❈ 🌷﷽🌷❈
پيامبر صلي الله عليه و آله :🌸
بى همسران خود را همسر دهيد ؛ كه خداوند اخلاق آنان را نيكو و روزيشان را فراخ مى كند و بر جوانمردى آنها مى افزايد .💞💎✅
زَوِّجُوا أياماكُم ، فَإنَّ اللّه َ يُحَسِّنَ لَهُم في أخلاقِهِم و يُوَسَّعُ لَهُم في أرزاقِهِمِ و يَزيدهُمُ في مُروّاتِهِم ؛💞💎✅
📚 بحار الأنوار ، ج 103 ، ص 222
🌿
امیرمؤمنان علی(علیه السلام) می فرماید:
ثَلاثٌ یُمْتَحَنُ بِهَا عُقُولُ الرِّجالِ هُنَّ المالُ وَالْوِلایهُ وَالْمُصِیبَهُ(1)
ترجمه
سه چیز است که عقل افراد با شخصیت با آن امتحان می شود: ثروت، مقام، مصیبت.
شرح کوتاه
آزمون های خداوند، وسیله تکامل ها و پیشرفت هاست، و مواد خاصی ندارد، بلکه با هر وسیله ای ممکن است این آزمون صورت گیرد، ولی سه ماده از همه مهم تر است، به هنگامی که مال و ثروتی به دست انسان می آید آیا عقل خود را گم می کند و هوش از دست می دهد یا نه؟
و به هنگامی که مقامی به او سپرده می شود آیا ظرفیت او چنان است که همه چیز را فراموش می نماید یا نه؟
و نیز هنگامی که حادثه ناگواری برای او رخ می دهد، آیا در این موقع جزع و فزع آغاز می کند و خود را می بازد و زبان به ناشکری می گشاید یا نه؟
این مهم ترین چیزهایی است که انسان با آن آزمایش می شود.
ا......................
1. غرر الحکم مادءه ثلاث.
⚪️رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله:
تَمَامِ نُبُوَّتِی وَ تَمَامِ دِينِ اَللَّهِ وَلاَيَةِ عَلِیُّ ابْنُ اَبِی طَالِبٍ
تمام نبوّت من و تمام دين خدا، ولايت علی ابن ابیطالب (علیهما السّلام) است.
📚منابع:
كتاب سليم بن قيس هلالی ص۱۹۹
الاحتجاج طبرسی ج۱ ص۱۹۵
«اَللّٰهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج»
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۲۲۳ و ۲۲۴
_چه خبر؟
به اجبار جواب میدهم:
_خبری نیست.
روزنامههایش را جابجا میکند.
_چطور خبری نیست؟ امروز رفتی خونهی اونا.
خونم به جوش میآید.حالا برایم بپا میگذارند!
_خبری نبود. توقع ندارین همین بار اول همه چی ازشون بدونم.حالا آخر شب میام گزارش رو بهت میدم.
معطل نمیکنم. بہ راه میافتم.از همان لحظهی اول که پا به خانه میگذارم قرآن را باز میکنم.عربی خواندن برایم کمی سخت است و از معانی شروع میکنم.
"بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ ﴿۱﴾
به نام خداوند بخشنده بخشایشگر
الْحَمْدُ للّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ ﴿۲﴾
ستایش مخصوص خداوندیاست که پروردگار جهانیان است.
الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ ﴿۳﴾
بخشنده و بخشایشگر است.
مَالِكِ يَوْمِ الدِّينِ ﴿۴﴾
(خداوندى که) صاحب روز جزا است.
إِيَّاكَ نَعْبُدُ وإِيَّاكَ نَسْتَعِينُ ﴿۵﴾
(پروردگارا) تنها تو را میپرستیم و تنها از تو یاری میجوییم.
اهدِنَا الصِّرَاطَ المُستَقِيمَ ﴿۶﴾
ما را به راه راست هدایت فرما!
