eitaa logo
کانون طه آب‌پخش
986 دنبال‌کننده
44.7هزار عکس
20.5هزار ویدیو
966 فایل
ارتباط با ادمین: @faraghlit313
مشاهده در ایتا
دانلود
🎀 🎀 💕 در زندگی مشترک حرف اول را می زند... 💕 یکی از مهم ترین ستون های زندگی اعتماد متقابل است که اگر فرو بریزد دوام زندگی از بین می رود. اگر به طرف مقابل دروغ گفتیم اولین اثرش این است که او دیگر به ما اعتماد نخواهد داشت و هر کار و سخن ما را باور نمی کند و به آن اعتنا نمی کند. ✨حضرت علی(ع): کسی که به دروغ گویی شناخته شود اعتماد به او کم می شود و حرف راستش پذیرفته نمی شود. @Fahma_KanoonTaha
راهکاريی برای تقويت و بهبود روابط مادر و دختر 🔸دخترها شکايت می‌کنند که مادر فقط انتظار اطاعت محض داره و مادرها شکايت می‌کنند که دخترشون هرگز متوجه منظور اونا نمیشن، این مشکل رو چطور میشه رفع کرد؟ 👩‍👧روابط يک دختر با مادر می‌تونه تاثيرگذارترين رابطه در تمام زندگیش باشه و تمامی روابط او با ديگران حتی رابطه با همسرش رو تحت تاثير قرار بده. 👩‍👧رابطه بين مادر و دختر هم زمان با رشد دختر متحول میشه و مادر بلوغ، نوجوانی، جوانی و تبديل شدن دخترش رو به يک زن مستقل تجربه می‌کنه، اين تغييرات می‌تونه به اختلاف‌نظرهای کم يا زياد بين اونا منتهی بشه. 👩‍👧 برای شروع یک ارتباط خوب و درست اول باید از خودتون شروع كنید تا متوجه بشید كه شما از چه شخصیتی برخوردار هستید و چه كارهایی می‌تونید انجام بدید تا یک ارتباط خوب بین شما و دخترتون برقرار بشه. بعد باید بدونید دخترتون دارای چه شخصیتی هست. 👩‍👧 آیا درونگراست یا برونگرا؟ البته دخترتون چه درونگرا باشه و چه برونگرا شما باید به شخصیتش احترام بگذارید و اونو همون طور كه هست دوست داشته باشید. ادامه دارد... @Fahma_KanoonTaha
جَهْم بن حُمید از امام صادق(ع) پرسید: خویشاوندانی که من هستند آیا حقی بر عهده‌ام دارند؟ 💌 امام فرمود: آری... دارند که هیچ چیزی آن را قطع نمی‌کند و اگر با تو باشند دو حق دارند: و . (الکافی، ج ۲، ص ۱۵۷) 🌺 تجربتون رو در این زمینه باهامون به اشتراک بذارید. شما چطوری هستید؟ @Fahma_KanoonTaha
کتاب داستانی با موضوع جذاب است که توسط انتشارات شهید ابراهیم هادی تالیف شده و به نحوی جلد سوم کتابهای و است. 📿 پیش از این کتاب‌های و سپس با درون مایه داستانی بازگشت از مرگ و از این انتشارات منتشر شده بود که بسیار مورد استقبال قرار گرفت و های زیادی را در زمینه چاپ و فروش کتاب جابه‌جا کرد. 📿 حال سومین اثر از این مجموعه، با داستانی ، و البته طبق روال قبل، ، در قالب کتاب شنود برای دوست‌داران کتاب آماده شده است. @Fahma_KanoonTaha
شیوه‌های درست جواب رد دادن به خواستگار 👆🏼یادتون باشه توهین نکنید و رابطه رو ادامه ندید. @Fahma_KanoonTaha
✅ نتیجه حسن ظن به خداوند در مشکلات و بیماری ها ✍ زنی که صاحب فرزند نمی شد، پیش پیامبر زمانش می رود و می گوید: از خدا فرزندی صالح برایم بخواه. پیامبر وقت، دعا می کند و وحی می رسد: او را بدون فرزند خلق کردم. زن می گوید: خدا رحیم است و می رود. سال بعد باز تکرار می شود و باز وحی می آید که بدون فرزند است. زن این بار نیز به آسمان نگاه می کند و می رود. سال سوم پیامبر وقت زن را با کودکی در آغوش می بیند!! با تعجب از خدا می پرسد: بارالها، چگونه کودکی دارد، او که بدون فرزند خلق شده بود؟! وحی می رسد: هر بار گفتم فرزندی نخواهد داشت، او باور نکرد و مرا رحیم خواند. رحمتم بر سرنوشتش پیشی گرفت. رسول اکرم صلى الله علیه و آله و سلم: بنده اى نیست که به خداوند خوش گمان باشد، مگر آن که خداوند نیز طبق همان گمان با او رفتار کند. 📚 بحارالانوار، ج ۴۲، ص ۳۸۴ @Fahma_KanoonTaha
