eitaa logo
مخفیگاه جنگلی`
150 دنبال‌کننده
486 عکس
156 ویدیو
0 فایل
✮⋆˚₊ . ⋆ یا علی ! B.U.L 1404/3/31 یه گوشه دنج برای فرار از هیاهوی ِ دنیا ، یه نفس ِ عمیق بکش ؛ به دنیای من خوش اومدی ! 🌱 ناشناس : https://daigo.ir/secret/51430694703 کانالِ ناشناس : @nashenas_HL
مشاهده در ایتا
دانلود
ما قمی‌ها شهادت امام سجاد که میشه میریم حرم حضرت معصومه که خدمتشون سر سلامتی عرض کنیم ، تسلیت بگیم بابت شهادت برادرزاده‌شون... یا حسین من در این اربعین از کجا شروع کنم؟ شهادت نوزاد شش‌ماهه‌ت تسلیت گویم یا یَلِ رشیدِ ۲۵ ساله‌ات را؟ با دستانم برای آن دو دست بریده، به سر و سینه بزنم یا برای بازوانِ بی دستِ طفل مولا حسن؟ کوچک دخترت را یادم نرفته ، بالاخره من هم دخترم ، من هم دلم بند به دل والدم است ، من هم بابایی‌ام، من هم وقتی سخن از دلتنگی برای پدر بیان می‌شود اشک مژگانم را خیس میکند ، اما دو دل‌ام اول از او بگویم یا آن جوانی که احلی من العسل گویان به میدان رفت و هیچوقت برنگشت..؟ از کجا بگویم و از کدام‌یک از ۷۲ تن و اسرا شروع کنم و آیا در انتهای این داستان زنده میمانم یا غمت رگ‌های قلبم را در هم مچاله میکند ؟ حسین جان ، مولای من ، سرور و تنها عشق من! خیال کن که توانستم تمام قصه را جز به جز تعریف کنم ، شما بگو زمانی که قصه به سَر رسید چه کنم؟ اینجای داستان آسمان و زمین و ناس و ملائک برای شما خون می‌گریند؛ حرف به حرف الفبای اینجای داستان روضه است. اینجا همه سر و کمر خمیده زانو زدیم برای سرسلامتی دادن به مادری پهلو شکسته. اربعین حسینی تسلیت باد‌‌. -یگانه
هدایت شده از رزمی | دفاع شخصی
یه نوع افسردگیه. افسردگی ِ بعد از کـربلا اینجوری که وقتی برمیگردی ، دیگه هیچ جـا حالت خوب نیست💔.
وایی 😭
خونه‌یِ مادربزرگه ✨
هدایت شده از _
دیشب تو دسته حسین ستوده بودیم روبروی گنبد اقا ابلفضل یهو اقای ستوده شروع کرد به خوندنه : اومدم اعتراف کنم ، با تو دلم رو صاف کنم من کم اوردم به ابلفضل .. چقدر دلم برای دیشب تنگ شد ‌.
مخفیگاه جنگلی`
🤡🤡🤡
توجه کردین به خوابی که دیدم؟🤡
خونه ی مامانبزرگمیم. بعد من داشتم لباس های محجبم رو میپوشیدم چون شوهر عمم داشت میومد. بعد من از محرم تا آخر صفر مشکی میپوشم. بعدم مامانبزرگم گفت که اره تو نوجوونی و همش مشکی میپوشی، افسردگی میگیری و فلان و بیسار. با لحن بدیم گفت، یه اتفاقی افتاده بود و عصبانی بود و احساس میکنم خشمش رو روی من خالی کرد. منم چیزی نگفتم و اومدم تو اتاق کتابمو بخونم. بعدش صدای مامانمو میشنیدم که ازم دفاع میکرد، و خیلی حس خوبی گرفتم:) بعدم عمم اومد تو اتاق و لپم رو بوسید و گفت خودت باش و کاریم به حرف بقیه نداشته باش جونِ عمه 🥲✨✨✨ عمم واقعا خیلی خوبه، تحصیل کرده و باسواد و بخصوصصص کتابخونه. و از بین اعضای خانواده خیلی دوستش دارمم:) واقعا اون لحظه اشک تو چشمام جمع شد و با کارش حالمو خیلی خوب کرد:)))))
امروز از کنار چند تا موکب رد شدیم، شهر پر از زائرای خسته‌ی تازه برگشته ست. با اینکه یه هفته پیش برگشتم اشک تو چشمام جمع شد و بهشون حسودی کردم ..
هدایت شده از سبز جاندار"
اون شب رو اختصاص دادیم به پخش کردن گیره و کش موهایی که دستمون بود. دو تا گیره یاسی‌رنگ رو یادمه به دو خواهر دادم اونم کاملا شانسی هم رنگ در اومد. چشماشون پر از ذوق بود و یکی‌شون خیلی بامزه بهم گفت «تنکیو». حاج‌آقا سیاوشی گفت: «قدم‌هاتون رو با یه شهید تقسیم کنید.» و کی بهتر از تو هادی؟ تو که تو مسیرم خودتو بهم نشون دادی، وقتی عکستو گردن اون آقاهیه دیدم انقدر ذوق کردم که از کاروان جدا شدم و دویدم پیشش و بالاخره با هر سختی‌ای که بود، عکس گرفتم. بچه‌ها هم به کارهام که مربوط به تو می‌شد می‌خندیدن، آخه واقعا شبیه دختر بچه‌ها می‌شدم. شب دوم شب سختی بود برای همه گروه‌ها، خیلی‌ها نتونستن بیشتر از ۲۰۰ عمود برن و با ماشین تا محل اسکان برده شدن. من اما با اینکه درد داشتم دلم نمی‌خواست اون شب انقدر زود تموم بشه چون قدم‌هام برای خودم نبود، حدود ۱۰۰ عمودم بیشتر از بقیه رفتم، ولی بازم تو مسیر مصدوم شدم و در نهایت با ماشین منو بردن اسکان.