eitaa logo
فدایے ࢪهبࢪ
60 دنبال‌کننده
682 عکس
163 ویدیو
7 فایل
''♥مٺولد️⇦۱۴۰۰/۴/۲۵ ''💚ناشناسمونھ⇦ https://harfeto.timefriend.net/16322253063127
مشاهده در ایتا
دانلود
‌ نباید دوستانمان را کیفِ پول ببینیم.
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞 قسمت ۲۷ ٧فروردین گذشت... عروسی یاشار هم تمام شده بود. حالش هیچ خوش نبود.رفتن به خانه اقابزرگ هم دردی دوا نمیکرد.! روز به روز بیشتر مطمئن میشد... هنوز نوروز تمام نشده بود. باید کاری میکرد.! ترسید که دیر شود..ادمی نبود که کاری کند.به بزرگتری که داشت،به پدر و مادرش که قائل بود.باید به خواستگاری میرفت.اما چطور..!راضی نمیشدند..! در این مدت فخری خانم..همه فامیل را خبردار کرده بود..!که پسرکش هیچ دختری را نمیخواهد،الا ریحــــانه..! که تمام دختران را کنار گذاشته، الا ریحــــانه..! حالا دیگر همه فهمیده بودند.عروسی یاشار که بود....اینهمه مراقب عمو محمد بود که چیزی کم و کسرنداشته باشد.مدام به مادرش سفارش طاهره خانم را کرده بود... ❣ بود کارهایش.دست دلش برای همه رو شده بود. دیگر کسی نبود که نداند... از فامیل، از اهل محل، از رفقایش که درهیئت بودند، از کسبه و بازاری ها، از رفقایش درپایگاه، همه فهمیده بودند.مادرش همه را خبر دار کرده بود که . اما روز به روز بدتر میشد. فخری خانم چند روزی یکبار... همه را جمع میکرد،به دورهمی و مهمانی.اما نقل مجلسشان بود که چه کنند. مادرش چه ها که نکرد....! که یوسف خام است و بی تجربه...! که دخترمحمد بدرد یوسفش نمیخورد...! حاضر بود پول ها خرج کند...! تا یوسفش سرعقل بیاید...! هرچه مادر بگوید انجام دهد.....!!!! اما دل یوسف گیر بود.ولی درکش نمیکردند..! چیزی به ذهنش رسید... ، برایش مثل یک مثل های یک درخت خیلی تندمند، بود. بود. گرچه درهیچ مهمانی ای شرکتش نمیدادند، اما کم کم 👈بخاطر همین ارث👉 و عروسی یاشار و سمیرا، را سعی میکردند حفظ کنند. هنوز کمی حرمت قائل بودند.!! تنها کسی که هنوز کمی حرفش خریدار داشت آقابزرگ بود.شاید حرفهایش افاقه میکرد. 👈باید از این، آقابزرگ استفاده میکرد، ، آقابزرگ را باید برمیگرداند. به خانه آقابزرگ رفت... تا کند...! که زنگ بزند به مادرش.که مجلسی برگذار شود. که خانم بزرگ هم میانه کار را بگیرد.. باید کاری میکرد تا مرحمی شود برای قلب بی قرارش.. تلاشهای یوسف به نتیجه رسید. مهمانی را روز ١٣ فروردین گذاشتند. که آقابزرگ حرف بزند با پسرش با عروسش، شاید گره از این مشکل باز شود! این اولین جلسه بود با حضور خانواده عمومحمد و کوروش خان. خانم بزرگ.... غذا، درست کرده بود.هرچه بود بعد از سالیان سال بود که همه مهمانش بودند. خوشحال بود و سرحال.همه کارها را از چند روز قبل انجام داده بود. با اینکه همه نوه هایش را دوست میداشت، اما «یوسف و ریحانه» برایش چیز دیگری بودند.. آقابزرگ... میدید برگشته اش را. میدید رعایت و بزرگتری را. میفهمید که «بعد از ٢٠ سال» کم کم برمیگشت... یوسف انرژی مضاعفی پیدا کرده بود...گرفتن تمام خریدها از اصغراقا.. تمیز کردن حیاط،..آماده کردن تخت،.. حتی درست کردن درب حیاط که قفلش خراب شده بود.. آقابزرگ.... نگاهی به خانم بزرگ میکرد.