💠رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله:
شَارِبُ الخَمرِ لَا تُصَدِّقُوهُ إذَا حَدَّثَ
شرابخوار اگر سخنى گفت، باور نكنيد!
📚بحارالانوار ج۷ ص۱۲۷
«اَللّٰهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج»
💠رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله:
کُن بَارّاً وَ اقتَصِر عَلَی الجَنَّةِ وَ اِن کُنتَ عَاقّاً فَاقتَصِر عَلَی النَّارِ
(نسبت به پدر و مادر) نیکوکار باش، تا پاداش تو بهشت باشد، ولی اگر عاقّ آنها شوی، جهنّمی خواهی بود!
📚کافی ج۲ ص۳۴۸
«اَللّٰهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج»
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀
✿رمان واقعی #زندگینامه_شهیدایوب_بلندی
✿❀قسمت ۵۱
توی بیمارستان دکتر که صورت رنگ پریدهام را دید،..
اجازه نداد حرف بزنم، با دست اشاره کرد به نیمکت بنشینم.
- "آرام باشید خانم...حال ایشان....."
چادرم را توی مشتم فشردم و هق هق کردم.
+"به من دروغ نگو، #هجده_سال است دارم می بینم هر روز ایوب #آب می شود. هر روز #درد می کشد. می بینم که هر روز میمیرد و زنده می شود. می دانم که ایوب #رفته است....."
گردنم را کج کردم و آرام پرسیدم:
_"رفته؟"
دکتر سرش را پایین انداخت و سرد خانه را نشان داد.
توی بغل زهرا وا رفتم.
چقدر راحت پرسیدم:
_ "ایوب رفته؟"
امکان نداشت ایوب برای عملیاتی به جبهه نرود...
و من پشت سرش نماز حاجت نخوانم. سر سجادت زار نزنم که برگردد.
از فکر #زندگی_بدون_ایوب مو به تنم سیخ می شد. ایوب چه فکری درباره من می کرد؟
فکر می کرد از آهنم؟...
فکر می کرد اگر آب شدنش را تحمل کنم نبودنش هم برایم ساده است؟...
چی فکر می کرد که آن روز وسط شوخی هایمان درباره مرگ گفت:
💭"حواست باشد بلند بلند گریه نکنی، سر وصدا راه نیاندازی، یک وقت وسط گریه و زاری هایت حجابت کنار نرود، #حجاب #هدی، حجاب #خواهرهایم، کسی #صدای آن ها را #نشنود. مواظب باش #به_اندازه #مراسم بگیرید، به اندازه #گریه کنید."
زهرا آخرین قطره های آب قند را هم داد بخوردم.
صدای داد و بیداد محمدحسین را می شنیدم.
با لباس خاکی و شلوار پاره و خونی جلوی پرستارها ایستاده بود.
خواستم بلند شوم، زهرا دستم را گرفت و کمک کرد.
محمدحسین آمد جلو...
صورت خیس من و زهرا را که دید،
اخم کرد.
_"مامان....بابا کجاست؟"
ادامه دارد...
✿❀
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀
✿رمان واقعی #زندگینامه_شهیدایوب_بلندی
✿❀قسمت ۵۲
زهرا دستش را روی دهان گذاشت تا صدای هق هقش بلند نشود...
محمد حسین داد کشید:
_"می گویم بابا ایوب کجاست؟"
رو کرد به پرستارها ...آقا نعمت دست محمد را گرفت و کشیدش عقب، محمد برگشت سمت نعمت آقا:
_"بابا ایوب رفت؟ آره؟"
رگ گردنش بیرون زده بود.با عصبانیت به پرستارها گفت:
_"کی بود پشت تلفن گفت حالش خوب است؟ من از پاسگاه زنگ زدم، کی گفت توی ای سی یو است؟ بابا ایوب من مرده... شما گفتید خوب است؟ چرا دروغ گفتید؟"
دست آقا نعمت را کنار زد و دوید بیرون
سرم گیج رفت، نشستم روی صندلی
آقا نعمت دنبال محمد حسین دوید.
