💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستان_نسـل_سـوخـتہ
#قسمتصدوسه
✍حدود ساعت 8 شب بود که صدای زنگ، بلند شد ... و جمله ی "دایی محمد اومد" ... فضای پر از تشنج رو به سکوت تبدیل کرد سکوتی که هر لحظه در شرف انفجار بود ... دایی محمد هیبت خاصی داشت هیبتی که همیشه نفس پدرم رو می گرفت
با همون هیبت و نگاهی که ازش آتش می بارید ... از در اومد تو پدرم از جا بلند شد اما قبل از اینکه کلمه ای دهانش خارج بشه سیلی محکمی از دایی خورد ...
صبح روز مراسم عقدکنون تون بهت گفتم ازت خوشم نمیاد ... و وای به حالت اشک از چشم خواهرم بریزه
عمه سهیلا با حالت خاصی از جاش بلند شد ... و با عصبانیت به داییم نگاه کرد
به به حاج آقا عوض اینکه واسه اصلاح زندگی قدم جلو بزارید توی خونه برادرم روش دست بلند می کنید بعد هم می خواید از خونه خودش بندازیدش بیرون؟ وقاحت هم حدی داره دایی زیرچشمی نگاهی بهش کرد
مرد دو زنه رو میگن خونه این زنش خونه اون زنش دیگه نمیگن خونه خودش خونه اش رو به اسم زن هاش می شناسن ... حالا هم بره اون خونه ای که انتخابش اونجاست اصلاح رو هم همون قدر که توی این مدت، شما اصلاح و آباد کردید بسه اصلاحی رو هم که شما بکنید عروس یا کور میشه یا کچل
عمه در حالی که غر غر می کرد از در بیرون رفت پدر هم پشت سرش غر غر کردن، صفت مشترک همه شون بود و مادرم زیر چشمی به من نگاه می کرد
اونطوری بهش نگاه نکن به جای مهران تو باید به من زنگ می زدی
از اون شب، دیگه هیچ کدوم مزاحم آرامش ظاهری ما نشدن... و خونه نسبت به قبل آرامش بیشتری پیدا کرد آرامشی که با شروع فرآیند دادگاه، چندان طول نکشید ...
مادر به شدت درگیر شده بود و پدرم که با گرفتن یه وکیل حرفه ای و کار کشته سعی در ضایع کردن تمام حقوق مادرم داشت مادر دیگه وقت، قدرت و حوصله ای برای رسیدگی به سعید و الهام سیزده، چهارده ساله رو نداشت و این حداقل کاری بود که از دستم برمی اومد
زمانی که همه بچه ها فقط درس می خوندن ... من، بیشتر کارهای خونه از گردگیری و جارو کردن تا خرید و حتی پختن غذاهای ساده تر رو انجام می دادم الهام هم با وجود سنش گاهی کمک می کرد
هر چند، مادرم سعی می کرد جو خونه آرام باشه اما همه مون فشار عصبی شدیدی رو تحمل می کردیم و من در چنین شرایطی بود که کنکور دادم
پدر، الهام رو از ما گرفت و گرفتن الهام، به شدت مادرم و سعید رو بهم ریخت مادر که حس مادرانه اش و ورود الهام به خونه زنی که بویی از انسانیت نبرده بود ... و می خواستن همه جوره تمام حقوقش ضایع کنن
و سعید از اینکه پدر دست رد به سینه اش زده بود کسی که تمام این سال ها تشویقش می کرد و بهش پر و بال می داد خیلی راحت توی صورتش نگاه کرد و گفت با این اخلاقی که تو داری تف سر بالا ببرم توی خونه زنم؟ مریم هم نمی خواد که سعید خورد شد عصبی، پرخاشگر و زودرنج شده بود با کوچک ترین اشاره و حرفی بهم می ریخت
جواب کنکور اومد بی سر و صدا دفترچه انتخاب رشته و برگه کدها رو برداشتم رفتم نشستم یه گوشه
با دایی قرار گذاشته بودیم، بریم مشهد خونه مادربزرگ دست نخورده مونده بود برای فامیل که از شهرهای مختلف میومدن مشهد هر چند صدای اعتراض دو تن از عروس ها بلند شد که این خونه ارثیه است و متعلق به همه اما با موافقت همون همه و حمایت دایی محمد در نهایت، قرار شد بریم مشهد
