💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حرمت_عشق
💞 قسمت ۵۶
یوسف_ باشه.بگو
ریحانه مدام درفکر بود. دوست داشت بار مالی از دوش همسرش بردارد.
_مراسم عقد و عروسیمون باتو اما دوست دارم نظرآخر رو من بدم از تالار تا خنچه عقد و آرایشگاه و خلاصه همه چی
_شرطهات یه جوریه. دلیلت چیه؟
ریحانه ناراحت شد. دوست نداشت از لحاظ مالی مردش را به زحمت بیاندازد.
_خب.خب...دلیلم رو بذار بعدا بگم.
_الان بگو باید بدونم
_میترسم بگم
یوسف نگاهی کرد.که یعنی باید بگویی.باید بدانم.ریحانه میترسید.نمیدانست چطور جمله بندی کند.چطور به همسرش بفهماند.که دوست ندارد به زحمت بیافتد.
_ما هرکاری کنیم برا زندگی خودمونه.شیراز که رفتیم میخایم خونه کرایه کنیم. شرایطمون عوض میشه.من دوست ندارم تو رو به زحمت بیاندازم
به رستوران رسیدند.سفره خانه ای زیبا، جایی دنج و باصفا و طبیعتی بکر.نیمکتی کوچک دونفره.را درنظر گرفتند. نشستند.
ریحانه مشغول دیدن طبیعت سفره خانه بود.اما یوسف در فکر بود.شک داشت.از طرفی غرور مردانه اش بود.از طرفی حرف بانویش منطقی بود.اما دوست داشت برای همسرش سنگ تمام بگذارد.که همیشه در رفاه باشد.او که مهریه اش را میبخشید. مراسم نامزدیشان هم بدون هیچ جشنی بود.زندگی را ساده دوست داشت.اما نمیخاست چیزی برای بانویش کم بگذارد.
لحظاتی بود، ریحانه او را صدا میکرد.اما یوسف غرق در فکر بود. باصدای ریحانه، سرش را بالا گرفت..
_یوسف...یوسف با توام کجایی چرا جواب نمیدی؟!
یوسف چهار زانو نشست.
_چی میخوری؟! اینجا دیزی هاش معرکهست. بگیرم!؟
_جدی..؟ باشه بگیر.پایه ام
مرد گارسونی، میان تخت ها رد میشد. تا سفارش مشتریها را ببرد. یوسف صدایش کرد. سفارشش را گفت. به محض رفتن آن مرد، ریحانه گفت:
_چیشده.؟تو فکر چی هسی؟!
_باشه شرطت قبول، ولی اگه جایی اختلاف نظر داشتیم چی!؟
_شما مطمئن باش.هرجا مخالف نظرت بود. حرف، حرف شماست
_باشه
_تو این فکر بودی که نکنه نظر من بالاتر از نظرت بشه؟! وقتی روز اول گفتی همسفر، من میدونستم منظورت چیه.
چقدر ساده بود کلام بانویش.باذوق لبخند پهنی زد.با دندان لبش را گرفته بود، که ضایع نشود،که لبخندش حرف دلش را لو ندهد،اما موفق نمیشد.جالب بود که حرف دلش را خوانده بود.جالب بود چقدر با مهارت حرفی را که دوست داشت به زبان بیاورد را او به زبان آورده بود. ذکر الحمدلله روی زبانش جاری شد.
بالبخند گفت:
_مراسم رو کی بگیریم؟! ٢٧ رجب بهتره یا چهارم شعبان؟
_خیلی زوده به کارامون نمیرسیم!
_کار خاصی نداریم همه رو یه هفته ای میشه انجام داد.
_ولی من جهیزیه ام نصفه س!
ادامه دارد...
✨✨💚💚💚✨✨
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚
🥀
اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَة وَ اَبیها وَ بَعْلِها وَ بَنیها وَ السِرِّ الْمُسْتَوْدَعِ فیها بِعَدَدِ ما اَحَاطَ بِهِ عِلْمُکَ
🥀
اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَة وَ اَبیها وَ بَعْلِها وَ بَنیها وَ السِرِّ الْمُسْتَوْدَعِ فیها بِعَدَدِ ما اَحَاطَ بِهِ عِلْمُکَ
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حرمت_عشق
💞 قسمت ۵۷
_ولی من جهیزیه ام نصفه س
_خب پس به مامان میگم با مادر(طاهره خانم) هماهنگ کنه. جلسه ای که گذاشتیم اونجا میشینیم باهم حرف میزنیم. خوبه؟!
