🌟بسم رب الحیدر🌟
🔰 السلام علیک یا اَميرَالمُومِنينﷻ🌱
💥 اللهم العن الجبت و الطاغوت
✊ اللّهمَّ العَن قَتلَة اَميرَالمُومِنينﷻ
🤲 اللهم عجل لولیک الفرج
..
💠امام صادق عليهالسّلام:
مَا یَمْنَعُ التَّاجِرَ مِنْکُمُ الْمَشْغُولَ فِی سُوقِهِ إِذَا رَجَعَ إِلَی مَنْزِلِهِ أَنْ لَا یَنَامَ حَتَّی یَقْرَأَ سُورَةً مِنَ الْقُرْآنِ فَتُکْتَبَ لَهُ مَکَانَ کُلِّ آیَةٍ یَقْرَؤُهَا عَشْرُ حَسَنَاتٍ وَ یُمْحَی عَنْهُ عَشْرُ سَیِّئَاتٍ
چه چیز تاجر را از اين عمل باز میدارد كه وقتى از تجارت فراغت يافته و به خانه بازگشت، نخوابد، مگر آن که سورهای از قرآن بخواند، تا برای هر آيهاى كه میخواند، ده حسنه برايش بنويسند و از او ده گناه محو شود.
📚کافی ج۲ ص۶۱۰
«اَللّٰهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج»
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حرمت_عشق
💞 قسمت ۶۳
یوسف دستش را از روی پیشانیش برداشت. از جملات دلبرش لبخند پهنی زد.
_اونقدر کم اهمیت بود برام، که نگفتم.
دستش را مشت کرد زیر سرش گذاشت.
_یه چیزی هم میخام بهت بگم.. ولی گذاشتم بوقتش.
ریحانه کنار تخت ایستاد و ارام زمزمه کرد؛
_به ضرر منه یا به نفعم؟
_به ضررمنه اما به نفع تو هس
_خب الان بگو.هی میگی یه چی میخام بگم.ولی نمیگی.بگو خب
یوسف سریع بحث را عوض کرد
_نمیدونم چیشد.یهو تپش قلب گرفتم. قبلا درد میکرد هر از گاهی ولی خب قابل تحمل بود.
ریحانه_ حرف تو حرف نیار
یوسف خنده اش گرفت.
_الان وقتش نیس. اصرار نکن.
ریحانه دیگر اصراری نکرد. دوست داشت همسرش را مطمئن کند که مطیع هست. سرم که تمام شد، تاکسی گرفتند. به مقصد امامزاده.
سوار ماشین خودشان شدند.ریحانه پشت فرمان نشست. آرام رانندگی کرد. به خانه شان رسید. وقت خداحافظی بود.
ریحانه _دردی که میکشی،منو از پا درمیاره. پس مراقب خودت باش.این بار بخاطر من
پیاده شدند.ریحانه بسمت در خانه میرفت تا زنگ بزند.یوسف روبروی بانویش ایستاد. خواست چیزی بگوید.نگاه عاشقانه ای ممتد کرد. ۴انگشتش را کنار پیشانیش گذاشت. آرام زمزمه کرد.
_به امید دیدارت...
در ماشین را باز کرد...
پشت فرمان نشست. به محض رفتن بانویش به خانه، پایش را روی گاز فشرد و رفت...
یوسف تا رسیدن به خانه،به دلدارش فکر میکرد.چقدر خانم بود.چقدر خوب مربیگری میکرد.چقدر خوب سیاست میدانست. و چقدر خوب دلبری بلد بود..
خدا را شکر میکرد.ذکر الحمدلله ورد زبانش شده بود.هر روز که میگذشت.عشقشان عمیقتر و شناختشان بیشتر میشد.
🎊سوم شعبان بود.
ساعت ٢ظهر شد.عروس و داماد به همراه پدر و مادرانشان، به محضر رفتند. عاقد خطبه را خواند. همسر شدند. شرعی. عرفی. قانونی. الهی.دلی. همسفر شدند. تا بهشت تا شهادت.
ریحانه مهرش را ،همانجا در محضر بخشید. نوشتند. و ثبت کردند، که مهریه بخشیده شد.
یوسف سر همسرش رابوسید.کنار گوشش زمزمه کرد.
_فردا اون حرفی رو که میخام بزنم رو میگم.