صِرَاطَ الَّذِينَ أَنعَمتَ عَلَيهِمْ غَيرِ المَغضُوبِ عَلَيهِمْ وَلاَ الضَّالِّينَ ﴿۷﴾
راه کسانی که آنان را مشمول نعمت خود ساختی، نه راه کسانیکه بر آنان غضب کردی و نه گمراهان."
هرچه پیش میروم چیز جدیدتری کشف میکنم.با خواندن "اهدِنَا الصِّرَاطَ المُستَقِيمَ" انگار وجودم سراسر آرام میگیرد.همین است! انگار خواستهام را پیدا کردهام.خدایا! من راهی را میخواهم که #مستقیم است. راهی که به #یأس و #پوچی نرسد و تو باشی و تو...ساعتها پای قرآن نشستم.به ساعت نگاه میکنم از ۱۰ گذشته! کمی از امروز مینویسم.یک جلسهی معمولی و خانهای ساده.هرچه از خانہ دیدهام را با جزئیات مینویسم.چادر رنگی را سر میکنم. در را که باز میکنم از سر کوچه شوهر خانم موسوی را میبینم.تواضع و رفتار خوبش با مردم مرا مجذوب میکند.دکه درحال بسته شدن است.مرد داخل دکه مرا میبیند و با حرکت چشم نشان میدهد گزارش را کجا بگذارم.
و سریع به طرف خانه میآیم.آن شب تا سحر بیتوه به زمان و مکان قرآن میخوانم.انگار باید همین امشب جواب سوالاتم را پیداکنم.آیه بہ آیهاش برایم #حجت است از بس با دلیل و منطقی است.صدای اذان در محله میپیچد." اشهد أَن لااله الا الله... اشهد أَن..." اذان وجودم را در گهوارهی آرامش تکان میدهد.به طرف شیرآب حیاط برای وضو میروم.هنوز خوب بہ سورهها و ذکرها وارد نیستم.کاغذ میآورم و سورهها و ذکر را مینویسم. سنگی از حیاط برمیدارم.چادرم را جلوی آینه مرتب میکنم و رو بہ قبلهای که نمیدانم کدام طرف است میایستم.لذتی را بر من قالب میکند که دوست دارم ساعتها در رکوع و سجدهاش بمانم.بعد از نماز خوابم میگیرد و با همان چادر میخوابم.صبح برمیخیزم نیمساعت وقت دارم تا ۹ شود.لبخندزنان از خانه خارج میشوم.با دیدن مرد دکهای که دارد کوچه را میپاید اخم میکنم.زنگ درشان را فشار میدهم.خانم موسوی در را باز میکند.سلام و احوالپرسی مفصلی با من میکند.هنوز کسی نیامده و میگویم:
_هنوز نیومدن؟
چادرش را درمیآورد:
_نه ولی میان دیگه.
_اها... من چقدر زود رسیدم.
لبخند میزند و چای برایم میآورد.تشکر میکنم و کنارم مینشیند.
_شما تنها زندگی میکنی ثریا جان؟
_بله...
_سلامت باشی. منم همین سه تا بچه رو دارم.فاطمہ خانم، محمد و علے هم دوتا پسرامن.
_خدا حفظشون کنه.
میخواهم اطلاعات از او بگیرم و مجبورم ابتدا خودم یکسری اطلاعات بدهم.
_تنها زندگی میکنم. چند سال پیش شوهرم فوت شد.
ناراحت میشود.
_چه بد! خدا رحمتشون کنه.
_ممنون. یه چند صباحی هم توفیق شده پیش شما باشم.واقعا کلاس قرآنتون عالیه!
از تعریفم خجالت میکشد.
_لطف داری عزیزم. ما اسمشو گذاشتیم دورهمی قرآنی.
