هدایت شده از گسترده شهیدآوینی(روزانه)
🔸مجموعہ محـتواهای ارزشمند ، منتشر شده در مکتب حاج قاسم:
#کلام_ولی
#حاج_قاسم
#مکتب_حاج_قاسم
#ملت_امام_حسینیم
#مجاهد_خستگی_ناپذیر
#نسلی_از_سلیمانی_ها_در_راهند
#خاکریز_خاطرات
#در_میان_میدان
#نجم_المقاومت
#کلام_مقاومت
#ذوالفقار
⬇️بگــو یاعلی و کلیک کن⬇️
🔴🔵 مکتب حاج قاسم 🔵🔴
⬆️ نشر دهید و همراه ما باشید⬆️
هدایت شده از گسترده شهیدآوینی(روزانه)
☺️فقط ۳ نفر دیگہ عضو بشن...
⁙کــامل رنـــــد میشیم...
⁙مُنـتظریم....
☞ https://eitaa.com/joinchat/4108845128Cee18d62fd6
4_6028486267841282464.mp3
3.39M
🎵[ من لذت میخواهم! ]
🤔 سئوال یک بیننده: چرا دین اینقدر جلوی لذتهای ما را در زندگی میگیرد ؟
🔻خدا این همه لذت را برای ما آفریده! چرا استفاده نکنیم؟
#خادم_الزهرا🌸
#دختران_فاطمے|#پسران_علوے
ⓙⓞⓘⓝ↯
♡➣@hadidelhaa
#سلام_بہ_اعضاموݩ✋
امیدواࢪمحاݪدلتوݩخوٻباشہ...!
لطفا دࢪ نظرسنجی زیر شرڪت کنید و نظرخودتون ࢪو ثبٺ کنید🙂↯
💠| EitaaBot.ir/poll/ov42 |📥
『دخترانفاطمی|پسرانعلوی』
سوپرانو رپر و ترانه سرای #تازه_مسلمان فرانسوی: ✅ من بعد از درک اسلام آرامش پیدا کردم.... #رهیافته
🔺ابراهیم گوییز اشراف_زاده_انگلیسی چگونه اسلام آورد✔️
✅قرآن را خواندم خیلی تحت تاثیر آن قرارگرفتم. اینکه من را بخوانید تا اجابت کنم شما ر. ادْعُونِی أَسْتَجِبْ لَکُمْ...!
#رهیافته
#خادم_الزهرا🌸
#دختران_فاطمے|#پسران_علوے
ⓙⓞⓘⓝ↯
♡➣@hadidelhaa
💕 #بسم_رب_العشق 💕
❤️ #عشق_مجازی 📱
📌 #فصل_دوم 🖇
✨ #قسمت_بیستم 📚
داشت می گفت:
_ببین عارفه من رومنمیشه خودت برو خونه آرمیتا بهش بگو که من فکرامو کردم دیدم اصلا نمی تونم اونی که می خواد بشم .
اون رفت دنبال خدا رو دین خودش اما من نمیرم اونم همین طوری که من و قبول نداره
برو بهش بگو ما بهم نمی خوریم ،اصلا این حس بینمونم عشق نمیشه اسمشو گذاشت ما بهم عادت کردیم فقط، که یه مدت دور باشیم حل میشه،من باید برم عارفه خداحافظ
ویس تموم شد
بعد از شنیدن حرفهای عرفان حس کردم یکی تا الان داشته باهام بازی میکرده،خب اون خودش گفت خاستگاری،خودش گفت محرم بشیم .پس چی شد یهو؟
حالا شده عادت ؟؟!هه ..اره عادت کردیم.
دلم خیلی گرفت ،چرا من باید انقدر آدامای تو زندگیمو از دست بدم؟
سرمو گذاشتم رو بالاش و پتو رو کشیدم روی سرم ..
اون قدر خودمو سرزنش کردم و فکر و خیال کردم
تا خوابم برد..
*****
صبح با صدای اذان گوشیم بیدار شدم ،بلند شدمو وضو گرفتم..
سجادمو انداختم ،سرمو گذاشتم روی مهر هیچی نمیگفتم خدا خودش از دل من خبر داشت فقط می خواستم آروم بشم..