چه مدت گذشت؟ نمی دونم اصلا حواسم به ساعت نبود... داشتم به تنهایی برای آینده ای تصمیم می گرفتم که تا چند ماه قبل، حتی فکر زیر و رو شدنش رو هم نمی کردم
مدادم رو برداشتم و شروع کردم به پر کردن برگه انتخاب رشته ... گزینه های من به صد نمی رسید 6 انتخاب همه شون هم مشهد نمی تونستم ازشون دور بشم ... یک نفر باید مسئولیت خانواده رو قبول می کرد
وسایل رو جمع کردیم روح از چهره مادرم رفته بود و چقدر جای خالی الهام حس می شد
با پخش شدن خبر زندگی ما تازه از نیش و کنایه ها و زخم زبان ها فهمیدم چقدر انسان های عجیبی دور ما رو پر کرده بودن افرادی که تا قبل برای بودن با ما سر و دست می شکستن حالا از دیدن این وضع، سرمست از لذت بودن و با همه وجود، سعی در تحقیر ما داشتن هر چقدر بیشتر نیش و کنایه می زدن بیشتر در نظرم حقیر و بیچاره می اومدن ... انسان های بدبختی که درون شون به حدی خالی بود که بر ای حس لذت از زندگی شون از پیش کشیدن مشکلات بقیه لذت می بردن
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
#سربازگمنام
⏪ #ادامہ_دارد...
ⓙⓞⓘⓝ↯
♡➣@Fatemy_Alavi⃟♥️
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستان_نسـل_سـوخـتہ
#قسمتصدوچهار
✍پدر، الهام رو از ما گرفت ... و گرفتن الهام، به شدت مادرم و سعید رو بهم ریخت مادر که حس مادرانه اش و ورود الهام به خونه زنی که بویی از انسانیت نبرده بود ... و می خواستن همه جوره تمام حقوقش ضایع کنن
و سعید از اینکه پدر دست رد به سینه اش زده بود کسی که تمام این سال ها تشویقش می کرد و بهش پر و بال می داد خیلی راحت توی صورتش نگاه کرد و گفت ...
با این اخلاقی که تو داری تف سر بالا ببرم توی خونه زنم؟ مریم هم نمی خواد که سعید خورد شد عصبی، پرخاشگر و زودرنج شده بود ... با کوچک ترین اشاره و حرفی بهم می ریخت
جواب کنکور اومد بی سر و صدا دفترچه انتخاب رشته و برگه کدها رو برداشتم ... رفتم نشستم یه گوشه
با دایی قرار گذاشته بودیم، بریم مشهد خونه مادربزرگ دست نخورده مونده بود برای فامیل که از شهرهای مختلف میومدن مشهد هر چند صدای اعتراض دو تن از عروس ها بلند شد ... که این خونه ارثیه است و متعلق به همه ... اما با موافقت همون همه و حمایت دایی محمد در نهایت، قرار شد بریم مشهد
چه مدت گذشت؟ نمی دونم اصلا حواسم به ساعت نبود... داشتم به تنهایی برای آینده ای تصمیم می گرفتم که تا چند ماه قبل، حتی فکر زیر و رو شدنش رو هم نمی کردم
مدادم رو برداشتم ... و شروع کردم به پر کردن برگه انتخاب رشته گزینه های من به صد نمی رسید 6 انتخاب همه شون هم مشهد نمی تونستم ازشون دور بشم ... یک نفر باید مسئولیت خانواده رو قبول می کرد
وسایل رو جمع کردیم روح از چهره مادرم رفته بود ... و چقدر جای خالی الهام حس می شد
با پخش شدن خبر زندگی ما تازه از نیش و کنایه ها و زخم زبان ها فهمیدم چقدر انسان های عجیبی دور ما رو پر کرده بودن افرادی که تا قبل برای بودن با ما سر و دست می شکستن ... حالا از دیدن این وضع، سرمست از لذت بودن ... و با همه وجود، سعی در تحقیر ما داشتن
