داستان خویشاوند الاغ
روزی ملا الاغش را که خطایی کرده بود می زد,
شخصی که از آنجا عبور می کرد اعتراض نمود و گفت: ای مرد چرا حیوان زبان بسته را می زنی؟
ملا گفت: ببخشید نمی دانستم که از خویشاوندان شماست اگر می دانستم به او اسائه ادب نمی کردم؟!
@G_IRANI
داستان دم خروس
یک روز شخصی خروس ملا را دزدید و در کیسه اش گذاشت,
ملا که دزد را دیده بود او را تعقیب نمود و به او گفت:خروسم را بده! دزد گفت: من خروس ترا ندیده ام,
ملا دفعتا دم خروس را دید که از کیسه بیرون زده بود به همین جهت به دزد گفت درست است که تو راست می گویی ولی این دم خروس که از کیسه بیرون آمده است چیز دیگری می گوید.
@G_IRANI
داستان خروس شدن ملا
یک روز ملا به گرمابه رفته بود تعدادی جوان که در آنجا بودند تصمیم گرفتند سر بسر او بگذارند به همین جهت هر کدام تخم مرغی با اورده بودند و رو به ملا کردند و گفتند: ما هر کدام قدقد می کنیم و یک تخم می گذاریم اگر کسی نتوانست باید مخارج حمام دیگران را بپردازد!
ملا ناگهان شروع کرد به قوقولی قوقو! جوانان با تعجب از او پرسیدند ملا این چه صدایی است بنا بود مرغ شوی!
ملا گفت : این همه مرغ یک خروس هم لازم دارند!
@G_IRANI
.....:
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
💟
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_هفتم
#بخش_اول
❀✿
خجالت زده نگاهم را مےدزدم و حرفے برای زدن جز یڪ تشڪر پیدا نمےڪنم.
بھ مبل سھ نفره ی ڪنار شومینھ اشاره مےڪند و ارام می گوید: بفرمائید اونجا بشینید محیا جون.
باشنیدن پسوند #جان از وسط سر تا پشت گوشم از خجالت داغ مے شود. باقدمهای آهستھ سمت مبل مےروم و ڪنار سحر مےشینم. مهسا بھ رستمے دست مے دهد و روی مبل تڪ نفره ڪنار ما میشیند. خوب ڪھ دقت مےڪنم بطری های #مشروب را روی میز مے بینم. چشمهای گرد و متعجبم سمت آیسان مے گردد و تنها با یڪ لبخند سرمست مواجھ مے شوم. رستمے بھ دستھ ی یڪے از مبل ها درست ڪنار پریا تڪیھ مےدهد و درحالیڪھ ڪف دستهایش رابه هم میمالد، آهستھ و شمرده می گوید: خب،خیلے خیلے خوش اومدید.چهره های جدید مے بینم .... (و بھ آیسان و سحر اشاره مےڪند)... البتھ این نشون میده اینقد بامن احساس صمیمیت میڪنید ڪھ دوستاتون رو هم اوردید.ازین بابت خیلی خوشحالم.بھ طرف آشپزخانھ مے رود و ادامھ مے دهد: اول با بستنی شروع مےڪنیم .چطوره؟
همھ باخوشحالے تایید مےڪنند. برایمان بستنے میوه ای مے آورد و خودش گیتار بھ دست مے گیرد تا سوپرایزش را باتمرڪز تقدیم مهمان ها ڪند.همانطور ڪھ بھ چهره اش خیره شده ام با ولع بستنی مے خورم. یڪ پایش را روی پای دیگرش میندازد و شروع مےڪند بھ خواندن آهنگ ای الهھ ی ناز.
دستهایش ماهرانھ روی سیم ها مے لغزد و صدای دلچسبش در فضا مے پیچد.
باذوق گوش مے دهم و بھ فڪر فرو مے روم. زندگے یعنے همین.همیشه باید لذت ببریم.بعداز خوردن بستنے ازما درخواست مےڪند ڪھ بھ صورت هماهنگ یڪ شعررا بخوانیم و او دوباره گیتار بزند.
همگےبعداز مشورت تصمیم میگیرم ڪھ شعر سلطان قلبم را بخوانیم.
همزمان باخواندن شعر سرهایمان راتڪان مے دهیم و فارغ از غم های دنیا و زندگے های شخصےمان در یڪ اتفاق ساده غرق مےشویم.