ریحانه سرش را بلند کرد. یوسف گوشش را نزدیکتر آورد.
_اصلا نگو دیگه نمیخوام بدونم
_قول میدم فردا بگم....قول
با بخشیدن مهریه،کوروش خان و فخری خانم مات و متحیر شده بودند.عمومحمد و طاهره خانم با لبخند نگاه میکردند.
لحظه ای یوسف بسمت عمومحمد رفت.
آرام گفت:
_برا عروسی یاشار، بهتون خوش نگذشت، از اول تا اخر مراسم، انتهای باغ نشسته بودید. تو مجلس نبودید. ولی فردا جبران میکنم.
عمو با لبخند دستی به شانه دامادش زد. و آرام گفت
_میدونم پسرم
یوسف با عاقد صحبت کرد.برای عروسی دعوتشان کرد که بیایند. خطبه را بخواند،این بار سوری.درخواست کرده بود امضاهایشان را بگذارند برای فردا.اما عاقد قبول نمیکرد.
عاقد_ برا خطبه سوری مشکل نداره میام. ولی دفتر رو همینجا امضا کنین بهتره.
عروس و داماد قبول کردند.امضا میکردند و حرف میزدند در گوشی، آرام که کسی جز خودشان نمی شنیدند. یوسف میخواست اشتیاق شنیدن و کنجکاوی همسرش را بیشتر کند که باز حرف دلش را پیش کشید:؛
ریحانه_ نمیخوام چیزی بگی سرکاریه. میدونم.
_میگم بانو... قول ِ قول...یه جور میگم که تا اخر عمر یادت بمونه
بعد از عقد، ریحانه و مرضیه هماهنگ کردن، که یوسف نباشد. علی یوسف را برد.که سری به رفقایشان بزنند.ریحانه ازفرصت استفاده کرد.با مرضیه و فاطمه، به تالار رفت.همه چیز مرتب کردند. حتی سفره عقدش را هم پهن کرد.
🎊۴ شعبان رسید.
فاطمه با دوربینش از صبح با ریحانه بود. از صحنه ها عکس میگرفت. فقط ریحانه بود، در عکس که خودنمایی میکرد.کارهای آرایشگر تمام شده بود.باکمک فاطمه و مرضیه ساق دست و دستکش را پوشید. شنل برسر کرد. و چادر سپیدش را که باگلهای ریز یاس نقش گرفته بود، بر سر گذاشت. تاج بندگیش بود.
یوسف در تکاپو بود. از دسته گل عروس، تزیین ماشینش،تا هماهنگی باخانومش.
فاطمه سوار ماشین مرضیه شد....
کوچه خلوت بود.کسی نبود.مرضیه پشت فرمان نشست.و فاطمه با دوربینش کنار او..عروس و داماد هم در ماشین خودشان. فاطمه فیلم میگرفت.
به سمت باغ شخصی دوست آقابزرگ رفتند.باغی زیبا نرسیده به خروجی شهر.
آنجا هم کسی نبود.یوسف با ماشین به داخل باغ رفت. مرضیه هم با ماشینش، پشت سر یوسف وارد باغ شد.
یوسف پیاده شد. در را بست. و بعد به عروسش کمک کرد تا پیاده شود... فاطمه با کمک مرضیه شروع کرده بودند به فیلمبرداری.
ادامه دارد...
✨✨💚💚💚✨✨
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حرمت_عشق
💞 قسمت ۶۴
یوسف به عروسش کمک کرد.تا پیاده شود. غیر از صدای گنجشک ها و آب نمای وسط باغ صدایی نبود. غیر از عروس و داماد، مرضیه و فاطمه کسی نبود...
چادر بانویش را آرام برداشت.
باید جبران میکرد تمام محبتهای بانویش را.از امروز شروع کرد.از قبل هماهنگ کرد
که صاحب باغ امروز تا غروب نباشد. و وقتی بیایند آنها نباشند.
یوسف شنل را، ساق دست و دستکش را درآورد. ناگهان چهره اش را درهم کرد. دستش را روی قلبش گذاشت. بلند داد زد.
_اخخخخ... قلبمممم..!!!!
ریحانه نگران و مستاصل شد. یازهرا میگفت. مدام یوسفش را صدا میکرد. یوسف سرش را پایین انداخته بود. چنان نقش بازی میکرد که همسرش باور کند..
