🇵🇸 علی قلیچ | Ali Ghelich
●°موافقیداگھ شدهرروز مطلبيازنهجالبلاغھ یا صوتياز قرآݩ یا حدیثي درڪانآݪقراربگیره؟؟ :)🌿 🎤 EitaaBot
11نفڕدیگہتانہایيشدݩ رٵی:)✌️🏻🌱
🇵🇸 علی قلیچ | Ali Ghelich
{🌿-°•} عجب حکایتی دارد این جمعهها..! ۱۳ دی | ۱:۲۰ ۷ آذر | ۱۷:۰۰ یکبار صبح جمعه.. یکبارم غروب جمعه
00:00
جمعہسټ...یہصلواٺبفرستیمبھ یادش؟ :)🌿
51.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•|حضور علےاڪبࢪقلیچ🦋🐚
•|دࢪبرنامہ #جزیره_مجنون
•|بہهمࢪاه آقاے #کامران_تفتی
•|وخانم#مژده_لواسانی عزیز💛🌱
⊱❥@GHELICH_IR࿐⊱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#مداحی هاےآقاےقلیچ🖤🌿
دࢪحسینیہبیتالعباس✨
محࢪمالحࢪام۱۴۴۲
•⊱❥@GHELICH_IR࿐⊱•
🇵🇸 علی قلیچ | Ali Ghelich
●°موافقیداگھ شدهرروز مطلبيازنهجالبلاغھ یا صوتياز قرآݩ یا حدیثي درڪانآݪقراربگیره؟؟ :)🌿 🎤 EitaaBot
[…~•°🎼•°~…]
فڪرکنم سوءتفاهم شده؛
ماقرارنیسټچیزیآموزش بدیم...،ینی اصلا در حدی نیستیم ڪھ بخوایم نهجالبلاغه تدریس ڪنیم!...
فقط و فقط گفتیم اگہ شرایط مجاݪبده و حیاتي باقی باشه، صوت قرآݩ یا حدیثی در ڪانآݪقرار بدیم،
همین!😅🌱
⇦اونایي ڪه دچار سوء تفاهم شدݩ بخونن حتماً!!⇨
عڪسہاےمࢪاسمتشییعجنازهوختم
#شهید_حاج_سهراب_قلیچ_پور🖤🌿
⊱❥@GHELICH_IR࿐⊱
هدایت شده از 🇵🇸 علی قلیچ | Ali Ghelich
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مراسم تشییع پیکر و یادبود
شهید حاج کربلایی سهراب قلیچ پور (پدر آقای قلیچ) 🖤
https://eitaa.com/joinchat/1723203633C5c2b295451
▪️ به کانالمون بپیوندید 👆🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ادیت_اعضا 🌱
ادیتیکیازاعضایجانباآهنگ #شهر_خون❤️🍁
بہمناسبتهفتم #شهید_محسن_فخری_زاده🖤
آیدےجهتارسالاِدیتاوکارهاےجذابتون
👇🏻
@HASANEIN_IR
﴾🌿-°●﴿
نظرٺوݩچیهتاوقٺيکهرماݩ میاد ،
یهسربهڪانالایتازهتاسیسولێفوقالعالدهقشنگایتابزنیم؟ (: 🍩
📅 1399/9/14
-『آفتابــــ🌻ــــگردون』
『@oAFTABGARDONo 』
- دُرّیَةُ الَّرسوُل
@dooriatorsol
- همه آرامش ها
@hame_aramesh
- منتَـظَࢪ
@monazer_313
- یڪ فنجان قہوھ☕️
@ghahveh_talkh
#رماݩدختربسیجی
#پارٺ 23
میدونستم هیچ کاری نمیتونه بکنه، ولی مضطرب بودم و از کارم احساس پشیمانی میکردم.
بدون اینکه لباس بپوشم و همانطور که حوله تنم بود، روی تخت دمر دراز کشیدم و چشمام رو بستم.