🔸 ؛ در راستای ترویج فرهنگ نورانی نماز، روابط عمومی ستاد اقامه نماز اقدام به انتشار خاطرات نمازی، نماز یاوران میکند. در ذیل خاطره ای از سرکار خانم مژگان کائید از بروجرد را با هم می خوانیم. @Fahma_KanoonTaha
کانون طه آب‌پخش
🔸 #خاطره_نمازی؛ #صدایی_که_تو_را_می_خواند در راستای ترویج فرهنگ نورانی نماز، روابط عمومی ستاد ا
سلام می خواهم داستان نماز خواندن خود را برای شما تعریف کنم داستانی که واقعیت و رخداد آن شاید جزیی از خاطرات شما هم بوده باشد. تازه انقلاب اسلامی شده و کشور رنگ و بوی مذهبی گرفته بود، یکی دو کانال تلویزیون شبانه روز، روحانی و سرود و نماز و… پخش می کرد و از ظواهر امر معلوم بود که باید مسلمان بودنت را پر رنگ تر کنی. و یا بقول بقال سر کوچه ما: باید همرنگ جماعت شوی. (ادبیات مردم در آن زمان) محله ی ما از قدیم هم، رنگ و بوی مذهبی داشت، روحانی واعظی داشتیم به نام حاج آقا آیتی(ره) که مردم اسلام و امام حسین(ع) را به خاطر روضه های قشنگ او دوست داشتند. و از طرفی پیش نمازی در مسجد امام سجاد(ع) داشتیم به نام آیت الله صاحب زمانی که مومنین از سراسر شهر بروجرد می آمدند که در این مسجد و پشت سر این آقا نماز بخوانند و به صحبت های دینی او گوش کنند. همه او را دوست داشتند و برای ایشان احترام قائل بودند. او هم همه را از کوچک و بزرگ دوست داشت و با همه دوست بود. یادم نمی رود یک روز که از آرایشگاه نزدیک مسجد  بیرون آمده بودم و داشتم داخل شیشه آرایشگاه خودم را می دیدم، ایشان گوش مرا گرفت و با صدای متین و زیبا فرمود: پسر جان قشنگ شدی رضایت بده، دیگه برو خونتون، دست کرد جیبش و شکلاتی هم به من داد (بچه های محل بخاطر شکلاتهایش دوستش داشتند). ظهرها که می شد صدای اذان مرحوم موذن زاده اردبیلی از تنها گلدسته این مسجد پخش می شد، انگار توی این شهر فقط این مسجد بود. موقع اذان تمام مغازه داران و بازاریان اطراف دست از کار کشیده و به سمت مسجد می رفتند، حالت روحانی عجیبی داشت. بارها من مجذوب مسجد و حوض داخل حیاط و صدای اذانش می شدم و نگاه به داخل آن می کردم. انگار که منتظر بودم که یکی مرا به نماز دعوت کند، ولی  کسی حواسش به من نبود و شاید من دانش آموز کلاس دوم راهنمایی را بچه حساب می کردند. روزها کار من این بود و هر موقع از مدرسه برمی گشتم و یا به مدرسه می رفتم لحظاتی از وقتم در کنار مسجد سپری می شد. یک روز که محو تماشای وضو گرفتن مردم از حوض داخل حیاط بودم ناگهان از جا کنده شدم و کناری افتادم فکر کردم دوچرخه سواری به من زده، نیم خیز شدم دیدم پیرمردی چهار شانه با عصای دستش بالای سرم ایستاده و با لحن تندی می گفت: مگر فیلم پخش می کنند یا عروسیه، زود گورتو گم کن، مگه بچه بازیه یا شیرینی میدن. مات و مبهوت بودم احساس کردم اگر زودتر بلند نشوم، با عصایش چنان ضربه ای به من خواهد زد که دیگر توان بلند شدن نداشته باشم. کتاب هایم را که کشی در وسط کمرشان بسته بودم را بلند کرده و بدون اینکه پشت سرم را نگاه کنم پا به فرار گذاشتم و تا مدت ها از آن طرف ها رد نشدم. دو سال گذشت به کلاس دهم رفتم، دبیرستان هم دو خیابان بالاتر بود و باز هم باید از خیابان سجاد و روبروی مسجد می