برای اینکه باورکند مجبورم چند دروغ دیگر هم پشت ببندم.از اینکه دروغ گفتهام سخت #عذاب_وجدان دارم.خانمها میرسند.از ادامهی دیروز میخوانند.تفسیر خانم موسویی بدجور شیرین است و مفاهیم را برایم ساده میکند.خدا را کمکم میشناسم.خانم موسوی میگوید خدا به واسطهی عشق گنهکاران را میبخشد به شرط #توبه و ترک گناه. چقدر به این جمله نیاز داشتم.همهاش میترسیدم بخاطر سازمان، بخاطر جهلم نتوانم به خدا برسم. وقت بحث گریهام میگیرد. به سختی بغضم را میبلعم. یعنی چنین خدایی بوده و من به پوچی رسیدم؟ خانمها برمیخیزند و میروند اما من دل و دماغ رفتن ندارم.خانم موسوی همه را بدرقه میکند. بیآنکه چیزی بپرسد با صمیمیت میگوید:
_یه چای دیگه هم بخوریم ثریا جان؟
از خداخواسته قبول میکنم. من شوهر خانم موسوی را نمیشناسم اما میدانم خود خانم موسوی آزارش به مورچهای نمیرسد. سینی چای و بیسکویت را میانمان قرار میدهد.
_خانم موسوی خدا چقدر رحمانه؟
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۲۲۵ و ۲۲۶
_چشماتو ببیند تا بگم.
چشم میبندم.صدای آرامش بخشش میآید:
_دریا رو تصور کن.یه دریای وسیع...بدون ساحل و بدون طول و عرض و ارتفاع.
در تصوراتم چنین دریای عجیبی را تصور میکنم.
_حالا چشماتو باز کن.
چشم میگشایم. خیلے مشتاقم بدانم مقصودش از این قیاس چیست.
_خب؟
_دریای رحمت الهی همینطوره. بیکران و بیپایان...رحمت خدا قابل تصور و بیان نیست اما همینو بدون که عاشق بندشه. پس گذشت که حکم اول عشقه رو هم داره.ناامید نباش...خدا هرچقدر هم که در حقش جفا کنیم میبخشه فقط حق مردم رو خود مردم باید ببخشن.
خوشحال میشوم.پس با توبه میتوانم پلهای خراب شدهی پشت سرم درست کنم.به خانه میروم.در خوشی #حال_نابم هستم که در به صدا درمیآید.خانم چادری پشت در است.صورتش را خوب نمیتوانم ببینم و میگوید:
_سلام خواهر خوبی؟
صدای میناست!خودش را برخلاف میلم در بغل میاندازد و دستش را دور گردنم میبرد.از حرارت تنش حالم بهم میخورد.
وارد خانه میشویم.
_تو اینجا چیکار میکنی؟خطرناک نیست؟
_چرا ولی مجبورم. این ماموریت برای سازمان اهمیت داره.
آهان میگویم.به آشپزخانه میروم و چای را بیرغبت میریزم.
_ببخشید دیگه اینجا وسایل پذیرایی آنچنانی نیست. پیمان چطوره؟ خبر داری ازش؟
با عشوه و وسواس چای را برمیدارد.
_پیمان که خیلی خوبه. چرا تقریبا هر روز میبینمش.
منتظر سلام رساندنش هستم اما چیزی نمیگوید.دلم میگیرد.
_گزارشاتو خوندم. زیاد کامل نیست.من جز به جزشو میخوام. از ریز و درشت زندگیشون.
_چه مثلا بگم؟ هرچی بوده رو مینویسم. من که نمیدونم دیگه چی بگم.
_نه عزیزم نمیشه! میدونم تو قصدت خالصه و واقعا به فکر پیمانی که نکنه گیر این کمیتهایها بیوفته.میدونی هم که حکم اسلحه این روزا اعدامه.ولی باید از عقایدشونم بگی. رفت و آمدشون. چه ساعتی میرن و میان. چند بچه دارن. چند نفر توی خونشون زندگی میکنه.خونشون دو در داره و به کوچهی دیگه راه داره یا نه.تو هیچی ازینا نگفتی.
نمیدونم این اطلاعات به چه کارشان میآید!
_با این طرح مالک و مستأجر کار برامون سخت شده.خونه تیمیها لو میره. تو خیلی مراقب رفتارت باش.زودتر هم کارو تموم کن. وقت زیادی نداری.
