#پندانه 🍃
در هیا هوی زندگی دریافتم چه
دویدنها که فقط پاهایم را از من
گرفت در حالی که گوئی ایستاده بودم
چه غصه ها که فقط باعث سپیدی مویم شددر حالی که فقط قصه ای کودکانه بیش نبود دریافتم کسی هست که اگر بخواهد میشود و اگر نه نمیشودبه همین سادگی
کاش نه میدویدم
نه غصه میخوردم
فقط او را می خواندم، #خدا را
#قاصدکهای_شهر__________ 🔷🔶🔹🔸
🦋@gasdak313
13.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞داستان عجیب گلایه از امام زمان (عجل الله) در حرم امام رضا (علیه السلام) و پاسخ حضرت...
🎙حجت الاسلام عالی
#اللهمعجللولیڪالفرج 🌿
➖➖➖➖➖➖➖
#قاصدکهای_شهر__________ 🔷🔶🔹🔸
🦋@gasdak313
🌸ثبت نام جهت دریافت بن اعتباری خرید کتاب...🌸
👆تصویر باز شود☺️
#قاصدکهای_شهر__________ 🔷🔶🔹🔸
🦋@gasdak313
✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
✍مرد آجیلفروشی بود که به برخی زنان برای کار در منزل گردو میداد و در ازای شکستن گردوها مبلغی به عنوان دستمزد به آنان پرداخت میکرد. روزی زنی از او یک گونی گردو برای کار خواست. مرد، یک گونی گردو آورد و به او گفت: من گونی را شمردهام! سه هزار و صد و دو گردو دارد. زن گفت: نرو و نزد من بمان تا آن را بشمارم و تحویل بگیرم. مرد گفت: من کار زیادی دارم، اگر چنین کنم از کسب و کارم باز میمانم. زن گفت: پس یک راه بیشتر نداری که به من اعتماد کنی و من هر چه شمردم باید آن را قبول کنی. مرد گفت: من شمردهام و تو باید شمارش مرا بپذیری، زن گفت: گردوهای خود بردار؛ من نمیتوانم. مرد آجیلفروش، گونی گردوی خود برداشت و برد.
شب که آجیلفروش از سر کار برگشت، به درب منزل آن زن رفت و کلید انبار خود را به او داد و گفت: تو امینترین کسی هستی که در این شهر یافتم. چون کسی که امانتی را درست تحویل بگیرد نزد صاحب آن همان کسی است که میخواهد درست آن را تحویل دهد. من نه گردوها را شمرده بودم و نه اگر میشکستی میتوانستم آنها را بشمارم. هدفم امتحان صداقت تو در امانتداریات بود که آن را ثابت کردی؛ زیرا کسانی که چیزی را بدون شمارش تحویل میگیرند، کسانی هستند که بدون شمارش هم تحویل میدهند و راه را بر نفس خود، برای خیانت در امانت، باز نگه داشتهاند.
#کلاسداری
#قاصدکهای_شهر__________ 🔷🔶🔹🔸
┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄
🦋@gasdak313
🔘 دستنوشته یک جراح چشمپزشک (بخونید، زیباست)
🔹از خوزستان آمده بود، سلام كرد و پشت اسليت نشست، جواب سلامش را گفتم و به معاينه مشغول شدم. ديد چشم چپش در حد درک نور، كاتاراكتی بسيار پيشرفته!
🔸-سن ات چقدره؟! چه مدتيه چشمت اینجوری شده؟!
-١٦ سالمه، از بچگی ديابت داشتم، چند ماهيه كه كلا نمیبينم!
🔹به جوان همراهش كه ده سالی بزرگتر از او بود رو كردم :
- چرا اينقدر دير؟
سرش را پايين انداخت: حالا ميشه كاری براش كرد؟!
🔸-عملش ميكنم، موفقيت در درمان بستگی به وضعيت شبكيه دارد، زودتر آورده بوديد شانس موفقيت بيشتر بود.
