eitaa logo
کانون طه آب‌پخش
989 دنبال‌کننده
44.7هزار عکس
20.5هزار ویدیو
966 فایل
ارتباط با ادمین: @faraghlit313
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 وقتی سارق نصیحت می‌کند؛ پولدارها عامل اصلی سرقت هستند! @Fahma_KanoonTaha
🚨وقتی دشمن شاد می‌شود! توییت يكی از چهره‌های سیاسی عراقی ضدجبهه مقاومت و وحدت مسلمین: 🔹درگیری‌های ایجاد شده بین رافضی‌ها دل ما را خنک می‌کند! @Fahma_KanoonTaha
ما را حسین(ع) دور خودش جمع می‌کند صد فتنه در عراق و یمن هم بپا شود @Fahma_KanoonTaha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌪نماهنگ جدید با نام هیئت دهه نودی ها ( علیه السلام) منتشر شد...! 🎙با نوای حاج ابوذر روحی @Fahma_KanoonTaha
اختتامیـه دوره مداحــی داوری جهت جــواز به دوره (تاریخ اسلام؛ مقتل شناسی؛ ادعیه خوانی) ─━━━━━━⊱⊰━━━━━━─ هیــات دانـــش آمــوزی محبیــن آل یاسیــن آبپــخـش🚩 @Fahma_KanoonTaha
اختتامیـه دوره مداحــی داوری جهت جــواز به دوره (تاریخ اسلام؛ مقتل شناسی؛ ادعیه خوانی) ─━━━━━━⊱⊰━━━━━━─ هیــات دانـــش آمــوزی محبیــن آل یاسیــن آبپــخـش🚩 @Fahma_KanoonTaha
خوشحالی صهیونیست‌ها از ناآرامی در عراق 🔻حساب توییتری ترور آلارم که یکی از صفحات غیررسمی رژیم صهیونیستی است با منتشر کردن عکسی که عراق را شعله ور نشان داده و بر روی آن نوشته شده است «پایان عراق»، ادعا کرد روزهای باشکوهی در پیش است. شمارش معکوس آغاز می‌شود. @Fahma_KanoonTaha
👤 توییت استاد ✍ بیانیه‌ای که حضرت ‎ در عراق منتشر فرمودند یه مجاهدت تمام عیار بود. حالا مبتنی بر نگاه فقهی شهید صدر (پدر مقتدی صدر) بدنه اجتماعی این جریان می‌بایست حتی در مسائل سیاسی نیز مقلد حضرت ‎ شوند. @Fahma_KanoonTaha
📚صفر ماه سنگینی است شاید شما هم شنیده باشید «صفر ماه سنگینی است»، «صفر شوم است»، «در ماه صفر به کار خیر اقدام نکنید» و ... اینها جملات آشنایی برای ما هستند که همه ساله دهان به دهان می‌چرخند به نوعی که گاه تصور می‌شود نسبت به این ماه نوعی فوبیا (ترس بیمارگونه) در جامعه رواج دارد. کلمه صفر ریشه در زردی (رنگ خزان و پاییز) دارد و از طرفی صِفر (تهی و خالی)!! دلیل نامگذاری آن این است که چون این ماه پس از ماه محرم است و اعراب به دلیل اینکه محرم از ماههای حرام بود از جنگ دست می‌کشیدند، با فرارسیدن ماه صفر به جنگ روی می‌آوردند و خانه‌ها خالی می‌ماند!  