هر چقدر بیشتر نیش و کنایه می زدن بیشتر در نظرم حقیر و بیچاره می اومدن ... انسان های بدبختی که درون شون به حدی خالی بود ... که بر ای حس لذت از زندگی شون از پیش کشیدن مشکلات بقیه لذت می بردن
کسی جلودار حرف ها و حدیث ها نبود نقل محفل ها شده بود غیبت ما هر چند حرف های نیش دارشون جگر همه مون رو آتش می زد ... اما من به دیده حسن بهش نگاه می کردم غیبت کننده ها ... گناه شور نامه اعمال من بودن ... و اونهایی که تهمت رو هم قاطیش می کردن ... و اونهایی که آتش بیاری این محفل ها بودن
ته دلم می خندیدم و می گفتم
بشورید 18 سال عمرم رو ... با تمام گناه ها ... اشتباه ها ... نقص ها کم و کاستی ها ... بشورید ... هر حقی رو که ناخواسته ضایع کردم هر اشتباهی رو که نفهمیده مرتکب شدم هر چیزی که حالا به لطف شما همه اش داره پاک میشه
اما اون شب ...زیر فشار عصبی خوابم نمی برد ... همه چیز مثل فیلم از جلوی چشم هام رد می شد که یهو به خودم اومدم مهران ... به جای اینکه از فضل و رحمت خدا طلب بخشش کنی ... از گناه شوری اونها به وجد اومدی؟
گریه ام گرفت هر چند این گناه شوری وعده خدا به غیبت کننده بود اما من از خدا خجالت کشیدم
این همه ما در حق لطف و کرمش ناسپاسی می کنیم ... این همه ما
اون نماز شب ... پر از شرم و خجالت بود ... از خودم خجالت کشیده بودم
- خدایا من رو ببخش که دل سوخته ام رو نتونستم کنترل کنم ... اونها عذاب من رو می شستن ... و دل سوخته ام خودش را با این التیام می داد ...
خدایا ... به حرمت و بزرگی خودت به رحمت و بخشندگی خودت امشب، همه رو حلال کردم و به خودت بخشیدم تمام غیبت ها ... زخم زبون ها و هر کسی رو که تا امروز در حقم نامردی و ظلم کرده ... همه رو به حرمت خودت بخشیدم
تو خدایی هستی که رحمتت بر خشم و غضبت پیشی گرفته ... من رو به حرمت رحمت و بخشش خودت ببخش
و دلم رو صاف کردم ...
برای شبیه خدا شدن ... برای آینه صفات خدا شدن چه تمرینی بهتر از این هر بار که زخم زبانی ... وجودم رو تا عمقش آتش می زد از شر اون آتش و وسوسه شیطان... به خدا پناه می بردم و می گفتم ...
- خدایا ... بنده و مخلوقت رو به بزرگی خالقش بخشیدم...
#سربازگمنام
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
⏪ #ادامہ_دارد...
ⓙⓞⓘⓝ↯
♡➣@Fatemy_Alavi⃟♥️
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
خودڪشے} قسمت ششم.mp3
10.16M
🎙پادڪستصوتے|#خودکشے♨️.
#قسمتششمـ⁶
🔸احساس بیکاری، بیفایدگی و بیهدفی
🔸انسان اگر تصور کند به دردنخور است، میمیرد!
🔸چگونه رفتارهای بد خود را بشناسیم و از بین ببریم؟
💚گناه، انسان را بیمار میکند و افسردگی دارد!
💯موسیقیافسردهساز حرامه!
💯هر چیزی که ما رو افسرده کنه، ممنوعه!
💯 اکثر موسیقیای ما افسردهکننده است!
💯چرا موسیقی خیلیشاد و خیلی غمگین حرامه؟!
#خودکشی
#خادم_الزهرا🌸
دختران_فاطمے|پسران_علوے🍃
22.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎙پادڪستتصویری|#خودکشے♨️.
#قسمتششمـ⁶
🔸احساس بیکاری، بیفایدگی و بیهدفی
🔸انسان اگر تصور کند به دردنخور است، میمیرد!
🔸چگونه رفتارهای بد خود را بشناسیم و از بین ببریم؟
💚گناه، انسان را بیمار میکند و افسردگی دارد!
💯موسیقیافسردهساز حرامه!
💯هر چیزی که ما رو افسرده کنه، ممنوعه!
💯 اکثر موسیقیای ما افسردهکننده است!
💯چرا موسیقی خیلیشاد و خیلی غمگین حرامه؟!