و فاطمه فقط فیلم میگرفت و مرضیه عکس.
یوسف بادستش، پیرهنش را چنگ زد، گویی قلبش، درحال ایستادن است.
_یوسف..... وااای یاخدااا...... یا زهرای اطهر.... یوسففف.....
نزدیک بود اشک چشمان ریحانه سرازیر شود.که یوسف به درختی تکیه داد و آرام سربلند کرد.چشمکی زد. و گفت:
_خیییلی میخوامت بانو.
ریحانه سرکاری بودن کار یوسف را فهمید. یوسف دور بانویش میچرخید، گاهی عقب عقب میرفت، میخندید و ریحانه هم باحرص او را تهدید میکرد، مشتی به بازوی یوسف زد.
و رو به فاطمه گفت:
_آره تو هم فیلم بگیر که یادم باشه چقدر منو حرص میده.. وای خدا از ترس داشتم سکته میکردم
مرضیه و فاطمه خنده شان گرفته بود.صدای قهقهه یوسف هم، بلند شد.
_خوشت میاد منو حرص میدی؟؟ اره؟؟؟
_چه جورم
ریحانه فقط حرص میخورد
یوسف صدایش را بلندتر کرد
_اینو که گفتم، همونیه که قرار بود بگم. تو بیمارستان، محضر، هر بار......
ریحانه با شرم گفت
_که گفتی به ضرر تو هست و به نفع منه؟
_آره
ریحانه پشت چشمی نازک کرد. رویش را برگرداند.
_کدوووم؟؟ من که چیزی نشنیدم.!؟
یوسف عقب عقب میرفت.. با تمام توان داد میزد.
_یعنی میگی دوباره بگم؟؟؟چند بار؟؟؟ باشه بازم میگم آهاااا بگم دیوونتم چی؟؟ بگم میمیرم برات .... از الان تا آخر عمرم داشته باش بانو.. خیییلی میخوامت...... ریحااااانم عااشقتممممم
یوسف فریاد میزد و با خنده جملاتش را تکرار میکرد. صدای فریادش در بین برگهای با طراوت درختان باغ میپیچید و به گوش ریحانه میرسید.
سرش را بالا گرفت، دستهایش را بلند کرد فریاد زد..
_خدایاااشکرت... خداااا نوکرتممم
ریحانه سعی داشت آرام کند مردش را. یوسف قهقهه میزد، گویی به همه عالم ذوق و خوشحالی اش را نشان میداد..
ریحانه گونه سیب میکرد. از خجلت و حیا نمیدانست چه بگوید. اعتراف یوسفش یکجا بود.مدام دستش را نزدیک دهانش میبرد با ناز میخندید و عاشقانه به رفتار همسرش زل میزد.
بعد از اذان ظهر، نماز عاشقانه ای را خواندند.
فاطمه تعجب نکرد. که هردو دائمالوضو باشند. که هردو روزه باشند.اما متحیر بود،چرا تا بحال ریحانه را نشناخته، چرا این همه مطیع یوسفش بود.با اینکه خودش هم #متاهل بود اما برخی کارهای ریحانه را #درک_نمیکرد.نمیفهمید دلیل کارهایش را.
تعجبش از آن بود، با اینکه ١۵ سال پیش ازدواج کرده بود....اما زیاد مطیع نبود.خیلی از اوقات حرف حرف خودش بود.تا توانسته خرج کرده بود برای عروسی اش.
💞کارهای ریحانه و یوسف، هیچ دلیلی برایش نداشت.اینکه ریحانه مهرش را ببخشد.خنچه عقد درست کند.اینهمه علاقه یوسف به ریحانه برایش باورکردنی نبود.حتی توجه ریحانه به وضعیت مالی یوسف را هم نمیتوانست بفهمد.
کم کم آفتاب غروب میکرد...
ادامه دارد...
✨✨💚💚💚✨✨
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚
از رجبعلی خیاط پرسیدند چرا اینقدر آرامی؟
گفت بعد از سالها مطالعه و تجربه زندگی خود را بر پنج اصل بنا کردم
دانستم رزق مرا دیگری نمی خورد پس آرام شدم
دانستم که خدا مرا میبیند پس حیا کردم
دانستم که کار مرا دیگری انجام نمی دهد پس تلاش کردم
دانستم که پایان کارم مرگ است پس مهیا شدم
دانستم که نیکی و بدی گم نمی شود و سرانجام به سوی من باز می گردد پس بر خوبی افزودم و از بدی کم کردم
و هر روز این ۵ اصل را به خود یادآوری میکنم.
