👌🟢می خواهیم در دنیا و آخرت با حضرت جوادالأئمه علیه السلام باشیم
عَنْ إِسْمَاعِيلَ بْنِ سَهْلٍ قَالَ: كَتَبْتُ إِلَى أَبِي جَعْفَرٍ علیه السلام: عَلِّمْنِي شَيْئاً إِذَا أَنَا قُلْتُهُ كُنْتُ مَعَكُمْ فِي الدُّنْيَا وَ الْآخِرَةِ. قَالَ: فَكَتَبَ بِخَطٍّ أَعْرِفُهُ: أَكْثِرْ مِنْ تِلَاوَةِ إِنَّا أَنْزَلْنَاهُ وَ رَطِّبْ شَفَتَيْكَ بِالاسْتِغْفَار. (ثواب الأعمال، ص165)
اسماعيل بن سهل گفت: به حضرت جواد الائمه عليه السّلام نامه اى نوشتم كه چيزى به من بياموز كه اگر آن را بگویم، در دنيا و آخرت با شما باشم. پس حضرت با دستخط مبارك خود- كه با آن آشنا بودم- مرقوم فرمود:
سوره إِنَّا أَنْزَلْناهُ را بسيار تلاوت كن، و لب هاى خود را به ذكر استغفار طراوت بخش.
✅«اللّهمّ عجّل لولیّک الفرج»
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۱۸۱ و ۱۸۲
صورت زن مثل گوجه به قرمزی میزند:
_تازه بہ دوران رسیده ها! هر چی سازمان میکشہ از دست همین عُقدهای هاست!تف... تف بہ این همہ اعتماد... تف بہ همچین آدم پستی!
نمیدانم چقدر اما مطمئنم اینقدر از سازمان کنده و برنامههاشان را بهم ریخته که این زن اینگونہ عصبی است.این بار قاعدهی شکار عوض شده! آن چند مردی که هستند هم حالشان مثل همان زن است، عصبی و مملو از خشمی گداخته!
سازمان #قبل از انقلاب بودجهی کمی داشت و کفاف بریز و بپاشهای بالاییها را بیشتر نمیداد. #بعد انقلاب زرنگ شدند تا همه چیز را #مردم و #بچهمذهبیها نگیرند. مصادرهها جای خود، تسخیر پادگانها و کش رفتن اسلحهها هم بہ جای خود، اکنون بہ دنبال #فروش عتیقههایی بودهاند که دست #اعیان و #اشراف بوده.#ثروت_ملی که آن سوی مرزها برایش لهله میزنند.گاه در صحبتهایشان طوری حرف میزنند که انگار #سند_انقلاب بنامشان است و #مردم و #امام_خمینی هیچکاره بودند! حال نباید از تقسیم غنائم جا بمانند. این غنیمتها هرچه میخواهد باشد! سمیرا با رفتنش همه را بہ شوک عمیقی انداخته است.تا سه صبح دور خانه میچرخند تا شاید چیزی دستگیرشان شود اما دریغ! سمیرا حساب همہ چیز را کرده بود. آنها هم دست از پا درازتر خانه را ترک میکنند. بعد هم پیمان و پری میروند. حامد صدایم میزند:
_آبجی رویا؟
برمیگردم سمتش.خجالت میکشد.
_امشب رو برید توی اتاق من توی هال هستم.
تشکر میکنم و به طرف اتاق میروم.از تیغهی خورشید معلوم است ساعت از هشت هم گذشته! مثل برق گرفتهها برمیخیزم.شال را روی سر مرتب میکنم و پیش از بیرون آمدن، حامد را صدا میزنم اما جوابی نمیشنوم.خیال میکنم خواب است اما وقتی وارد نشیمن میشوم. تشک و پتواش را تا و مرتب میبینم.انگار نیست.
چشمم بہ کاغذ روی تشک میخورد.کاغذ را برمیدارم.نوشته است:
" سلام خواهرم.رویا خانم... عذرمیخوام دیشب بد حرف زدم و شما رو ناراحت کردم. من اهل اینها #نیستم. از همان اول که #خدا رو کنار گذاشتن از #عاقبتشان ترسیدم. من نمیخوام کنارشان باشم. به زندگیای برمیگردم که بهش تعلق دارم.امیدوارم شما و شوهرتان هم بتونید خودتون رو #نجات بدید.از اینکه بیخبر رفتم مرا ببخشید. خداحافظتان... برادر کوچکتان حامد."