#خودکشی
👤|#خـــــــــــــــادم_الحســـــــــــــــین
دختران_فاطمے|پسران_علوے🍃
#اطلاعیہمهم🚫🚫🚫🚫🚫📛
سلامونورخدمتاعضاۍگرامے✨✋🏻
شبهمگےمنوربہنگاهـآقاامامحســــــــــمجتبۍـــــــــــــــــن
{علیہالسلام}🌹🌱‘
ممنونمکہباتمامڪموکاستےهاهمچنان
همراهمونهستید...
بایدبگمکہکانال#دخترانفاطمے|#پسرانعلوے برای روند بہتر کاناݪ و فعالیت بیشتر نیازمند #خادم هست😌‼️
شرایط خیلے سخت نیست!
فعالیت زیاد و سنگین نمیخوایم...
جنسیت مهم نیست...
فعال و پاۍڪاربودن و جهادۍ بودن مهم هست(:
هرکسے داوطلب خادمےبراۍ کانال اهلبیت هست{وبرای اطلاع بیشتر} بہ این آیدۍ پیام بده😇
📩@yaassiinn
وبدونیدمزدواجرڪارتوننزدخدامحفوظخواهدبود!
اجرڪمعنداللہ!
#خادم_الزهرا🌸
دختران_فاطمے|پسران_علوے🍃
‹📚💚›
بِخوان دعاۍِ فَرج را، دعا اثر دارد
دعا ڪبوتر عِشق است باݪ و پر دارد
بِخوان دعاۍِ فرج را و عافیت بطلب
کہ روزگار، بسے فتنہ زیر سر دارد
#خادم_الزهرا🌸
دختران_فاطمے|پسران_علوے🍃
【#هرروز_یک_حدیث🌹 】
#امامباقر﴿علیہالسلام﴾فرمودند:
#سنگينترين عملى كه روز قيامت در ترازو [ى اعمال ] گذاشته مى شود ﴿⚖﴾
درود فرستادن بر محمّد و بر اهل بيت اوست ﴿✨﴾
📖 وسائلالشیعہ، جلد 7، صفحہ 197
👤|#خـــــــــــــــادم_الحســـــــــــــــین
دختران_فاطمے|پسران_علوے🍃
حتمابخونید
♡♡♡♡ دوتا عاشق با هم ازدواج کردن وضع پسره زياد خوب نبود برا همين هميشه کار ميکرد تا زنش راحت زندگي کنه گاهي وقتا حتي شبا هم کار ميکرد. همه کار ميکرد.کارگري فروشندگي حمالي عملگي .سخت کار ميکرد اما حلال.هيچ وقت دست خالي نميومد خونه.وقتي ميومد دختره با جون و دل ازش استقبال ميکرد.ماساژش ميداد براش غذا ميذاشت پاهاشو پاشوره ميکرد .هميشه به عشق شوهرش خونه تميز بود و برق ميزد و با چيزايي که داشتن بهترين غذاي ممکن رو درست ميکرد.هيچ وقت دستشونو جلو کسي دراز نميکردن.ساده زندگي ميکردن اما خوشبخت بودن.تا اينکه............. يه شب که پسره براي کار دير کرده بود يه اس ام اس رو کوشي دختره اومد.کارت شارژ بود.دختره تعجب کرده بود.بعد از اون هيچ کس زنگ نزد.منتظر شد اما خبري نشد.فکر کرد اشتباهي اومده.خوابيد.صبح که بيدار شد از رو کنجکاوي کارت شارژ رو کارد کرد.شارژ شد.دختره تعجب کرده بود.فکر کرد شايد کسي براش دلسوزي کرده.خيلي با خودش کلنجار رفت.شب بعد دوباره يکي اومد.باز شارژ شد.اما نه کسي زنگ ميزد نه اس ميداد.از اون شب به بعد دختره هر شب براش شارژ ميومد.گوشيش پر بود.فکر ميکرد يکي داره اينجوري بهشون کمک ميکنه.ميخواست به شوهرش کمک کنه اما نميخواست به غرور شوهرش بربخوره.بعد از اون اين کارش بود .شبا شارژ ميکرد و روزا اونو به دوستاش و همسايه ها ميفروخت و پولشو هر چند که کم بود جمع ميکرد.يک ماه گدشت.يه شب دختره هر چي منتظر موند اس ام اس نيومد.هزارتا فکر و خيال کرد.اخرش اين تصميمو گرفت.چادر سرش کرد و رفت سر کوچه و با تلفن عمومي زنگ زد.