💠 با ما همراه باشید👇
#️⃣ #موسم_آزادگی
•┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈
🔵عاقبت وحشتناک یک ملکه!
پس از درگذشت ملکه مقتدر پهلوی همسر رضا شاه و مادر محمدرضا شاه جنازه او در بیمارستان مرکزی نیویورک هفته ها روی زمین ماند و کسی برای دفن او اقدامی نکرد.
هیچیک از بازماندگانش حاضر به پرداخت مخارج بیمارستان و کفن و دفن او نشدند و جنازه ملکه قدرتمند ایران برای نزدیک به دوماه در سردخانه بیمارستان بلا تکلیف باقی ماند.
سرانجام فرح مبلغ ۵هزار دلار از پاریس برای غلامرضا پهلوی فرستاد تا این مبلغ را صرف دفن تاج الملوک کند. اما غلامرضا که آلوده به مواد بود پول اهدایی فرح را صرف اعتیاد خود نمود.
سرانجام جنازه با کمک شهرداری نیویورک در ضمن خاکسپاری افراد معتاد و بی خانمان بدون هیچگونه مراسمی در گور دسته جمعی و بی نام و نشان به خاک سپرده شد.
📚خاطرات ملکه پهلوی/تاج الملوک/ص۴۸۴
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حرمت_عشق
💞 قسمت ۶۵
کم کم آفتاب غروب میکرد...
مرضیه کمک فاطمه میکرد. وسایل فیلمبرداری را جمع کند.
و یوسف کمک دلدارش بود. با دستکش، ساق دست، شنل، چادر همه را به ترتیب، قامت بانویش را پوشانید. بانویی گرفته بود زهرایی. فقط برای خودش. کسی نمیبایست او را ببیند.
مرضیه و فاطمه، سوار شدند.
یوسف هم عروسش را سوار ماشینشان کرد.
و بعد یوسف درباغ را باز کرد. باماشین از باغ بیرون رفتند. کمی در ماشین نشستند تا دوست آقابزرگ بیاید. کلید را بگیرد.
اذان را میگفتند...که دوست آقابزرگ آمد. کلید را گرفت. یوسف پیاده شد وتشکر کرد. دوست آقابزرگ، تبریک گفت.
حرکت کردند.ماشین مرضیه جلو میرفت و ماشین یوسف پشت سرش.
اذان مغرب را که گفتند.....
ریحانه از داخل کیسه ای که جلو پایش گذاشته بود.ظرف کوچکی را بیرون آورد.روی دامنش گذاشت.فلاکس کوچکی را درآورد. لیوانها را هم همینطور.کمی از چادر را عقب برد.
شربتی از عرق بیدمشک و نسترن را که گرم کرده بود، در لیوان ریخت.
یوسف بالبخند غرق تماشای لیلایش بود. ریحانه ظرف خرما را به طرف یوسفش گرفت، یوسف روزه اش را باز کرد.چقدر لذیذ بود این خرما و شربت گرمی که از دست دلبرش میگرفت.
چند دقیقه ای، ریحانه دستکشش را درآورد. خودش هم روزه اش را باز کرد.
به تالار رسیدند.....
مستقیم، به سمت نمازخانه رفتند. نمازشان را خواندند. غیر از چند نفری از دوستان ریحانه، خانم بزرگ، طاهره خانم و مرضیه.
کسی نه دست میزد. نه شاد بود. نه تبریک میگفت. نه به استقبال عروس و داماد امد.
و نه حتی کادویی داد.!!!
همه روی صندلی هایشان نشسته بودند. فقط پچ پچی بود که هر از گاهی مجلس را شلوغ میکرد.
عروس و داماد در جایگاه،پای سفره نشستند، عاقد خطبه میخواند. فاطمه قند میسابید و مرضیه و دوستانش اطرافش بودند. بقیه همه نشسته بودند. عده ای با اخم و عده ای ناراحت.
آن طرف قسمت مردانه، ۴ صندلی، پشت درب گذاشته شده بود. یکی برای عاقد، دوتا برای عمومحمد و کوروش خان و یکی هم برای آقابزرگ.بقیه عقب تر بودند. و روی صندلی های خودشان نشسته بودند.
