را می کشد و کنار پشتی می نشاند.
با بغضی که در گلو مزاحمش است، می گوید:
_پیما نگفت اما من فهمیدم.
_خب بعدش؟...
به سختی لب می زند:
" توی پله ها نشسته بود. دیدم با خودش حرف می زنه و فهمیدم ماموریت جدیده.
دوست دارم بدانم چه گفته اما می دانم نمی گوید پس بیهوده هم نمی گویم.
عصر مجبورم برای خرید بوم بروم.
مجبورم در این چند روز تابلو های گالری را آماده کنم.
هیچ وقت اینقدر دست به قلمو نبوده ام!
آخر شب شده و تنها توانسته ام دو تابلو بکشم و اصلا دل بخواهم هم نشده.
با صدای پیمان جا می خورم و پشتم ایستاده است.
⭕️کپی بدون نام نویسنده حرام است ⭕️
نویسندهمبینارفعتی(آیه)
* 💞﷽💞
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان کابوس رویایی💗
قسمت72
از روی صندلی برمی خیزم و نگاه مان در نقطه ای گره می خورد.
بعد چشمانش را رهایی بوم نقاشی می کند و تعریف می کند:
_چه قدر خوب کشیدی!
واقعا عالیه!
تمجید اش حس غرور را در من بر می انگیزد.
زیر لب تشکر می کنم. هنوز نرفته و انگار کار دیگری هم دارد.
_گزارش کار باید بدی.
_چه گزارشی؟
_چیز خاصی نیست.
باید بگی کجاها رفتین، اون چی گفت و تو چی گفتی.
با خودم می گویم من که کار خاصی نکرده ام که بخواهم گزارش دهم.
کمی مکث می کنم اما بر خلاف میلم می پذیرم.
قدم هایش او را از من جدا می کنند. درست سر جای پیمان می ایستم و به بوم نگاه می کنم.
منظرهی قشنگی است و بیشتر به روستا های شمال می خورد.
رود آب و در کنارش زندگی روزمرهی روستاییان را نشان می دهد.
دیر وقت می خوابم و صبح زود از خانه بیرون می زنم تا چند تابلو بخرم.
پری پیشنهاد داد اگر تعداد تابلو ها کم است، میتوانیم روی تابلوهای بی نشان حساب کنیم.
ده تابلو از مغازه های متعدد می خرم و برمی گردم خانه تیمی.
آستین بالا می زنم و بی معطلی طرح دیگری را روی بوم می کشم.
تمام لباس هایم رنگی شده و به بوم نگاه می کنم.
عجب منظره ای شده!
در میان برگ های پاییزی عشقی بارانی نهفته.
به دختر خوشحال توی تابلو خیره می شوم که سر بر معشوقهی خود تکیه داده.
این نقاشی را به نیت خودم و پیمان کشیده ام.
حتی به وقتی که بخواهم همسرش شوم حسودی می کنم که چرا الان اتفاق نمی افتد؟
شاید دیگر زیادی به سرم زده!
بوم را کنار بقیه در حیاط می گذارم تا خشک شود.
صبح پیمان برایم تاکسی می گیرد و تا در خانه ماشین می آید.
تمام تابلو ها را با احتیاط توی صندوق جای می دهد و بعضی را هم صندلی عقب می گذارد.
تا بخواهم پول را حساب کنم؛ او خودش را جلو کشیده و پول را هم پرداخت کرده!
تشکر می کنم و قدمی برمی دارم به طرف ماشین.
صدای آهسته اش از گوشم رد می شود که این چنین می گوید:" حالا نمیشد اینقدر تیپ نمی زد!"
تظاهر می کنم چیزی نشنیده ام.
نمیدانم این باید برایم امیدوار کننده باشد یا نه؟
این که او به من فکر می کند و اهمیت می دهد را خیلی دوست دارم اما از مضمون طعنه ها و سرزنش هایش بدم می آید.
وقتی تاکسی به راه می افتد، سر بر می گردانم و خیلی نامحسوس چهره اش را از نگاه می گذرانم.
هنوز هم وقتی نگاهش می کنم یک چیزی سمت چپ بدنم برایش تالاپ و تلوپ می کند.
پیرمرد خم می شود و در صندوق را باز می کند.
به ساعت مچی ام نگاه می کنم و میبینم هنوز یک ربع دیگر به قرارمان مانده.
تابلو ها را کنار دیوار تکیه می دهم و گوشه ای می ایستم.
گاهی رهگذران نگاهی را حواله ام می کنند.
تیپ های مختلفی در خیابان هستند.
جوان، کودک و مادری که دست در دست هم دارند و مردهای بزرگ و حتی پیرمرد.
ذهنم یک لحظه از تصور شیرین پیمان دور نمی شود.
کمی با خودم فکر می کنم چرا این بشر به قلبم رخنه کرده؟
نه وضع مالی خوبی دارد و نه قیافهی جذاب!
آن چیزی که باعث شده من به قیافهی معمولی و جیب خالی اش ببخشم، حس غرور و جذبهی مردانه اش است.
مردهایی که من دیده بودم همه به اندازه زن ها رفتار می کردند!
چیزهایی به چشم شان می آمد که در برابر چیزهایی که به چشم پیمان می آید، هیچ است!