يه پسر گوشي رو برداشت.دختره نتونست حرف بزنه.پسره گفت من اين گوشي رو پيدا کردم صاحبش هم تصادف کرده و فلان بيمارستانه.دختره قطع کرد و رفت خونه.تا صبح گريه کرد.براي مردي که بدون چشم داشت به اون کمک ميکرد.روز بعد دوباره زنگ زد.اين بار با گوشي خودش.پسره خودش برداشت.حالش بهتر شده بود.دختره کلي گريه کرد و تشکر کرد و قطع کرد.اون شب دوتا کارت شارژ اومد.دختره به رسم ادب براش اس فرستاد ممنونم داداش.اما جوابي نيومد.از اون شب هر موقع شارژ ميرسيد دختره پيام تشکر ميفرستاد.تا اينکه........ شوهر دختره اومد خونه.خيلي زود خوابش برد.دختره پيشونيشو بوسيد و رفت که لباساشو بشوره.دست تو جيبش کرد قلبش ايستاد.پاکت سيگار بود.بي اختيار اشک از چشمش جاري شد.رفت يه گوشه و شروع کرد گريه کردن.پسره شارژ فرستاد اما دختره متوجه نشد تا اس تشکر بفرسته.بعد از نيم ساعت پسره زنگ زد.نگران شده بود.دختره هم بي اختيار گريه ميکرد و شروع کرد به درددل کردن.از اون روز به بعد هر چند وقت يکبار دختره تو جيب شوهره سيگار ميديد .ديگه اروم اروم عادي شده بود براش.اما به شوهرش نميگفت.گريه ها و درددلاشو ميبرد پيش پسره.ديگه بهش نميگفت داداش.ديگه اکه اس نميداد نگران ميشد.ديگه کمتر و کمتر شوهرشو ماساژ ميداد.ديگه لباساشو خوب تميز نميشست.ديگه براش نميخنديد.به پسره ميگفت شوهرم لياقت نداره اکه داشت ترک ميکرد.اروم اروم مهر پسره تو دلش نشست.از شوهر قبلي فقط اسمي که تو شناسنامه ش بود مونده بود و اگه کاري ميکرد يا از سر اجبار بود يا از روي عادت.دختره گفت... ميخوام ببينمت.پسره هم از خداش بود.قرار گذاشتن.يه ماشين باکلاس جلوش ترمز زد.دختره تازه داشت ميفهميد اين يعني زندگي .با شوهرش فقط جوونيش حروم ميشد.شده بودن دوتا دوست صميمي.يه روز دختره بهش گفت بيا خونه شوهرم تا شب نمياد.پسره قبول کرد اما گفت اول بريم بيرون دور بزنيم.سوار شد.يه خيابون دو خيابون يه چهار راه دو چهار راه.اما پسره حرف نميزد و فقط ميگفت طاقت داشته باش يه سورپرايز برات دارم.رسيدن به يه جايي.پسره گفت اونجا رو ببين.يه مرد بود با چهره اي خسته.شيک بود اما کمرش خم شده بود.سيگار فروش بود.آره شوهره ميفروخت نميکشيد.حرف اخر پسره اين بود.برو پايين بي وفا...🖤😔🥀
حداقل بخونش وبهش فكركن! چرا ما هميشه سر نماز خوابمون مياد؟ ولی تا ساعت سه شب برای ديدن يک فيلم بيداريم؟یا تو چت واس آپ و غیره بیداریم؟ چرا هر وقت می خواهيم قرآن بخونيم خيلی خسته ايم؟ اما برای خوندن کتابهای ديگه هميشه سرحاليم؟ چرا اينکه يک پيام در مورد خدا رو رد کنيم انقدر راحته؟ ولی پيام های بيهوده رو به راحتی انتقال می ديم؟ چرا تعداد کسانی که خدا رو عبادت می کنند هر روز کمتر ميشه؟ اما تعداد پسر خوشکلا زیاد شده ؟ ولی ارتباط با خداوند انقدر سخته !!!!!!؟؟؟ در موردش فکر کنيد.
برام جالب بود شماهم بخونید🙂🖤