همه سکوت کردند. ریحانه بله گفت، عاقد نشنیده بود.بار چهارم عاقد گفت:
_سرکار خانم آیا وکیلم؟؟
و دوباره ریحانه بله گفت. عاقد لبخندی زد.
_مبارک باشه دخترم. به میمنت و مبارکی. روز خوبی انتخاب کردید. ان شاالله که زیر سایه #قرآن و قمربنی هاشم علیهالسلام زندگی شاد و پربرکتی داشته باشین.
یوسف به سفره ای که مقابلش پهن بود، خیره شد...
ادامه دارد...
✨✨💚💚💚✨✨
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حرمت_عشق
💞 قسمت ۶۶
یوسف به سفره ای که مقابلش پهن بود، خیره شده بود. تک تک قوها را از نظر گذراند. عجب سفره ای شده بود....
سفره ای سنتی با چیدمانی مدرن و امروزی.
و ریحانه منتظر عکس العمل یوسفش بود. در آینه ای که مقابلشان بود به همسرش نگاه میکرد.
یوسف همه را خوب نگاه کرد. چشمش به آینه خورد و به بانویش. با ذوقی سرشار لبخندی زد. آرامتر از همیشه. سرش را به گوش همسفرش نزدیک کرد.
یوسف _همون که تو باغ گفتم.
ریحانه، از آینه حرف میزد.
_چی؟
_اینهمه اعتراف کردم بس نبود.
_نچ
_لااله الاالله...گفتم بضرر من میشه.. دیدی
حالا
ریحانه نگاهش از آینه برداشت.
یوسف _یه سورپرایز برات دارم. رفتم قسمت مردونه میفهمی.
ریحانه لبخندی عمیق زد.
مرضیه مراقب بود کسی باگوشی فیلم یا عکس نگیرد. فاطمه فیلم میگرفت.
بعد از دست کردن حلقه ها و بقیه رسم و رسومات..یوسف ازهمان درب کنار جایگاه، به قسمت مردانه رفت و بانویش تا درب نزدیک جایگاه، به پیشوازش.
یوسف دستش را روی سینه اش گذاشت.
_ اجازه میفرمایید بانو؟
ریحانه_ خیلی دوست دارم.یوسفم.
نگاهی عاشقانه،پاسخ ریحانه بود.
.
.
دوستان ریحانه، مرضیه،طاهره خانم اطراف ریحانه را گرفتند.که شادی کنند که دل عروس مجلس نگیرد.
یوسف هنوز پایش به قسمت مردانه نرسیده بود. که رفقای هیئتی اش دست و پای او را گرفتند. و او را به هوا پرتاب میکردند. صدای داد و فریاد یوسف و بقیه کل تالار را گرفته بود.
رفقا همه باهم_ یک... دو... پنج....
و یوسف را به هوا پرتاب کردند.همه میخندیدند. حتی خانمهایی که با دلخوری روی صندلیهایشان نشسته بودند.
مداح آمده بود، روی سن ایستاد. اما نمیگذاشتند شروع کند، این داماد بازیگوش با رفقای باصفای هیئتی اش.
یوسف تک تک با همه خوش و بش کرد. به سیدهادی رسید.
سیدهادی_ خوشبخت بشی رفیق. از ماموریت که اومدم رفتم خاستگاری. بعدش رفقا گفتن.شرمنده داداش. نمیدونستم
_این چه حرفیه
علی حرفهایشان را شنید.
_سید تو که مقصر نیستی. ولی این دل بی قرار یوسف، داشت کار دستت میداد.
یوسف_😂
علی_ خوب شد اون روز تو پایگاه به یوسف گفتم.وگرنه دیر رسیده بودم تکه بزرگت گوشت بود.😂
سیدهادی_😂
یوسف_😅
علی_😂
میثم، علی، مهران، سید هادی و حسین صندلی ها را عقب تر برده، و محوطه ای ۵، ۶ متری را باز کرده بودند.
هنوز ریحانه از سورپرایزش خبر نداشت...
ادامه دارد...