من مرید مکتبش شدم و وابستهی حرف های به اصلاح دلسوزانه اش!
هر چه بالا و پایین می کنم میبینم واقعا هیچ دختری اگر در جایگاه من بود دل به پیمان نمی داد.
گاهی بی دلیل و برهان می شود و پا در کفش عاشقی کرد.
اصلا عشق معروف است به دشمن منطق و عقل، حال من شده ام کور و کر و لالی که تنها برای پیمان بیناست و برای او شنواست.
واقعا که عشق عنصر عجیبی است که ترکیباتش را نمیدانی و حتی نمی دانی از کی شروع می شود!
فقط وقتی میفهمی که چشم باز می کنی و میبینی تمام سلول هایت پر شده از عنصری به نام عشق و بس...
در خیال عاشقی سیر می کنم که دو جفت چشم و یک لب جلویم ظاهر می شود.
با دیدن موهای پرپشت و صورت بی ریش اش جا می خورم.
قبل از این که سوالی کنم خودش می گوید:
_هر چی بوق زدم متوجه نشدی.
بعدم دیدم وسیله داری گفتم بیام کمک.
صورت را از شوک می شویم و تنها به سلام زیر لبی اکتفا می کنم.
سه تابلو را من برمی دارم و توی ماشین می گذارم.
کیانوش اجازه نمی دهد برای بردن بقیه اش همراهی کنم.
خودش تمام تابلو ها را با احتیاط می چیند.
با نشستنش اندکی خودم را جمع و جور می کنم.
لبه های پالتو ام را بهم می رسانم.
بوی عطر تلخش با مشامم شوخی می کند و تمام ماشین را پر کرده است.
⭕️کپےبدون نام نویسنده حرام است ⭕️
نویسندهمبینارفعتی(آیه)
🍀
✅ماه رمضان به سه قسمت تقسیم میشه
١-دهه اول رحمت
٢-دهه دوم مغفرت
٣-دهه سوم اجابت
🦋پس دهه اول را دعا کنیم
رحمت خدا نصیب حال ما بشه
و کلمه طیبه را زیاد بخوانیم
لا اله الا الله
🦋دهه دوم را استغفار بخوانیم
تا عفو شویم.
استغفرالله و اتوب الیه
🦋دهه سوم برای طلب بهشت
و رهایی از جهنم دعا کنیم.
اللهم اجرنی من النار وادخلن الجنه
🔵چه کسی جان حضرت عزرائیل را میگیرد؟
✅طبق روایت معتبری که از امام سجاد (علیه السلام) نقل شده است به هنگام فرارسیدن روز قیامت خداوند به اسرافیل دستور میدهد که در صور بدمد،
🍃وقتی اسرافیل دستور الهی را اجرا نموده و در صور میدمد ناگهان صدای هولناکی از آن به سوی زمین برمی خیزد،
⛔️ آن صدا به اندازهای ترسناک است که تمام موجوداتی که روی زمین هستند از جن و انس گرفته تا شیاطین خبیث، همه و همه در اثر آن غش کرده و میمیرند. سپس عالم را سکوتی هولناک فرا میگیرد..
💠در ادامه همین روایت امام چهارم میفرماید:
🌸سپس خداوند به عزرائیل میفرماید: ای عزرائیل چه کسانی باقی ماندهاند؟
🌴فرشتهی مرگ میگوید: «أنت الحی الذی لا یموت» شما که هیچ گاه نمیمیری و جبرئیل و میکائیل و اسرافیل و من.
🌼خداوند به عزرائیل دستور میدهد که روح آن سه فرشتهی مقرّب درگاهش را قبض کند.
سپس خداوند به او میگوید: چه کسی زنده مانده است؟ عزرائیل جواب میدهد: بندهی ضعیف و مسکین تو عزرائیل
🌺 در این هنگام از طرف خدا خطاب میرسد: بمیر ای ملک الموت.
🍀 عزرائیل صیحه ای میزند که اگر این صیحه را مردم پیش از مرگ خود میشنیدند در اثر آن میمردند.
💥 وقتی تلخی مرگ در کامش پدیدار میشود، میگوید: اگر میدانستم جان کندن این مقدار سخت و تلخ است، همانا در این باره با مؤمنین مدارا میکردم.
♦️ در این هنگام خداوند خطاب میکند:
♻️ ای دنیا کجایند پادشاهان و فرزندانشان؟ کجایند ستمگران و فرزندانشان؟ کجایند ثروت اندوزانی که حقوق واجب خود را ادا نکردند؟
🌷 امروز پادشاهی عالم از آن کیست؟ هیچ کس پاسخ نمیگوید. آنگاه خداوند خود میفرماید: (لله الواحد القهار) پادشاهی از آن خداوند یگانه و قهار است.💥
📙ارشاد القلوب إلی الصواب، نوشته دیلمی، ج1، ص54
* 💞﷽💞
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان کابوس رویایی💗
قسمت73
_خوبی؟
گوش هایم حرفش را می شنوند و سعی دارم لبخندی بزنم.
_آره.
لب هایش را جمع می کند و قیافهی متفکرانه ای به صورت می دهد.
_آخه فکر کردم معذبی.