ریحانه_ چشم
نیمه دوم تیرماه شد.جلسه گذاشته شد. یوسف و پدر و مادرش به خانه عمومحمد رفته بودند.این بار غیر از پدر و مادر عروس و داماد، کسی در مجلس حضور نداشت.
یوسف گل و شیرینی گرفت. با یک شاخه گل رز آبی.گل را به طاهره خانم داد. شیرینی را به عمو محمد و تک شاخه گل را به دلبرش.از لحظه اول تا آخر جلسه ریحانه گل رز را گرفته بود. می بویید. و باچشم از مردش #تشکر میکرد.
همه حرفها را گفتند.تاریخ عقد و عروسی هم مشخص کردند.
💞سوم شعبان عقد و چهارم شعبان ازدواج.
به درخواست ریحانه، بقیه کارها را به عروس و داماد سپرده شد.. اما از بزرگترها، راهنمایی و کمک بگیرند. همه موافق بودند.
از صبح روز بعد، کارها را شروع کردند.
تالار....تالاری بود که در عین سادگی بسیار زیبا بود. قسمت زنانه و مردانه تالار از هم جدا بود. حتی درب ورودی هم فاصله زیادی داشت. و حسن تالار این بود که درب ورود و خروج خدمه قسمت بالای تالار بود.ریحانه نقشه ها داشت.
فیلمیردار.....ریحانه به دوستش، فاطمه، گفته بود که فیلمبردار مجلسشان شود.
خنچه عقد.....خودش درست کرده بود.١٢ قوی سفید خرید. که ٨ قو بزرگ و ۴قو کوچک بود. همه را تزیین کرد. رنگ کرد و با عشق تک تک چیزها را در پشت هر قو جا میداد.
🌸قوی اول را پشتش رحلی گذاشت با نگینهای نقره ای و طلایی تزیین کرد. مخصوص قرآن کریم.
🌸قوی دوم مهر تربت. درخت نخلی مصنوعی و کوچک، ۵سانتی درست کرد.پای درخت خاک ریخت. دو مهر تربت کربلا زیر درخت گذاشت.
🌸یک قو شاخه نبات. ١٨شاخه نبات را (به تعداد طول عمر حضرت زهرا سلامالله علیها) بصورت آبشار چسباند.
🌸یک قو نقل و سکه. ١۴ نقل و ١۴سکه را (به تعداد ١۴معصوم) بصورت قلب درآورد و بر پشت قو، سوار کرد.
🌸یک قو فندق و گردو. ٣٣ گردو و ٣٠فندق (جمعا ۶٣ به تعداد مدت عمر پیامبر اکرم.ص.) رنگ طلایی زد.ماهرانه چید و بر پشت قو چسباند.
🌸یک قو بادام. ١٢بادام (به تعداد ١٢ امام) را تک تک رنگ نقره ای زد. با اکلیل تزیین کرد. و پشت قو سوار کرد
🌸یک قو آب مصنوعی با گلهای محمدی.
گلهای محمدی را با نام یوسف و ریحانه، روی نخی چسباند و آرام روی آب گذاشت.
🌸یک قو سبزی. سبزی ها (تره، ریحان، شاهی،نعناع، تربچه، پیازچه از هرکدام ٢عدد) به شکل خانه درآورده بود.
۴قوی کوچک را به طرزی ماهرانه رنگ یاسی زد با مروارید تزیین کرد.
❤️دوقو را قرینه هم درست کرد برای جاشمعی.
❤️یک قو سیب. یک عد سیب قرمز به نیت وحدانیت خدا.
❤️یک قو عسل و ماست. زیرش را تزئین کرد. کاسه بلوری کوچکی گذاشت. که عسل و ماست را درآن بریزد.
جزئیات سفره عقدشان،تمام شده بود.حالا وقت چیدن سفره بود. با دوستش فاطمه، و خواهرش مرضیه، سفره را با سلیقه چیدند. خیلی خوب شده بود.مدام مادرش او را تحسین میکرد.
