رمان زیبای #هرچی_تو_بخواے♥️🍃
قسمت صد و سیزدهم
پنج ماه از مرگ زینب سادات گذشت....
وحید مأموریت بود.فاطمه سادات ده ماهش بود.خونه آقاجون بود.از باشگاه میرفتم خونه آقاجون دنبال فاطمه سادات تا بعد بریم خونه مون.چون باشگاه نزدیک خونه آقاجون بود یک روز در هفته میرفتم.
ماشین داشتم.تو یه خیابان فرعی پیچیدم... خیابان خلوتی بود...
یه موتور و یه ماشین تصادف کرده بودن.منتظر بودم مشکلشون حل بشه تا راه رو باز کنن.هیچ ماشین دیگه ای نبود.راننده ی ماشین خانم بود و با مرد موتور سوار دعوا میکردن.شیشه رو دادم پایین و گفتم:
_زنگ بزنین پلیس بیاد.چرا داد و فریاد میکنین؟
به من نگاه کردن.گفتن:
_اصلا شما بیا بگو کی مقصره،هرچی شما بگین.
گفتم:
_من تخصص ندارم.زنگ بزنین پلیس بیاد.
شیشه رو دادم بالا.یکی از عقب نزدیک شد و اومد در سمت شاگرد رو باز کرد و سوار شد.گفتم:
_برو پایین
هنوز درو نبسته بود.با پام یه ضربه محکم بهش زدم،پرت شد پایین...
یکی دیگه در خودمو باز کرد و یه چاقوفرو کرد تو کمرم.از درد بی حس شدم.منو کشوند پایین و چند نفری با پا محکم منو میزدن.خیلی درد داشتم...
یکی دیگه چاقو شو فرو کرد تو بازوم.
یکی دیگه یه چاقو فرو کرد تو شکمم.دیگه هیچی نمیفهمیدم.
یکی از عقب بهشون گفت:
_بسه.
اونایی که منو میزدن رفتن کنار.اومد نزدیکم و گفت:
_به شوهرت بگو پاشو از گلیمش درازتر نکنه وگرنه دیگه زن و بچه شو نمیبینه.
بعد رفتن.داشتم از درد بیهوش میشدم.دست و پای راستم شکسته بود.کمرم هم خیلی درد داشت.چند تا از دنده هام هم شکسته بود.
با جون کندن خودمو به ماشین رسوندم و گوشیمو برداشتم.به بابا زنگ زدم.دو تا بوق خورد جواب داد.
-سلام دخترم
-سلام
با هر حرفی که میگفتم جونم درمیومد.
-چی شده زهرا؟
-هر اتفاقی برای من افتاد نذارید هیچکس به وحید خبر بده.بابا هیچکس به وحید نگه.فقط اگه مردم خبرش کنید.
گوشی از دستم افتاد.
-زهرا..زهرا...چی شده؟...الو..
چشمهام بسته شد.دیگه هیچی نفهمیدم...
وقتی چشمهامو باز کردم،..
متوجه شدم بیمارستان هستم.کسی پیشم نبود.دست و پای راستم تو گچ بود.به سختی نفس میکشیدم.با هر نفسی قفسه سینه م درد میگرفت.جاهای مختلف بدنم درد میکرد.
پرستاری اومد بالا سرم.گفت:
_خوبی؟
به سختی گفتم:
_خوبم..خانواده م؟
-بیرون هستن.میخوای بگم بیان پیشت؟
-پدرم
-بگم پدرت بیاد؟
با باز و بسته کردن چشمهام گفتم آره.
خیلی زود باباومامان و آقاجون و مادروحید اومدن تو اتاق.با بی حالی سلام کردم.نگرانی تو صورت همه شون معلوم بود.مامان و مادروحید گریه میکردن.بابا اومد نزدیک.گفتم:
_وحید؟
-خودت گفتی چیزی بهش نگیم.خبرش کنم؟
-نه.
-زهرا چی شده؟
-چیز مهمی نیست.
آقاجون اومد نزدیک و گفت:
_دخترم چه اتفاقی برات افتاده؟
بالبخند گفتم:
_منکه سابقه ی درگیری دارم دیگه چرا نگران میشین.
مامان گفت:
_این چه درگیری ای بوده که تو یک روز بیهوش بودی.الانم حالت اینه؟
-من خوبم.نگران نباشین.فاطمه سادات کجاست؟
آقاجون گفت:
_خونه ست.پیش نجمه.حالش خوبه.نگران نباش.
-وحید تماس نگرفته؟
-نه..دخترم بذار به وحید خبر بدیم.بعدا بفهمه خیلی ناراحت میشه که چرا زودتر نگفتیم.
-اون با من.نذارید کسی چیزی بهش بگه.
خیلی نگران وحید بودم...
فرداش وحید بهم زنگ زد.معمولا چهار روز یکبار تماس میگرفت.سعی کردم صدام سرحال باشه. جواب دادم
-سلام عزیزم
-سلام خانومم.خوبی؟
-خوبم.خداروشکر.شما خوبی؟
خداخدا میکردم صدای پیج بیمارستان نیاد.
-خوبم عزیزم.فاطمه سادات چطوره؟کجاست؟
-خوبه.خونه ست.من بیرونم.پیشم نیست..وحید خیلی دوست دارم...خیلی.
-عزیز دلم..چقدر دلم برات تنگ شده...زهرا، مراقب خودت باش.چند روزه خیلی نگرانتم. اوضاعت خوبه؟چکار میکنی؟
-ما خوبیم وحیدجان.نگران ما نباش.فقط به کارت فکر کن.