جوری رفتار کردن در وضعیتی که برخلاف آن هستی واقعا آزار دهنده است اما چه می شود کرد.
لب هایم کش می آیند و خیلی راحت وانمود می کنم که نه خوب هستم.
چند خیابان را طی می کند که بی اطلاع می ایستد.
سرم را بالا می آورم و می بینم هنوز نرسیده ایم و این بشر ایستاده!
لب کج می کنم و به قامتش خیره می شوم که به طرف بستنی فروشی می رود.
با بستنی برمی گردد و با خوشرویی بهم تعارف می کند.
با این که همه چیز بر خلاف میلم در حال حرکت است اما هی با خودم تکرار می کنم باید بسازی.
قاشق پر بستنی را توی دهانم می ریزم و به به می کنم.
از گوشهی چشم نگاهش را می قاپم.
_اگه میخوای یکی دیگم برات بخرم؟
دستم را به طرفین تکان می دهم و سریه می گویم:" نه! همین یکی کافیه!"
با حرکت ماشین خیابان ها به سرعت از جلوی چشمم دور می شوند.
کاسهی بستنی را رها می کنم.
تا به طبقهی سوم برسیم نفسم بریده بریده بیرون می آید.
از نزدیک شدنش می فهمم می خواهد دستم را بگیرد و کمکم کند، من هم سریع دستم را از نرده جا می کنم.
انگار متوجه می شود اما خاموش می ماند.
در را باز می کند و بوی تند رنگ مشامم را آزار می دهد.
چرخی به خانه می زنم و دیوار هایش را نگاه می کنم.
_الان که میز و صندلی ها رو هم بیارن.
صدایش در خانهی خالی اکو پیدا می کند.
سری تکان می دهم که یعنی شنیدم.
حتی در پاریس همچنین جای دنجی نصیبم نمی شد.
او واقعا سنگ تمام گذاشته بود؛ شاید اگر رویای چند ماه پیش بودم با این چیزها ذوق مرگ می شدم اما حالا کمترین لذت را برایم ندارد!
صدای بوق کامیون باعث می شود او دوان دوان پله ها را پایین برود.
کمی بعد صدای خوردن وسایل به دیوار و قدم گذاشتن در پله ها در گوشم می پیچد.
کلاه بافتنی ام را تا روی گوش هایم می کشم.
میز و صندلی ها را بدون چیدن در هال پخش می کنند.
نیم ساعتی کارشان طول می کشد.
همین که کیانوش دست به جیبش می برد جلو می روم و زودتر از او دستمزد کارگرها را پرداخت می کنم.
از قیاقهاش نارضایتی می بارد اما سکوت می کند تا آنها بروند.
مشغول دید زدن کوچه از پشت پنجره هستم که صدایش به گوش چپم نزدیک می شود.
_چرا نذاشتی حساب کنم؟
کرکرهی پرده را پایین می اندازم و کلاه را از سرم در می آورم.
موهای بلوندم از زندان کلاه آزاد شده و روی شانه هایم ولو می شوند.
_برای این که شریکیم.
من نمیخوام فقط تابلو هام رو به نمایش بزارم.
ببین، سهم و اینا برام مهم نیست اما تو بیشتر از یه شریکت داری هزینه میدی.
پس ازین به بعد واقعا یه شریک باش نه چیز دیگه ای!
تو همینقدر که همچین مکانی رو برام ترتیب دادی خودش خیلیه!
کراواتش عضله های گردنش را اذیت می کند.
در حال شل کردن اش است که جوابم را می دهد:
_من منتی رو سرت نمیزارم که اینقدر میترسی.
_منظور من این نیست!
من کلا دوست دارم مستقل باشم و کسی برام دل نسوزونه.
نیش پوزخندش تا ته گلویم را می سوزاند.
لب کج شده اش حس خوبی را در من ایجاد نمی کند.
_تو واقعا عجیبی!
صدای قدم هایش به طرف اتاق را می شنوم.
دوباره به طرف پنجره می روم و مردم کوچکی را که در حال حرکت هستند، می بینم.
هنوز پنج دقیقه هم نگذشته که با پای خودش جلویم می ایستد و اشتباهش را قبول می کند.
پیشنهاد می دهد میز و صندلی ها را به انتخاب خودمان بچینیم.
اینطور که از چوب های سرخ صندلی و میز ها معلوم است، میفهمم چوب درخت آلبالو باید باشد!
او گران ترین چیزها را انتخاب کرده.
وقتی خودم را جای او می گذارم دلم برایش می سوزد.
من او را فریب می دهم و او این همه صادقانه به من محبت می کند.
از دست خودم حرص می خورم!
در دل فحشی نصیبم می کنم و می گویم اصلا معلوم نیست حالم چه شده!
این کیانوش خان که برای تو دایی عزیز تر از مادر شده، اگر بفهمد تو از اعضای سازمان هستی کت بسته تحویل ساواک می دهد!
⭕️کپی بدون نام نویسنده حرام است ⭕️
نویسندهمبینارفعتی(آیه)
* 💞﷽💞
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان کابوس رویایی💗
قسمت74
کشیده شدن میز روی زمین گوشم را می خراشد.
کیانوش وقتی میبیند حریف نمی شوم، خودش را به من می رساند.