_برای این اطلاعات باید خیلی بهشون نزدیک بشم نمیشه که!
خندهای میکند:
_میتونی! هرچی کار زودتر تموم بشه تو و پیمان هم میتونین زودتر هم رو ببینین.
برمیخیزد و میرود.از حرفهایش خوشحال نیستم. انگار باری روی کمرم سنگینی میکند.چطور باید زیر زبان خانم موسوے را بکشم؟نمیخواهم تصور نادرستی نسبت به آنها داشتہ باشم.کلاسهای قرآن آرامترم میکند.هرشب گزارش را به دکه میدهم. هفتهی بعد به مناسبت سلامتی رزمندهها خانم موسوی با کمک همسایهها شلهزرد میپزند.با آنها برنج پاک میکنم.خانهشان برو بیایی شده که حد ندارد! از #حس_ناب این همکاری خیلی خوشحالم و دلم نمیخواهد به خانه برگردم.با اصرار خانم موسوی برای ناهار میایستم.خانمها در اتاق هستیم آقایون در نشیمن.میتوانم از گوشهی در شوهرش را ببینم.بگو و بخند میکند.در فکر فرو میروم.یعنی چنین کسانی چطور میتوانند به پیمان آسیب برسانند؟ برای چه؟بعد از ناهار کاسهها را روی مجمع میچینیم.آنهایی که خنک شده است را برمیداریم و تزئین میکنیم. و کاسههای تزئین شده را در سینی میچینیم و هرکاسه روانهی خانهای میشود به نیابت از شهدا و سلامتی رزمندگان.
از ماجرای شلهزرد چندی نگذشته و هر روز مینا و سازمان بیشتر بر من فشار وارد میکنند تا چیزهای بیشتری بگویم.گاه سوالهای #نامربوطی میپرسند که به کار من ربط ندارد. در این چند روز قرآن را روان میخوانم. خانم موسوی مابین حرفهایش اسم نهجالبلاغه میآورد. نوشتههایش منسوب به امام اول #شیعیان است. من هنوز آنقدر خوب اسلام را نشناختهام اما با خواندن #نهجالبلاغه روز و ساعت را به فراموشی میسپارم.با صدای در ازجا برمیخیزم.با دیدن خانم موسوی قلبم به تپش میآید. سلام و احوالپرسی گرم میکنیم و او را به داخل راهنمایی میکنم.وارد که میشوند میروم کتری را بزارم.نگاهش به قسمتی از سقف است که فرسودہ شده.
_ثریا جان خطرناکه این سقف.خدایی نکرده روت نیوفتهها!
میخندم و میگویم:
_ فکر نکنم
_نه! حتما به آقا عماد میگم بیاد برات درست کنه.احتیاط شرط عقله عزیزم.
تشکر میکنم.چای را میریزم و مقابلشان قرار میدهم.چیزی در خانه ندارم.پول هم ندارم و مینا از لحاظ مالی مرا یادش رفته!کمی باهم حرف میزنیم.نمیدانم به چه زبانی سوالاتی که سازمان جوابش را از من میخواهد بپرسم
_راستی شوهرتون چه کارن؟ فکرکنم شغل پر دردسری دارن که یکمی باعث دلتنگیتون میشه.
خنده را هم به ته جمله میبندم تا شوخی تلقی کند.
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
امام علی ابن موسی الرضا(علیه السلام) می فرماید:
إعْمَلْ لِدُنْیاکَ کَأنَکَ تعِیشُ أَبَدَاً وإِعْمَلْ لآِ خِرَتِکَ کَأَنَّک تَمُوتُ غَدَاً(1)
ترجمه
برای دنیا آنچنان کار کن که گویا تا ابد زنده ای و برای آخرت آنچنان کار کن که گویا فردا خواهی مرد!