✨✨💚💚💚✨✨
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚
ای ولی عصــــــــر و امام زمان
ای سبــــب خلقت کون و مکان
حجّت حــق حامیِ دین العجل
شیعه گـــــــــرفتارُ ببین العجل
ای بـــــــــه ولای تـــو تولّای ما
مهـــــــر تـــــــو آیینهٔ دلهای ما
تا تـــــو ز ما روی نهان کردهای
غم بـه دل پیر و جوان کردهای
ما که نداریم به غیر از تو کس
ای شه خوبان تو به فریاد رس
جهت سلامتی و تعجیل در فرج موفور السّرور ولیّ امر مسلمین جهان، یگانه وارث غدیر، آقا صاحب العصر و الزّمان، حضرت بقیّة اللّه الاعظم، مهدی موعود، عجّل اللّه تعالیٰ فرجه الشّریف، صلوات بر محمّد و آل محمّد🌷
روزی عراقی ها در اردوگاه، یکی از بچه ها را به دلیل گفتن اذان گرفتند. آن ها پس از کتک ها و آزار شدید او را به سلول انفرادی فرستادند. در اوج گرمای تابستان فقط روزی یک لیوان آب گرم به او می دادند.
بعد از چند روز به او گفتند: « ما تو را آزاد می کنیم؛ به شرط این که بروی و جلوی همه بگویی اشتباه کردم. » آن رزمنده ی دربند، با وجود شکنجه ها و روزهای تلخی که گذرانده بود، حاضر نشد اظهار پشیمانی کند. عراقی ها در نهایت وحشیگری، با کابل و مشت و لگد آن قدر او را زدند و شکنجه کردند که کلیه ی خود را از دست داد و دردی جانسوز در تمام بدنش افتاد.
پس از این که او را با آن وضع آزاد کردند، در همان شبِ آزادی دوباره به عنوان مکبّر نماز جماعت را همراهی کرد.
راوی: حسین روانشاد
منبع: کتاب قصه ی نماز آزادگان، صفحه:142
336 ـ آثار تجسس از عيوب مردم
رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله : لا تَطلُبوا عَثَراتِ المؤمنينَ ؛ فإنّ مَـن تَتَبّعَ عَثَراتِ أخيهِ تَتَبّعَ اللّه ُ عَثَراتِهِ ، ومَن تَتَبّعَ اللّه ُ عَثَراتِهِ يَفْضَحْهُ ولو في جَوفِ بَيتِهِ . (1)
پيامبر خدا صلى الله عليه و آله : لغزشهاى مسلمانان رانجوييد كه هر كس لغزشهاى برادرش را پى جويد خداوند لغزشهاى او را پيگيرى مى كند و هر كه را كه خداوند عيبجويى كند رسوايش مى سازد هر چند در اندرون خانه خود باشد.
عنه صلى الله عليه و آله : لا تَسألوا الفاجِرَةَ : مَن فَجَرَ بِكِ ؟ فكما هانَ علَيها الفُجورُ ، يَهونُ علَيها أنْ تَرميَ البَريءَ المسلِمَ . (2)
پيامبر خدا صلى الله عليه و آله : از زن بد كاره نپرسيد: چه كسى با تو فسق كرد؟ زيرا همان گونه كه به راحتى مرتكب فحشا مى شود به راحتى هم مسلمان بى گناهى را بدنام مى كند.
الإمامُ الصّادقُ عليه السلام : لا تُفَتِّشِ النّاسَ عن أديانِهِم فتَبقى بلا صَديقٍ . (3)
امام صادق عليه السلام : از دين و آيين مردم پرس وجو مكن كه بى دوست مى مانى.
سنن أبي داوود عن بعض الأصحاب : سَمِعتُ رَسُول اللّه ِ صلى الله عليه و آله يَقُولُ : إنَّكَ إِنْ اتَبَعتَ عَوراتِ الناس أَفسَدْتَهُم أَوكِدتَ أَن تُفسِدَهُم . (4)
سنن ابو داوود به نقل از يكى از اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله : از پيامبر خدا شنيدم كه مى فرمود : اگر تودر پى كشف اسرار و عيوب مردم باشى ، آنها را تباه مى كنى و يا در صدد تباه كردن آنها برآمده اى .
(1) الكافي : 2/355/5.
(2) تهذيب الأحكام : 10 / 48 / 177.
(3) بحار الأنوار : 78/253/109.
(4) سنن أبي داود : ج 2 ص 453 ح 4888 .