✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀
✿رمان واقعی #زندگینامه_شهیدایوب_بلندی
✿❀قسمت ۳۷
ایوب داشت به خرده کارهای خانه میرسید...
#تعمیر پریز برق و شیر آب را خودش انجام می داد و این کارها را دوست داشت.
گفتم:
_"حاجی، من درسم تمام شد دوست دارم بروم سر کار"
_ مثلا چه جور کاری؟
+ #مهم نیست، #هرجور کاری باشد.
سرش را بالا انداخت بالا و محکم گفت:
_"نُچ، خانم ها یا باید #دکتر شوند، یا #معلم و استاد، باقی کارها یک قِران هم نمی ارزد."
ناراحت شدم:
_"چرا حاجی؟"
چرخید طرف من
_"ببین شهلا، خودم توی اداره کار می کنم، میبینم که با خانم ها چطور رفتار می شود.... هیچ کس #ملاحظه ی روحیه لطیف آن ها را نمی کند.... حتی اگر #مسئولیتی به عهده ی زن هست نباید مثل یک مرد از او بازخواست کرد.... او باید برای خانه هم توان و انرژی داشته باشد.... اصلا میدانی شهلا، باید #ناز_زن را کشید، نه اینکه #او ناز رئیس و کارمند و باقی آدم ها را بکشد.
چقدر ناز آدم های مختلف را سر #بستری کردن های ایوب کشیده بودم و نگذاشته بودم متوجه شود.
هر مسئولی را گیر می آوردم
برایش #توضیح می دادم که نوع بیماری ایوب با بیماران روانی متفاوت است.
مراقبت های #خاص خودش را می خواهد.
به #روان_درمانی و #گفتاردرمانی احتیاج دارد، نه اینکه فقط دوز قرص هایش کم و زیاد شود.
این تنها کاری بود که مدد کارها می کردند.
وقتی اعتراض می کردم، می گفتند:
_"به ما همین قدر حقوق می دهند"
اینطوری ایوب به ماه نرسیده بود #دوباره بستری می شد
ادامه دارد...
✿❀
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀
✿رمان واقعی #زندگینامه_شهیدایوب_بلندی
✿❀قسمت ۳۸
اگر آن روز دکتر اعصاب و روان مرا از اتاقش بیرون نمی کرد، هیچ وقت نه من و نه ایوب برای #بستری شدن هایش زجر نمی کشیدیم.
وضعیت #عصبی ایوب به هم ریخته بود، راضی نمی شد با من ب دکتر بیاید.
خودم وقت گرفتم تا حالت هایش را برای دکتر شرح دهم و ببینم قبول می کند در بیمارستان بستریش کنم یا نه.
نوبت من شد، وارد اتاق دکتر شدم.
دکتر گفت
_پس مریض کجاست؟
گفتم:
_"توضیح می دهم همسر من..."
با صدای بلند وسط حرفم پرید:
"بفرمایید بیرون خانم...اینجا فقط برای #جانبازان است نه همسرهایشان.
گفتم:
_ "من هم برای خودم نیامدم، همسرم جانباز است. آمده ام وضعیتش را برایتان....."
از جایش بلند شد و به در اشاره کرد و داد کشید:
_"برو بیرون خانم با مریضت بیا..."
با اشاره اش از جایم پریدم.
در را باز کردم.
همه بیماران و همراهانشان نگاهم می کردند.
رو به دکتر گفتم:
_"فکر می کنم همسر من به دکتر نیازی ندارد، شما انگار بیشتر نیاز دارید.
در را محکم بستم و بغضم ترکید.
با صدای بلند زدم زیر گریه و از مطب بیرون آمدم.
#مجبور شدم سراغ بیمارستان اعصاب و روانی بروم که #مخصوص جانبازان #نبود.
دو ساختمان مجزا برای زن ها و مرد هایی داشت که بیشترشان یا مادرزادی بیمار بودند یا در اثر حادثه مشکلات عصبی پیدا کرده بودند.
ایوب با کسی #آشنا نبود.
می فهمید با آن ها فرق دارد. می دید که وقتی یکی از آن ها دچار حمله می شود چه کار هایی می کند.
