هدایت شده از ˖ درختِ بیستساله𐇲 ˖
ما قمیها شهادت امام سجاد که میشه میریم حرم حضرت معصومه که خدمتشون سر سلامتی عرض کنیم ، تسلیت بگیم بابت شهادت برادرزادهشون...
یا حسین من در این اربعین از کجا شروع کنم؟ شهادت نوزاد ششماههت تسلیت گویم یا یَلِ رشیدِ ۲۵ سالهات را؟
با دستانم برای آن دو دست بریده، به سر و سینه بزنم یا برای بازوانِ بی دستِ طفل مولا حسن؟
کوچک دخترت را یادم نرفته ، بالاخره من هم دخترم ، من هم دلم بند به دل والدم است ، من هم باباییام، من هم وقتی سخن از دلتنگی برای پدر بیان میشود اشک مژگانم را خیس میکند ، اما دو دلام اول از او بگویم یا آن جوانی که احلی من العسل گویان به میدان رفت و هیچوقت برنگشت..؟
از کجا بگویم و از کدامیک از ۷۲ تن و اسرا شروع کنم و آیا در انتهای این داستان زنده میمانم یا غمت رگهای قلبم را در هم مچاله میکند ؟
حسین جان ، مولای من ، سرور و تنها عشق من! خیال کن که توانستم تمام قصه را جز به جز تعریف کنم ، شما بگو زمانی که قصه به سَر رسید چه کنم؟
اینجای داستان آسمان و زمین و ناس و ملائک برای شما خون میگریند؛ حرف به حرف الفبای اینجای داستان روضه است.
اینجا همه سر و کمر خمیده زانو زدیم برای سرسلامتی دادن
به
مادری
پهلو شکسته.
اربعین حسینی تسلیت باد.
-یگانه
هدایت شده از رزمی | دفاع شخصی
یه نوع افسردگیه.
افسردگی ِ بعد از کـربلا
اینجوری که وقتی برمیگردی ،
دیگه هیچ جـا حالت خوب نیست💔.
هدایت شده از _
دیشب تو دسته حسین ستوده بودیم روبروی گنبد اقا ابلفضل یهو اقای ستوده شروع کرد به خوندنه : اومدم اعتراف کنم ، با تو دلم رو صاف کنم
من کم اوردم به ابلفضل ..
چقدر دلم برای دیشب تنگ شد .
خونه ی مامانبزرگمیم. بعد من داشتم لباس های محجبم رو میپوشیدم چون شوهر عمم داشت میومد.
بعد من از محرم تا آخر صفر مشکی میپوشم.
بعدم مامانبزرگم گفت که اره تو نوجوونی و همش مشکی میپوشی، افسردگی میگیری و فلان و بیسار.
با لحن بدیم گفت، یه اتفاقی افتاده بود و عصبانی بود و احساس میکنم خشمش رو روی من خالی کرد.
منم چیزی نگفتم و اومدم تو اتاق کتابمو بخونم.
بعدش صدای مامانمو میشنیدم که ازم دفاع میکرد، و خیلی حس خوبی گرفتم:)
بعدم عمم اومد تو اتاق و لپم رو بوسید و گفت خودت باش و کاریم به حرف بقیه نداشته باش جونِ عمه 🥲✨✨✨
عمم واقعا خیلی خوبه، تحصیل کرده و باسواد و بخصوصصص کتابخونه. و از بین اعضای خانواده خیلی دوستش دارمم:)
واقعا اون لحظه اشک تو چشمام جمع شد و با کارش حالمو خیلی خوب کرد:)))))
امروز از کنار چند تا موکب رد شدیم، شهر پر از زائرای خستهی تازه برگشته ست. با اینکه یه هفته پیش برگشتم اشک تو چشمام جمع شد و بهشون حسودی کردم ..