آن سمت میز را می گیرد و باهم بلندش می کنیم.
نگاه سنگینش باعث می شود سرم را پایین بیاندازم ولی انگار او دست بردار نیست.
نزدیک شدن به صندلی را می بینم اما لال می شوم.
وقتی که قدمی به صندلی مانده سر بلند می کنم و می گویم:
_پشت سرتو بپا!
تا بیاید نگاهی بیاندازد روی صندلی پخش شده و سر و گردنش روی صندلی دیگر می افتد.
سعی دارم خنده ام را بخورم اما نمی شود و از دهانم بیرون می ریزد!
به سختی کمر راست می کند و صدای استخوانش را می شنوم.
با نگاه سردی که به من می اندازد خنده روی لبم خشک می شود.
تا ظهر صندلی و میز ها را چیده ایم.
خیلی برایم جای سوال است که چرا برای چیدن میز ها مستخدم نگرفت؟
بعدش هم هر چه او گفت مستخدم انجام بدهد. برایم عجیب است، او کارهای شخصی اش را هم دیگران انجام می دهند!
لباس می پوشم و قصد رفتن می کنیم.
هوای ماشین دم دارد و نفس آدمی نمی کشد.
شیشه را پایین می کشم و سرم را از پنجره بیرون می دهم.
باد نوروزی به صورتم برخورد می کند و سردی آهسته از میان چشم و ابرو قدم برمی دارد.
صدای خستهی کیانوش را می شنوم.
_رویا؟
اخمی می کنم و همانطور که موهایم در رقص باد شریک است، خانم اش را تکرار می کنم.
دستش را به فرمان می زند و می گوید:
_باشه! رویا خانم؟
_بله؟
صدایش را کمی نازک می کند و پیشنهادش را به طرفم سوق می دهد.
_میشه امروز دیگه ناهارو با هم بخوریم؟
لب کج می کنم تا بگویم نه که می گوید:
_نه نیار دیگه! من باید بعدش تا شب برم سرکار.
قول میدم ناهار خوردن در کنار من برات خیلی هم عذاب آور نباشه.
با شنیدن این که میخواهد سرکار برود شاخک های کنجکاوی ام بیرون می زند.
حرف های کیوان در ذهنم جولان می دهد.
با خودم فکر می کنم بعد از ناهار بروم و تعقیبش کنم.
قبول می کنم و بعدش می پرسم:
_تو کجا کاری میکنی؟
خندهی ریزش به دهان می چرخد.
_چه فرقی میکنه؟
هر جا که یه لقمه نون بدن!
از حرفش خنده ام می گیرد.
_لقمهی نون؟
چه لقمهی چرب و نرمی برات میگیرن که از توش خونه و ماشین لوکس درمیاد؟
به ما هم بگو بخیل!
از حالات چهره اش می توان دید تمایل ندارد در این مورد حرفی بزند اما جواب سر بایی را حواله ام می کند:
_این روزا باید لقمه تو بزرگ برداری.
من هر جا که سود برام داره کار میکنم. فرقی هم نداره چه اداره و زیر نظر چه وزیری باشه!
حرصش برای سود را به وضوح، الان می توان دید.
دیگر صحبتی نکردیم تا ماشین جلوی یک رستوران مجلل ایستاد.
من و کیانوش پیاده می شویم و خدمتکار ماشین را برای پارک می برد.
به ساختمان بلند بالای رستوران نگاه می کنم و آهسته از روی پله ها قدم برمی دارم.
در را گارسون باز می کند و خوش آمد می گوید.
روی میز دو نفره ای می نشینیم و آرام کیفم را از روی دوشم باز می کنم و روی میز می گذارم.
چشمم رستوران را می پاید.
من زیاد اهل رستوران و کافی شاپ نبودم و اگر هم جایی رفته ام فست فودی های ساده را ترجیح می دادم.
فضای بزرگ و با شکوه این رستوران که مثل قصر می ماند مرا مبهوت کرده.
سعی دارم نگاهم را از دور و بر جمع کنم.
گارسون بی معطلی کنار کیانوش می ایستد و منو را به دستش می دهد.
او هم منوی چرمی را به دست من می سپارد.
گارسون رو به کیانوش می پرسد:
_چی میل دارین؟
او همانطور که دست هایش را روی میز می گذارد به من اشاره می کند.
_اول از خانم!
به زور لبخندی می زنم و اندکی تعارف تکه پاره می کنم.
یک خوراک مخصوص سفارش می دهم و بس.
کیانوش اصرار دارد غذای دیگری بگویم اما پیشنهادش را رد می کنم.
وقتی که گارسون می رود به بهانهی دست شستن از جا بلند می شوم.
از کنار مردی می گذرم و وارد دستشویی می شوم.
رو به روی آینه می ایستم و به خودم خیره می شوم.
از لب هایم خسته شده ام که لبخند های دروغ می زنند. از فکر و زبانم بیزارم که بی جهت می جهند.
آب به صورتم می زنم و نفس عمیقی می کشم.
یک بار طول دیوار روشور ها را طی می کنم و سیلی آرامی به صورتم می زنم و تکرار می کنم:" چیز دیگه ای نمونده! یکم دیگه طاقت بیار!"