اما نمیخواست به یوسف بگوید که چه کرده، گرچه حدس برای او سخت نبود اما دوست داشت لحظه ای که پای سفره مینشینند، عکسالعمل عشقش راببیند.
وقت محضر......را یوسف گرفت و مکانش را ریحانه انتخاب کرد.
ادامه دارد...
✨✨💚💚💚✨✨
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حرمت_عشق
💞 قسمت ۵۸
وقت محضر.....را یوسف گرفت و مکانش را ریحانه انتخاب کرد.محضری زیبا و شیک در انتهای کوچه، و ساعت آن را، زمانی گذاشت که کوچه خلوت بود. اینطور دید کمتری داشت احیانا اگر نامحرمی از آنجا رد میشد!
ریحانه درفکر این بود چطور میتواند از لحاظ مالی به مردش کمک کند.پس مراقب بود که کمتر به خرج بیافتد.که نگران نباشد.که زیر بار #قرض نرود. و اقتدار مردش زخم نشود.
دربی را که مختص خدمه ها بود.برای رفت و آمد یوسفش و البته عاقد. در نظر گرفت. اینطور هم خودش راحت تر بود و هم همسرش. و از عاقد خواسته بودند بیاید تالار خطبه ای سوری بخواند برای گرفتن فیلم.
با اجازه مدیرتالار، نزدیک درب، جایگاه درست کرد. و قصد داشت سفره را هم همانجا بیاندازد. چون با این کار، به راحتی صدای بله گفتن عروس مشخص بود.بدون نیاز به میکروفن. که همه مردان صدای بله او را بشنوند. و فقط یک درب میان عروس و داماد و عاقد میبود.
💙گرچه ریحانه نظر آخر را میداد اما حرف دل یوسفش بود.و گرچه تمام مخارج را یوسف میداد اما فکر نمیکرد این هزینه ها #یک_سوم چیزی بود که محاسبه کرده بود.
آرایشگاهی.....انتخاب کرد که هم کارش خوب بود. هم مکانش خلوت بود. و هم آرایشگرش را میشناخت.
نیمی از جهیزیه....را قبلا خریده بودند.نیم دیگر را به پیشنهاد طاهره خانم خودشان میبایست بخرند.
لباس عروسی....انتخاب کرد که درعین زیبایی و سادگی اصلا پوشیده نباشد. اما #شنل، #کلاه، #دستکش داشت. با #چادری که یوسفش برای او خریده بود. با اینکه #زیبا بود، #ضخیم بود و #بلند. و جلو چادر، نیم متر انتهایی،را #دوخته بود که وقتی چادر به سر میکند و از آرایشگاه بیرون میاید، باهر تکانی، باهر بادی، چادرش تکان نخورد.
کارت هایی.....که سفارش داده بودند.خام بود. ریحانه خودش با قلم خوشنویسی نوشت اسمهایشان را. و بعد از خشک شدن، درون پاکتش میگذاشت.
هر روز از صبح تا آخرشب، در تکاپو بودند. برای خرید، سفارش و هماهنگی.
گرچه یوسف ذوق داشت. و فقط میخندید و شوخی میکرد.اما غمی بزرگ در دلش بود! بجز خانواده و فامیلهای خودش، همه به او کمک میکردند.حتی رفقای هیئتی اش. اما پدر و مادرش هیچ کاری برایش نمیکردند. هیچ قدمی.!!
این را ریحانه خوب حس میکرد. خوب میفهمید. شیطنتی میکرد تا روحیه عشقش برگردد، اما زیاد موفق نمیشد.
یوسف در بین کارهای عروسی، مقدمات رفتنش به شیراز و حتی هماهنگی با دوست صمیمی عمومحمد (حاج حسن) را انجام میداد..
خرید حلقه،....ریحانه،حلقه ای ساده طلا برای خودش، و حلقه ای پلاتین برای مردش پسندید. که هم زیبا بود هم ست هم بود
کت شلوار دامادی....هرچه یوسف میکرد که ساده ترینش را بردارد، بانویش نمیگذاشت! درست مثل لباس عروس.