قسمتے از شعرراخیلے دوست داشتم.تنها یک جملھ،
خیلے ڪوچیڪھ دنیادنیا.گذشت زمان درڪ این جملھ را برایم ملموس تر مےڪرد. دراول مهمانی تمام روحم رضایت را مے چشید. هرچھ می گذشت،ازادی چهره ی دومش را رو مےڪرد. تفریح سالم جمع بھ ڪشیدن سیگارو قلیون و خوردن مشروب و....ڪشیده شد. من مات و مبهوت در ڪنج پذیرایے ایستاده بودم و تنها تماشا مےڪردم. چندمرد دیگر هم به خانھ ی رستمے امدند و تصویر ساختگے من از استقلال خراب شد. تمام دوستانم سرمست باهم مے رقصیدند و هرزگاهے مراهم ڪنارخودشان مےڪشیدند.
❀✿
حالت تهوع و سرگیجھ دارم.یڪےازدوستان استاد ڪھ نامش سپهر است بایڪ بطری و سیگار سمتم مےآید و مرا بھ رقص دعوت مےڪند. بااخم اورا پس مےزنم و باقدمهای بلند بھ سمت در خروجے مے روم ڪھ یڪدفعھ دستے محڪم ازپشت بازوام رامے گیرد ومرا بھ طرف خودش مےڪشد. باترس بھ پشت سرم نگاه میڪنم و بادیدن لبخند چندش آور سپهر جیغ مےڪشم. دستم را محڪم گرفتھ و پشت سر خودش به سمت راه پلھ مےڪشد. قلبم چنان مےڪوبد ڪھ نفس ڪشیدن را برایم سخت مےڪند.باچشمان اشڪ الود با مشت چندبار بھ دستش مےزنم و خودم راباتمام توان عقب مےڪشم. سپهر دستم را ول مےڪند و مے خندد. روسری ام راڪھ روی شانھ ام افتاده ،دوباره روی سرم میندازم و بھ سمت در مے دوم. رستمے خودش رابھ من مے رساند و مقابلم مےایستاد. باصدای بریده از شوڪ و لبهای خشڪ ازترس داد مےزدم: ازت بدم میاد دیوونھ!میخوام برم بیرون!برو ڪنار!
شانھ هایم را مے گیرد و باخونسردی جواب مے دهد: عزیزم! سپهررو جدی نگیر زیادی خورده، یڪوچولو بالازده. یڪم خوش بگذرون.
شانھ هایم را بانفرت از چنگش بیرون مےڪشم و دوباره داد مے زنم: نمیخوام.برو ڪنار.برو!
پرستو بین رقص نگاهش بھ من می افتد و بھ سمتم مے آید. موهای موج دار و شرابے اش ڪمے بهم ریختھ. ابروهایش را درهم مےڪشد.
پرستو: چت شده محیا؟
عصبے مے شوم و جواب مےدهم: مگھ ڪور بودی ندیدی داشت منو مے برد باخودش بالا؟
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
👈 ڪپے تنها با ذڪر #نام_نویسنده مورد رضایت است👉
❀✿
@G_IRANI
.....:
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
💟
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_هفتم
#بخش_دوم
❀✿
با بیخیالے جواب مےدهد: نھ.ڪے؟!
رستمے باحالت بدی مےخندد و بھ جای من جواب مے دهد: سپهر یڪم باهاش مهربون شده .همین!
باغیض نگاهش مےڪنم و دندانهایم راباحرص روی هم فشار مے دهم. پرستو باپشت دست گونھ ام رانوازش مےڪند و بالحن آرامےمے گوید: گلم چیزی نشده ڪھ! طبیعیھ.حتمن بخاطر چیزاییه که خورده!
بهت زده مات خونسردی اش می شوم. باچشمهای گرد بلند میپرسم: چیزی نشده؟ طبیعیھ؟! یعنے چے؟اگر یھ بلا سرم میوورد چے؟
همان لحظھ سرو ڪلھ ی سپهر پیدا مے شود و درحالیڪھ پشت هم سڪسڪھ مےڪند و تلو تلو مےخورد با وقاحت مےپراند: ایول سرمن دعواست!
تمام بدنم مےلرزد،فڪرش را نمےڪردم اینطور باشند.باتاسف سری تڪان مےدهم و مےگویم: اگر چیزی نیس تو باهاش برو...