شرح کوتاه
حدیث فوق چگونگی مواجهه اسلام را با مسائل مربوط به زندگی مادی و معنوی روشن می سازد. یک مسلمان مثبت و وظیفه شناس نسبت به مسائل زندگی مادی باید آنچنان محکم کاری و انضباط را رعایت کند که یا همیشه در این جهان می ماند، و به این ترتیب اهمال کاری های ریا کارانه مدعیان زهد را مردود شناخته است.
و نسبت به مسائل معنوی و آمادگی های لازم برای زندگی باید آن قدر حساس و روشن باشد که اگر فردا از این جهان چشم بپوشد، کمبودی نداشته باشد، با آب توبه واقعی دامن خود را از گناه شسته و حقوق مردم را همگی ادا کرده و هیچ نقطه تاریکی در زندگی نداشته باشیم.
ا......................
1. وسایل الشیعه، (طبق نقل اقوال الائمه، جلد 2، صفحه 277).
❈ 🌷﷽🌷❈
پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :
خداوند عز و جل فرمايد : هرگاه دل بنده ام را بنگرم و دريابم كه از روى اخلاص و براى خشنودى من طاعتم را به جا مى آورد ، اصلاح و تربيت او را خود به عهده گيرم.💞💎✔️
قالَ اللّه ُ عزّوجلّ : لا أطَّلِعُ على قَلبِ عَبدٍ فأعْلَمُ مِنهُ حُبَّ الإخْلاصِ لِطاعَتي لِوَجْهي وابْتِغاءَ مَرْضاتي إلّا تَولّيتُ تَقويمَهُ وسياسَتَهُ .💞💎✔️
بحار الأنوار : 85/136/16 .
#انتخابات
#امام_زمان
این ذهنیت شیعیان عصر حاضر میباشد و همین تفکر باعث انقراض جمعیتی و عقب ماندگی آن در مقایسه با جمعیت های کفار و سنی هاست .
طرف مقابل ، یعنی خانواده دختر مذهبی و هیئتی و نماز جمعه ای ، خود دختر انقلابی ، پسر چند سال بزرگتر ولی عدم تمکن مالی .
همینجور که میبنید ، سلامت روان ، ایمان ، علم ، تقوا ، سو گیری سیاسی برای خانواده و خود دختر مهم نیست و اولویتی ندارد و جزو اولیت های درجه دوم هست .
اولویت اول : ماشین ، خونه ، کارخوب
یا به کلمه اختصار پول ، پول ، پول
🌹ثواب گفتن ، نوشتن ، شنیدن و خواندن یک فضیلت امیرالمومنین علیه السلام🌹
امام صادق عليه السلام از قول حضرت رسول صلوات الله علیه فرمودند:
خداوند تعالى قرار داده براى برادرم علىّ بن ابى طالب علیه السلام فضائلى را كه از كثرت و زيادى شمرده نمي شود،پس هر كس يكى از فضائل او را بخواند با اقرار به آن ، خداوند گناهان گذشته و آينده او را مي بخشد و هر كس يك فضيلت از فضائل او را بنويسد تا وقتى كه اثر آن نوشته باقى باشد ملائكه براى او استغفار مي كنند و هر كه گوش فرا دهد به يكى از فضائل او خداوند گناهان او را كه از راه گوش انجام داده مى آمرزد و هر كه تماشاكند(بخواند)به نوشته اى از فضائل او خداوند گناهانى را كه او از راه چشم مرتكب شده مى آمرزد. سپس فرمود نگاه به علىّ بن ابى طالب علیه السلام عبادت است خداوند ايمان بندهاى را نمىپذيرد مگر با ولايت او و بيزارى از دشمنانش.