بقیه کارها را با ذوق و شوخی کردن انجام میدادند. اما به ناگاه یوسف در سکوتی عمیق میرفت....ریحانه تصمیمش را گرفت.
مربی بود. یوسف خودش گفته بود. دوباره باید روحیه میداد.نمیخواست و نمیتوانست، مردش را دلگیر ببیند.
از خرید برمیگشتند...
ادامه دارد...
✨✨💚💚💚✨✨
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚
۱۳ جمادی الثانی ﻭﻓﺎﺕ ﺣﻀﺮﺕ ﺍﻡّ ﺍﻟﺒﻨﻴﻦ علیها ﺍﻟﺴّﻠﺎﻡ
ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﺭﻭﺯ ﺩﺭ ﺳﺎﻝ ۶۴ هـ ﺣﻀﺮﺕ ﺍﻡّ ﺍﻟﺒﻨﻴﻦ ﻋﻠﻴﻬﺎ السلام ﻭ ﻣﺎﺩﺭ ﻗﻤﺮ ﺑﻨﻰ ﻫﺎﺷﻢ ﻋﻠﻴﻪ ﺍﻟﺴّﻠﺎﻡ ﺍﺯ ﺩﻧﻴﺎ ﺭﺣﻠﺖ ﻓﺮﻣﻮﺩﻧﺪ. [۱]
ﻧﺎﻡ ﻣﺒﺎﺭک ﺁﻥ ﺣﻀﺮﺕ ﻓﺎﻃﻤﻪ، ﻭ ﻛﻨﻴﻪ ی ﺷﺮﻳﻔﺶ ﺍﻡّ ﺍﻟﺒﻨﻴﻦ ﺍﺳﺖ، ﻭ ﺁﻥ ﺣﻀﺮﺕ ﺑﻪ ﻫﻤﻴﻦ ﻛﻨﻴﻪ ﻣﻌﺮﻭﻓﻨﺪ. ﭘﺪﺭ ﺁﻥ ﺣﻀﺮﺕ ﺣﺰﺍﻡ ﺑﻦ ﺧﺎﻟﺪ، ﻭ ﻣﺎﺩﺭﺷﺎﻥ ﻟﻴﻠﻰ ﺩﺧﺘﺮ ﺷﻬﻴﺪ ﺑﻦ ﺍﺑﻰ ﻋﺎﻣﺮ ﺍﺳﺖ.
ﺍﻣﻴﺮ ﺍﻟﻤﺆﻣﻨﻴﻦ ﻋﻠﻴﻪ ﺍﻟﺴّﻠﺎﻡ ﺁﻥ ﺣﻀﺮﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻫﻤﺴﺮﻯ ﺑﺮﮔﺰﻳﺪ ﻭ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﭼﻬﺎﺭ ﭘﺴﺮ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺣﻀﺮﺕ ﻋﻨﺎﻳﺖ ﻓﺮﻣﻮﺩ : ﺣﻀﺮﺕ ﻗﻤﺮ ﺑﻨﻰ ﻫﺎﺷﻢ ﻋﺒّﺎﺱ ﻋﻠﻴﻪ ﺍﻟﺴّﻠﺎﻡ، ﻋﺒﺪالله، ﺟﻌﻔﺮ ﻭ ﻋﺜﻤﺎﻥ ﻋﻠﻴﻬﻤﺎ ﺍﻟﺴّﻠﺎﻡ، ﻛﻪ ﻫﺮ ﭼﻬﺎﺭ ﭘﺴﺮ ﺩﺭ ﻛﺮﺑﻠﺎ ﺷﻬﻴﺪ ﺷﺪﻧﺪ.