کارهایی که هیچ وقت توی بیمارستان مخصوص جانبازان ندیده بود.
از صبح کنارش می نشستم تا عصر
بیشتر از این اجازه نداشتم بمانم.
بچه ها هم خانه #تنها بودند.
می دانستم تا بلند شوم مثل بچه ها گوشه چادرم را توی مشتش می گیرد و با التماس می گوید:
_"من را اینجا تنها نگذار"
طاقت دیدن این صحنه را نداشتم.
نمیخواستم کسی را که برایم #بزرگ بود، #عقایدش را دوست داشتم، #مرد زندگیم بود، #پدر بچه هایم بود، را در این حال ببینم
ادامه دارد...
✿❀
علاوه بر شش ماه اول اسارت، سال آخر هم کلاً فلج بودم. نماز خواندن های ای دوره برایم ارزش بیشتری داشت؛ آن نمازها به من می چسبید. همه اش اشک بود و ذکر. اگر آن نمازها با آن شور و حال نبود، قطعاً من تحمل آن همه درد را نداشتم.
یک شب در بیمارستان الرشید تنها بودم. چشم هایم را بسته بودند و داشتم نماز مغرب می خواندم. یک نظامی به نام « حازم » آن جا بود. گاه گاهی می آمد و مرا مسخره می کرد. در حال نماز پی بردم که امیر سرتیپ مدارایی را همراه دو افسر دیگر برای مداوا داخل اتاق آوردند. می خواستند از او سؤالاتی بپرسند، اما او می گفت: « من فعلاً به احترام این کسی که در حال نماز است، چیزی نمی گویم. صبر کنید تا نمازش تمام شود بعد شما سؤالاتتان را بپرسید»!
در آن حال از روحیه ی آزادگی امیر و احترامی که به نماز داشت، لذت بردم.
راوی: فریبرز خوب نژاد
منبع: کتاب قصه ی نماز آزادگان، صفحه:35
پیش از انقلاب ما در روستا زندگی می کردیم. دخترم در کلاس دوم راهنمایی تحصیل می کرد. در آن زمان دانش آموزان دختر را مجبور می کردند که بدون حجاب اسلامی به مدرسه بروند. بعد فضل ا… گفت: "ما درسی را که در آن حجاب نباشد نمی خواهیم"
شهید فضلاله خادمی
منبع: اطلاعات دريافتي از كنگره سرداران و 32000 شهيد استانهاي خراسان
مشغول نماز و راز و نیاز در پیشگاه خدا بودیم که نگهبان عراقی داخل اتاق شد و به یکی از افراد جمع ما تشر زد که نماز را قطع کند؛ ولی او هیچ توجهی نکرد و به نماز خود ادامه داد. نگهبان عراقی که خشمگین شده بود، مهر را برداشت و بر سر او کوبید. آن رزمنده ی نمازگزار چیزی نگفت و به عبادت خود ادامه داد. نگهبان بعثی هم با کابل بر سر و پیکر آن اسیر مظلوم می زد تا این که او را خون آلود کرد.
او رفت و فرمانده شان را که سرهنگی بعثی بود، خبر کرد. سرهنگ آمد و به دستور او نمازگزار عزیز را بردند. سه روز بعد بدن خون آلود او را به داخل اتاق پرت کردند. تمام بدنش کوفته شده بود. چند دندانش را شکسته بودند. از شدت کتک و شکنجه چهره اش تغییر کرده بود. فردای آن روز همه ی بچه های اردوگاه اعتراض کردند. وقتی فرمانده ی بعثی آمد و دلیل اعتراض ما را پرسید، گفتیم: « ما مسلمانیم و نماز ستون دین ماست. باید هر کجا باشیم، نماز بخوانیم. »
سرهنگ بعثی سری تکان داد و بیرون رفت. نگهبان ها هم فوراً اتاق را تفتیش کردند و مهرها و جانمازها را بردند و سه روز ما را بازداشت نمودند. آن سه روز همه ی بچه ها تیمم می کردند و نماز را به جماعت می خواندند.