سرم حسابی درد میکرد ولی نخواستم مسکن بخورم تا هم خودم رو تنبیه کرده باشم و هم برای همیشه یادم بمونه که دیگه نباید زیاده روی کنم.
صبح شنبه به محض ورودم به شرکت، آرام رو دیدم که جلوی میز منشی وایستاده و با نازی حرف میزنه.
دلم میخواست بهش حمله کنم و همونجا خفهاش کنم!
یه جورایی اون رو مقصر اتفاق دو شب پیش میدونستم، چون من به خاطر اینکه به اون فکر نکنم زیاده روی کرده بودم...
پرهام که تازه از اتاقش خارج شده بود با دیدن من لبخند به لب به طرفم اومد که باعث شد آرام و نازی هم متوجه حضور من بشن و به من نگاه کنن.
حواسم به آرام بود که وقتی چشمش به من افتاد خیلی زود نگاهش رو ازم گرفت و به اتاق حسابداری رفت.
رفتنش طوری بود که به نظر میرسید داره ازم فرار میکنه!
نگاهم رو از آرام گرفتم و بدون توجه به پرهام که به طرفم میومد، به سمت اتاقم پا تند کردم که باعث شد پرهام هم به دنبالم بیاد و وارد اتاق بشه.
کتم رو روی مبل انداختم و دست به جیب پشت دیوار شیشهای وایستادم ولی با یادآوری وحشت توی چشمای آرام که از نگاه کردن به پایین به وجود اومده بود و برای فرار از فکر کردن بهش از دیوار فاصله گرفتم و کلافه روی مبل نشستم.
پرهام که تا اون موقع وایستاده بود و من رو نگاه می کرد به حرف اومد و پرسید:" آراد تو با سایه کات کردی؟"
جوابی ندادم که جلوم نشست و گفت:"راست میگه به زور..."
با عصبانیت بهش توپیدم:"غلط کرده!!"
+ ولی اون کلی تهدید کرد...
- من از تهدیداش نمیترسم! دخترهی احمق! فکر کرده میتونه با این کاراش منو عاشق خودش کنه!
+ اون که معلومه نمیتونه کاری کنه،... ولی تو چته که مثل برج زهرماری؟!... نگو به خاطر سایه است که باور نمیکنم!
قبل اینکه جوابش رو بدم، منشی بعد در زدن وارد اتاق شد و رو به من گفت:" ببخشید که مزاحم میشم ولی باید بهتون میگفتم که آقای رحیمی دو بار تماس گرفت و گفت بهتون بگم حتما بهشون زنگ بزنید و اینکه این رو هم باید بهتون میدادم."
پرهام که دید من حوصله ندارم، کاغذای توی دست نازی رو گرفت و به محض نگاه کردن بهشون کاغذی رو به دست گرفت و در حالی به من نشونش میداد گفت:" اینو باش! درخواست مرخصی!..."
بی حال برگه درخواست مرخصی رو از دستش گرفتم و اسم درخواست کنندهاش رو خوندم؛
آرام محمدی.
یک روزِقبلِتعطیلی رو درخواست مرخصی داده بود.
به نازی نگاه کردم و گفتم:" مرخصی وسط هفته و قبل تعطیلی رسمی دلیلش چیه؟؟"
+ میگفت میخواد با دوستاش بره مشهد.
برگه رو روی میز گذاشتم و با تغییر مدت درخواست از یک روز به دو روز، زیرش رو امضا کردم.
پرهام که از کارم تعجب کرده بود گفت:" هیچ معلومه چیکار میکنی؟! تو باید با درخواستش مخالفت کنی، نه اینکه دو روز بهش مرخصی بدی!!"
برگه امضا شده رو به نازی دادم و بعد خارج شدن نازی از اتاق رو به پرهام گفتم:" میخوام چند روزی نبینمش..."
✍🏻میم.الف