وسط خیابان محمد حسین را گفت توی بغلش
محمد خشمش، را جمع کرد توی مشت هایش و به سینه ی آقا نعمت زد.
آقا نعمت تکان نخورد:
_"بزن محمد جان....من را بزن....داد بکش....گریه کن محمد...."
محمد داد می کشید و آقا نعمت را می زد.
مردم ایستاده بودند و نگاه می کردند. محمد نشست روی زمین و زبان گرفت.
_"شماها که نمی دانید...نمی دانید بابا ایوبم چطوری رفت. وقتی می لرزید شماها که نبودید. همه جا تاریک و سرد بود، همه وسایل ماشین را دورش جمع کردم و آتش زدم تا گرم شود، سرش را گرفتم توی بغلم....."
بغضش ترکید و با صدای بلند گریه کرد:
_"سر بابام توی بغلم بود که مرد....... با..با.....ایوبم....توی بغل....من مرد....."😭😫
ایوب را دیدم...
به سرش ضربه خورده بود، رگ زیر چشمش ورم کرده بود.
محمد حسین ایوب را توی قزوین درمانگاه می برد تا آمپولش را بزند.
بعد از آمپول، ایوب به محمد می گوید حالش خوب است و از محمد می خواهد که راحت بخوابد.
هنوز چشم هایش گرم نشده بود که ماشین چپ می شود.
ایوب از ماشین پرت شده بود بیرون...
دکتر گفت:
_"پشت فرمان تمام شده بوده"
😭(شهید بلندی قبل از تصادف شهید شدند)
از موبایل آقا نعمت زنگ زدم به خانه
بعد از اولین بوق هدی، گوشی را برداشت:
_"سلام مامان"
گلویم گرفت:
_"سلام هدی جان مگر مدرسه نبودی؟"
- ساعت اول گفتم بابام تصادف کرده، اجازه دادندبیایم خانه پیش دایی رضاوخاله
مکث کرد:
_ "باباایوب حالش خوب است؟"
بینیم سوخت واشک دوید به چشمانم:
_"آره خوب است دخترم خیلی خوب است..."
اشک هایم سر خوردند روی رد اشک های آن چند ساعت و راه باز کردند تا زیر چانه ام...
صدای هدی لرزید:
_"پس چرا این ها همه اش گریه می کنند؟"
صدای گریه ی شهیده از آن طرف گوشی می آمد.
لبم را گاز گرفتم و نفسم را حبس کردم.
هدی با گریه حرف می زد:
_"بابا ایوب رفته؟"
آه کشیدم:
_"آره مادر جان، بابا ایوب دیگر رفت خیلی خسته شده بود حالا حالش خوب خوب است"
هدی با داییش کلنجار رفت که نگذارد کسی گوشی را از او بگیرد.
هق هق می کرد:
_"مامان تو را به خدا بیاورش خانه تهران، پیش خودمان"
+ نمی شود هدی جان، شما باید وسایلتان را جمع کنید بیایید #تبریز😭
- ولی من میخواهم بابام تهران باشد، پیش خودمان😭😭
ادامه دارد...
✿❀
(( ۱ ))
🌺💐🌸🍀💐🌸🌺
پند شیطان به موسی علیه السلام!
حکایت ؛
روزی شیطان به حضور حضرت موسی(ع) آمد و عرض کرد:
«آیا میخواهی تو را هزار و سه پند، بیاموزم؟»
موسی (ع)فرمود: «آنچه که میدانی، من بیشتر میدانم، نیازی به پند تو ندارم!»
جبرئیل امین،
نازل شد و عرض کرد:
«ای موسی!
خداوند میفرماید:
“هزار پند او فریب است،
اما سه پند او را بشنو!”.»
حضرت به شیطان فرمود:
«سه پند از هزار و سه پندت را بگو.»
شیطان گفت:
۱- چنانچه در خاطرت، انجام دادن کار نیکی را گذراندی،
برای انجام آن شتاب کن وگرنه تو را پشیمان میکنم.
٢- اگر با زنان بیگانه و نامحرم خلوت کردی،
غافل از من مباش که تو را به گناه وادار میکنم.
