eitaa logo
قهوه تلخ
139 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
575 ویدیو
1 فایل
نمیدونم.. یه جایی که کنار شومینه قهوه تلخ داغ میخورن و به برف پشت پنجره نگاه میکنن و راجع به همه چی حرف میزنن.. https://harfeto.timefriend.net/17148256023464 بیاین حرف بزنیم
مشاهده در ایتا
دانلود
قهوه تلخ
من هم شعری که عاشقش بودی را زیر لب زمزمه می‌کنم :«نترسیم از مرگ.. مرگ پایان كبوتر نیست.. مرگ وارونه
عه.. به این نقطه دقت نکرده بودم که کل خانواده رو با تصادف به کام مرگ فرستادم😂💔🤦🏻‍♀️
ولی یه نظرم اینکه ماشینی میاد و اون تکون نمیخوره تا به سرنوشت آنا و مادر و پدرش دچار بشه خیلی شاعرانه و زیباس
قهوه تلخ
ولی یه نظرم اینکه ماشینی میاد و اون تکون نمیخوره تا به سرنوشت آنا و مادر و پدرش دچار بشه خیلی شاعران
اون لحظه که مینوشتم پدر و مادرش رو کاملا فراموش کرده بودم🥲🤌🏻 از این نظرتون خوشحال گشتم*
راستی گفته بودی یه ادیه به ذهنت رسیده که دوسش داری حتی بیشتر از آنا و متیو خیلی دوست دارم بنویسیش و بخونمشششش
قهوه تلخ
راستی گفته بودی یه ادیه به ذهنت رسیده که دوسش داری حتی بیشتر از آنا و متیو خیلی دوست دارم بنویسیش و
هزار بار تو ذهنم ساختمش و اشک ریختم و خرابش کردم و همچنان ذهنم یاری نمیکنه بیارمش رو کاغذ.. به یه شوک احساسی شدید نیاز دارم
قهوه تلخ
هزار بار تو ذهنم ساختمش و اشک ریختم و خرابش کردم و همچنان ذهنم یاری نمیکنه بیارمش رو کاغذ.. به یه ش
همیشه اینجوری بوده کلا😂💔 بخش اول متیو و آنا رو بعد ماهان نوشتم بخش دومشو بعد مامان بزرگمم. یا یدونه درباره "مرد لبوفروش" نوشته بودم بعد یه رفاقت سرد با یه پیرمرد نوشتمش یا قضیه "یه پسری که شیدای امام رضا بود و آخرش کشته شد" رو بعد مشهد رفتنم..
قهوه تلخ
همیشه اینجوری بوده کلا😂💔 بخش اول متیو و آنا رو بعد ماهان نوشتم بخش دومشو بعد مامان بزرگمم. یا یدونه
رفاقت سردی که میگم این شکلی بود که حتی اسم همو نمیدونستیم. ولی اون هر روز هفت صبح مینشست جلو مغازش، من هفت و ۵ دیقه از اونجا رد میشدم و بهش سلام میدادم و بعد اون میرفت داخل. و دو و نیم بعد از ظهر وقتی برمیگشتم یه مکالمه روزانه کوتاه داشتیم: _سلام +سلام یه نانی از پیشخوان برمیداشتم و ۵ تومن میدادم* _بفرمایید +برکت
قهوه تلخ
رفاقت سردی که میگم این شکلی بود که حتی اسم همو نمیدونستیم. ولی اون هر روز هفت صبح مینشست جلو مغازش،
من یه هفته مریض شدم و نرفتم بعد از ظهر روز هشتم وقتی وارد شدم طبق عادت دست بردم که نانی بردارم ولی دیدم جعبش نیس. یهو پیرمرده با ذوق در گاو صندقشو باز کرد، یدونه نانی دراورد و گفت +منتظرت بودم، یدونه مونده بود، مطمئن بودم برمیگردی _ممنونم، بفرمایید. این طولانی ترین مکالمه من و اون بود. ولی فردا بعد از ظهر وقتی میخواستم برم داخل، جمله ای که گفت بیشتر از دیروز منو ذوق زده کرد، داشت با خانومش حرف میزد و نمیدونست من میشنوم. +الانه که بیاد، باید ببینیش، خیلی خوبه، کاش نوه هامون یکم مثل اون منو دوس داشتن. و این برا منی که حسرت پدربزرگ داشتن رو دلم مونده بود خیلی بزرگ بود.
قهوه تلخ
من یه هفته مریض شدم و نرفتم بعد از ظهر روز هشتم وقتی وارد شدم طبق عادت دست بردم که نانی بردارم ولی د
ولی هفته بعدش پاش شکست و تا یه ماه دیگه مغازه نیومد:) بعدشم تابستون شد و من دیگه ندیدمش. و همونقد یهویی که شروع شده بود تموم شد. حتی نمیدونم چرا تعریفش کردم و احتمالا مهم هم نیس ولی خب اون چند ماه برا من خیلی قشنگ بود، مخصوصا اون لحظه‌ای که میرفتم داخل صدای رادیوشو به خاطر من کم میکرد