و نگاهی به نوه اش، و لبخند میزد.. یاد جوانیش افتاده بود.. _اخ... کجایی جوااانیییی.... ادامه دارد... ✨✨💚💚💚✨✨ ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞 قسمت ۲۸ روز موعود فرارسید.... ١٣ فروردین بود. خانواده عمو محمد زودتر رسیده بودند. و بعد کوروش خان. یاشار و سمیرا حاضر نشدند بیایند.یوسف گل و شیرینی خریده بود. یک دسته گل نرگس خرید. شیرینی را به مادرش داد و گل را خودش. چنان ذوقی در دل داشت که فقط خدا میدانست. بعد از غذا... همه روی تخت نشسته بودند. آقابزرگ باکمک یوسف، چند تخت کنار هم گذاشت. آقابزرگ روی صندلی مخصوصش نشسته و عصا را بحالت عمود گرفته بود. خانم بزرگ هم صندلی اش را کنار همسرش قرار داد. کوروش خان لبه تخت نشست. گره خشک و سنگینی به پیشانی داشت.فخری خانم، با دلخوری و غصه نشست. یوسف با هزار امید، کنار پدرش نشسته بود. زیر لب ذکر میگفت.دستش را روی پای پدرش گذاشت. _بابا خواهش میکنم، امشب بذارین آقابزرگ حرفش رو تا اخر بزنه بعد.. بعد هرچی شما بگین من نه نمیارم. کوروش خان نگاهی سراسر خشم به او انداخت و سکوت کرد. عمو محمد سکوتی عمیق کرده بود. و نگاهش به زمین بود. طاهره خانم نگران از آینده و آبروی دخترکش، آرام در کنار همسرش نشسته بود. ریحانه پر از استرس و دلهره فقط از ته دل حرف میزد.«خداجونم هرچی هس، هر چی تو هس همون بشه.» مرضیه و علی کنار هم. با لبخند نشستند. آقابزرگ شروع کرد... روحیه جوانیش برگشته بود.خوشحال و سرحال بود.حس و که به او برگردانده شده بود، را مدام ابراز میکرد. با زبان بی زبانی از یوسف تشکر میکرد. که اگر یوسف نبود، حتی مردنش هم کسی باخبر نمیشد! که اولین بار است بعد حدود ٢٠ سال همه به خانه اش رفتند..! که او را حساب کرده بودند..! آقابزرگ _همگی خیلی خوش آمدید.خوب کاری کردید اومدید. دل منه پیرمرد رو شاد کردید.اول لطف خدا و بعد مردونگی یوسف بود که کم کم همه چیز داره میاد سرجای اولش. یوسف باشرم دوزانو نشسته بود. نگاهش میخ آقابزرگ بود. آقابزرگ_ کوروش وقتی فخری خانم رو انتخاب کرد. ما به انتخابش احترام گذاشتیم. نظرمونو گفتیم. اما آخر کار تصمیم رو گذاشتیم بعهده .این مقدمه رو گفتم که اینو بگم. ما اینجا جمع شدیم که تکلیف دوتا جوون رو روشن کنیمـ.. کوروش باخشم وسط حرف پدرش پرید. _ولی اقاجون من راضی نیستم.! به خود یوسف هم گفتم من بهیچ عنوان راضی نیستم. براش هم هیچ کاری نمیکنم. آقابزرگ_اجازه بده بابا...! هنوز حرفم تمام نشده. فخری خانم با تمام دل پری که داشت بلند گفت: _آقاجون، درست میگه کوروش خان، منم راضی نیستم. علی بالبخند به یوسف نگاه میکرد. یوسف با ناراحتی،... نگاهی به همه کرد. کاش میتوانست کاری کند. تپش قلبش بیشتر از حد بود.اما این ضربان با بقیه مواقع فرق داشت. چنان زیاد، طوری که خودش صدایش را میشنید. باغصه به ریحانه اش کرد، که به جایی نامعلوم خیره شده بود.غم را در چهره اش می دید. باخجلت و شرمندگی، نگاهش را گرفت. آقابزرگ باز عصایش را به زمین زد. _من هنوز حرفم تموم نشده. بعد رو کرد به پسرش کوروش. _با محمد مشکل داری؟! اونم بخاطر اتفاقی که بیشتر از ٢٠ سال پیش افتاده.!؟ خودت میدونی اون فقط یه اتفاق بوده.!!.. پس دلیلی نداره اون رو با این موضوع یکی کنی.! یا مشکل جریان شراکت تو و سهراب و آقای سخایی هست.. ؟! همه در سکوتی محض بودند. کسی حرفی نمیزد... ادامه دارد... ✨✨💚💚💚✨✨ ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚
روز آخر اسارتمان بود. هیأت صلیب سرخ آمده بود تا به ما کارت آزادی بدهد. فرصت خوبی بود. عراقی ها تا آن روز همیشه در کمین بودند و ما را سر نماز به دام می انداختند. بعد هم شکنجه بود و محدودیت. آن روز تصمیم گرفتیم در حضور صلیبی ها و عراقی هایی که تعدادشان هم زیاد بود، نماز جماعت باشکوهی در حیاط برگزار کنیم. باید ثابت می کردیم که ما پیروان امام حسینیم. همین که وقت نماز شد، یک نفر اذان گفت و بیش از هزار آزاده در محوطه ی اردوگاه تکریت به نماز ایستادند. صف های طولانی نماز و شکوه جمعیت آرامشی که بر نمازگزاران حاکم بود و افسران بعثی را به وحشت انداخت. این آخرین پرده ی نمایش اسارت ما بود. ما با آرامش آن جا را ترک کردیم؛ در حالی که عراقی ها هم چنان ناآرام ماندند. راوی: محسن مهدوی منبع: کتاب قصه ی نماز آزادگان، صفحه:52
قبل از انقلاب تهران زندگي مي‌كرديم. خيلي‌ها جمعه و تعطيلي مي‌رفتند سينما و جاهاي ديگر، ولي ما اهلش نبوديم. يك روز جمعه رفتيم طرف ساختمان پلاسكو توي خيابان جمهوري. دوري زديم و مي‌خواستيم برگرديم كه دم در پلاسكو ديديم جواني مزاحم يك دختر بي‌حجاب شده است. محمدباقر رفت جلو و يقه آن پسر را گرفت. او به جاي معذرت‌خواهي دو قورت و نيمش باقي بود. محمدباقر كه يقه‌اش را محكم گرفته بود، شروع كرد به زدنش. با اين‌كه آن ‌زمان خيلي خانم‌ها وضع حجابشان خوب نبود و آقايان هم كمتر درگير مسأله امر به معروف و نهي از منكر مي‌شدند، اما تا موضوع را فهميدند آمدند كمك حسين. آن جوان يك‌ پا داشت دو تا هم قرض كرد و پا به فرار گذاشت. آن دختر خانم هم كه تا به حال ايستاده بود و تماشا مي‌كرد، آمد جلو و از محمدباقر تشكر كرد. شهید محمّدباقر اسدي‌نژاد منبع فرهنگنامه شهدای سمنان، ج1، ص420
👇بخونید💞 💠 سخن عزراییل بسیار تکان دهنده... ✍مرحوم شهید (ره) در کتاب“داستانهای شگفت” حکایتی درباره اهمیت آورده اند که خلاصه آن 😊 چنین است:🍃 💞 یکی از علمای نجف حدود یکصد سال پیش، در خواب حضرت عزراییل را می بیند. پس از سلام می پرسد: از کجا می آیی؟☘ 💢ملک الموت می فرماید: از شیراز! روح مرحوم میرزا ابراهیم محلاتی را قبض کردم.💫 🌿شیخ می پرسد: روح او در چه حالی است⁉️ عرزاییل می فرماید: در بهترین حالات و بهترین باغهای عالم برزخ.🍁 خداوند هزار ملک را برای انجام دستورات شیخ قرار داده است.🌿 💕آن عالم پرسید: آیا برای مقام علمی و تدریس و تربیت شاگرد به چنین مقامی دست یافته است‼️☘ 💢فرمود: نه! گفتم: آیا برای نماز جماعت و بیان احکام! فرمود: نه! گفتم پس برای چه فرمود: برای خواندن زیارت عاشورا.🍃 🌟نقل است که مرحوم میرزا، سی سال آخر عمرش زیارت عاشورا را ترک نکرد و هر روز که به سبب بیماری یا امر دیگری نمی توانست بخواند، نایب می گرفت.😊 💯
