امروز از کنار چند تا موکب رد شدیم، شهر پر از زائرای خستهی تازه برگشته ست. با اینکه یه هفته پیش برگشتم اشک تو چشمام جمع شد و بهشون حسودی کردم ..
هدایت شده از سبز جاندار"
اون شب رو اختصاص دادیم به پخش کردن گیره و کش موهایی که دستمون بود. دو تا گیره یاسیرنگ رو یادمه به دو خواهر دادم اونم کاملا شانسی هم رنگ در اومد. چشماشون پر از ذوق بود و یکیشون خیلی بامزه بهم گفت «تنکیو». حاجآقا سیاوشی گفت: «قدمهاتون رو با یه شهید تقسیم کنید.» و کی بهتر از تو هادی؟ تو که تو مسیرم خودتو بهم نشون دادی، وقتی عکستو گردن اون آقاهیه دیدم انقدر ذوق کردم که از کاروان جدا شدم و دویدم پیشش و بالاخره با هر سختیای که بود، عکس گرفتم. بچهها هم به کارهام که مربوط به تو میشد میخندیدن، آخه واقعا شبیه دختر بچهها میشدم. شب دوم شب سختی بود برای همه گروهها، خیلیها نتونستن بیشتر از ۲۰۰ عمود برن و با ماشین تا محل اسکان برده شدن. من اما با اینکه درد داشتم دلم نمیخواست اون شب انقدر زود تموم بشه چون قدمهام برای خودم نبود، حدود ۱۰۰ عمودم بیشتر از بقیه رفتم، ولی بازم تو مسیر مصدوم شدم و در نهایت با ماشین منو بردن اسکان.
5.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به قولِ امیر آقایِ برومند ؛
آقامو ..
دنیامو ...
:)))) ❤️
8.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✦ . ⁺ . ✦ . •
( یه ولاگِ خیلی خیلی کوچولو ✨ )
برق رفته بود و یک ساعتِ تمام نوشتم، بعد از آن ، یک ساعت هم دستبند بافتم ، کمی هم کتاب خواندم ، کلِ این اوقات هم به مداحی گوش دادم ، این دو ساعت برایم آرامش محض بود ..
گاهی اوقات برق رفتن باعث میشود که من به کار هایم برسم ، و مفید باشم :)🐛✨⭐️🌱🌻✨
مخفیگاه جنگلی`
✦ . ⁺ . ✦ . • ( یه ولاگِ خیلی خیلی کوچولو ✨ ) برق رفته بود و یک ساعتِ تمام نوشتم، بعد از آن ،
دوست دارین ولاگ بیشتر بزارم ؟ 🤍
یه نویسنده ی جوونی توی روبیکا پیج دارن، چند تا کتابم چاپ کردن، بعد یه تیکه کوتاه نوشته بودن، و گفتن ادامش بدین، بعد منم اینو نوشتم.
بعدم کلی خوششون اومد و گفتن کلاس رفتی؟و منم هیچ کلاسی نرفتم.
بعدم باهم حرف زدیم و گفت هر موقع کمکی راهنمایی ای خواستی رو من حساب کن :)
باورم نمیشه خوشش اومد، من فقط چرت و پرت نوشته بودم 😂