عَنِ الصَّادِقِ جَعْفَرِ بْنِ مُحَمَّدٍ علیه السلام قَالَ قَالَ رَسُولُ اللَّهِ صلی الله علیه واله إِنَّ اللَّهَ تَعَالَى جَعَلَ لِأَخِي عَلِيِّ بْنِ أَبِي طَالِبٍ علیه السلام فَضَائِلَ لَا تُحْصَى كَثْرَةً فَمَنْ قَرَأَ فَضِيلَةً مِنْ فَضَائِلِهِ مُقِرّاً بِهَا غَفَرَ اللَّهُ لَهُ مَا تَقَدَّمَ مِنْ ذَنْبِهِ وَ مَا تَأَخَّرَ وَ مَنْ كَتَبَ فَضِيلَةً مِنْ فَضَائِلِهِ لَمْ تَزَلِ الْمَلَائِكَةُ يَسْتَغْفِرُونَ لَهُ مَا بَقِيَ لِتِلْكَ الْكِتَابَةِ رَسْمٌ وَ مَنِ اسْتَمَعَ إِلَى فَضِيلَةٍ مِنْ فَضَائِلِهِ غَفَرَ اللَّهُ لَهُ الذُّنُوبَ الَّتِي اكْتَسَبَهَا بِالسَّمْعِ وَ مَنْ نَظَرَ إِلَى كِتَابَةٍ مِنْ فَضَائِلِهِ غَفَرَ اللَّهُ لَهُ الذُّنُوبَ الَّتِي اكْتَسَبَهَا بِالنَّظَرِ ثُمَّ قَالَ النَّظَرُ إِلَى عَلِيِّ بْنِ أَبِي طَالِبٍ ع عِبَادَةٌ وَ لَا يَقْبَلُ اللَّهُ إِيمَانَ عَبْدٍ إِلَّا بِوَلَايَتِهِ وَ الْبَرَاءَةِ مِنْ أَعْدَائِه
الأمالي( للصدوق) صفحه ۱۳۸
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۲۲۹ و ۲۳۰
خدای من! چطور جواب اینهمه مهربانی را بدهم؟خوهای خبیث در کنارشان جولان میدهند و دوست ندارند سر به تن این چنین آدمهایی باشد! خانم موسوی را بغل مے گیرم.
_ممنون! منو مدیون خودتون میکنین.
لبخند شیرین برلبش نقش میبندد: _قربونت برم این چه حرفیه؟خوبیهای تو بیحد و اندازهن.
با این حرفها بیشتر خجالت میکشم.تا دم در بدرقهشان میکنم.آنها به خانهشان میروند.بستہ را باز میکنم و پول میبینم!
سقف را میبینم و مهربانی را مشاهده میکنم.اینها بر بیتوجهیهای سازمان مرهمی گذاشتند.صبح که بیدار میشوم دلشورهای در وجودم رخنه کرده.این دلشوره حال خوش دیدن پیمان را هم از من ربوده.کاغذ را در کیف قرارمیدهم. ترجیح میدهم کمی زودتر بروم.دکه هنوز باز نشده.با تاکسی به پارک میرسم.فکرم درگیر ملاقات امروز و حوادث دیروز است.
خدا کند چیزی نباشد و این حس هم الکی باشد!نمیدانم پیمان را کجا پیدا کنم. نگاهی به ساعت مچیام میاندازم. هنوز یکساعتی مانده و من زودتر آمدهام. همینطور درحال قدم زدن هستم یکهو از دور مینا را میبینم.بیم بر من غالب میشود و پشت درختی میایستم.پیمان هم روی نیمکت مقابلش نشسته.دلشورهام شدیدتر میشود.از این فاصله نمیتوانم چیزی بفهمم.روی میگیرم و چند درختی را طی میکنم تا بهشان نزدیک شوم.گوش تیز میکنم.صدایشان میآید و مینا راحت میگوید:
_ پیمان؟ خودت باید بری.اینکارو خودت باید انجام بدی.
_نه من نمیتونم.این همہ کاربلد دورته بده اونا انجامش بدن.
_از دختره میترسی؟
_ نه! چہ ترسی؟
مینا نگاه پرعشوهای به او میدهد و ژست زرنگها را به خود میگیرد.
_نمیترسی دختره بعدا بفهمه؟
_خُ...خب بفهمه! معلومه تهش میفهمه اما چه اهمیتی داره؟
_شاید ترکت کنهها!