مدتی بود که پنج دقیقه پیش از سوت آمار، عراقی ها یک سوت می زدند که هر کس خود را برای آمار و داخل باش آماده کند. معنی سوت اول این بود که کارها تعطیل گردد و همه به طرف آسایشگاه بروند. اگر کسی تخلف یا تأخیر می کرد، کتک می خورد. یک بار در حال وضو بودم و آن سوت هم نواخته شده بود. در حین وضو ناگهان احساس کردم که کمرم سوخت. بی اختیار رو برگرداندم و دیدم سرباز عراقی کابل به دست پشت سرم ایستاده است. تحمل از دستم رفت و با خشم به او گفتم: « بی شعور! مگر کور هستی که دارم وضو می گیرم »! او هم دو ضربه ی دیگر بر من زد. عصبانیت من هم گل کرد و گفتم: « لعنتی! تا کی ما باید به خاطر نماز این همه ظلم شما را تحمل کنیم و بی جهت اذیت بشویم»؟ سرباز گفت: « مگر تو صدای سوت را نشنیدی»؟ گفتم: « شما کی سوت را سر وقت و دقیق می زنید؟! تازه مشغول وضو گرفتن بودم که سوت به صدا درآمد. اگر شما آدم هستی، نباید وقت وضو گرفتن مرا می زدی. شما دین ندارید. » او که یقه ام را گرفته بود تا مرا به اتاقشان ببرد و در آن جا کتک مفصلی بزند، تا کلمه ی " دین " را شنید، یقه ام را رها کرد؛ مثل کسی که ترسیده باشد. من هم محکم تر به او گفتم: « من حتماً به صلیب خواهم گفت که تو با من چه طور رفتار کردی و به فرمانده ی اردوگاه هم شکایت می کنم. » او که ترسش بیشتر شده بود، مرا به کناری کشید و گفت: « بسیار خوب، برو وضو بگیر؛ ولی جلوی بقیه کله شقی نکن»! اتفاقاً چند نفر دیگر هم ناظر این صحنه بودند. راوی: محمد درویشی منبع: کتاب قصه ی نماز آزادگان، صفحه:232
در اتاق بازجویی افسران بعثی ریخته بودند روی سرش. هی می زدند و سوال می کردند: « چرا به جبهه آمدی»؟ او بی خیال جواب می داد: « برای آزادی قدس.» « قدس در اشغال اسراییل است. چرا به ما حمله کردید»؟ « راه قدس از کربلا می گذرد. » دوباره هجوم وحشیانه ی بعثی ها آغاز می شد؛ لگد، کابل، فحش و این گونه چیزها که جز فرهنگ بعثی هاست. " حاج عبدالله " وقتی به اردوگاه آمد، به هر کس که می رسید، می گفت: « کربلایی، سلام! کربلایی، نگران نباش»! وقتی هم فیلم های مبتذل می آوردند و ما را مجبور می کردند که جمع شویم و نگاه کنیم، وسط جمعیت آزادگان تسبیح در دستش می چرخید و یک ریز می گفت: « اللهم صل علی محمد و آل محمد » و درد ضربه های کابل را دیگر احساس نمی کرد. " حاج عبدالله " یا در حال عبادت خدا بود یا خدمت به خلق خدا. یک روز صبح خوشحال از خواب برخاست و گفت: « دیشب پسر شهیدم را در خواب دیدم که منتظر ایستاده، وسط یک دشت سبز سبز، به زور از تپه ای بالا رفتم. در سراشیبی تپه با شوق به طرفش می دویدم.» تازه سه چهار شب از این خواب گذشته بود که وسط نماز نافله ی شب افتاد؛ داشت استغفار می کرد برای چهل مومن و هفتاد بار برای خودش. دستش روی قلبش بود. چند نفر نماز شبشان را ول کردند و آمدند بالای سرش. دو نفر دهانشان را گذاشته بودند لای میله های پنجره و نگهبان عراقی را صدا می زدند. نگهبان یک بار آمد و رفت و وقتی برگشت، یک دانه قرص در دستش بود. با ناامیدی و حسرت به قرص سردرد نگاه کردیم. حاج عبدالله روی سجده افتاده بود و عرق سرد بر پیشانیش. به همین راحتی چشم هایش را پشت درهای بسته بست. ... و اشک های بچه ها روی صورت و بدن او می ریخت. از پنجره تا بهداری هم کمتر از دویست متر فاصله بود. سحر جدید که فرا رسید، بچه ها نام حاج چهل مومن افزودند: اللهم اغفر لعبادالله! او را در قبرستان « وادی عکاب » دفن کردند؛ قبر شماره ی 40 راوی: صادق مهمان دوست و چند آزاده دیگر منبع: کتاب قصه ی نماز آزادگان، صفحه:61