راوی: حسن نوروزی
منبع: کتاب قصه ی نماز آزادگان، صفحه:76
برادرم محمدرضا خیلی به مسئله حجاب تقید داشتند در این زمینه خاطره ای به یاد دارم، زمانیکه ما در یک منزلی مستاجر بودیم، دختر صاحبخانه حجاب درستی نداشت یکبار برادرم محمدرضا که چهره ی بسیار جذاب وزیبایی هم داشت به منزل ما آمد که آن دختر با صورت آرایش کرده وبی حجاب آمد وگفت:آقا محمدرضا سلام. تا برادرم صدایش را شنید همین طور که به پایین نگاه می کرد تا چشمش به پاهای آن دختر افتاد، متوجه شد که چادر ندارد، صورتش را به طرف دیوار کرد وگفت:خواهر من ، لطفا بروید وچادر سرتان کنید. بعد بیائید با من صحبت کنید، مگر شما از آن دنیا خبر ندارید که چه آتشی در انتظار شما است. شما فکر نکنید که من بچه هستم لطفا حجابتان را رعایت کنید. بعد از آن برخورد، هر وقت دختر صاحبخانه مرا می بیند ، می گوید: برادرت محمدرضا با این رفتاری که آنروز با من داشت، خیلی تاثیر گذاشت ودیگر هیچ وقت بدون چادر جایی وحتی درون حیاط جلوی نامحرم هم نمی ایستم.
شهید محمدرضا دادیالقار
منبع: اطلاعات دريافتي از كنگره سرداران و 32000 شهيد استانهاي خراسان
هر کس میتواند به نیت خاموش شدن شر اسرائیل دعای سریع الاجابه امام سجاد علیه السلام را بخواند :
«إِلَهِی کَیْفَ أَدْعُوکَ وَ أَنَا أَنَا وَ کَیْفَ أَقْطَعُ رَجَائِی مِنْکَ وَ أَنْتَ أَنْتَ إِلَهِی إِذَا لَمْ أَسْأَلْکَ فَتُعْطِیَنِی فَمَنْ ذَا الَّذِی أَسْأَلُهُ فَیُعْطِینِی إِلَهِی إِذَا لَمْ أَدْعُکَ [أَدْعُوکَ ] فَتَسْتَجِیبَ لِی فَمَنْ ذَا الَّذِی أَدْعُوهُ فَیَسْتَجِیبُ لِی إِلَهِی إِذَا لَمْ أَتَضَرَّعْ إِلَیْکَ فَتَرْحَمَنِی فَمَنْ ذَا الَّذِی أَتَضَرَّعُ إِلَیْهِ فَیَرْحَمُنِی إِلَهِی فَکَمَا فَلَقْتَ الْبَحْرَ لِمُوسَی عَلَیْهِ السَّلامُ وَ نَجَّیْتَهُ أَسْأَلُکَ أَنْ تُصَلِّیَ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ وَ أَنْ تُنَجِّیَنِی مِمَّا أَنَا فِیهِ وَ تُفَرِّجَ عَنِّی فَرَجاً عَاجِلاً غَیْرَ آجِلٍ بِفَضْلِکَ وَ رَحْمَتِکَ یَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِینَ.»
هرکسی یکبارقرائت کند و درگروهها نشردهد
امام سجاد(علیه السلام) فرمود:
لا یَقِلُّ عَمَلٌ مَعَ تَقَوی وَ کَیْفَ یَقِلِّ ما یُتقَبَّلُ(1)
ترجمه
کاری که با اخلاص و پرهیزگاری توأم باشد، هر قدر به ظاهر کم باشد، کم نیست، چگونه ممکن است عملی که مقبول درگاه خداست، کم باشد؟!
شرح کوتاه
قرآن مجید می گوید: «خداوند تنها اعمالی را می پذیرد که با تقوا و نیّت پاک همراه باشد»، بنابراین باید بیش از هر چیز به پاکی نیّت و اخلاص و تقوا توجه کرد نه به کمیّت عمل; زیرا چنین عملی هر قدر هم کم باشد، پر ارزش است، چون مقبول درگاه خداست. آیا عملی که مقبول درگاه او باشد، کم محسوب می شود!؟ کوتاه سخن این که، انبوه اعمال تو خالی و ناخالص و ریا کارانه، بی ارزش است و کم وزن، ذره ای عمل پاک و خالص و صادقانه، پر ارزش است و سنگین قدر!