بعد از خواندن نماز ، اماده شدم و رفتم سمت شرکت.به در شرکت رسیدم به چند تا از همکارا سلام کردم و مشغول کارم شدم..
داشتم توی برگه چیزی رو یادداشت می کردم که یکی صدام زد؛
سرمو آوردم بالا که دیدم دوست عرفانه فکر کنم اسمش مسعود بود
+بله؟
-از عرفان خبر دارین؛چند وقته جواب نمیده؟
+شما دوستشون هستین از من می پرسید؟
-شمام دوست دخترشی
+درست صحبت کنین اینجا محل کاره بین من و اون آقا هیچی نیست دیگه
-کات کردین پس ..باشه من رفتم
آخه من میفهمم کار کردن این اینجا واقعا چه حکمتی داره...
موقعی که اصلا به اون فکرنمیکنم باید یه چیزی بشه یاد من بیاد..
خواستم برم دوباره سرکارم که گوشیم زنگ خورد
نگاه کردم ،عارفه بود ...
#ادامه_دارد....
#نویسنده:✍
#نفیسه و #نرجس
کپیباذکرنامنویسندههامشکلیندارد🙂‼️
#خادم_الزهرا🌸
#دختران_فاطمے|#پسران_علوے
ⓙⓞⓘⓝ↯
♡➣@hadidelhaa
💕 #بسم_رب_العشق 💕
❤️ #عشق_مجازی 📱
📌 #فصل_دوم 🖇
✨ #قسمت_بیستویکم 📚
حوصله جواب دادن به عارفه رو نداشتم.چون بازم میخواست اظهار شرمندگی و پشیمونی کنه .. پس رد تماس دادم اما عارفه سمج تر از این حرفا بودبازهم زنگ زد
+عارفه جان من الان سر کارم.بعدا تماس میگیرم
-نه تو رو خدا قطع نکن آرمیتا
+عه چرا قسم میدی
-باشه ببخشید ولی قطع نکن
+باشه سریع بگو کار دارم
-خوبی؟
+خوبمتو چطوری؟
-نمی دونم
+خب همین؟
-نه میگم که امشب میشه با مامان و بابام بیایمخونتون؟
+بفرماین
-ممنون آرمیتا خیلی گلی خداحافظ
+خداحافظ
گوشیو قطع کردم دیه نمی تونستم تمرکز کنم
یعنی چیکار داشتند؟؟!!
حتما برا معذرت معذرت خواهی و این حرفاس
خب من ته دلم عرفان و بخشیدم؟
دلیگیریمازش مثه دیشب نبود اما خب نمیشه گفت بخشیدم یا نه....
***
خسته از سر کار اومدم و در باز کردم
نگاهی به ساعت انداختم فکر کنمحدود یک ساعت دیگه عارفه و مامان باباش بیان
سرمو بلند کردم که نجمه خانوم و تو حیاط دیدم رویتخت نشسته بود رفتم سمتشون و سلامکردم:
+سلام...خوبین؟
-سلام دخترم خوبمممنون
+تازه از مشهد رسیدین؟
-آره همین پیش پات اومدم
+خسته نباشین
-سلامت باشی
+من برم دیگه
رفتم برم طبقه پایین سمت خونه که صدام
-آرمیتا جون
+بله؟
-راستش می خواستمباهات صحبت کنم
+بفرمایین
-بیا اینجا بشین بهت بگم
+چشم
رفتم روی تخت توی حیاط نشستم و انقدر ذهنم درگیر بود که نمی تونستم حدس بزن درباره چیمی خواد باهام صحبت کنه..
-خبراستش می خواستم ببینم که فامیل یا..
+نه من تنهام غیر دوستام و خدا کسیو ندارم
-خب من نمی دونم چطوری بگم
می خواستم تورو برای طاهام خواستگاری کنم...
#ادامه_دارد....