-زهراجان من باید برم.پس خیالم راحت باشه؟
-آره قربونت برم.خیالت راحت.برو به کارت برس
-پس خداحافظ
-خداحافظ
بعد چهار روز مرخص شدم...
رفتم خونه بابا.آقاجون و مادروحید اصرار داشتن برم خونه اونا ولی چون پله زیاد داشت نتونستم.دلم برای فاطمه سادات خیلی تنگ شده بود.
اون مدت فقط روزی یک ساعت میدیدمش.هربار وحید تماس میگرفت سرحال صحبت میکردم باهاش.
سه هفته گذشت....
ادامه دارد...
نویسنده:بانو#مهدییار_منتظر_قائم
{کپیباذڪرنام نویسنده و صلوات درتعجیل آقاصاحبالزمان مجازاست🍃🌹}
#خادم_الزهرا🌸
#دختران_فاطمے|#پسران_علوے
ⓙⓞⓘⓝ↯
♡➣@Fatemy_Alavi⃟🌸
#جلسه_نوزدهم
#نهج_البلاغه
#حکمت۱۶۳
فقر و نابودی (اقتصادی)
و درود خدا بر او فرمود: فقر،مرگ بزرگ است!.
#حکمت۱۶۴
روش برخورد با متجاوزان (اخلاقی سیاسی اجتماعی)
و درود خدا بر او فرمود: رعایت حق کسی که حق خویش را محترم نمی شمارد،نوعی بردگی اوست.
#حکمت۱۶۵
پرهیز از نافرمانی خدا (اخلاقی اعتقادی)
و درود خدا بر او فرمود: هیچ اطاعتی از مخلوق،در نافرمانی پروردگار روا نیست!
#حکمت۱۶۶
پرهیز از تجاوز به حقوق دیگران (اخلاق اجتماعی)
و درود خدا بر او فرمود: مرد را سرزنش نکنند که چرا حقش را با تأخیر می گیرد،بلکه سرزنش در آنجاست که آنچه حقش نیست بگیرد¹.
(¹-شخصی از امام پرسید: چرا حق خود «امامت» را دیر طلب کردی؟این پاسخ را داد.)
#حکمت۱۶۷
خودپسندی و محرومیتها (اخلاقی)
و درود خدا بر او فرمود: خودپسندی مانع رشد و فزونی است.
#حکمت۱۶۸
توجه به فناپذیری دنیا (اخلاقی)
و درود خدا بر او فرمود: آخرت نزدیک، و زمان ماندن در دنیا اندک است.
#حکمت۱۶۹
آینده نگری (اخلاقی اعتقادی)
و درود خدا بر او فرمود: صبحگاهان برای آنکه دو چشم بینا دارد،روشن است.
#حکمت۱۷۰
ضرورت ترک گناه (اخلاقی)
و درود خدا بر او فرمود: ترک گناه،آسان تر از درخواست توبه است.
#حکمت۱۷۱
ره آورد شوم حرام خواری ( اخلاقی اجتماعی)
و درود خدا بر او فرمود: بسا لقمهای گلوگیر که از لقمه های فراوانی محروم می کند.
#حکمت۱۷۲
نادانی و دشمنی ها ( اخلاقی علمی)
و درود خدا بر او فرمود: مردم دشمن چیزهایی هستند که نمی دانند.
اللهم عجل لولیک فرج
#خادم_الزهرا🌸
#دختران_فاطمے|#پسران_علوے
ⓙⓞⓘⓝ↯
♡➣@Fatemy_Alavi⃟🌸
『#در_سنگر_خامنهای✌️🏻』
📸 رهبر معظم انقلاب: در دهه فجر بر سر در هر خانهای پرچم جمهوری اسلامی بزنید.
در هفته ی هفته انقلاب در دست بگیرید و آذین بندی کنید. اگر میخواهید برق مصرف نکنید و چراغ روشن ونکنید که کار خوبی هم هست از هنر استفاده کنید کاغذها پرچم ها برسردر خانه ها پرچم بزنید در شهرها و روستاها به اهتزاز دربیاورید.
#خادم_الزهرا🌸
#دختران_فاطمے|#پسران_علوے
ⓙⓞⓘⓝ↯
♡➣@Fatemy_Alavi⃟🌸
AUD-20201231-WA0036.mp3
4.02M
📜 قرائت زیارت #آل_یاسین
🗓 روز پانزدهم
📌شروع چله:99/10/27
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#خادم_الزهرا🌸
#دختران_فاطمے|#پسران_علوے
ⓙⓞⓘⓝ↯
♡➣@Fatemy_Alavi⃟🌸
اگر میخواے یڪ شیعہواقعی باشی و تو ڪارهات موفق پس نمازت رو اوݪ بخون بعد ڪارهاتو انجام بدھ☺️🌸
#نمازاولوقت♥️
#شهیدانه🖇🌸
در زمـان غیـبـتـــ امـام زمـان "عج"
#چشـم و #گوشتان به #ولی_فقیه باشد.
تا ببـینید از آن ڪانون فرمـاندهے چـه دسـتوری صادر مےشود.
#شهید_مهدی_زین_الدین🌱
👤|#خــــــــــادم_الحـســـــــــــــــیـن
#دختران_فاطمے|#پسران_علوے
ⓙⓞⓘⓝ↯
♡➣@Fatemy_Alavi⃟🌸
⟮∞🌼🍃∞⟯
.
عجبــحالوهوایـےدارد؛
چادرِمشکۍزهرایـےمن ..'!
.
#چادرانِهـ🌱'!
🕊 #ریحانه
👤|#خــــــــــادم_الحـســـــــــــــــیـن
#دختران_فاطمے|#پسران_علوے
ⓙⓞⓘⓝ↯
♡➣@Fatemy_Alavi⃟🌸