از این رو به آن صِفر گفته‌اند. شهرت ماه صفر به نحوست ریشه در حوادث دردناک و سختی دارد که در این ماه به پیامبر (ص) و اهل بیت آن حضرت وارد شده. در ماه صفر حضرت محمد (ص) در بستر بیماری قرار گرفتند و این بیماری به رحلت ایشان در بیست و هشتم این ماه منتهی شد! امام مجتبی (ع) و حضرت ثامن الحجج (ع) درماه صفر به شهادت رسیدند و شهادت امام رضا(ع) را هم در متون عامل نحوست ماه صفر می‌دانند! اربعین و دسته زیادی از اتفاقات تلخ در این ماه رخ داده! اما در این میان صدقه همیشه شایسته و سزاوار بوده و طبق روایات اسلامی با صدقه روز نحس را به روز سعد میتوان تبدیل کرد! ان شاءالله با دادن صدقه و خواندن این  دعا در اول ماه صفر خودتان و فرزندتان و خانواده اتون ازبلا دور باشه: نیت کنید. سبحان الله يا فارج الهمّ و يا كاشف الغم فرّج همي و يسرّ أمري وأرحم ضعفي و قلة حيلتي وأرزقنی من حيث لاأحتسب يا رب العالمين حاجت روا شوید... @Fahma_KanoonTaha
📚تى‌لنگ سوار مردى دو تا زن گرفت ولى از هيچ‌کدام صاحب اولاد نشد، يک روز رفت پيش درويشى و ماجرا را تعريف کرد. درويش دو تا سيب به او داد و گفت: بده به زن‌ها بخورند تا حامله شوند. مرد سيب‌ها را برد به خانه و به زن‌ها داد. زن اولى بلافاصله سيب را خورد، اما زن دومى سيب را گذاشت توى طاقچه که برود دست و رويش را بشويد بعد بخورد. در همين فاصله بز آمد و نصف سيب را خورد، نصف باقى مانده را هم زن خورد. زن اول شروع کردن به زائيدن و شير به شير شش تا پسر به دنيا آورد. اما زن دوم حامله شد و بعد از ده پانزده ماه يک پسر يک نصفى زائيد مثل اينکه يک نفر را از وسط به دو نيم کرده باشند. به همين دليل او را ”تى‌لنگي“ صدا مى‌زدند. يک روز شش تا برادر به پدرشان گفتند ما مى‌خواهيم برويم مال ”الله زنگي“ را غارت کنيم. هر چه تى‌لنگى اصرار کرد که او هم همراهشان برود قبول نکردند و رفتند. رفتند تا رسيدند به يک چوپان، چوپان پرسيد: کجا مى‌رويد؟ گفتند: مى‌خواهيم بريم مال الله زنگى را غارت کنيم. چوپان گفت: از شما برنمى‌آيد اگر هم برويد زنده برنمى‌گرديد. اما شش برادر به حرف چوپان توجهى نکردند و رفتند. رفتند تا رسيدند به يک گاوچران، گاوچران پرسيد: کجا مى‌رويد. گفتند: مى‌خواهيم برويم مال الله زنگى را غارت کنيم. گاوچران‌ گفت: من دو تا ”ورزاو“ـ گاو کارى ـ دارم، مى‌اندازمشون به جنگ هم، اگر تونستيد اونها را از هم سِوا کنيد، مال الله زندگى را هم مى‌تونيد غارت کنيد. شش برادر هر کارى کردند نتوانستند ورزاوها را از هم جدا کنند ما با اين حال از تصميم‌شان برنگشتند و به راهشان ادامه دادند. دختر الله زنگى روز بام ايستاده و اطراف را تماشا مى‌کرد، پدرش را صدا زد و گفت: باد ايا، گرد ايا، خاک ايا شش کر شوار بالا ايا (باد مياد، گرد مياد، خاک مياد شش پسر سوار از بالا مياد) شش برادر وارد باغ الله زنگى شدند ولى تا آمدند به خودشان بجنبند، الله زنگى هر شش نفرشان را انداختند توى چاه و يک سنگ آسياب هفتاد من هم گذاشت درش. هفت روز گذشت، تى‌لنگى ديد خبرى از برادراش نشده و آه و فغان بابا و زن بابايش هم به آسمون رفته. گفت: من مى‌رم دنبال برادرانم. پدرش اول خواست اجازه نده، اما با خودش گفت: من شش تا پسر سالم از دست دادم اينکه ديگه يک نصف آدم بيشتر نيست: يک اسب زين کرد و به پسر داد که برود دنبال برادراش. تى‌لنگى رفت تا رسيد به چوپان، چوپان به او گفت: کجا مى‌خواهى بري؟ گفت: مى‌خواهم برم برادراما بيارم. چوپان گفت: اونا که شش تا آدم سالم بودن، رفتن و برنگشتن تو که يک نصفه آدمي، مى‌خواى برى اونارو بياري؟ من دو تا ”نرميش“ نى‌اندازم به جنگ، اگر تونستى اونارو از هم سوا کنى برادرات را هم مى‌تونى نجات بدي. گوسفندها تا چشمشان به تى‌لنگى افتاد رم کردند و پا به فرار گذاشتند. تى‌لنگى به راه افتاد و رفت، تا رسيد به گاوچران، گاوچران گفت: کجا ميري؟ گفت: مى‌خوام برم برادرام بيارم. گفت: تو که يه نصفه بيشتر نيستى چطور مى‌خواى اين کار را بکني. تى‌لنگى گفت: چطور نمى‌تونم؟ گاوچران گفت: من دو تا ورزاو دارم، ميندازمشون به جون هم اگر تونستى سواشون کنى برادرهات را هم مى‌تونى نجات بدي. گاوها هم تا چشمشان به تى‌لنگى افتاد، رم کردند و از هم جدا شدند. تى‌لنگى رفت تا رسيد به نزديکى قلعه‌ الله زنگي، دختر الله زنگى صدا زد. باد ايا و باد ايا بوم، دردت، تى‌لنگ سوار و بال ايا باد مى‌آيد باد مى‌آيد پدرم، دردت به‌جانم، تى‌لنگ سوار با بال مى‌آيد. الله زنگى گفت: وايستا بيرون اگر اومد بگو، ننه‌ام رفته مال برادراش، بابام هم رفته شکار. تى‌لنگى از دختر پرسيد: نديدى شش نفر از اينجا رد بشن؟ گفت: نه. گفت: بابات کجا رفته. گفت: رفته شکار. گفت: ننه‌ات؟ گفت: رفته خونه برادراش. تى‌لنگى که مى‌دانست دختر دروغ مى‌گويد تنور را روشن کرد و سر دختر را گرفت روى آتش. دختر گفت: بابام تو تاپو قايم شده ننه‌ام تو کاهدون. تى‌لنگه هر دو را پيدا کرد و کشت، برادرهايش را نجات داد و قلعه الله زنگى را غارت کرد و برد @Fahma_KanoonTaha
آورده اند بازرگانی بود اندک مایه که قصد سفر داشت. صد من آهن داشت که در خانه دوستی به رسم امانت گذاشت و رفت. اما دوست این امانت را فروخت و پولش را خرج کرد. بازرگان، روزی به طلب آهن نزد وی رفت. مرد گفت: آهن تو را در انبار خانه نهادم و مراقبت تمام کرده بودم اما آنجا موشی زندگی می کرد که تا من آگاه شوم همه را بخورد. بازرگان گفت: راست می گویی! موش خیلی آهن دوست دارد و دندان او برخوردن آن قادر است. دوست اش خوشحال شد و پنداشت که بازرگان قانع گشته و دل از آهن برداشته. پس گفت: امروز به خانه من مهمان باش. بازرگان گفت: فردا باز آیم. رفت و چون به سر کوی رسید پسر مرد را با خود برد و پنهان کرد.چون بجستند از پسر اثری نشد. پس ندا در شهر دادند. بازرگان گفت: من عقابی دیدم که کودکی می برد. مرد فریاد برداشت که دروغ و محال است، چگونه می گویی عقاب کودکی را ببرد؟ بازرگان خندید و گفت: در شهری که موش صد من آهن بتواند بخورد، عقابی کودکی بیست کیلویی را نتواند گرفت؟ مرد دانست که قصه چیست، گفت: آری موش نخورده است! پسر باز ده و آهن بستان. هیچ چیز بدتر از آن نیست که در سخن، کریم و بخشنده باشی و در هنگام عمل سرافکنده و خجل. @Fahma_KanoonTaha