۳- چون خشم و غضب بر تو مستولی شد، جای خود را عوض کن
وگرنه فتنه به پا میکنم.
🔹🔹🔹🔹🔹
🔹 درخواست آمرزش ؛
اکنون که تو را سه پند دادم،
تو هم از خدا بخواه تا مورد آمرزش و رحمتش قرار گیرم.
موسی بن عمران، خواسته وی را به عرض خداوند رسانید.
ندا رسید:
«ای موسی!
شرط آمرزش ابلیس این است که
روی قبر آدم برود و او را سجده کند.»
حضرت موسی امر پروردگار را به وی فرمود.
شیطان گفت:
«ای موسی!
موقعی که آدم زنده بود،
به او سجده نکردم،
چگونه حالا به مرده او سجده کنم؟»
همای سعادت، ص ۲۰۶.
🌺💐🌸🍀🌸💐🌺
امام علی بن موسی الرضا(علیه السلام) فرمود:
إِنَّا أَهْلُ بَیْت نَرَی وَعْدَنا عَلَیْنا دَیْناً کَما صَنَعَ رَسُولُ اللهِ(صلی الله علیه وآله)(1)
ترجمه
ما خاندانی هستیم که وعده های خود را همانند دیون خود می دانیم، همان طور که پیامبر خدا(صلی الله علیه وآله)چنین بود.
شرح کوتاه
بدهی تنها آن نیست که انسان چیزی را از کسی بگیرد و مقابل آن را بدهکار شود، کسانی که به دیگران وعده می دهند، در حقیقت کاری به ذمّه می گیرند و مسؤولیتی را می پذیرند و در حقیقت یک دین اخلاقی غیر قابل انکاری دارند.
وفای به عهد نشانه شخصیّت و ایمان و بزرگی و صدق و راستی و موجب تحکیم مبانی اطمینان عمومی در جامعه، و زنده کننده روح همکاری های اجتماعی است; و به همین دلیل در اسلام، فوق العاده روی وفای به عهد تکیه شده است.
ا....................
1. از کتاب تحف العقول، صفحه 333.
در اردوگاه رمادی 2، مدتی بود که در مقابل دیدگان سربازان بعثی نیز نماز جماعت را برپا می کردیم که البته این وضعیت دوام چندانی نداشت. به خاطر حادثه ی تیغ کشیدن یکی از اسرا بر گردن یکی از سربازان بعثی، سخت گیری بعثی ها بسیار شدید شده بود؛ طوری که ناچار بودیم نماز جماعت را مخفیانه و با نگهبانی برگزار کنیم. به محض این که سربازی به سوی آسایشگاه می آمد، نماز را به فرادا تبدیل می کردیم.
یکی روز ظهر من پیشنماز بودم و چون وقت آزادباش بود، تعدادی از بچه های آسایشگاه های دیگر هم به ما پیوستند و نماز جماعت خوبی شکل گرفت. نماز ظهر تمام شد و خواستم برای نماز عصر برخیزم که ناگهان یکی از دوستان با اشاره به من فهماند که نباید بلند شوم. کمی صبر کردم و متوجه شدم یکی از سربازان عراقی جلوی در آسایشگاه ایستاده و منتظر است تا ببیند چه کسی امام جماعت است.
سرباز بعثی کمی صبر کرد و دید کسی بلند نمی شود و همه هم چنان رو به قبله نشسته و مشغول و دعا و مناجات هستند؛ بنابراین با صدای بلند گفت: « من می روم، شما نمازتان را بخوانید»! اگر بعثی ها امام جماعت را پیدا می کردند و از او می پرسیدند که نماز جماعت می خواندی؟ امام جماعت با روحیه ای عالی می گفت: « این برنامه، نوبتی است و امروز نوبت من بوده است. »
مزدور بعثی هم چاره ای نداشت جز این که پس از مقداری ضرب و شتم، او را رها کند.