نامه را رها میکنم.بغض را خفه میکنم و با خود میگویم آفرین حامد! بهترین کار رو کردی! خانه خالی شده. ساک کوچکم را میبندم و قصد خانهی پیمان را میکنم.توی تاکسی مینشینم. راننده همانطور که به اخبار نیمروزی گوش میدهد فرمان را میچرخاند.نگاهم به عکس #آیتاللهخمینی که از آینه آویزان شده، گره میخورد. با #صلابت که چهرهای #جدی و #مصمم را قاب گرفته.چشماشان رنگ #مهر و #صداقت، #شجاعت و #سرسختی بہ هم تنیده شده. با عمامهی مشکی دور سرشان بدجور به دل مینشینند.مثل کوهی که همهی ایران بہ ایشان تکیه کرده است.جلوی در که میایستد کرایه را میدهم و پیاده میشوم.زنگ را فشار میدهم. وارد میشوم. پیمان با دیدن من تعجب میکند:
_تو اینجا چیکار میکنی؟
_اون خونه دیگه خالی شده، من دیگه مافوقی ندارم.گفتم بیام اینجا.
_باید با مرکز تماس بگیرم.
و عصر وقتی پیمان خبر میآورد که مرکز قبول کرده خوشحال میشوم! وضعیت نسبتاً خوبی بر جامعه حاکم است.دولت موقت توسط مهدی بازرگان ادارهی امور را بہ دست دارد. #زمستان۵۷ با خود گرمای #آزادی را آورد. خاطرهی شیرینش برف بازی در کوچهها و درست کردن آدمبرفی نبود...بازگشت #امام و ملت بہ آغوش آزادی از جنس #اسلامیاش بهترین قابی شد که بر دیوارها قرار گرفت.بهار قبل از رسیدن نوروز همه جا را از وجودش پر کرده.درست سال پیش همین موقعها بود که تنها شدم.آن روزها حتی خیال این روزها از ذهنم عبور نمیکرد! دو لیوان چای را روی سینی گذاشته و به اتاق میبرم. چشم پیمان به کاسهی خون میماند.
با دیدن من بلند میشود.کش و قوسی به خودش میدهد.
_چاییت رو بخور!
از دیشب در حال درست کردن یک شنود ریز است.یعقوب که بیشتر سر رشتهی این کارها را دارد موقتاً با همسرش به جای دیگری منتقل شده اند.چایش را سر میکشد.کمی حالش بهتر میشود و دوباره دست بہ کار میبرد.
_نمیخواد ادامه بدی!با این چشما اگه ادامه بده حتما موفق نمیشی.بزار با حوصله وقتی که حالت بهتر بود ادامه شو درست کن. باشه؟
نامردی میکند و برجکم را نشانه میگیرد.
_نه! باید تا عصر تحویلش بدم
ناراحت از اتاق بیرون میروم. تصمیم میگیرم به دیدن پری بروم. جوراب بلند و کلفت به همراه دامنی بلند میپوشم. جلوی آینه میایستم با روسری ور میروم تا کامل موهایم را بپوشانم. آدرس چایخانه را دارم. بعد از خداحافظی به راه میافتم. چایخانه در فروشگاههای مصادرهای بود.
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۱۸۳ و ۱۸۴
خود را معرفی میکنم و میگویم عضو سازمان هستم و با پری کار دارم.آقایی که پشت میز نشسته است میگوید:
_توی چاپخونه اس. از اون پله ها برو پایین، پشت دستگاه اول میبینیش.
تشر میکنم و بہ راه میافتم.روزنامهی مجاهد تب بالایی گرفته است و حتی بیشتر از روزنامہ حزب جمهوری فروش میرود.روی پلهی دوم هستم که پری را در حال صحبت با مردی میبینم.گفت و گوی عادی ندارند.پری گاهی میخندد! تعجبم شدت میگیرد.قدمی برمیدارم.به خاطر صدای دستگاهها محبورم اِهمی کنم و بلند بگویم:
_سلااام!
پری با دیدن من رنگش بہ سفیدی گچ میزند.
_سلام! تو اینجا چیکار میکنی؟
_خواستم باهات حرف بزنم. وقت داری؟
مرد بعد از سلام میگوید میرود تا به کارهایش برسد.پری همانطور که بُهت زده است، میگوید:
_دویستا دیگه باید بزنم. تو برو.
_من میرم بیرون میشینم. مهم نیست، صبر میکنم.
سری تکان میدهد.از پلهها بالا میروم.
کمی آنطرفتر از چاپخانه صندلی پیدا میکنم. پری زودتر از موعد برمیگردد. برمیخیزم و میپرسد:
_چیشده؟ یهو از من یاد کردی؟
لبهایم به خنده کش میآید.
_همچینم یهویی نبود! چند روزه میخواستم بهت سر بزنم. امروز وقت شد بیام پیشت.گفتم یکم دور بزنیم.
_دور بزنیم؟ تو این وضعیت؟
_چشه مگه؟ اگہ که کار داری برو، یه وقت دیگه میام.