ا..............
1. از کتاب تحف العقول، صفحه 201.
✅😎😎 آیا منکر ولایت امیرالمؤمنین علیه السلام، بهشت را خواهد دید؟
عَنِ الامامِ العَسکَرِی علیه السلام قَالَ: قَالَ رَسُولُ اللَّهِ صلّی الله علیه و آله: إِنَّ مَنْ جَحَدَ وِلَايَةَ عَلِيٍّ علیه السلام لَا يَرَى بِعَيْنِهِ الْجَنَّةَ أَبَداً إِلَّا مَا يَرَاهُ مِمَّا يَعْرِفُ بِهِ أَنَّهُ لَوْ كَانَ يُوَالِيهِ لَكَانَ ذَلِكَ مَحَلَّهُ وَ مَأْوَاهُ، فَيَزْدَادُ حَسَرَاتٍ وَ نَدَمَاتٍ. وَ إِنَّ مَنْ تَوَلَّى عَلِيّاً وَ تَبَرَّأَ مِنْ أَعْدَائِهِ وَ سَلَّمَ لِأَوْلِيَائِهِ لَا يَرَى النَّارَ بِعَيْنِهِ إِلَّا مَا يَرَاهُ، فَيُقَالُ لَهُ لَوْ كُنْتَ عَلَى غَيْرِ هَذَا لَكَانَ ذَلِكَ مَأْوَاكَ. (بحار الأنوار، ج8، ص352 به نقل از تفسیر الامام العسکری علیه السلام)
حضرت عسکری علیه السلام از رسول خدا صلّی الله علیه و آله نقل می کند که فرمود: کسی که ولایت علیّ علیه السلام را انکار کند، هرگز با چشمانش بهشت را نخواهد دید مگر آن جایگاهی از بهشت که اگر ولایت آن حضرت را داشت، آنجا محلّ و مأوایش بود، پس حسرت و ندامتش افزون می گردد. کسی که ولایت علیّ علیه السلام را داشته باشد و از دشمنانش تبرّی بجوید و تسلیم اولیائش باشد، با چشمانش آتش جهنّم را نخواهد دید، مگر آن جایگاهی از جهنّم که درباره آن به او گفته می شود: اگر وضعیت تو غیر از آنی بود که هستی، جایگاه تو اینجا بود.
✅«اللّهمّ عجّل لولیّک الفرج
⭕️ تنها واجب الهی كه در آن هیچ عذری پذیرفته نمیشود!
قال رسول الله صلّی الله علیه و آله: كُنْتُ جَالِساً بَعْدَ مَا فَرَغْتُ مِنْ جَهَازِ عَمِّي حَمْزَةَ إِذْ هَبَطَ عَلَيَّ جَبْرَئِيلُ علیه السلام وَ قَالَ يَا مُحَمَّدُ اللَّهُ يُقْرِئُكَ السَّلَامَ وَ يَقُولُ لَكَ قَدْ فَرَضْتُ الصَّلَاةَ وَ وَضَعْتُهَا عَنِ الْمُعْتَلِّ وَ الْمَجْنُونِ وَ الصَّبِيِّ وَ فَرَضْتُ الصَّوْمَ وَ وَضَعْتُهُ عَنِ الْمُسَافِرِ وَ فَرَضْتُ الْحَجَّ وَ وَضَعْتُهُ عَنِ الْمُعْتَلِّ وَ فَرَضْتُ الزَّكَاةَ وَ وَضَعْتُهَا عَنِ الْمُعْدِمِ وَ فَرَضْتُ حُبَّ عَلِيِّ بْنِ أَبِي طَالِبٍ فَفَرَضْتُ مَحَبَّتَهُ عَلَى أَهْلِ السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرْضِ فَلَمْ أُعْطِ أَحَداً رُخْصَتَه. (بحارالانوار، ج۴۰، ص۴٧)
رسول خدا صلّی الله علیه و آله فرمود: در جنگ احد پس از تدفین عمویم #حمزه نشسته بودم، که جبرئیل نازل شد و گفت خداوند تو را سلام میرساند و میفرماید:
نماز را واجب کردم، ولی آن را از معذور و دیوانه و طفل برداشتم؛
روزه را واجب کردم، ولی آن را بر مسافر تکلیف نکردم؛
حج را واجب کردم، ولی آن را از گردن بیمار و ناتوان ساقط کردم؛
زکات را واجب نمودم، ولی آن را از تهیدست و نیازمند نخواستم؛
امّا دوستی و ولایت علیبنابیطالب علیهماالسلام را واجب کردم و محبّتش را بر تمام اهل آسمانها و زمین الزام نمودم، بدون آنکه به احدی رخصت داده باشم (و هیچ عذری از هیچ کس در این زمینه نمیپذیرم)!