📚 تاجرى که اقبالش برگشت و دوباره به او رو کرد تاجرى بود، زنى داشت. يک روز زن مى‌خواست نمک بکوبد، همين‌که دسته هاون را روى نمک‌ها کوبيد، ته هاون گردتا گرد درآمد. شب ماجرا را براى تاجر تعريف کرد. تاجر گفت: اقبال از من برگشته، تو ناراحت نباش. خرجى چهل روز زن را به او داد. صبح پاشد از زن حلاليت طلبيد و رفت به سوى بيابان. در راه از دکان کله‌پزي، يک کله و دو تا پاچه پخته و از نانوائى نان خريد. پاچه‌ها را خورد و کله را لاى نان پيچيد و گذاشت توى خورجينش و از دروازدهٔ شهر بيرون رفت. دو فرسخ که از شهر دور شد، ديد غلام‌هاى شاه تو بيابان مثل اينکه دنبال چيزى مى‌گردند. يکى از غلام‌ها از تاجر پرسيد: کجا مى‌روي؟ تاجر گفت: خودم هم نمى‌دانم تا چه پيش آيد. بعد از آنها پرسيد: شما دنبال چه مى‌گرديد؟ گفتند: پسر پادشاه گم شده، از مردم سئوال مى‌کنيم، شايد خبرى از او داشته باشند. تاجر خواست يک مقدار از کله را به آنها بدهد، بخورند. همينکه در خورجين‌اش را باز کرد، مأمورها ديدند سر پسر پادشاه تو خورجين تاجر است. او را گرفتند. تاجر گفت: من اصلاً پسر پادشاه را نمى‌شناسم. اين اقبال من است که از من برگشته. مأمورها سر پسر پادشاه را به‌همراه مرد به دربار بردند. پادشاه دستور داد سر تاجر را از بدنش جدا کنند. تاجر التماس مى‌کرد او را نکشند. مى‌گفت: من پسر پادشاه را نمى‌شناسم. اقبال از من برگشته و اين از قدرت خداست. وزير از پادشاه خواهش کرد تاجر را نکشد. او را چهل روز زندانى کند. اگر پسر پيدا نشد، آن‌وقت سر او را ببرد. پادشاه قبول کرد. مرد تاجر را به زندان بردند. تاجر نشانى منزل خود را به دوستانش داد تا به زنش خبر بدهند. زن تاجر آمد. تاجر به او گفت: هر وقت توى خانه چيزى از دستت افتاد و نشکست مرا خبر کن. چهل روز مرد تاجر در زندان ماند. روز چهلم زن تاجر شيشه سرکه از دستش افتاد و نشکست. فورى به زندان رفت و به شوهرش خبر داد. روز چهل و يکم بود که شاه دستور داد تاجر را بياورند و سر از تنش جدا کنند. مرد تاجر را آوردند. او به التماس افتاد و گفت: مرا نکشيد، اقبال به من رو آورده، پشيمان مى‌شويد. اما شاه عصبانى بود و به جلاد گفت او را بکشد. درست موقعى که جلاد مى‌خواست سر تاجر را ببرد، از دم در فرياد زدند: نکشيد! شاهزاده آمد. شاه از ديدن پسر خود تعجب کرد. تاجر گفت: قبله‌عالم، بگوئيد خورجين مرا بياورند. وقتى خورجين تاجر را آوردند، ديدند نان سنگک و کله گرم توى آن است. شاه از وزير حکايت را پرسيد. وزير گفت: اين نشان قدرت خداست. پادشاه دستور داد خلعتى به تاجر دادند و او را آزاد کردند. @Fahma_KanoonTaha