ﺑﺎﻧﻮﺍﻧﻰ ﻛﻪ ﺍﺯ ﻛﺮﺑﻠﺎ ﺑﻪ ﻣﺪﻳﻨﻪ ﻣﺮﺍﺟﻌﺖ ﻛﺮﺩﻧﺪ، ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ی ﺍﻡّ ﺍﻟﺒﻨﻴﻦ ﻋﻠﻴﻬﺎ السلام ﻋﺰﺍﺩﺍﺭﻯ ﻣﻰ ﻛﺮﺩﻧﺪ. ﺁﻥ ﺣﻀﺮﺕ ﺍﮔﺮ ﭼﻪ ﺩﺭ ﻛﺮﺑﻠﺎ ﻧﺒﻮﺩ ﻭﻟﻰ ﺍﺯ ﻧﺎﻟﻪ ﻭ ﮔﺮﻳﻪ ﻗﺮﺍﺭ ﻧﺪﺍﺷﺖ. ﻫﻨﮕﺎﻣﻰ ﻛﻪ ﺯن ها ﺍﻭ ﺭﺍ ﺍﻡّ ﺍﻟﺒﻨﻴﻦ ﺧﻄﺎﺏ ﻣﻰ ﻛﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺗﺴﻠﻴﺖ ﻣﻰ ﺩﺍﺩﻧﺪ، ﻣﻰ ﻓﺮﻣﻮﺩ : «ﺩﻳﮕﺮ ﻣﺮﺍ ﺍﻡّ ﺍﻟﺒﻨﻴﻦ ﻧﺨﻮﺍﻧﻴﺪ ...». [۲]
🔹امام باقر علیه السلام می فرماید :
«آن حضرت به بقیع می رفت ﻭ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺟﺎﻧﺴﻮﺯ ﻣﺮﺛﻴﻪ ﻣﻰ ﺧﻮﺍﻧﺪ ﻛﻪ ﻣﺮﻭﺍﻥ ﺑﺎ ﺁﻥ ﻗﺴﺎﻭﺕ ﻗﻠﺐ ﮔﺮﻳﻪ ﻣﻰ ﻛﺮﺩ».
ﺍﻳﻦ ﮔﺮﻳﻪ ﻭ ﺯﺍﺭﻯ ﺣﻀﺮﺕ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺷﺖ ﺗﺎ ﺑﺪﺭﻭﺩ ﺣﻴﺎﺕ ﮔﻔﺖ. [۳]
مامقانی در کتاب تنقیح المقال می نویسد : از علوّ مقام امّ البنین علیها السلام همین بس که وقتی بشیر بن جذلم خبر شهادت فرزندانش را به او داد، فرمود :
«رگ های قلبم را بریدی ! فرزندانم و هر آنچه در زیر آسمان است به فدای ابا عبدالله الحسین علیه السلام باد». [۴]
📖[۱]ﺍﻡّ ﺍﻟﺒﻨﻴﻦ ﻋﻠﻴﻬﺎ ﺍﻟﺴّﻠﺎﻡ ﺳﻴّﺪﺓ ﻧﺴﺎﺀ ﺍﻟﻌﺮﺏ ،ﺹ ۸۴
📖[۲]ﺭﻳﺎﺣﻴﻦ ﺍﻟﺸﺮﻳﻌﺔ،ﺝ۳، ﺹ۲۹۴
📖مقتل الحسین علیه السلام (ابی مخنف) : ص۱۸۱
📖[۳]بحار الأنوار، ج ۴۵، ص۴۰
📖مقاتل الطالبین، ص۵۶
📖[۴]ﺭﻳﺎﺣﻴﻦ ﺍﻟﺸﺮﻳﻌﺔ ،ﺝ۳، ﺹ۲۹۴
📖تنقیح المقال، ج۳، فصل کنیه ها، ص۷۰
📖العقیلة و الفواطم علیهنّ السلام،ص۱۲۴
🏴سالروز وفات ام البنین(س)
✍ فاطمه بنت حِزام مشهور به اُمّ البَنین، همسر امام علی(ع) و از شخصیتهای محترم نزد شیعیان است که حضرت بعد از شهادت فاطمه زهرا (س) با او ازدواج کرد. او مادر حضرت عباس، عبدالله، جعفر و عثمان علیهم السلام است که هر چهار تن در روز عاشورا به شهادت رسیدند.
🔸از آنجا که او مادر چهار پسر بود، به ام البنین مشهور شد.
🔸 پس از واقعه کربلا، ام البنین برای امام حسین(ع) و فرزندانش سوگواری میکرد به طوری که دشمنان اهل بیت(ع) نیز با او همنوا میشدند.
🔸عالمان شیعه شجاعت، فصاحت و علاقه ی ام البنین به اهل بیت به ویژه امام حسین(ع) را ستوده و از او به نیکی و بزرگی یاد کردهاند.