#نویسنده:✍
#نفیسه و #نرجس
کپیباذکرنامنویسندههامشکلیندارد🙂‼️
#خادم_الزهرا🌸
#دختران_فاطمے|#پسران_علوے
ⓙⓞⓘⓝ↯
♡➣@hadidelhaa
💕 #بسم_رب_العشق 💕
❤️ #عشق_مجازی 📱
📌 #فصل_دوم 🖇
✨ #قسمت_بیستودوم📚
بهت زده به نجمه خانوم نگاه کردم .ینی چی آخه من واسه پسرش؟
خاستگاری؟
با صدای زنگدر بلند شدم وبا ببخشیدی به سمت در رفتم ، رفتم سمت در و باز کردم که عارفه و رو دیدم
+سلام خوش اومدین.بقیه کجان؟
-دارن میان
+باشه تو بیا عزیزم تو من میمونم با مادر و پدرت میام
-باشه
جلوی در منتظر مادر و پدر عارفه بودم.عارفه که وارد حیاط. شد سمت نجمه خانوم رفت تا باهاش سلام و احوالپرسی کنه ،نجمه خانوم پرسید
-نامحرمم هست؟
+آره آره
چادر برداشت سر کرد منم برگشتمطرف در که مادر و پدر عرف...یعنی عارفه اومدن
+سلام
-سلام دخترم
-سلام عزیزم
+بفرمایین خوش اومدین
-ممنون دخترم.شرمنده مزاحمت شدیم
+نه بابا مزاحم چیه شما صاحب خونه هستین.
همراه مادر و پدر عارفه وارد شدیم مادر و پدر عارفه هم با نجمه خانوم سلام و علیک کردن ومن سقلمه ای به عارفه زدم که گفت
-ها
+ها چیه بی ادب
-خب بله،جانم!؟
+آفرین حالا شد بیا بریم شام درست کنیم
عارفه باشه ای گفت و بعد رو به پدر مادرش گفت
-منو آرمیتا میریم شام درست کنیم
محمد آقا گفت:
-نه دخترم یه چیزی از بیرون می گیریم
+یه شام کوچیک زیاد وقت نمیبره
-باشه دستتون درد نکنه
رفتیم توی آشپزخونه و شروع کردیم
+میگم عارفه
-بله؟
+اومم..میگم چطور امش
-امشب اومدیم؟
+آره
-اومدیم حرف بزنیم راجب همین اتفاق و اینا
+آها
-میگم آرمیتا
+بله؟
-تازه از سرکار اومدی؟
+نه چطور؟
-لباسات و عوض نکردی
+آخ آره تو حیاط با نجمه خانوم حرف می زدمکه شما ها اومدین
-آهان.. خبریه؟...
#ادامه_دارد....
#نویسنده:✍
#نفیسه و #نرجس
کپیباذکرنامنویسندههامشکلیندارد🙂‼️
#خادم_الزهرا🌸
#دختران_فاطمے|#پسران_علوے
ⓙⓞⓘⓝ↯
♡➣@hadidelhaa
💕 #بسم_رب_العشق 💕
❤️ #عشق_مجازی 📱
📌 #فصل_دوم 🖇
✨ #قسمت_بیستوسوم📚
+نه..چه خبری مثلا؟
-هیچ... ازکار و بار چه خبر؟
+آها ..خبر خاصی نیست فقط همکارم میدونی کیه؟
-نه کیه همکارت؟
+ دوست داداشت
-کدوم؟ همون که تصادف کردی باهاش ؟
+اره
-الکی نگو
+به جون عارفه
****
شام رو با عارفه حاضر کردیم و سفره رو انداختیم
+شما شروع کنین منم یه ظرف از غذا رو بدم خونه زهرا خانوم بیام
-باشه عزیزم
رفتم تو حیاط که همون موقع در باز شد و زهرا خانوم و آقا طاها اومدن تو
+عه سلام زهرا خانوم
-سلام دخترم
+متوجه نشدم که خونه نیستین
-با طاها رفتیم دکتر بعدم منو برد زیارت خدا خیرش بده
+قبول باشه....بفرمایین این ظرفم داشتم می بردم بدم نجمه خانوم شما ببرین
-دستت درد نکنه زحمت کشیدی ..طاها مادر بگیر از دستش
ظرف و دادم به آقا طاها و رفتم پایین و شروع کردیم به شام خوردن
****
عارفه یه سینی چای آورد و نشست کنارم ..نمی دونستم چرا هیچی نمیگن اومدنشون اینجا مطمئنم بی دلیل نیست اما اصلا هیچ حرفی نبود...