دستم را آب می کشم و سر میز برمی گردم.
لب هایم کمانی شکل می شود.
تا غذا سر برسد، کیانوش می گوید:
_شاید اولین باری که دیدمت بچگیت بود.
اون وقتا رابطهی خونوادگی مون صمیمی بود.
⭕️کپی بدون نام نویسنده حرام است ⭕️
نویسندهمبینارفعتی(آیه)
🙌🙌 👁 لزوم نیکی به پدر و مادر بعد از فوت ایشان
1) قَالَ رَسُولُ اللهِ صلّی الله علیه و آله: سَيِّدُ الْأَبْرَارِ يَوْمَ الْقِيَامَةِ، رَجُلٌ بَرَّ وَالِدَيْهِ بَعْدَ مَوْتِهِمَا. (بحارالأنوار، ج74، ص86 به نقل از الإمامۀ والتّبصرۀ)
رسول خدا صلّی الله علیه و آله فرمود: آقای نیکوکاران در روز قیامت، مردی است که بعد از فوت پدر و مادر خویش، به آنان همچنان نیکی کند.
2) عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ مُسْلِمٍ عَنْ أَبِي جَعْفَرٍ علیه السلام قَالَ: إِنَّ الْعَبْدَ لَيَكُونُ بَارّاً بِوَالِدَيْهِ فِي حَيَاتِهِمَا، ثُمَّ يَمُوتَانِ فَلَا يَقْضِي عَنْهُمَا دُيُونَهُمَا وَ لَا يَسْتَغْفِرُ لَهُمَا، فَيَكْتُبُهُ اللهُ عَاقّاً. وَ إِنَّهُ لَيَكُونُ عَاقّاً لَهُمَا فِي حَيَاتِهِمَا غَيْرَ بَارٍّ بِهِمَا، فَإِذَا مَاتَا قَضَى دَيْنَهُمَا وَ اسْتَغْفَرَ لَهُمَا فَيَكْتُبُهُ اللهُ عَزَّوَجَلَّ بَارّاً. (الکافی، ج2، ص163/ الزهد، ص33)
حضرت باقر علیه السلام فرمود: همانا بندهاى نسبت به پدر و مادر خويش در زمان حياتشان نيكوكار است، سپس آنها ميميرند، امّا وی بدهى آنها را نميپردازد و براى آنها طلب آمرزش نمی کند، لذا خدا او را عاقّ و نافرمان مينويسد. در مقابل، بندهی ديگری در زمان حيات پدر و مادر خود، عاقّ آنهاست و نسبت به آنها نيكى نميكند، ولى چون مردند بدهى آنها را ميپردازد و براى آنها طلب آمرزش می کند و خداى عزوجل او را جزو نيكوكاران به والدین خویش ثبت می نماید.
3) عَنِ الصَّادِقِ علیه السلام قَالَ: يَكُونُ الرَّجُلُ عَاقّاً لِوَالِدَيْهِ فِي حَيَاتِهِمَا فَيَصُومُ عَنْهُمَا بَعْدَ مَوْتِهِمَا وَ يُصَلِّي وَ يَقْضِي عَنْهُمَا الدَّيْنَ فَلَا يَزَالُ كَذَلِكَ حَتَّى يُكْتَبَ بَارّاً وَ يَكُونُ بَارّاً فِي حَيَاتِهِمَا، فَإِذَا مَاتَ لَا يَقْضِي دَيْنَهُ وَ لَا يَبَرُّهُ بِوَجْهٍ مِنْ وُجُوهِ الْبِرِّ فَلَا يَزَالُ كَذَلِكَ حَتَّى يُكْتَبَ عَاقّاً. (مستدرک الوسائل، ج2، ص114/ الدعوات، ص126)
حضرت صادق علیه السلام فرمود: فردی در دوره حیات پدر و مادرش، عاقّ آنها می باشد، اما بعد از فوتشان، از جانب آنها روزه گرفته، نماز می خواند و دیون آنها را ادا می کند. این اعمال سبب می شود که وی نیکوکار به پدر و مادر محسوب شود. بالعکس، فردی است که در دوره حیات پدر و مادرش، به آنها نیکی می کند، اما بعد از فوتشان، دیون آنها را ادا نکرده، و به هیچ گونه کار خیری برای آنها انجام نمی دهد، و لذا عاقّ ایشان محسوب می شود.
4) قَالَ رَسُولُ اللَّهِ صلّی الله علیه و آله: إِنَّ الرَّجُلَ لَيَمُوتُ وَالِدَاهُ وَ هُوَ عَاقٌّ لَهُمَا، فَيَدْعُو اللَّهَ لَهُمَا مِنْ بَعْدِهِمَا، فَيَكْتُبُهُ اللَّهُ مِنَ الْبَارِّين. (مجموعة ورام، ج1، ص288)
رسول خدا صلّی الله علیه و آله فرمود: مردى است كه پدر و مادرش از دنيا رفته و او عاقّ آن دو بوده است، امّا براى آنها پس از مرگشان دعا مى كند، لذا خداوند او را از فرزندان نيكوكار به شمار مى آورد.