گذشتم. هر سری هم که رد می شدم خاطره افتادن و ترس از پیرمرد برایم تداعی می شد. بیشتر وقت ها از آن دست خیابان عبور می کردم. مثل آدم گرسنه ای بودم که دیگر میل به غذا نداشت. ماه رمضان آمد به اسرار و زور پدرم به مسجد جهت ادای نماز مغرب و عشا رفتم. از بقیه ماه ها شلوغ تر بود، با ترس پا در مسجد گذاشتم. دور حوض که من دوست داشتم وضو بگیرم جا نبود به ناچار به داخل اتاقی که شیرهای آب آنجا بود رفته و با مشکل فراوان وضو گرفته، سپس به صحن اصلی  مسجد رفتیم، دلشوره عجیبی داشتم. صدای غرولندی، مردم را مورد عتاب و خطاب قرار می داد و مرتب تکرار می کرد: یک ماه مسلمونا، بین سال کجایید، فقط ماه رمضون باید مسجد شلوغ باشه، جا تنگ کردید و... صدای او چون پتکی در سر من بود. در حال حرکت بود و تمام مسجد را دور می زد از بد حادثه آمد که از پشت سر من رد بشود، ناگهان پایش به کمرم خورد یک لحظه احساس کردم درخت سنگینی روی کمرم افتاده و جلوی نفس کشیدنم را گرفته است. مرد شاکی برگشت و با نگاهی غضب آلود به من گفت: خودشون کمند بچه های ….. را میارن. نفسم بالا نمی آمد، پدرم متوجه شد و مرا بلند کرد و از بین مردم به داخل حیاط آورد و مرتب آب به صورتم می ریخت جمعیتی هم جمع شدند. صداهایی می شنیدم که خطاب به پدرم می گفتند: بچه را کجا می آری. کم کم نفس کشیدنم راحت تر شد مقداری آب خوردم ولی پدرم هر کاری کرد که برگردیم داخل من قبول نکردم و ایشان ناچار شد به خانه برگردد. دیگر روی دیدن مسجد و مردم نمازخوان را نداشتم احساس می کردم هرچه دشمن دارم همه در مسجد هستند، و مسجد جای نوجوانان و جوانان و به قول آنها بچه ها نیست. و جای پیرمردهاست. ادامه دارد... @Fahma_KanoonTaha
کانون طه آب‌پخش
سلام می خواهم داستان نماز خواندن خود را برای شما تعریف کنم داستانی که واقعیت و رخداد آن شاید جزیی از
با این فکر زندگی می کردم، یک سال دیگر هم گذشت نماز جماعت در مدارس برگزار می شد و من در هیچ کدام شرکت نمی کردم و با بچه های دیگر به حیاط پشتی دبیرستان امام(ره) (پهلوی سابق) می رفتیم و فوتبال بازی می کردیم. صدای اذان بلندگوی مدرسه در حال پخش بود، محل وضو گرفتن و دستشویی دبیرستان هم در حیاط پشتی بود. آن روز هم اذان رادیو با صدای دلنشین استاد موذن زاده گوش را نوازش می داد. من که آن را حفظ بودم و تا اندازه ای شبیه خود استاد می خواندم. در داخل دروازه فوتبال با بلندگوی دبیرستان هم خوانی می کردم، هیچکدام از بچه ها و دوستانم توجه نمی کردند و شش دانگ حواسشان به بازی بود که ناگهان دست گرمی در پشت گردنم احساس کردم برگشتم که برخورد کنم و بگویم که اذیت نکنید حواسم  پرت می شود (گفتم شاید از تیم مقابل باشد و آمده است حواس مرا پرت کند گل بخوریم، آخه من دروازه بان مدرسه هم بودم و خیلی روی من حساب می کردند) وقتی برگشتم از دیدن آن شخص متعجب شدم، چیزی را که دیدم باور نمی کردم روحانی پیش نماز مدرسه و پیش نماز مسجد خودمون حاج آقا صاحب زمانی بود که آن روز به دعوت مدیر مدرسه تشریف آورده بودند. ایشان با صورتی خندان و عبا بر روی دست آماده وضو گرفتن، کنار من ایستاده بود. به من گفت: خسته نباشی پهلوان، تو صدا به این قشنگی داری آن وقت مدرسه شما اذان دیگری را پخش می کند حیف نباشد، بیا بریم تا به مدیر مدرسه تو را معرفی کنم .. زیر لب زمزمه می کرد ماشاءالله ماشاءالله به این صدا، پس اینجا چکار می کنی، چرا نمی آیی نماز بخونی؟ بچه های هم تیمی که حالا دیگه دور ما جمع شده بودند گفتند: حاج آقا ایشون با نماز راهی ندارن، بذار بازیمونو کنیم حاج آقا دست من را گرفت و آرام آرام به سمت وضوخانه برد یاد مهربانیهاش افتادم یاد روزی که به من شکلات داده بود نمی توانستم رهایش کنم، در کنارش ایستادم تا وضو گرفت.، به من گفت: تو وضو نمی گیری؟ من جوابی ندادم زیرا جوابی نداشتم نمی دانستم چی باید بگم. وضو گرفت و دوباره براه افتاد و مرا با خود همراه کرد. داخل نمازخانه مدرسه جلوی جمعیت منتظر نماز، رسیدیم، حاج آقا به مدیر مدرسه گفت: امروز موذن خوبی برایتان آوردم، راستی چرا از بچه های مدرسه نمی خواهی اذان بخوانند و اذان رادیو را پخش می کنی؟ مدیر گفت: نمی دانستم حاج آقا،! نمی شناختم حاج آقا،! آرام در گوش حاج آقا گفتم، من نماز بلد نیستم.. حاج آقا با مهربانی مخصوص به خودش گفت: عیبی نداره شما نماز نخون، امروز اذان را بگو و برو سراغ بازیت. با هزاران ترس و لرز پشت به جمعیت کردم و با همان صوت استاد موذن زاده (البته نه به آن زیبایی) اذان را خواندم تا تمام شد با سرعت تمام از نمازخانه بیرون رفته و از پله ها پایین آمدم، انگار بار سنگینی از دوشم برداشته بودند خیلی سبک شده بودم به گوشه حیاط مدرسه رفتم و زیر سایه درختی نشستم  هم خوشحال بودم هم ناراحت و هم ترسیده بودم. با خودم می گفتم: چی شد این حاج آقا از کجا آمد چطور صدای اذان مرا شنید؟. نماز تمام شد. زنگ خانه هم زده شد من هم کتاب و وسایلم را جمع کردم و به سمت خانه حرکت کردم. آن روز از سمت مسجد به طرف خانه رفتم. انگار با مسجد و مردمش دوست کرده بودم و خودم را جزیی از آنها می دانستم ولی ته دلم هنوز قرص نبود. فردای آن روز در مغازه سوپر مارکت پسر خاله ام حاج موسی (که خودش از نمازگزاران بود) بودم  که ناگهان حاج آقا هم آمد آخه منزل حاج آقا روبروی مغازه پسر خاله بود. طبق اخلاق همیشگی، ایشان به همه سلام کرد، جلو آمد و به من هم سلام کرد دستش را جلو آورد که دست بدهد، شوکه شده بودم مرد بزرگی مثل او کجا من کجا. سلام کردم و دستش را به گرمی فشردم، دستان نرمی داشت، احساس می کردم سالیان سال به او دوست هستم. رو به حاج موسی کرد و گفت: اذان گویی پیدا کردم که لنگش در هیچ جا نیست. حاج موسی (پسر خاله و مغازه دار) بادی به غبغ انداخت و گفت: مگه نمی دونی ایشون پسرخالمه و پسر بسیار خوبیه. حاج آقا تایید کرد. ادامه دارد... @Fahma_KanoonTaha
کانون طه آب‌پخش
با این فکر زندگی می کردم، یک سال دیگر هم گذشت نماز جماعت در مدارس برگزار می شد و من در هیچ کدام شرکت
جنس های خریداری شده را گرفت و قبل از اینکه از مغازه بیرون برود، رو به من کرد و گفت: غروب یادت نره بیا مسجد، اذان مغرب و عشا مال خودته، بیا مستفیض کن. گفتم: آخه حاجی آقا. گفت: حاج آقا نداره. منتظرم، گناه داره صدا به این قشنگی را کسی نشنوه. حتما بیا. حاج موسی زمان را مغتنم شمرده وسط پرید و گفت: حاج آقا خودم میارمش. ته دلم راحت شد که حداقل  یک معتمد و بزرگ محل در کنارم هست. قرار شد نیم ساعت قبل از نماز بروم سراغ پسر خاله تا با هم برویم. نمی دانم فاصله بین ساعت ۴ بعداز ظهر تا غروب چطور گذشت. فقط این را می دانم که دیگه پای ثابت مسجد شده بودم، همه مرا می شناختند. موقعی که تو مسجد بودم سعی می کردم حواسم به در مسجد و بچه ها باشد که خدای ناکرده از در خانه ی خدا نا امید نروند. اگر بچه ای با والدینش می آمد و جشنی داشتیم و