🔸 در تاریخ وفات ام البنین اختلاف است. مشهور آن است که ۱۳ جمادیالثانی یا ۶۴ قمری از دنیا رفته و مدفن او در قبرستان بقیع است.
📗 المقرم، مقتل الحسین(ع)، ص۳۵۵-۳۵۷
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حرمت_عشق
💞 قسمت ۵۹ و ۶۰
از خرید برمیگشتند.
ریحانه_ امشب میخام بیام خونتون.
یوسف رانندگی میکرد، ساکت بود. جوابی به ریحانه نداد. دکمه را زد و شیشه را پایین برد. آرنجش را روی پنجره گذاشت. با پشت دستش لبهایش را پنهان کرده بود. هیچ حرفی از زبانش بیرون نمی آمد.سکوت عمیق یوسف فقط جوابش بود.
ریحانه که سکوت یوسفش را دید گفت:
_ یعنی میگی نیام؟!
_کی گفته نیای.؟
ریحانه_ خب تو جواب نمیدی اصلا.منم شک میکنم دیگه
یوسف سرعت ماشین را بیشتر کرد و به سمت خانه رفت. به محض رسیدن، ریحانه دست مردش را گرفت.
_یه قولی بهم بده. امشب هرطوری شد تو هیچی نمیگی، اصلا.....قبوله.!؟
_مگه قراره چی بشه؟!
_شما کاریت نباشه.فقط قول بده هیچی نگی. امشب رو بذار به عهده من. باشه؟؟
یوسف سر را تکان داد که باشه. ماشین را پارک کرد. پیاده شدند و زنگ را زدند.وارد خانه شدند.
ریحانه با تمام انرژی ای که از صبح تا حالا ذخیره کرده بود،وارد شد.هیچکس به استقبالشان نیامد. ریحانه دلسردنشد. اما یوسف با غمی نهفته آرام راه میرفت، وارد پذیرایی شدند. به سمت فخری خانم رفت.با انرژی روبوسی کرد. احوالش را جویا شد. هدیه ای که کادو کرده بود را مقابل فخری خانم گرفت.
_این خدمت شما.تقدیم با عشق.به بهترین مادر دنیا.امیدوارم خوشتون بیاد
فخری خانم با سردی هدیه را روی مبل انداخت.
ریحانه بسمت عمو کوروش،رفت.دستش را بوسید. احوالش را پرسید. هدیه عمو را داد. همان جمله ها را با لحنی بامحبت بیان کرد.
کوروش خان، باورش نمیشد.این ریحانه هست که برایش هدیه خریده!؟کسی که این مدت فقط تحقیر شنیده بود؟کسی که غیر از توهین و تهمت چیزی نشنیده بود؟
دوست داشت هدیه اش را باز کند، اما غرورش نگذاشت.لبخندی زد.
_ممنونم. زحمت کشیدی.
این جواب برای ریحانه، خیلی عالی بود. یعنی موفق شده.
_اختیاردارین عمو جون. باید زودتر از اینا خدمت میرسیدیم.
با دیدن این عکسالعمل خودش کادو را از عموکوروش گرفت و باز کرد.ادکلنی بود مارک دار. همانی که عمو دوست داشت و همیشه استفاده میکرد.سر ادکلن را برداشت کمی به لباس عمو زد.
_بوش چطوره؟ خوشتون میاد؟
یوسف و مادرش مات و متحیر حرکات و حرفهای ریحانه شده بودند.
ریحانه_ بااجازتون میخام از الان به بعد بگم بهتون آقاجون یا بابا هرکدومو شما دوست دارین
کوروش خان که از بوی عطر شاد شده بود. لبخند پر رنگی زد.
_بابا نه ، تو یه دونه بابا داری اونم محمده. داداشمه. برام عزیزه. همون آقاجون خوبه.
ریحانه از ذوق پرید و دستانش را به گردن کوروش خان گره زد.
_وااای مرسی آقاجونم
کوروش خان، ریحانه را در آغوش گرفت.
_منم از تو ممنونم دخترم
به طرف یوسفش رفت.جعبه ای کوچک را درآورد. دو دستی تقدیمش کرد.