✅«اللّهمّ عجّل لولیّک الفرج»
💎 پاداش #صلوات در ماه مبارک #رمضان
1️⃣عَنْ عَلِيِّ بْنِ الْحَسَنِ بْنِ فَضَّالٍ عَنْ أَبِيهِ عَنْ أَبِي الْحَسَنِ الرِّضَا عَنْ أَبِيهِ عَنْ آبَائِهِ عَنْ أَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ علیهم السلام قَالَ: إِنَّ رَسُولَ اللَّهِ صلّی الله علیه وآله خَطَبَنَا ذَاتَ يَوْمٍ، فَقَالَ: وَ مَنْ أَكْثَرَ فِيهِ مِنَ الصَّلَاةِ عَلَيَّ ثَقَّلَ اللَّهُ مِيزَانَهُ يَوْمَ تَخِفُّ الْمَوَازِينُ.
✴️حضرت امام #رضا صَلَوَاتُ اَللهِ عَلَيْهِ از پدران گرامی خود از #امیرالمؤمنین صَلَوَاتُ اَللهِ عَلَيْهِ نقل می کند که پیامبر اکرم صلّی الله علیه وآله در خطبه اش فرمود:
👈 هرکس در ماه #رمضان، به مقدار زیاد بر من صلوات فرستد، روزی که ترازوها اعمال را سبک نشان می دهند، خداوند #کفّه اعمال وی را سنگین خواهد نمود.
📚بحارالأنوار، ج96، ص357 به نقل از امالى و عيون اخبارالرضا
2️⃣ قَالَ الرِّضا علیه السلام: عَلَيْكُمْ بالْإِكْثَارِ مِنْ ذِكْرِ اللَّهِ وَ الصَّلَاةِ عَلَى رَسُولِ اللَّهِ صلّی الله علیه وآله فِي اللَّيْلِ وَ النَّهَارِ مَا اسْتَطَعْتُمْ.
✳️حضرت #امام رضا صَلَوَاتُ اَللهِ عَلَيْهِ فرمودند:
👈 شما را به کثرت در ذکر خدا و #صلوات بر رسول خدا صلّی الله علیه وآله در شب و روز ماه #رمضان، به مقداری که می توانید، توصیه می کنم.
📚بحارالأنوار، ج 96، ص380به نقل از فقه الرضا
3️⃣مرحوم شیخ مفید در «مقنعه» می نویسد: از سنت های نبوی آن است که هر روز از ماه #رمضان، صدبار بر رسول خدا صلّی الله علیه وآله #صلوات فرستاده شود، و #صلوات به تعداد بالاتر بهتر است.
📚المقنعة، ص313
اللّهُمَّعجِّللِوَلیِّکَالفَـــرَج 🤲
جهت سلامتی و ظهور حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف صلواتی عنایت بفرمایید 🙏
* 💞﷽💞
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان کابوس رویایی💗
قسمت76
اصلا قید کیانوش را زده ام و دلم می خواهد هر چه سریع تر پیاده شوم، برای همین می گویم:
_آقا؟...
من همینجا پیاده میشم.
صدایی ازش در نمی آید.
کم کم دلم شور می زند و استرس به تمام تنم رخنه کرده است.
آهسته دستم را به طرف اسلحهی توی کیفم می برم.
دستم که به ماشه اش می خورد حس بدی در میان می دود.
حال غریبی دارم. با این که میدانم این کار از من برنمی آید اما وقتی به عاقبتش فکر می کنم، اسلحه را آرام و آهسته بیرون می کشم.
بعد با یک حرکت روی شقیقه اش می گذارم.
لرزش دستانم به اسلحه هم سرایت می کند و با ترس می غرم:
_گفتم کنار بزن! یالا وگرنه جوری تو اون دنیا باید وایستی.
باز هم واکنش نشان نمی دهد و این بار بلند تر داد می زنم:" میگم نگه دار!"
سریع دستش را از فرمان جدا می کند و کشمکش کوچکی بین مان شکل می گیرد و او با گرفتن اسلحه پیروز می شود.
دیگر تحملش را ندارم و میخواهم در را باز کنم و بیرون بپرم.
دستگیره را می کشم و صدای باد توجه اش را جلب می کند.
بالاخره به حرف می آید و با صدای تقریبا کلفتی می داد می زند:
_چیکار میکنی دیوونه!
_یا نگه میداری یا خودمو پرت می کنم!
با دست در را بیشتر باز می کنم که یقه اش را پایین می کشد.
با دیدن چهرهی پیمان شوکه می شوم و برای لحظه ای دستم از روی دستگیره سر می خورد.
در بیشتر باز می شود و با داد او به خودم می آیم:
_درو ببند دیوونه!
با ترس آسفالت کف خیابان را می بینم و در را با توان زیاد می بندم.
با بسته شدن در روی صندلی ولو می شوم.
نگاه پیمان به من می افتد و نچی می کند.
اسلحه را به طرفم می گیرد و تحقیرم می کند.
_باید بیشتر به ترست غلبه کنی وگرنه طرف میفهمه همش فیلمه و تو کاری ازت درنمیاد!
زبانم به جواب نمی چرخد.
اسلحه را با سر انگشتم می گیرم و توی کیف می اندازم.
انگار هنوز طعنه هایش تمامی ندارد.