راوی: غلام حسین کمیلی
منبع: کتاب قصه ی نماز آزادگان، صفحه:152
دقیقاً به یاد دارم مجلس ازدواج صادق درکمال سادگی وصداقت برگزار شد وداخل حیاط منزلمان را فرش کردیم وایشان هم درمجلسشان سخنرانی جالبی کردند ودر این سخنرانی درموردحجاب خیلی تاکید داشت و می گفت : من از شما خواهران می خواهم که در تمام اوقات زندگی چه درلحظاتی که خوش هستید و چه درلحظاتی که ناراحتید حجابتان را حفظ کنید و این امر مهم را به فرزندانتان هم بیاموزید .
شهید صادق سمیعیدلوئی
منبع: اطلاعات دريافتي از كنگره سرداران و 32000 شهيد استانهاي خراسان
6.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌐 کــلام شهـــید بهشتی:
«در جامعهای که عبور از چراغ قرمز
منع میشود ، چگونه با عبور از خط
#عفاف برخورد نمیشود؟!»
یک روز اوایل انقلاب با آقای سید موسوی سوار موتور برای زیارت قبور پدر و مادر به قدمگاه رفتیم در آنجا با تعدادی از خانواده هایی که از تهران یا اصفهان آمده بودند مواجه شدیم که بدون چادر وارد قدمگاه شده بودند تا چشم آقای موسوی به آنها افتاد خیلی ناراحت شد و به من گفت: اسماعیل بیا برویم به آنها مسئله را تذکر دهیم . بعد با هم به سمت آنها رفتیم ایشان رو به مردهای خانواده کرد و خیلی مودبانه گفت: اینجا جایی مقدس است و محیط سنتی و اجتماعی به ما اجازه نمی دهد که خانمها بدون چادر وارد این مکان شوند این فرهنگ و سنت اینجاست شما با این عملتان زیر سوال می روید . شما که خارجی نیستید ایرانی هستید . امروز ما انقلاب کردیم که خارجی نباشیم. بعد از صحبتهای ایشان مردان آنها گفته ی ایشان را قبول کردند و به خانمهایشان گفتند که بروند چادر سرشان کنند.
شهید سیدقاسم سیدموسوی
منبع: اطلاعات دريافتي از كنگره سرداران و 32000 شهيد استانهاي خراسان
🌱💚
وقتی با تمام وجودت برای خواسته ای که داری بجنگی مطمئن باش که دنیا هم همرات میشه و
اگر هم که به هر دلیلی بهش نرسیدی بدون که حکمتی داره و نباید بذاری که نا امیدی بهت غلبه کنه.
هنگام غروب آفتاب بود. ناگهان در زندان باز شد. یک نگهبان بعثیِ بدقواره خودش را نشانمان داد. او لگدی به در زد و گفت: « خارج شوید و به توالت بروید. » پیش خودم گفتم: « بگذار سلامی بکنم شاید کمی دلش به رحم بیاید»! اما ای کاش سلام نکرده بودم! چشمتان روز بد نبیند! تا سلام کردم، چنان ضربه ی مشتی به سینه ام زد که روی زمین پرت شدم. بعد هم سر و صورتم را خون آلود کرد.
آن شب نه آب داشتیم نه خاک. دست به دیوار زدیم و تیمم کردیم و هر کس مشغول نماز شد. نماز مغرب که تمام شد، می خواستیم نماز عشاء بخوانیم که سر و صدای زیادی به گوشمان خورد. ناگهان در باز شد و چهره ی زشت آن بعثی دوباره پیدا شد. تا می توانست فحش داد و آخرش هم گفت: « مگر نمی دانید که نماز خواندن ممنوع است»؟
ما را به بیرون به اتاقی بردند که برای کتک و شکنجه فراهم شده بود. چه کسی جرأت داشت حرف بزند! آن جا ما را له و لَوَرده کردند و دوباره به جای اولمان باز گرداندند. از آن به بعد موقع نماز، نگهبان می گذاشتیم. گاهی دو رکعت نماز چه قدر طول می کشید که به خوبی تمام شود! از بس نگهبان می آمد که نکند نماز بخوانیم!
راوی: تقی شامیزاده
منبع: کتاب قصه ی نماز آزادگان، صفحه:227