ریحانه _تقدیم باعشق.به تک سوار زندگیم. یوسفم.
لبخند شیرینی زد
_فقط خداکنه اندازه ت باشه. وگرنه آبروم میره.
چشمکی زد. با گردن کج روبرویش ایستاد. یوسف خشکش زده بود. فکر نمیکرد او هم هدیه داشته باشد. با اشاره های ریحانه کاغذ کادو را باز کرد.
انگشتری بود که یک عمر آرزویش را داشت. انگشتر شرف شمس. اشک در چشمانش حلقه زده بود.هیچ کلمه ای به زبانش نمي آمد.
ریحانه_ اینو نزدیک حرم، نجف خریدم، پارسال که با مامان اینا رفتیم کربلا. اونجا متبرکش کردم. برا آقامون.☺️
ریحانه انگشتر را گرفت و خودش به دست یوسفش کرد.چه خودنمایی میکرد. نگاه یوسف بین دلدارش و انگشتر در گردش بود.
یوسف خیلی آرام لب زد.
_خیلی نوکرتم...
اشکش سرازیر شد. مهم نبود که پدر و مادرش میدیدند.
_قابل شما رو نداره..!
ریحانه بطرف مبل رفت.بسته کادو شده هدیه فخری خانم را از روی مبل برداشت. او را به عمو کوروش داد.
_اقاجون یه زحمت بکشین اینو بدید مادرجون. اخه از دستم دلخورن. ولی میدونم شما رو خیلی دوست دارن.دست شما رو پس نمیزنن!
کوروش خان بسته را گرفت. به همسرش داد. قبول نکرد
کوروش خان_ ریحانه زحمت کشیده خریده. هر سهتامونو میشناسه. هیچکسی غیر تو نمیدونست من این عطر رو دوست دارم.! برای یوسف همون انگشتری خرید که اون سال تو رفتی کربلا ولی نتونستی براش بخری.مطمئن باش هدیه ات همون چیزیه که خیلی دوسش داری. باز کن خودت ببین.
فخری خانم ناراحت نگاهی به هدیه اش کرد.
_ولی من یه عمر ریحانه رو دختر داداشت دیدم. نمیتونم عروسم ببینم.
ریحانه جلو آمد...
ادامه دارد...
✨✨💚💚💚✨✨
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حرمت_عشق
💞 قسمت ۶۱ و ۶۲
ریحانه جلو آمد...
_اشکال نداره. هرچی شما دوست دارین بگین. منم هرچی شما بگی صداتون میکنم. اگه مادرجون خوشتون نمیاد، زن عمو فخری میگم. خوبه؟
فخری خانم به صداقت ریحانه شک نداشت اما حریف دلش نمیشد. دوست نداشت ریحانه را عروسش ببیند.
_همون زن عمو فخری خوبه.
کوروش خان_ حالا هدیه ت رو باز کن من که خیلی دلم میخاد ببینم چیه
ریحانه_ اصلا قابلتونو نداره.شما بهترین مادر دنیایین.
فخری خانم کادو را باز کرد.روسری ابریشمی بود. به رنگ یشمی. اطرافش طلاکوب شده و مجلسی بود.
ریحانه روسری را از فخری خانم گرفت. روی سر مادر شوهرش انداخت.
کوروش خان که حس جوانی به او برگشته بود. با ذوق گفت:
_خیلی زیبا شدی فخری.دست خریدار روسری درد نکنه مگه نه؟
فخری خانم هم خوشش آمده بود. کمی از موضعش عقب رفت. نرمتر جواب داد.
_آره خیلی قشنگه. مجلسیه.
رو به ریحانه گفت:
_ممنونم ازت
ریحانه مادر یوسفش را در آغوش گرفت.
_قابلتونو اصلا نداره.ببخشید اگه کم هست.
آن شب گذشت.....
ریحانه حکم مربی بودنش را خوب اجرا کرده بود.روحیه مردش بحالت اول برگشته بود.هرچه را که فامیلها رشته بودند. پنبه شده بود.هر از گاهی کسی حرفی میزد، یوسف درعمل، به آنها ثابت میکرد.