_زیادی که تو نقشت نرفتی؟
به نظرم بدون لبخند و عشوهی خرکی هم میشه کاری از پیش برد!
عشوهی خرکی دیگر چه صیغه ای است؟
دیگر چه از این بیشتر بگوید؟ هر چه داشت بارم می کند و من سکوت کنم؟
همانطور که خون خونم را می مکد می گویم:
_من کی لبخند زدم و عشوهی به قول شما خرکی اومدم؟
_توی رستوران خیلی تو نقشت بودی.
_خب این مگه مشکلی داره؟
اتفاقا شما باید خوشحال باشین.
دستانش را روی فرمان فشار می دهد.
بدجور حرص می خورد و این را به راحتی می توان مشاهده کرد.
از این که باز سر در لاک من کرده ناراحت و عصبی هستم.
برای این که جواب طعنه هایش را پس بدهم می گویم:
_شما چرا منو تعقیب میکنین؟
_من مسئول تو ام. یادت که نرفته؟
وقتی کم می آورد هی مسئول مسئول می کند!
اخم هایم در هم کشیده می شوند و با غیض رویم را از او می گیرم.
با نگاهم از پشت صندلی ماشینش را دید می زنم.
کم کم به خیابان می رسیم او به فرعی می پیچد. بی اختیار و از روی استرس داد می زنم:
_پیچید تو فرعی! بپیچ دیگه!
از صدای بلندم متعجب می شود. دستان روی گوش هایش را کمی تکان می دهد و غر می زند:" میشنوم دیگه! داد نزن!"
دست خودم نیست؛ هر گاه احساس می کنم ماشین بایستد و او بفهمد که من تعقیبش می کنم.
دیری نیست که ماشین اش جلوی یک ساختمان بلند می ایستد.
پیمان پشت سر چندین ماشین پارک می کند و نزدیکش نمی رود.
کمی این طرف و آن طرف را نگاه می کنم اما شاخ و برگ های درخت نمی گذارند چیزی ببینم.
از پیمان می پرسم:
_کجا رفت؟
خاموش می ماند.
بی اعتنا و به همراه مکث طولانی می گوید:" هیچی نیست."
خودم را لعنت می کنم که چرا سوار ماشین این آدم شدم.
طولی نمی کشد ماشین به حرکت در می آید و پیمان هم با فاصله استارت می زند.
سکوت مرگباری بر فضا حاکم شده و بعد از کلی سکوت بی مقدمه می گوید:
_شما کلا برنامه ات همینه؟
_چیه؟
انگشتش روی فرمان تکان می خورد و توجه ام برای ثانیه ای به طرفش جلب می شود.
_همین دیگه...
همین که با ظاهر و زبونت نقشه تو اجرا می کنی.
نفس داغم را از دهان بیرون می دهم.
از نیش و کنایه هایش حالم بهم می خورد، فکر نمی کنم این مورد دیگر ربطی به مسئول بودنش داشته باشد.
_من کارم تمومه، لطفا وایستین.
از صبح کلی کار کردم و خسته ام.
دستی به کلاه توی صورتش می کشد و بدون ذره ای نگاه لب می زند:
_من شما رو پیاده کنم این یارو از دستمون در میره.
یکم تحمل کنین.
دیگر نمی توانم دندان به جگر بگیرم و مثل خودش بی رو در بایستی حرف می زنم.
_من اینو میتونم تحمل کنم اما کنایه های شما رو نه!
حد خودتونو بدونین.
مشتم از شدت خشم بهم فشرده می شود و ناخن های بلندم توی پوست فرو می رود.
⭕️کپی بدون نام نویسنده حرام است ⭕️
نویسندهمبینارفعتی(آیه)
✨﷽✨
#قطره_ای_از_دریا 🔖 (13)
💎#فضائل_مولا_أميرالمؤمنين ﴿؏َـلَیْه السَّلامْ﴾
💢محبت دوست داشتن مولا #امیرالمؤمنین صَلَوَاتُ اَللهِ عَلَيْهِ نشان #حلال زادگی.. 💢
✅ ... عَنْ أَنَسٍ , قَالَ: كَانَ النَّبِيُّ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَسَلَّمَ إِذَا أَرَادَ أَنْ يَشْهَر عَلِيًّا فِي مَوْطِنٍ أَوْ مشهد، علا عَلَى رَاحِلَتِهِ وأَمَرَ النَّاسَ أَنْ يَنْخَفِضُوا دُونَهُ , وَأَنَّ رَسُولَ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَسَلَّمَ شهر عَلِيًّا رَضِيَ اللَّهُ عَنْهُ يَوْمَ خَيْبَرَ، فَقَالَ: «يَا أَيُّهَا النَّاسُ مَنْ أَحَبَّ أَنْ يَنْظُرَ إِلَى آدَمَ فِي خَلْقِهِ، وَأَنَا فِي خُلْقِي، وَإِلَى إِبْرَاهِيمَ فِي خَلّتهِ، وَإِلَى مُوسَى فِي مُنَاجَاتِهِ وَإِلَى يَحْيَى فِي زُهْدِهِ، وَإِلَى عِيسَى فِي سُنَنِهِ فَلْيَنْظُرْ إِلَى عَلِيِّ بْنِ أَبِي طَالِبٍ، إِذَا خَطَرَ مِثْلَ الصَّقْرِ كَأَنَّمَا يَنْقَلِعُ مِنْ صَخْر أَوْ يَنْحَدِرُ مِنْ صَبَبٍ، يَا أَيُّهَا النَّاسُ امْتَحِنُوا بِحُبِّهِ أوْلادَكُمْ؛ فَإِنَّ عَلِيًّا لا يَدْعُو إِلَى ضَلالَةٍ , وَلا يَبْعُدُ عَنْ هُدًى، فَمَنْ أَحَبَّهُ فَهُوَ مِنْكُمْ , وَمِنْ أَبْغَضَهُ فَلَيْسَ مِنْكُمْ» .