نگاهی حسرت بار به پسرک كرد و نگاهی به پذيرشي كه برايش مينوشتم، سوالش را از چشمان نگرانش خواندم!
-پذيرشش را برای بيمارستان دولتی نوشتم، هزينه زيادی ندارد نگران نباشيد.
-انگار دنيا را به او داده باشند، خدا خيرت بده آقای دكتر
-فقط عمل ايشان خاص است و بايد برای عمل رضايت مخصوص بدهيد، خودش و ولی او...
🔹-غير از من كسی همراهش نيست!
-خواستم بپرسم نسبت شما؟ چشمم به پسرک افتاد كه با پشت آستين اشكش را پاک ميكرد، نپرسيدم!
🔸پسرک را برای ريختن قطره و آماده شدن جهت معاينات تكميلی به اتاق مجاور فرستادم تا با خيال راحت پاسخ سوالات و فضولی های گل كرده ام را بجويم؛
🔹عمل شروع درمان است، بخاطر ديابتش بايد تحت نظر باشد و كارهای لازم روی شبكيه انجام شود، چرا اينقدر دير مراجعه كرديد؟! پدر و مادرش؟! نسبت شما با او؟!
🔸 *اين پسر در فقر مطلق است، پدرش به سختی توان سير كردن شكم فرزندانش را دارد... نسبت قومی با او ندارم، معلمش هستم ، چند روزی مرخصی گرفتم تا پی درمان او باشم...*
*-هزينه اش؟!*
*-با خودم!*
🔹 *بر دلم تحسين همت بلند اين جوان بود و بر دستانم شرمی كه قلم را روی برگ پذيرش به حركت درآورد "رايگان" !*
🔸فردا روز عمل شد و از اقبال خوبش لنز مرغوبی كه از قبل داشتيم و مناسبش بود در چشمش گذاشتم. ذهنم مشغول او بود و فكرم در گروئه روح بزرگ انسانهايی گمنام و امروز عصر كه پانسمان از چشمش برميدارم...
🔹پانسمان را برداشتم، آرام و با ترس چشمانش را باز كرد سری در اتاق گردانيد و بعد آن نگاهی به من و نگاهی به جوان همراهش: آقا داريم میبينيم، آقا داريم میبينيم.
🔸اشک آقا معلم سرازير شد، با سر و چشم نگاهی به سقف انداخت و زير لب گفت خدايا شكرت، پسرک را بغل كرد و سرش را بوسيد.
🔹موقع رفتن گفت خدا رو شكر كه شما رو سر راه ما گذاشت تا چشم اين پسر....
اشتباه میكرد، در اين وانفسايی كه كمتر خبر خوبی از جايی میرسد، خدا او را سر راه معلمش گذاشته بود تا منجی چشم پسرک باشد!
🔻 *عشق یعنی نان ده و از دین مپرس، در مقام بخشش از آیین مپرس*❣
✍ دكتر سيدمحمد ميرهاشمی
#قاصدکهای_شهر__________ 🔷🔶🔹🔸
#اخلاقی
─┅─═इई ❄️☃❄️ईइ═─┅─
🦋@gasdak313
‹♥✨›
بہجا؎فکرکردنبہصددلیل
برا؎تسلیمشدن،بہهزاردلیلبرا؎
ادامہدادنفڪرڪن..!
🍉⃟♥¦⇢ #انگیــزشـی•°
#قاصدکهای_شهر__________ 🔷🔶🔹🔸
•┈••✾•✨❄️✨•✾••┈•
🦋@gasdak313
•┈••✾•✨❄️✨•✾••┈•
🌿🌺﷽🌿🌺
کلمات میتونن بیشتر از هر وزنه ای سنگین تر باشن.
میتونن بیشتر از هر اسحله ای نا محدود تر باشن.
میتونن بیشتر از هر صدای قشنگی بهتر باشن.