✨ماه رجب بود و عاشقانه هایشان. باهم هفته ای دو روز را روزه میگرفتند.نماز را یا در مسجد به جماعت.و یا خودشان خلوتی عارفانه و عاشقانه رقم میزدند.
بعد از خرید، دلشان لک زده بود برای زیارت.به امامزاده رفتند. کنار حوض قرار گذاشتند نیمساعت دیگر بیایند.
هرکدام، از ورودی های مخصوص وارد حرم امامزاده شدند. اذن دخول، دعا، نماز حاجت...
ریحانه کنار حوض ایستاده بود به انتظار یارش. کمی آنطرف تر، یوسفش درحال سجده نظرش را جلب کرد. نزدیکش رفت هرچه او را صدا زد. تاثیر نداشت.یازهرا میگفت و تکانش میداد.یوسف مچاله شده افتاد.نگران از وضعیت یوسفش دوید بطرف خادم امامزاده، ذهنش تشویش داشت. قدرت تمرکزش را از دست داده بود...
خادم سریع به اورژانس تماس گرفت.صحن خلوت بود.اورژانس آمد.ضربانش را چک کرد. قرصی را زیر زبانش گذاشتند.به ریحانه گفتند..حتما باید او را به بیمارستان ببرند.
سوار آمبولانس شدند.ریحانه هم سوار شد. یک دست یوسفش آزاد بود دست دیگرش سرم بود.دست یوسفش را گرفت بود. به تعداد بند بند انگشتان یوسفش ذکر میگفت.سی بار یا فتاح خواند.سی بار یامجیر خواند.سی بار امن یجیب خواند. هرچه به ذهنش می آمد میخواند.ترسیده بود.آیه الکرسی میخواند.
به بیمارستان رسیدند.بعد از نوارقلب، دکتر گفت:
_چرا زودتر نیاوردیش بیمارستان. میخواستی بکشیش؟؟؟
ریحانه مثل باران بهاری اشکهایش میریخت.
_ای وای آقای دکتر این چه حرفیه؟من از هیچی خبر ندارم. تروخدا بگین چیشده!؟
دکتر _نارسایی قلبی، تپش قلب. نباید عصبی بشه. ناراحتی براش خوب نیست. هیجان زیاد افتضاحه. خبر بد رو اصلا نباید بهش بدید. سم هس. مگه همسرش نیستی چطور نمیدونستی؟!
_باشه چشم. اخه ما چند ماهیه نامزد شدیم. نه خودش گفت و نه کسی دیگه. نمیدونستم اصلا.حالا کی مرخص میشه؟
_سرمش که تموم شد میتونین برید.
_بازم ممنون
_نگران نباش دخترم. همه حرفای من فقط یه معنی میده. خیلی مراقبش باش. تا حالا درد زیادی رو تحمل کرده. درضمن اگه خودش نمیدونه، نیازی نیس بهش بگید.اگه هم میدونه، بیشتر مراعاتش کنین.نیاز به عمل نداره فقط اگه مراعات کنه.!
_بله چشم.. حتما...ممنونم آقای دکتر.
وارد نمازخانه شد..
تا توانست گریه کرد. دعا کرد. نماز خواند. صورتش را شست.کنار پنجره رفت تا برافروختگی چهره اش را، بدست نسیم تابستانی بدهد.
وارد اتاق شد.#نقاب زد. با انرژی، باید نقش مربی را، این بار هم خوب ایفا میکرد. یوسفش سرم در دست داشت.ساعدش را روی پیشانیش گذاشته بود. چشمانش بسته بود. اما حس میکرد میشنود.
ریحانه روی صندلی کنار تخت نشست. دلخور بود که مسئله به این مهمی را مخفی کرده بود. اما فعلا #حال_محبوبش مهمتر از #ناراحتی_خودش بود.
ریحانه_ ببینم نکنه این نیمساعت منو ندیدی اینجوری تو امامزاده حالت بد شد!؟آره؟
سرش را بگوش مردش نزدیک کرد.
ریحانه_ یادم باشه سری بعد بریم یه جایی که ازم دور نباشی.نه اینکه طاقت دوریمو ندارییی.تو هم که حساااس!!
یوسف دستش را از روی پیشانیش برداشت...
ادامه دارد...
✨✨💚💚💚✨✨
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