_کار که نه! عصر میام تمومش میکنم.فِ... فکر خوبیه! بریم یه دوری بزنیم.
با خوشحالی در کنارش قدم میزنم.فکر پری ذهنم را مشغول کرده! سکوتم را که میبیند بیطاقت میشود:
_خب؟ اومدیم فقط راه بریم؟
_نَ... نه! خواستم باهات یکم حرف بزنم.
_جون بہ لب شدم! اتفاقے افتاده؟ پیمان طوریش شده؟
سریع برمیگردم و لب میزنم:
_این چه حرفیه؟ معلومه که نه.خیلیم حالش خوبه!
_پس چی؟
پاک یادم رفته چه حرفی با او داشتم از وقتے که او را در حال بگو و بخند با آن مرد غریبه دیدم. بہ فضا سبز کوچکی میرسیم.
پری میگوید بنشینیم.
_یادته اولین بار که دیدمت؟ توی خونه اجارهای فکر کردم تو زن پیمانی
_آره یادمه وقتی گفتم خواهرشم کبکت خروس خوند!
اخم میکنم و با ناز میگویم:
اصلا اینطور نیست! من از پیمان بدم میاومد با اون اخلاق بدش! نمیدونم چجوری بعدا ازش خوشم اومد
_آره جون خودت! داداش به این گلی! مرد زندگی و اهل سختی و کار دیگه چی میخواستی؟
آهسته میخندم.
_آره فقط مشکلش اینه زیادی اهل کار و سختیه! از دیشب بیداره تا یه شنود رو برای عصر آماده کنه! نمیدونی چشماش رنگ خون بود. هرچی هم میگم یکم استراحت کن حالیش نیست.خ
_از بچگیش همینطور بوده. وقتے بہ پیمان مسئولیت میدادن کل وقتشو صرف میکرد تا کامل انجامش بده.
با سر تایید میکنم.آب دهانم را قورت میدهم و به سختی جان کندن میپرسم:
_تُ... تو ازدواج کردی؟
_آ...آره!.دو هفتهای میشه به #دستور سازمان با امیر ازدواج کردم.
چشمانم گرد میشود.نه از جهت این که دو هفته گذشته و من بیخبرم، نه! از این جهت متحیرم چطور پری حاضر شده #ازدواج_تشکیلاتی کند!
_دوستش داری؟
_کمکم توی قلبم جا باز میکنه!
معلوم است از روی #اجبار تن به این وصلت داده است.از جا برمیخیزیم.او به سمت چاپخانه میرود و من با تاکسی به خانه برمیگردم.پیمان هنوز درحال کار کردن بر روی شنود است.به دلخوشی اولین بهار درکنار پیمان به زحمت سفرهی هفتسینی میچینم.رادیو آغاز سال۵۸ را به ایرانیها تبریک میگوید.۱۰فروردین میشنیدم که قرار است آیتاللهخمینے به مردم در #رفراندومی حق انتخاب بدهد.پیمان زیاد راضی نیست که شرکت کند.اما من شور و شوق را که در چشمان مردم محله میبینم انگیزه میگیرم تا بروم.به پیمان حرفی نمیزنم.به بهانه خرید چند قلم وسیله از خانه بیرون میزنم.به شناسنامهام در کیف نگاه میکنم حس دلهره و #غرور در دلم میپیچد.از شلوغی صف میترسم!میترسم دیر به خانه برسم و پیمان بویی ببرد.از رادیو شنیدهام چکار کنم.پس از امضا و مُهر، تکه کاغذ سبز را به صندوق میاندازم.با رهاکردن کاغذحس میکنم انگار پریدرآتش #سیمرغ_انقلاب ریختم تا از میان آتش #خون_شهدا برخیزد و بر فراز این آسمان به پرواز درآید. به خانه برمیگردم.
_امشب نوبت توعه برای کشیک بری.
_من؟
_آره دیگه! خودتو دستکم نگیر.این #ادامه مبارزهی ماست.هنوز اول راهه، خیلیا میخوان انقلاب رو #سرنگون کنن. این انقلاب میتونه برای ما #نردهبوم باشه تا از پلههاش بالا بریم. نباید از #مذهبیا عقب بمونیم که تموم این دگرگونے رو بخودشون نسبت بدن.
با گفتن باشه،پیمان اسلحهی کلاشینکف را به دستم میدهد.با دستان لرزان اسلحه را میگیرم.
_نمیتونی بگیریش؟لازمت میشه! حتی ممکنه به فرد مشکوکی هم شلیک کنی.
آب دهانم را قورت میدهم.
_محکم بگیرش. خب؟
دم در دو مرد با پیکان زرد ایستادهاند.