✅ «اللّهمّ عجّل لولیّک الفرج»
💠رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله:
مَنْ شَرِبَ اَلْخَمْرَ بَعْدَ مَا حَرَّمَهَا اَللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ عَلَى لِسَانِی فَلَيْسَ بِأَهْلٍ أَنْ يُزَوَّجَ إِذَا خَطَبَ وَ لاَ يُشَفَّعَ إِذَا شَفَعَ وَ لاَ يُصَدَّقَ إِذَا حَدَّثَ وَ لاَ يُؤْتَمَنَ عَلَى أَمَانَةٍ فَمَنِ اِئْتَمَنَهُ بَعْدَ عِلْمِهِ فِيهِ فَلَيْسَ لِلَّذِی اِئْتَمَنَهُ عَلَى اَللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ ضَمَانٌ وَ لاَ لَهُ أَجْرٌ وَ لاَ خَلَفٌ
هر كس پس از تحريم الهىِ شراب توسط من شراب بنوشد، شايسته است كه هنگام خواستگارى به او زن ندهند، به هنگام شفاعت، شفاعتش پذيرفته نشود و هرگاه سخنى گفت، تصديق نشود و بر امانتى امين قرار داده نشود، بنابراين هر كس كه شرابخوار را پس از آگاهى از علم به شرابخوارىِ او امينِ خود قرار دهد، ضمانت، پاداش و جايگزينى در جهان آخرت بر عهدهٔ خداوند ندارد!
📚منابع:
کافی ج۶ ص۳۹۶
تهذيبالاحکام ج۹ ص۱۰۳
«اَللّٰهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج»
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀
✿رمان واقعی #زندگینامه_شهیدایوب_بلندی
✿❀قسمت ۳۹
چند بار توانسته بودم سرش را گرم کنم و از بیمارستان بیرون بروم....
یک بار به #بهانه ی دستشویی رفتن، یک بار به بهانه ی پرستاری که با ایوب کار داشت و صدایش می کرد.
اما این بار شش دانگ #حواسش به من بود.
با هر قدم او هم دنبالم می آمد. تمام حرکاتم را زیر نظر داشت. نگهبان در را نگاه کردم.
جلوی در منتظر ایستاده بود تا در را برایم باز کند.
#چادرم را زدم زیر بغلم و دویدم سمت در
صدای لخ لخ دمپایی ایوب پشت سرم آمد.
او هم داشت می دوید.
_"شهلا .......شهلا........تو را به خدا......."
بغضم ترکید.
اشک نمی گذاشت جلویم را درست ببینم که چطور از بیماران عبور می کنم.
نگهبان در را باز کرد.
ایوب هنوز می دوید.
با تمام توانم دویدم تا قبل از رسیدن او به من، از در بیرون بروم.
ایوب که به در رسید، نگهبان آن را بسته بود..
و داشت اشک هایش را پاک می کرد.
ایوب میله ها را گرفت، گردنش را کج کرد
و با گریه گفت:
_"شهلا......تو را به خدا......من را ببر.......تورو بخدا.....من را اینجا تنها نگذار"
چادرم را گرفتم جلوی دهانم تا صدای گریه ام بلند نشود.
نمی دانستم چه کار کنم.
اگر او را با خود می بردم حتما به #خودش صدمه می زد.
قرص هایش را آن قدر کم و زیاد کرده بود که دیگر یک ساعت هم آرام و قرار نداشت.
اگر هم می گذاشتمش آن جا...
با صدای ترمز ماشین به خودم آمدم،
وسط خیابان بودم
ادامه دارد...
✿❀