میتونن بیشتر از هر گنجی با ارزش تر باشن.
میتونن بیشتر از هر کاری سخت تر باشن.
میتونن بیشتر از هر چیزی غیر ممکن تر باشن.
میتونن بیشتر از هر چی چیزی حال ادمو بیان کنن.
میتون بیشتر از هر داروی درمان کنن.
میتونن بیشتر از لذیذ ترین غذا باشن.
میتونن بیشتر از هر چیزی باعث تفکرت بشن.
همه اینا؛ همش خوب؟بستگی داره تو چجوری بخوای بیانش کنی!
یه کلمه میتونه روز یه نفرو بسازه،میتونه حال یه نفرو تغییر بده، میتونه سخت ترین ضربه رو به یه نفر بزنه،میتونه یه نفر یه شب تا صبح بیدار نگه داره.
لطفا مراقب استفاده از کلامت باش !
#معجزه_کلام
#قاصدکهای_شهر__________ 🔷🔶🔸🔸
🦋@gasdak313
#انتخاب_آگاهانه
#پیش_از_ازدواج
روزی دوستی از ملانصرالدین پرسید : ملا ، آیا تا بحال به فکر ازدواج افتادی ؟
ملا در جوابش گفت : بله ، زمانی که جوان بودم به فکر ازدواج افتادم...
دوستش دوباره پرسید : خب ، چی شد ؟
ملا جواب داد : بر خرم سوار شده و به هند سفر کردم ، در آنجا با دختری آشنا شدم که بسیار زیبا بود ولی من او را نخواستم ، چون از مغز خالی بود !!!
به شیراز رفتم : دختری دیدم بسیار تیزهوش و دانا ، ولی من او را هم نخواستم ، چون زیبا نبود...
ولی آخر به بغداد رفتم و با دختری آشنا شدم که هم بسیار زیبا و همینکه ، خیلی دانا و خردمند و تیزهوش بود . ولی با او هم ازدواج نکردم ...!
دوستش کنجاوانه پرسید : دیگه چرا ؟
ملا گفت : برای اینکه او خودش هم به دنبال چیزی میگشت ، که من میگشتم !!
☑️ هیچ کس کامل نیست ...!
✍#ازدواج_موفق
|°#قاصدکهای_شهر_________🔷🔹🔶🔸
🦋@gasdak313
📝 #یادمون_باشه
حاضر نیستم، حتی اتفاقی، ببینمش!
حاضر نیستم درموردش با من حرف بزنی!
حاضر نیستم حتی توی یه مهمونی که اون هست، منم حضور داشته باشم!
حاضر نیستم حتی اسمشو با خودم تکرار کنم!
و ......
همهی این "حاضر نیستم" ها، یعنی؛
اتفاقاً قلبِ شما بشدت درگیرِ همین آدمی هست، که حاضر نیستید ببینیدش!
و نَفْس شما، بطور ناخودآگاه، بواسطهی ایشون، تنگ شده!
این نَفْس تنگ، شبیه یه لباس تنگ، که راه تنفس آدمو میبنده، و راحتی رو ازش سلب میکنه؛
راه تنفس قلب شما رو میبنده و راه آرامش شما رو میبنده!
یه آدم اونقدرها نمیارزه، که بخاطر اشتباهات یا خیانتهاش، راه تنفس قلبِ خودتون رو ببیندید!
شما رهاش کنیــد ...
خدا که رهاش نمیکنه!
🌛 #شب_بخیر
#قاصدکهای_شهر__________ 🔷🔹🔶🔸
🦋@gasdak313
🔷مراسم عزاداری وفات حضرت ام البنبن(س)
سخنران:#حاج_آقا_امان_اللهی
زمان:۲۵ دی ماه ۱۴۰۰
#اطلاع_رسانی_برنامه
#قاصدکهای_شهر_________ 🔷🔹🔶🔸
🦋@gasdak313