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
ازدواج علی(ع) با فاطمه(س)
حضرت علی - علیه السلام، بنابر امر الهی وسنت حسنه اسلامی، بر آن می شود که در بحران جوانی به کشتی زندگانی خود سکونت و آرامش بخشد. اما شخصیتی چون حضرت علی - علیه السلام هرگز در همسرگزینی به یک آرامش نسبی وموقت اکتفا نمی کند وآفاق دیگر زندگانی را از نظر دور نمی دارد. از این رو خواستار همسری می شود که از نظر ایمان وتقوی ودانش وبینش ونجابت واصالت، «کفو» وهمشان او باشد. چنین همسری جز دختر رسول خدا حضرت فاطمه زهرا - علیها السلام - که به همه خصوصیات او از هنگام تولد تا آن زمان کاملا آشنایی داشت، کسی دیگر نبود.
خواستگاران حضرت زهرا - علیها السلام -
پیش از حضرت علی - علیه السلام افرادی مانند ابوبکر وعمر آمادگی خود را برای ازدواج با دختر پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم اعلام کرده بودند وهر دو از پیامبر یک پاسخ شنیده بودند وآن اینکه در باره ازدواج زهرا منتظر وحی الهی است.
آن دو که از ازدواج با حضرت زهرا نومید شده بودند با سعد معاذ رئیس قبیله اوس به گفتگو پرداختند وآگاهانه دریافتند که جز حضرت علی - علیه السلام کسی شایستگی ازدواج با حضرت زهرا - علیها السلام - را ندارد ونظر پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم نیز به غیر او نیست. از این رو دسته جمعی در پی حضرت علی - علیه السلام رفتند وسرانجام او را در باغ یکی از انصار یافتند که با شتر خود مشغول آبیاری نخلها بود. آنان روی به علی کردند وگفتند: اشراف قریش از دختر پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم خواستگاری کرده اند وپیامبر در پاسخ آنان گفته است که کار زهرا منوط به اذن خداست و ما امیدواریم که اگر تو (با سوابق درخشان وفضایلی که داری) از فاطمه خواستگاری کنی پاسخ موافق بشنوی واگر دارایی تو اندک باشد ما حاضریم تو را یاری کنیم.
با شنیدن این سخنان دیدگان حضرت علی - علیه السلام را اشک شوق فرا گرفت وگفت: دختر پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم مورد میل وعلاقه من است. این را گفت ودست از کار کشید وراه خانه پیامبر را، که در آن وقت نزد ام سلمه بسر می برد، در پیش گرفت. هنگامی که در خانه رسول اکرم را کوبید پیامبر فورا به ام سلمه فرمود: برخیز و در را باز کن که این کسی است که خدا ورسولش او را دوست می دارند.
ام سلمه می گوید: شوق شناسایی این شخص که پیامبر او را ستود آنچنان بر من مستولی شد که وقتی برخاستم در را باز کنم نزدیک بود پایم بلغزد. من در را باز کردم وحضرت علی - علیه السلام وارد شد ودر محضر پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم نشست، اما حیا وعظمت محضر پیامبر مانع از آن بود که سخن بگوید، لذا سر به زیر افکنده بود وسکوت بر مجلس حکومت می کرد. تا اینکه پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم سکوت مجلس را شکست وگفت: گویا برای کاری آمده ای؟ حضرت علی - علیه السلام در پاسخ گفت: پیوند خویشاوندی من با خاندان رسالت وثبات وپایداریم در راه دین وجهاد وکوششم در پیشبرد اسلام بر شما روشن است. پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: تو از آنچه که می گویی بالاتر هستی. حضرت علی - علیه السلام گفت: آیا صلاح می دانید که فاطمه را در عقد من در آورید؟ (1)
حضرت علی - علیه السلام در طرح پیشنهاد خود بر تقوا وسوابق درخشان خود در اسلام تکیه می کند واز این طریق به همگان تعلیم می دهد که ملاک برتری این است نه زیبایی وثروت ومنصب.
پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم از اصل آزادی زن در انتخاب همسر استفاده کرد ودر پاسخ حضرت علی - علیه السلام فرمود: پیش از شما افراد دیگری از دخترم خواستگاری کرده اند ومن درخواست آنان را با دخترم در میان نهاده ام ولی در چهره او نسبت به آن افراد بی میلی شدیدی احساس کرده ام. اکنون درخواست شما را با او در میان می گذارم، سپس نتیجه را به شما اطلاع می دهم.
پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم وارد خانه زهرا - علیها السلام - شد و او برخاست و ردا از دوش آن حضرت برداشت وکفشهایش را از پایش در آورد وپاهای مبارکش را شست وسپس وضو ساخت ودر محضرش نشست. پیامبر سخن خود را با دختر گرامیش چنین آغاز کرد:
علی فرزند ابوطالب از کسانی است که فضیلت ومقام او در اسلام بر ما روشن است ومن از خدا خواسته بودم که تو را به عقد بهترین مخلوق خود در آورد واکنون او به خواستگاری تو آمده است; در این باره چه می گویی؟ در این هنگام زهرا - علیها السلام - در سکوت عمیقی فرو رفت ولی چهره خود را از پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم برنگرداند وکوچکترین ناراحتی در سیمای او ظاهر نشد. رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلم از جای برخاست وفرمود: «الله اکبر سکوتها اقرارها» یعنی: خدا بزرگ است;سکوت دخترم نشانه رضای اوست.
زن، مظهر جمال است و زکاتِ جمال عفاف است؛ بر اساس دستور خداوند[5] رعایت حجاب بر زنان واجب است. آیا این بدان معناست که زن در حصار باشد و زندانی؟ خیر، حضرت فاطمه که حتی از انسانی نابینا خود را می پوشانید و رو می گرفت، در عین حال بیشترین تأثیر را در محیط سیاسی عصر خویش می گذاشت. شعار «آزادی زن» که مدتهاست در جوامع غربی و حتی اسلامی رواج یافته بیشتر بدین منظور است که زن از مصونیتی که شرع برایش فراهم آورده، خارج شود، تا استعمار به اغراض پلیدش دست یابد. آری! عفاف و حجاب پرچم استقلال و دژ مصونیت زنان متعبد و اندیشمند روزگار ماست و استعمار نیز از همین می ترسد. امام خمینی می فرمود: «اسلام با آزادی زن نه تنها موافق است، بلکه خود پایه گذار آزادی زن در تمام ابعاد وجودی زن است.»[6] در جای دیگر می فرماید: «زنان آزاد هستند در بسیاری از امور شرکت کنند. آزادی به معنای واقعی، نه آنطور که شاه می خواست.»
🙏 نماز حضرت فاطمه علیهاالسلام در روز اوّل ماه ذی الحجّه
مرحوم شیخ طوسی در «مصباح المتهجّد» می نویسد:
در روز اوّل ماه ذی الحجّۀ ، خواندن نماز حضرت فاطمه علیهاالسلام مستحبّ است. این نماز، مانند نماز امیرالمؤمنین علیه السلام چهار رکعت است، در هر رکعت یک بار سوره حمد و پنجاه بار سوره توحید. پس از نماز، تسبیح حضرت زهرا علیهاالسلام گفته شود و سپس این دعا خوانده شود:
«سُبْحَانَ ذِي الْعِزِّ الشَّامِخِ الْمُنِيفِ ، سُبْحَانَ ذِي الْجَلالِ الْبَاذِخِ الْعَظِيمِ ، سُبْحَانَ ذِي الْمُلْكِ الْفَاخِرِ الْقَدِيمِ ، سُبْحَانَ مَنْ يَرَى أَثَرَ النَّمْلَةِ فِي الصَّفَا ، سُبْحَانَ مَنْ يَرَى وَقْعَ الطَّيْرِ فِي الْهَوَاءِ ، سُبْحَانَ مَنْ هُوَ هَكَذَا وَ لا هَكَذَا غَيْرُهُ». (مصباح المتهجد، ص671/اقبال الاعمال، ص631)
✅ «اللّهمّ عجّل لولیّک الفرج»
😷😷 پاداش روزه یک روز از نه روز اوّل ماه ذی الحجۀ
1) عَنِ النَّبِيِّ صلّی الله علیه و آله قَالَ: مَنْ صَامَ يَوْماً مِنْ أَيَّامِ الْعَشْرِ، كَتَبَ اللَّهُ لَهُ بِكُلِّ يَوْمٍ أَجْرَ سَنَةٍ. (مستدركالوسائل، ج7،ص520 به نقل از لُبِّ اللُّبَاب راوندی)
رسول خدا صلّی الله علیه و آله فرمود: هر کس یک روز از دهه اوّل ماه ذی الحجّۀ را روزه گیرد، خداوند به ازای هر روز، پاداش یک سال روزه را می نویسد.
2) عَنِ النَّبِيِّ صلّی الله علیه و آله قَالَ: صِيَامُ كُلِّ يَوْمٍ مِنْ أَيَّامِ الْعَشْرِ كَصِيَامِ شَهْرِ رَمَضَانَ. (مستدركالوسائل، ج7،ص521)
رسول خدا صلّی الله علیه و آله فرمود: روزه هر روز از دهه اوّل ماه ذی الحجّۀ، معادل روز ماه رمضان است.
✅ «اللّهمّ عجّل لولیّک الفرج»
پیغمبر اکرم(صلی الله علیه وآله) می فرماید:
لا یَبْقَی عَلَی ظَهْرِ الأَرْضِ بَیْتُ مَدَر وَلا وَبر إِلاَّ أَدْخَلَهُ اللهُ کَلِمَهَ الأسْلامِ(1)
ترجمه
در روی زمین خانه ای نمی ماند، حتی خانه های گلین و خیمه های پشیمن، مگر آن که خداوند آیین اسلام را در آن وارد می کند.