بالاخره محمد آقا زبون باز کرد
-دخترم راستش نه من نه مادر عرفان رومون نمیشد بیایم ..اما خب بالاخره که باید میومدیم معذرت خواهی کنیم به خاطر این کار پسرمون
می دونم با معذرت خواهی و ابراز شرمندگی چیزی عوض نمیشه ولی تنها کاریه که از دستمون بر میاد ..
+این حرفا چیه ،همه ی این اتفاق که تقصیر پسر شما نبوده ..بالاخره نتیجه اشتباه خودمم بوده..
راضیه خانوم اشکاشو پاک کرد و گفت:
-خیلی دختر گلی هستی.. اصلا به خدا لیاقت پسر منو نداری ..به خدا روزی هزار بار با خودم میگم کجای تربیت این کوتاهی کردم که حالا این نتیجشه..
من و پدرش که دلمون باهاش صاف نشده تو هم حق داری بالاخره ازش دلگیر باشی
+من شاید همون شبی که اون ویس و گوش دادم از ناراحت شده باشم
ولی امروز خیلی فکر کردم ..دیدم خودمم تو این قضیه مقصرم پس نباید ازش دلگیر باشم
این دفعه عارفه گفت:
-میدونی چیه اون هرکاری که میکرد با دختری حتی یه دوستی ساده هم نداشت ولی انگار الان دیگه اینجوری نیس مزه این گناهم رفته زیر زبونش
+یعنی چی؟
#ادامه_دارد....
#نویسنده:✍
#نفیسه و #نرجس
کپیباذکرنامنویسندههامشکلیندارد🙂‼️
#خادم_الزهرا🌸
#دختران_فاطمے|#پسران_علوے
ⓙⓞⓘⓝ↯
♡➣@hadidelhaa
💕 #بسم_رب_العشق 💕
❤️ #عشق_مجازی 📱
📌 #فصل_دوم 🖇
✨ #قسمت_بیستوچهارم📚
-یعنی ...روم نمیشه بگم به خدا
+چیو عارفه؟
-تو این مدت ما ازش خبر داشتیم از همون روزی که رفت شمال ،بعد چند روز زنگ زد گفت که فهمیده شما دوتا به درد هم دیگه نمی خورین و الان بین کسایی که باهاش رفته شمال یه دختره هست که طرز فکرو ایناش مثل اونه
+خب
-دخترم ما دیگه زحمت و کم می کنیم عارفه امشب اگه مشکلی نیست پیشت می مونه
برگشتم سمت محمد آقا و راضیه خانوم
+خواهش میکنم چه زحمتی
رفتن سمت در و کفش پوشیدن اما انقدر ذهنم درگیر حرفای عارفه بود حتی بدرقه هم نرفتم
در و که بستمنشستم کنار عارفه..
+خب بعدش
-هیچی می گفت فعلا داریمبیشتر باهم آشنا میشیم و اینا،از اون به بعد کار من و بابا و مامان شده بود زنگ زدن بهش که این چه کاریه آخه تو آرمیتا رو منتظر گذاشتی ،قرار بود بری یه مدت فکر کنی و این حرفا
+چرا زودتر نگفتی؟
-خب گفتم شاید سرش به سنگ بخوره بفهمه داره چیکار میکنه
+خب اون گفته بهت که از اون دختر خوشش اومده
-آرمیتا به خدا اون تورو دوست داشت من نمی دونم چی شد ،از وقتی با تو آشنا شده بود ،یعنی بعد یه مدت که همکار شدین و اینا معلوم بود رفتارش داره تغییر میکنه حتی یه ببار که خونه بود اومد اتاقم گفت
عارفه من اگه تغییر کنم به نظرت خیلی مامان و بابا خوشحال میشن؟
گفتم معلومه
اون گفت شاید به خاطر یکی تغییر کردم
+ولی نخواست
-نمی دونم چی شد اصلا..
+رفت فکر کنه چند روز بدتر شد
-خدایا ایشالا این دختره بله بهش نگه این سرش به سنگ بخوره
+بله نگه؟مگه خواستگاری کرده ازش؟
عارفه شوکه زده نگاهم کرد........
#ادامه_دارد....
#نویسنده:✍
#نفیسه و #نرجس
کپیباذکرنامنویسندههامشکلیندارد🙂‼️
#خادم_الزهرا🌸
#دختران_فاطمے|#پسران_علوے
ⓙⓞⓘⓝ↯
♡➣@hadidelhaa