شیرینی می خواستیم توزیع کنیم هوای بچه ها را داشتم و به آنها هم تعارف می کردم. الان چندین سال از اون روزها می گذرد حاج آقا صاحب الزمانی به رحمت خدا رفت و با جمعیت بی نظیر مردم تشییع شد حتی برای او آرامگاهی در بهشت شهدای بروجرد در خور شائنش درست کردند. مطمئنم که بزرگی ایشان به هیچ وجه از ذهن مردم بروجرد پاک نخواهد شد. حاج آیتی روحانی و واعظ محل هم به تهران رفت. مردم محل نیز به پاس قدردانی از ایشان کوچه ای را به اسم او نامگذاری کردند ایشان هم به رحمت خدا رفت. و واقعا بروجرد دو عالم بزرگ را از دست داد.. من که هیچ کدام خصوصا حاج آقا صاحب الزمانی را فراموش نمی کنم زیرا مرا به راه راست هدایت کرد. دو سال بعد که دیپلم گرفتم در کنکور تربیت معلمی شرکت کردم و به عنوان یک معلم  برگزیده شدم. در طول خدمتم سعی کردم همیشه راه و سخن بزرگان را سرلوحه خود قرار دهم و در راه تشویق کودکان و دانش آموزان به شعایر اسلامی خصوصا نماز تمامی سعی خودم را بکنم  و جمله حاج آقا صاحب الزمانی(ره) را که از قرآن کریم مثال می آورد را مد نظر داشته باشم. “هر کس کسی را بکشد مانند این است که جامعه ای را کشته و هر کس یک نفر را نجات دهد مانند این است که جامعه ای را نجات داده است” سوره مائده، آیه ۳۲ براساس خاطره ای واقعی که برای همسرم اتفاق افتاده بود شاید باعث شود به بچه ها، این آینده سازان مملکت و سربازان اسلام بیشتر اهمیت بدهیم و قدر بزرگان و عالمان شهرمان را بدانیم و نماز را بزرگ شماریم.  💬 مژگان کائید از بروجرد @Fahma_KanoonTaha
اهمیت توکل بر خدا و گفتن ذکر ان شاءالله در کارها 🌸🍃🌸🍃 روزی امام صادق(ع) به خدمتكاران دستور داد، برای كاری نامه ای بنويسند. آن نامه نوشته شد و آن را به نظر آن حضرت رساندند، حضرت آن را نامه خواند، ديد در آن، ان شاءالله (به خواست خدا) نوشته نشده است. به تنظيم كنندگان نامه، فرمود: چگونه اميد دارید كه مطلب اين نامه به پايان برسد و نتيجه بخش باشد، با اينكه در آن "ان شاءالله" ننوشته ايد! نامه را با دقت بنگريد، در هر جای آن كه لازم است و"ان شاءالله" نوشته نشده، "ان شاءالله" بنويسيد... اصول كافی، ج ٢، ص ٦٧ @Fahma_KanoonTaha
🔴 برای دخترها قوری و فنجان و عروسک می خریم و برا پسرها ماشین و تفنگ. وقتی می خواهیم غذا بخوریم، همه خانم ها باید کمک کنند. غذا كه تموم ميشه پدر خانواده ميگه: دخترم به مامان كمك كن و مادر لبخند ميزنه و پسر خانواده بدو به سراغ بازی ميره! دختر ياد ميگيره كمك به مادر و كار خونه وظيفه منه چون دخترم! پسر هم ياد ميگيره من نبايد حتی بشقاب خودم رو به آشپزخونه ببرم چون پسرم. همين ميشه كه بعد از يك عمر همان پسر در زندگی مشترك اگر بعد از ظهر هم به خونه برسه، صبر ميكنه تا همسرش هر جا هست بياد و براش سفره بچينه! چون ياد نگرفته هر كس زودتر رسيد و سرحال تره ميتونه برای يارش كه خسته و كوفته از راه ميرسه غذا درست كنه! خیلی از مردها با افتخار میگن من تخم مرغم بلد نیستم بپزم! ما دختر را منفعل و برای خانه داری بار میاریم و پسر را برای تکاپو. ريشه این رفتار كه مرد توی خونه دست به سياه سفيد نميزنه و زن فقط باید آشپزی کنه و جاش تو آشپزخونس، در خانوادس. ریشه اینکه زن ها به جسم و روحشون فشار ميارن حتی وقت مریضی خونه زندگی از تميزی برق بزنه را باید در آموزش های كودكی در خانواده جستجو كرد! ❤️ به بچه ها درست زندگی کردن را یاد بدیم ❤️ @Fahma_KanoonTaha