شرح کوتاه
روز به روز این حقیقت آشکارتر می شود که جهان بر سر دو راهی است، یا اسلام را می پذیرد و یا هیچ دینی را نمی خواهد نخواهد پذیرفت، از آن جا که لادینی برخلاف سرشت آدمی است سرانجام به سوی اسلام جلب می گردد; و هم اکنون موجی از توجه به اسلام نقاط مختلفی از جهان را فرا گرفته است.
اما تکامل این موضوع به هنگام ظهور حضرت مهدی ارواحنا له الفداء خواهد بود; در آن روز شرک و بت پرستی از دنیا برچیده می شود و حکومت اسلام سراسر روی زمین را خواهد گرفت، آنچه که پیامبر(صلی الله علیه وآله) در حدیث بالا بشارت داده است.
ا.....................
1. مجمع البیان، تفسیر سوره توبه.
به فرزندان خود احترام بگذارید و آنها را نیکو تربیت کنید تا مورد غفران پروردگار قرار گیرید.)
پیامبرمهربانی🍃
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۱۸۷ و ۱۸۸
هر روز با تبلیغ و رژه بعلاوهی میتینگهای مختلف در ورزشگاهها و دانشگاهها هزاران جوان وارد سازمان شدند و باری دیگر #کاسبی_قدرت سازمان پررنگتر شد.
از طرفی هم ✍☆مسعود رجوی☆ خودش را کاندید ریاست جمهوری کرد.آن روز خیلیها خوشحال شدند.پیمان که سر و پا نمیشناخت و منتظر دورههای تبلیغات بود تا شهر به شهر برود و رای جمع کند.اما این خوشی تاب نمیآورد و رجوی رد صلاحیت میشود. یاد روزهایی میافتم که سازمان خنجر از پشت به انقلاب میزد.
یاد روزی که پیمان نگذاشت برای رای به قانون اساسی پا پیش بگذارم...خودکرده را تدبیر نیست..! آنها اگر #واقعا_انقلابی و مخلص امام بودند به قانونی که امام پیش از پیروزی انقلاب طرحش را ریخته بود و چندین نفر نظر دادند، اینگونه بیاعتنایی نمیکردند! چیزی از رسیدن بهمنماه نمیگذرد که خبر استعفای دولت موقت را اخبار اعلام میکند.بہ دنبال استعفای بازرگان، شورایانقلاب موقتاً امور کشور را تا مشخص شدن رئیس جمهور به دست میگیرد. ۵بهمنماه ابوالحسن بنیصدر با کسب بیش از ده میلیون رای به ریاست جمهوری رسید. 🇮🇷 ۲۲بهمن، هنگام طلوع خورشید انقلاب همگی در میدان شهیاد قدیم که بہ آزادی معروف شده است جمع هستند.بانگ آزادی از حلقوم حاضران برمیآید و درودبرخمینی از زبانشان نمیافتد.پاهایم خستہ شده و گوشهای روی زمین مینشینم.
از بین تن ها نرگس را خوب تشخیص میدهم.دست بچهای را گرفته و کودک درحال پخش شکلات است.دوست ندارم نامردی تمام شده در حق نرگس را در چشمانش ببینم. نرگسی که سنگ صبور روزهای فراق و اسارت بود.بیاختیار اشک از گونههایم پایین میچکد.چقدر بیرحمانه این قلب را ازجا کندم و آن را گوشهای از همان کیوسک دفن کردم.."خدای نرگس! #حکمت این دیدار چه بود که دلم را بہ آتش کشید؟.." پشت شمشادها قایم میشوم.
تا نزدیکیهای ظهر جمعیت برای خواندن نماز متفرق میشود.دیگر چشمم نرگس را نمیبیند.چند تن از بچههای سازمان را میبینم که پلاکارد بہ دست میخواهند حضورشان را جار بزنند.راه بسته شده و مجبورم چند خیابانی را طی کنم تا تاکسی بگیرم.
پیمان از اتاق بیرون میآید:
_کجا بودی؟ پری اومده بود دنبالت.
_راهپیمایی بودم.به مناسبت سالگرد پیروزی انقلاب مردم جمع شده بودن.
_آها...خب تو که میخواستی بری بهم میگفتی با تیم خودمون بفرستمت.
_حالا چه فرقی داره... مهم اینه رفتم.
_فرق داره! تو عضو سازمانے..اونم نه یه سمپاد یا یہ عضو تازه وارد! تو آموزش دیدهای! باید خودتو جدی بگیری.باید با اعضا و گروه بری.
