🇵🇸 علی قلیچ | Ali Ghelich
نمیدونمچرایھ حسي بهم میگه 503 تامون ڪردین که لایو بذاریم بعد لف بدین:/🚶🏼♀
😂😐 ولي خب عمل میڪنیم بہ حرفمون :)🌿
تا دقایقۍ دیگه لایو 98/8/10 رو مشاهده خواهید ڪرد:)✌️🏻🎤
🌱 @GHELICH_IR
11.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇱 🇮 🇻 🇪:) 🌿
#لایوتایم🍩🎥
لایو روز 1398/8/10
قرار بود بیشتر از این حرفا باشه ولی چون میخواستیم با کیفیت به دستتون برسه، خلاصهش ڪردیم:)🌿💛
ولی چوݩ میخوایم خوشحالتوݩ کنیم، 555 #لایو انتخاباتي میذاریم:)💙
🎧 °.• j๑ïท ツ ➺ https://eitaa.com/joinchat/1723203633C5c2b295451
🇵🇸 علی قلیچ | Ali Ghelich
🇱 🇮 🇻 🇪:) 🌿 #لایوتایم🍩🎥 لایو روز 1398/8/10 قرار بود بیشتر از این حرفا باشه ولی چون میخواستیم با کی
سࢪعٺنتبهشدتضعیفبود
منلایوکاملرومیخواستمبزارماما
چونحجمشونزیادبودوکیفیتشپایین
گفتیمگزیدهروبزاریم😁😅
خلاصہڪہبههمینقانعباشید😐
تازهخودشونمسیونکردنلایوروکهبتونیم
درستوحسابےشروبزاریم
آخرهمینفیلمهممیگنخبربددارم،
لایوروسیونمےڪنمـ😂😅
🇵🇸 علی قلیچ | Ali Ghelich
سلام فک کنم تا ب حال سه بار گذاشتیمش:/ بازم میذاریم🤞🏻🌱
『 🌿 』
بفرمایید:) |●🎧●|
کد آهنگ انتخاب برای پیشواز💛
🎧 °.• j๑ïท ツ ➺ https://eitaa.com/joinchat/1723203633C5c2b295451
●° موافقیدهرچندوقٺیڪبار یھ #بیوگرافي بزاریم ڪانآل؟؟ :)🍋
🎧 EitaaBot.ir/poll/btqg
🇵🇸 علی قلیچ | Ali Ghelich
#رماݩدختربسیجی #پارٺ 24 پرهام دیگه حرفی نزد و من هم برای تماس گرفتن با آقای رحیمی،مسئول خرید مواد ا
#رماݩدختربسیجی
#پارٺ 25
خانم رفاهی دوباره لیوان رو به طرفش گرفت و خواست به زور بهش بده که رو بهش غریدم:"خب نمیخواد! بهش نده! ببرش بیمارستان تا فشارش رو بگیرن و از اونجا هم بره خونه و استراحت کنه تا بهتر بشه!..."
نازی رو به خانم رفاهی حرف من رو تایید کرد و گفت:" آره اینجوری خیلی بهتره تا شما آماده بشین من هم براتون آژانس میگیرم...."
- مگه ماشین ندارن؟!
+ نه، ما هر روز با سرویس میایم و کسی ماشین نمیاره.
- لازم نیست ماشین بگیری، خودم میبرمش. تو کمکش کن تا بشینه توی ماشین.
آرام با بیحالی نالید:" لازم نیست..."
خانم رفاهی با اخم بهش توپید:" چی چی رو لازم نیست؟! خیلی هم لازمه!!"
برای برداشتن کتم به سمت اتاقم پا تند کردم و در همون حال به نازی گفتم که وسایل آرام رو هم توی ماشین بزاره چون دیگه به شرکت بر نمیگرده.
گوشهی اتاق و دست به سینه وایستاده بودم و حواسم به دکتر میانسالی بود که در سکوت مشغول گرفتن فشار آرام بود، که با تموم شدن کارش گوشی پزشکی رو از گوشش در آورد و رو به آرام گفت:" فشارت خیلی پایینه... گفتی تهوع هم داری؟"
آرام جوابش رو داد:" آره،خیلی..."
دکتر نگاهش رو از آرام گرفت و گفت:"اینا ممکنه علائم بارداری باشه."