حسی به من میگوید منظور از دختره من هستم!
_اولاً سازمان این اجازه رو بهش نمیده ثانیاً من از هیچی نمیترسم.
لبخند شیطانی مینا پررنگ میشود:
_خب تو که ادعات میشه ازش نمیترسی پس برو خودت کارو تموم کن.امروز فرصت خیلی خوبیه من اکبرو گفتم کشیک بکشه. هر وقت جمع شدن کلکشون کندس.تا تنور داغه باید بچسبیمش.
_امروز ساعت چند؟
_رویا نوشتہ بود ساعت چهار شوهره برمیگرده. اکبر که علامت بده و اونم چهار برگرده عالی میشه.تو و چندتا از بچهها هم مسئولعملیاتین. سازمان براش مهمه این آدم کنار بره. اگه به مقامی که میگی برسه که خیلی بد میشه! اون کارکشتهس! کار ما هم سخت میشه.بیهوا درو باز کنین برین تو.درست بعد از رفتن اون مرده ساعت چهار... پشت سرش وارد میشی. اسلحهشو میقاپی بعدم دو گلوله و خلاص! زن و بچهشو هم مختاری اما بنظرم بکشی بهتره! همین بچههاشون آینده برامون دردسر درست میکنن. فهمیدی؟
نفسم بالا نمیآید! خدای من آنها میخواهند آقا عماد و خانوادهاش را #ترور کنند؟؟؟وای! وای! چه کردی رویا! خاک بر سرت که #خام بودی و خام شدی! تنم مثل بیدی لرزیدن میگیرد.دستم را بہ درخت میگیرم تا بر زمین نیافتم.
_باشه میرم. ولی مسئول تیم منم.توی گزارش هم قید میکنی من این بابا رو کشتم. فهمیدی؟
جواب مینا را نمیشنوم.چیزی نمانده همینجا ازحال بروم.آهسته از آن درخت دور میشوم.روی نیمکتی مینشینم و به حرفهایی که شنیدهام فکر میکنم.خدای من! این چه بلایی بود سر منِ #غافل آمد؟چه کنم با این قوم؟ این #دوراهیها چرا تمامی ندارد؟من #میترسم...از سازمان...از خون بیگناه! از گناه قتلی که به گردنم بنویسند.چہ خاکی به سر بریزم؟ یا باید قید #خودم را بزنم یا قید #خانوادهی_خانمموسوی. سازمان اگر بفهمد این موضوع را لو دادهام هرکجا باشم بدون نگاه به کارنامهی کارهایم در دم #جانم را میستاند.برمیخیزم.باید دور شوم. اصلا دلم نمیخواهد پیمان را ببینم.در خیابان راه میروم.من #شریک قتل بچههای بیگناه و زن و مردی رئوف و خوش قلب هستم!چند باری پایم پیچ میخورد و آخ میگویم اما به راهم ادامه میدهم.روی صندلی ایستگاه اتوبوس مینشینم و با وحشت به صحنههای #آینده خیره میشوم.تاب نمیآورم. باز قدمها مرا میکشاند.بطرف دیواری که تکیه دادهام برمیگردم.بچهها در صحن #مسجد درحال بازی هستند.باورم نمیشود.وارد مسجد میشوم. گوشهای کز میکنم و سر روی زانو های های گریه میکنم.انگار کسی مرا دعوت کرده تا درخانهی امنش گریه کنم...ما بین گریهها به خدا میگویم:
✨_خدایا من #گناه کردم.تموم دوران زندگیم و جوونیم بہ #غفلت سپری شد اما #جاهل بودم. #نمیدونستم راهت چیه. نمیدونستم...یعنی #کسی نگفت.خدایا من نبودم چون غلفت چشمامو بست و راهی بهم نشون داد که #روکشی_از_تو داشت. تو اونجا نبودی حس کردم #نبودنتو.اونجایی حست کردم که پیرمردی با تموم رنج و زخم تن شبا بیدار میشد و "الهی العفو" میگفت.
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