پلکهایم را روی هم فشار میدهم.درسته میگویم.این موضوع به ذهنم نرسیده بود. چند روزی میشود از خانه بیرون نرفتهام.
صدای زنگ آیفون را که میشنوم به حالت دو به طرف در میروم.در را که باز میکنم با چهرهی گریان پری مواجه میشوم.ته دلم خالی میشود که یعنی چه شده؟خودش را در بغلم میاندازد و نالههایش اوج میگیرد.جان به لب شدهام
_چیشده پری؟چرا گریه؟ چیشده؟ دلم آشوب شد آخه دختر!
بالاخره از من جدا میشود و لنگان لنگان روی صندلی قرار میگیرد.
_وای رویا دست رو دلم نزار که خونه!
با این حرفها دقمرگتر میشوم.
_چیشده پررررری؟ تو رو خدا بگو چیہپه؟
_چی میخواستی بشہ؟ دل منم آشوبه رویا. دلم غصه داره!
کفرم در آمده دیگر!
_دِ جوون بہ لب شدم. میگی چیکار شده یا نه؟؟
_فکرکنم دارم مامان میشم.
_سر کارم گذاشتی؟
_نخیر! واقعا گفتم.
_جون من یه بار دیگه بگو پری!
بیخیال نگاهم میکند و قطعہ قطعہ تکرار میکند.
_من حاملهم!
با چشمان گرد قد و بالایش را نگاه میکنم. لبخند بیهیچ منتی به صورتم مینشیند.
_خُ...خب اینکه خیلی خوبه! باورم نمیشه پری، زندگیت از این رو به اون رو میشه.
باید خوشحال باشی! ناشکری نکن.
پوزخندی حوالهام میکند.
_دلت خوشه تو هم؟چه خوشحالی؟ من دارم بدبخت میشم.
هنگ به چهرهاش زل میزنم.بدبختی؟ مگر وجود بچه آرامش نیست؟
_این چه حرفیه؟ آقا امیر نمیخواد؟
از روی صندلی برمیخیزد. آهستہ زمزمہ میکند:
_هیچکس نمیخواد! نه امیر... نه سازمان... نه هم مَ..من.
از تعجب چشمانم گرد میشود.از کی پری آنقدر #بیعاطفه شده است و من بیخبر بودم؟
_
✍پینوشت؛
مسعود رجوی(زاده ۱۳۲۷ در طبس)،از اعضای مرکزیت سازمان مجاهدین خلق در دهه آخر حکومت پهلوی و رهبر سازمان است. فارغالتحصیل حقوق سیاسی از دانشگاه تهران. در سال۴۶ به عضویت سازمان مجاهدین خلق درامد در شهریور۵۰ توسط ساواک در تهران دستگیر شد و همزمان با اوجگیری انقلاب در سیام دیماه۵۷ به همراه آخرین گروه از زندانیان سیاسی از زندان آزاد شد.(فکرنکنم کسی این جنایتکار رو نشناسه ولی بد نیست آدم از دشمنش هم اطلاعات بیشتری داشته باشه)
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۱۸۵ و ۱۸۶
گره ترس به دلم میافتد.وقتی مینشینم سلام میدهیم حرکت میکنند.کار با اسلحه را در قرارگاه لبنان یاد گرفتهام.آن زمان همچین ترسی به دلم نبود، اما اکنون دلم تهی شده از شجاعت! در یک خیابان سوت و کور گشاد میایستند.گوشهای از این خیابان را سنگری کوچک پوشیده از گونیهای شن ساختهاند.پیاده میشویم. پشت سنگر مینشینم.اسلحه بر دوشم سنگینی میکند و آن را روی زمین میگذارم.ماشینها میروند.همه چیز عادی است.از دور صدای موتور میآید.نزدیک میشود. از ته ریشش میفهمم مذهبی است.بشاش احوالپرسی میکند و خداقوت میگوید.مردها هم خشک جوابش را میدهند.میپرسد:
_شما از کدوم دسته هستین؟
یکیشان اخم میکند.
_به تو چه!
در کمال احترام میگوید:
_ببخشید.من منظوری نداشتم.ما با چندتا از بچهها دوخیابونبالاتر کشیک میدیم.میخواستم بگم اگه یه ماشین شورلت قرمز دیدین که یه مرد تنها سوارش بود نزارین بره.
بعد هم شمارهی پلاکش را میدهد و خداحافظی میکند.یکهو توجهم به شورلت قرمز جلب میشود.ماشین باعجله از فرعی به خیابان میپیچد.با ایست گفتن مردها میایستد.چند دقیقهای میگذرد اما خبر از دستگیری نیست! برمیخیزم و پیش میروم تا بفهمم ماجرا چیست.پچپچهایشان واضح میشود.صحبت از جعبههای #اسلحه است که در صندوق #قایم شده.