📌امام جعفرصادق علیه‌السلام میفرمایند: هرکس دوست دارد بداند نمازش قبول شده یا نه، ببیند که آیا نمازش او را از گناه و زشتی باز می دارد یا نه؟ پس به هر اندازه که نمازش او را از گناه باز بدارد، به همان مقدار نمازش قبول واقع شده است. 📚تفسیر البرهان، ج ۴، ص ۳۲۲ 📚بحارالأنوار، ج ۱۶، ص ۲۰۴
🌷 شهات محسن فخری‌زاده رئیس سازمان پژوهش و نوآوری وزارت دفاع ✍ شهید محسن فخری‌زاده مهابادی (۱۳۳۶ – ۷ آذر ۱۳۹۹) رئیس سازمان پژوهش و نوآوری وزارت دفاع در ۷ آذر ۱۳۹۹ش، در یک عملیات تروریستی توسط عوامل رژیم صهیونیستی ترور شد و در پی شدت جراحات در بیمارستان به شهادت رسید. 🔸 وی یکی از مدیران ارشد صنعت هسته ای و دفاعی کشور بود که در طول دوران عمر با برکت خود منشا خدمات فراوانی بود و  توانست توان دفاعی کشور را به تراز قابل قبولی از بازدارندگی برساند. 🔸 او یکی از پنج شخصیت ایرانی بود که نامش در فهرست ۵۰۰ نفرهٔ قدرتمندترین افراد جهان که از سوی نشریه آمریکایی فارن پالیسی منتشر می‌شود، قید شده بود. 🔸 در قطعنامه ۱۷۴۷ شورای امنیت که در تاریخ ۲۴ مارس ۲۰۰۷، علیه فعالیت‌های هسته‌ای ایران تصویب شد، نام وی جزو افراد تحریم شده بود و از طریق سازمان ملل در اختیار موساد قرار گرفت. 🔸 شهید فخری زاده تنها دانشمندی بود که نتانیاهو در یک برنامه از او نام برده بود و رسانه‌های اسرائیلی اعلام کرده بودند که نقشه ترور وی یک بار در سال‌های گذشته شکست خورده بود. 🔸 ترور این مدیر توانا و شایسته گرچه تلخ و ضربه سنگینی به مجموعه دفاعی کشور بود، اما دشمنان کوردل بدانند راهی را که شهید فخری زاده ها آغاز کرده اند، هرگز متوقف نخواهد شد.
💫🌺🍃 🌺 ❇️ نماز روز پنجشنبه 💠 حاجت روایی ✍ هركه در روز پنجشنبه، ده ركعت نماز بجاى آورد، (پنج تا دو رکعتی) 👈 و در هر ركعت سوره حمد و توحید را ده مرتبه بخواند، 🔹 فرشتگان‏ به او مى‏‌گويند: ✍ هر حاجتى دارى بخواه، كه برآورده خواهد شد. 📚 مفاتیح الجنان 🌺 💫🌺🍃
هفدهم اسفند 62 در جزیره ی جنوبی اسیر بعثی ها شدم. شبِ پیش پا و کمرم زخمی شده بود. با کتک و شکنجه مرا به بصره بردند؛ عده ای دیگر هم مثل من آن جا بودند. نزدیک اذان مغرب عده ای از بچه ها در اتاقی کوچک و تنگ، مشغول ذکر خدا بودند. وقت اذان یکی از اسرا به نام " رشید سعدآبادی " بی توجه به همه ی خطرات احتمالی، اذان گفت. اذان او به همه روحیه داد. اذانش که تمام شد، همه تیمم کردند. رزمنده ای شجاع به عنوان پیش نماز، جلو ایستاد و دیگران بدون ترس و واهمه به او اقتدا کردند و نماز جماعت باشکوهی برگزار شد. هیچ کس به فکر این نبود که ممکن است عراقی ها بیایند و آن ها را از میان جمع جدا کنند و با خود ببرند. صفا و پاکی در چهره های نمازگزاران موج می زد و آرامش بر دل ها حاکم بود. عراقی ها متوجه نماز جماعت شدند؛ خشمگین و هیجان زده آمدند. آن ها ما را تماشا کردند تا این که نماز به پایان رسید. یکی از آن ها گفت: « الآن همه ی شما را می کشیم و هیچ اتفاقی نمی افتد. » همه به عراقی ها نگاه می کردند و هیچ اهمیتی به حرف آن ها نمی دادند. وقتی هم که دسته جمعی با کابل بر سر و صورت بچه ها می زدند، آن آرامش قلبی هم چنان وجود داشت و این از برکات نماز و ذکر خدا بود. راوی: جمشید ورسیرانی منبع: کتاب قصه ی نماز آزادگان، صفحه:140