آرام که تا اونموقع با بیحالی روی صندلی نشسته بود با چشمای از حدقه بیرون زده به دکتر نگاه کرد و من که تا اونموقع با کلافگی اونا رو نگاه میکردم با صدای بلند زدم زیر خنده و صدای قهقههام فضای اتاق رو پر کرد، که دکتر نگاه خیره و متعجبش رو از من گرفت و مشغول نوشتن نسخه شد و در همون حال گفت:" یعنی انقدر بچه دوست داری؟؟.."
با گیجی و متعجب نگاهش کردم و پرسیدم:"چی گفتین؟!"
□ من فقط گفتم ممکنه خانومت باردار باشه و تو انقدر خوشحال شدی، گفتم یعنی تو انقدر بچه دوست داری؟؟
آرام زودتر از من و با عصبانیت جوابش رو داد:" این آقا با من هیچ نسبتی نداره و در ضمن من هنوز ازدواج نکردم!!!"
دکتر خندید و گفت:" حالا چرا عصبی میشی؟... خب من فکر کردم شما با هم نامزدین."
دکتر با همون لبخند روی لبش نسخه رو به سمت من گرفت و گفت:" انقدر نگران نباش این فقط یه مسمومیته که با یه سرم خوب میشه..."
نسخه رو از دستش گرفتم و با جدیت گفتم:" من اصلا نگران نیستم."
لبخند روی لب دکتر عمیقتر و پر معناتر شد و من برای گرفتن نسخه به دنبال آرام از اتاق خارج شدم و به سمت داروخونه پا تند کردم.
یک ربع بود که پرستار برای آرام سرم وصل کرده بود و من برای اینکه از محیط شلوغ و پر رفت و آمد دور باشم توی ماشین منتظر نشسته بودم و حرف دکتر رو توی ذهنم مرور میکردم.
اون چطور فکر کرده بود ممکنه که من و آرام با هم نامزد باشیم و پای بچه هم در میون باشه؟!
ولی یه چیز برای خودم هم جالب بود، اینکه حرف دکتر بدجور به مزاجم خوش اومده بود و یه جورایی قلقلکم میداد!...
با حرص و برای خلاصی از شر فکرای جورواجور دستم رو روی فرمون کوبیدم و از ماشین پیاده شدم و به سمت ساختمون درمانگاه قدم برداشتم...
به پرستاری که برای آرام سرم وصل کرده بود و حالا با یه آمپول توی دستش به سمت اتاق اورژانس میرفت، نزدیک شدم و از اون که حالا متوجهی من شده بود پرسیدم:" هنوز سرمشون تموم نشده؟"
پرستاره لبخندی به روم زد و گفت:" نه، چرا نمیرین پیشش؟"
- میتونم برم؟
□ آره ایشون توی اتاق تنها هستن.
پرستاره با گفتن این حرف از من فاصله گرفت و با باز نگه داشتن در اتاق از من خواست وارد اتاق بشم و من با تعلل و دودلی به سمت اتاق قدم برداشتم و وارد اتاق کوچک اورژانس شدم...
✍🏻میم.الف
6.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
﴾﷽﴿
"لآعِشــٓــقاِلآحسیݩ"
•⊰❤️🍓⊱•
•|امامـحُسیݩ‹؏›
خودشخاصہ،اماـعشقشعامہ!
•|دوسٺداࢪمتوهرلباسےڪہباشمـ،
خدمٺگذاࢪامامحُسیݩ‹؏›باشمـ♡
~•~•~•~•~•~•~•
•|Imam Hussein is special, but his love is public.
~•~•~•~•~•~•~•
•|اَلإِمامِالحُسِينمميز،
لٰڪِݩحُبہعامـ.
~•~•~•~•~•~•~•
•|بخشےازسخنان #علی_اکبر_قلیچ
دࢪبرنامہ #ساعت25
#ادیت🖤🌱
⋮❥|@GHELICH_IR •🌥✨•
19.6K
﴾●🌿-•°﴿
بندگان مرا آگاهـ ساز کہ من بسیار آمرزندهـ ومهربانم! :))
- حجر۴۹
#قطرهـ_ای_ازدریا
🎧 °.• j๑ïท ツ ➺ https://eitaa.com/joinchat/1723203633C5c2b295451