_چرا باهاش خوش و بش میکنین؟
یکیشان برمیگردد:
_خودیہ! اشتباه شده!
به شمارهی پلاک نگاه میکنم:
_پلاک که خودشه.چطور میگین خودیه؟اگه فریب تون بده و...
نمیگذارد حرف به زبانم بچرخد.
_ #اونا ما رو فریب دادن.این اسلحهها #مال_ماست! #سهم ماست! ما به زحمت از پادگانا کش رفتیم بعد دو دستی خدمت آقایونِ برادران کنیم؟ اونا میخوان اسلحهها رو ضبط کنن، از کجا معلوم سرمون بیکلاه نَمونه؟
چیزی نمیگویم.اجازه عبور میدهند و او را به مخفیگاهی آدرس میدهند.چیزی نمیگذرد که باز آن جوان سوار بر موتورش به ما میرسد.از چهرهاش خستگی میبارد اما لبخندی به ما تحویل میدهد.
_سلام مجدد!خدا بهتون قوت بده.خواستم بپرسم اون ماشینی که گفتم این ورا نیومد؟
یکی از همان مردها خیلی جدی و سریع میگوید:
_نہ! ماشینی نیومد.حتما تو کوچهها قایم شده یا هم از این طرفا رفته
جوان وا میرود.
_فکر نمیکنم! آخہ ما سر هر خیابون مامور گذاشتیم چطور آخه؟
آن یکی به حرف میآید:
_این جک و جونِوَرا هزار تا دوز و کلک سوار مبکنن.ازشون بعید نیست آب بشن برن توی زمین یا دود بشن برن توی هوا!
جوان بیچاره چیزی نمیگوید.میخواهد از من هم بپرسد ولی حیا میکند.من هم سریع نگاهم را از او دور میکنم.بعید نیست اگر از من بپرسد چیزی بروز ندهم.صدای روشن کردن موتورش را میشنوم و کمکم آن صدا کمرنگ میشود.چند ساعتی که بیدار میمانم نمیفهمم کی اما با پیچیدن نوای الله اکبر خواب از چشمانم ربوده میشود.به زحمت خودم را جمع میکنم.گاهاً چشمم بہ رهگذرانی میافتد که از مسجد نزدیک برمیگردند.سپیدهی صبح که بالا میآید موعد رفتن هم فرا میرسد.شب سخت و دیر گذری بود و بهتر که به صبح گرایید. کارهای سازمان زیاد شده و سعی دارند خودشان را #بالا بکشند و در دولت موقت دم و دستگاهی بهم بزنند.سازمان #علناً میخواهد خود را در #سیاست دخیل کند.از صحبتهای پنهانی پیمان و چند نفر اعضا میفهمم خبرهایی است.جلسهی یک ساعتهشان میشود دو ساعت.برای لحظهای فکرم پی "حاج رسول" میرود.انگار #کسی بیهیچ خبر فکرش را به ظرف ذهنم ریخته و درحال هم زدنش است. حاج رسول گفت بیرون بکشم...ایکاش میتوانستم باری دیگر حاج رسول را ببینم.کاش از این وضعیت بہ در آیم و بتوانم پی آن امانتی بروم.کاش حاج رسول مرا هوایی نمیکرد.آخر #حکمتش چیست؟مثلا #خدای_حاجرسول میخواهد با این شک چه کند؟ ببینم واقعا خدایش خداست؟همانکه مدام ذکرش را به لبهای حاج رسول وصله کرده بودن؟ کاش حداقل به یک چیز #باور داشتم و از این #دو_دلی بیرون میآمدم.کاش ایمانی بدست آورم تا مرا نجات دهد. این #بیایمانی بدجور یقهام گرفته. بغضام به گلو فشرده میشود که باصدای پیمان باعث میشود خودم را کنترل کنم.کلافهوار پاشنهی پایش را بہ زمین میزند.
_سازمان صحبت کرده که میخوایم ارگانمونو #رسمی کنیم.میخوایم مثل #سپاه باشیم، با آرم و کارای مخصوص مون.
دوباره مکثی میان گفتههایش مینشاند.
_خب؟؟ بعدش؟
_بعدش؟ هیچی دیگه میگن نمیشہ.میگن نظم نیروها بهم میخوره...میگننیروهاتون رو در قالب ارگانهامون میزاریم. اینکه نمیشہ!
یاد روزهایی میافتم که سازمان #نفوذیهایی را #اجیر میکرد و به #ارتش میریخت تا آنها راضی به #تجزیهی_ارتش شوند. تجزیه ارتش کار #غیرمعقولی بود که #سازمان از #انقلاب طلب میکرد و میخواست میلیشایش را بہ جای آن بنشاند!
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