قَالَ أَنَسُ بْنُ مَالِكٍ: فَكَانَ الرَّجُلُ مِنْ بَعْدِ يَوْمِ خَيْبَرَ يَحْمِلُ وَلَدَهُ عَلَى عَاتِقِهِ، ثُمَّ يَقِفُ عَلَى طَرِيقِ عَلِيٍّ , فَإِذَا نَظَرَ إِلَيْهِ تَوَجَّهَ بِوَجْهِهِ تِلْقَاءَهُ , وَأَوْمَأَ بِإِصْبَعِهِ أيْ بُنَيَّ تُحِبُّ هَذَا الرَّجُلَ الْمُقْبِلَ؟ فَإِنْ قَالَ الْغُلامُ: نَعَمْ، قَبَّلَهُ
وَإِنْ قَالَ: لا، خَرَقَ بِهِ الأَرْضَ
وَقَالَ لَهُ: الْحَقْ بِأُمِّكَ، وَلْتَلْحَقْ أُمُّكَ بِأَهْلِهَا، وَلا حَاجَةَ لِي فِيمَنْ لا يُحِبُّ عَلِيَّ بْنَ أَبِي طَالِبٍ.
💠«اسماعيل بن قاسم بن اسماعيل ابوالقاسم حلبي» از #محدثان اهل سنّت در قرن چهارم هجری قمری به اسناد خود از #انس بن مالک چنین نقل میکند:
☑️هرگاه #رسول خدا صَلَّی اللهُ عَلَیْه وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ میخواست #علی بن ابیطالب صَلَوَاتُ اَللهِ عَلَيْهِ را معرّفی کند و #جایگاه او را به مردم بشناساند، او را روی شتر خود بالا میبرد و به مردم دستور می داد که در جایگاهی پایینتر از وی قرار بگیرند، ایشان در روز #خیبر علی صَلَوَاتُ اَللهِ عَلَيْهِ را این چنین توصیف فرمودند:
↩️ ای مردم! کسی که میخواهد به #خلقت آدم، #خلق و خوی من، #مقام خلیل اللهی ابراهیم، #مناجات موسی، #زهد یحیی و #سیره و منش عیسی عَلَيْهِم السَّلاَمُ بنگرد، پس به #علی بن ابیطالب صَلَوَاتُ اَللهِ عَلَيْهِ نگاه کند.💯💯
او کسی است که در مواقع حساس و پرمخاطره بسان #بازِ شکاری حاضر میشود.
ای مردم! فرزندانتان را با #محبّت علی صَلَوَاتُ اَللهِ عَلَيْهِ بیازمایید؛ چرا که علی صَلَوَاتُ اَللهِ عَلَيْهِ دعوت به #گمراهی نمیکند و هیچگاه از #هدایت دور نمیشود.
✅پس هر کس او را #دوست بدارد، از شما [فرزند شماست] و هر که #بغض او در سینه داشته باشد، از شما [فرزند شما] نیست.. 💯💯
انس بن مالک میگوید:
پس از این کلام #رسول خدا صَلَّی اللهُ عَلَیْه وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ در روز خیبر، اوضاع به گونه ای بود که پدر فرزندش را روی دوش خود مینشاند و سر راه #علی صَلَوَاتُ اَللهِ عَلَيْهِ می ایستاد، زمانی که #علی صَلَوَاتُ اَللهِ عَلَيْهِ را میدید، صورت فرزندش را به سمت #علی صَلَوَاتُ اَللهِ عَلَيْهِ میگرداند و با انگشت او را به فرزندش نشان میداد و میپرسید:
👈 فرزندم این شخصی که در حال آمدن است را دوست میداری⁉️
اگر پاسخ مثبت میداد، او را میبوسید. ولی اگر میگفت: نه، او را روی زمین میانداخت و به او میگفت: برو به مادرت ملحق شو.. مادرت نیز باید به اهلش ملحق شود
مرا با کسی که #علی بن ابی طالب صَلَوَاتُ اَللهِ عَلَيْهِ را دوست نمیدارد، کاری نیست.
📚 مشخصات نسخه خطی:
الجزء فيه من حديث أبي القاسم الحلبي تأليف: إسماعيل بن القاسم بن إسماعيل أبوالقاسم الحلبي الخياط المؤدب(قرن ٤)، کتابت شده در قرن ششم هجری به خط حافظ ابن عساکر، نگهداری شده در کتابخانهی ظاهریه_ دمشق، مجموعه شماره ۲۴ ورق ۱۰۸ _ ۱۱۵