و بدون اینڪھ منتظر جواب بمانم بھ سمت در مے روم و ازخانھ بیرون مےزنم.
❀✿
سرم رابھ پشتے صندلےتڪیھ مے دهم و چشمهایم را مےبندم. چانھ ام مے لرزد و سرما وجودم را مے گیرد. سرم مے سوزد از شوڪے ڪھ دقایقے پیش بھ روحم وارد شد.بغضم راچندباره قورت مے دهم اما وجودم یڪ دل سیر اشڪ مے طلبد. چشمهایم را باز و بھ خیابان نگاه مےڪنم.پیشانےام را بھ پنجره ی ماشین مے چسبانم و نفسم رابایڪ آه غلیظ بیرون مےدهم
نمیدانم ترسیدم یا از برخورد عجیب پرستو جا خوردم؟ نمے فهمم!. مگر چقدر فاصلھ است بین زندگے ڪسے ڪھ چادر پوشش او مے شود با ڪسے ڪ، دوست دارد مثل من باشد؟یعنے یڪ پارچه ی دلگیر مرز بین ارامش گذشتھ و غصه ی فعلے من است؟ نمے فهمم!.. با پشت دست اشڪهایم را پاڪ و بھ راننده نگاه مےڪنم. یڪ تاڪسے برای برگشت بھ خانھ گرفتم و حالا درترافیڪ مانده ام. پای راستم رااز شدت استرس مدام تڪان می دهم. تلفن همراهم عصر خاموش شده و حتما تاالان مادرم صدبار زنگ زده. باتصور مواجھ شدن با پدرم ، چشمم سیاهے مے رود و حالت تهوع مےگیرم. نمیدانم باید چھ جوابے بدهم. اینڪھ تاالان ڪجا بودم؟!زیپ ڪیفم را مےڪشم و ازداخل یڪے از جیب های ڪوچڪش آینھ ام را بیرون مے آورم و مقابل صورتم مے گیرم.آرایشم ریختھ و زیر چشمهایم سیاه شده. بایڪ دستمال زیر پلڪم را پاڪ مےڪنم و بادیدن سیاهے روی دستمال دوباره تصویر چادرم جلوی چشمم مے اید.
" پشیمونی محیا؟..."
خودم به خودم جواب مے دهم
" نمیدونم!!"
+" اگر یه اتفاق بد میفتاد چی؟!"
" اخه... من دنبال این ازادی نبودم!...یعنے.. فڪر نمیڪردم..ازادی یعنے...بیخیالے راجب همھ چیز .... "
+" خب... حالا چے؟.. میخوای بیخیال شے!؟ بیخیال زندگے؟! یا شاید بهتر بگم ببخیال هویتت؟؟"
سرم را بین دستانم مے گیرم و پلڪ هایم را محڪم روی هم فشار مےدهم.صدایے از درونم فریاد مے زند: خفه شو! خفه شو!من....من...
نفسم بھ شماره می افتدو لبهایم مے لرزد.
_ من نمیخواستم اینجوری شھ..
خراب ڪردم!
❀✿
💟 نویسنــــــده:میم -سادات -هاشمی
👈 ڪپے تنها با ذڪر #نام_نویسنده مورد رضایت است👉
❀✿
@G_IRANI
استان الاغ دم بریده🌺🌺🌺
یک روز ملا الاغش را به بازار برد تا بفروشد, اما سر راه الاغ داخل لجن رفت و دمش کثیف شد, ملابا خودش گفت: این الاغ را با آن دم کثیف نخواهند خرید به همین جهت دم را برید.
اتفاقا در بازار برای الاغش مشتری پیدا شد اما تا دید الاغ دم ندارد از معامله پشیمان شد.
اما ملا بلافاصله گفت : ناراحت نشوید دم الاغ در خورجین است!؟
داستان مرکز زمین🌸🌸🌸
یک روز شخصی که می خواست سر بسر ملا بگذارد او را مخاطب قرار داد و از او پرسید: جناب ملا مرکز زمین کجاست؟
ملا گفت : درست همین جا که ایستاده ای؟
اتفاقا از نظر علمی هم به علت اینکه زمین کروی شکل است پاسخ وی درست می باشد.
داستان پرواز در اسمانها🌼🌼🌼
مردی که خیال می کرد دانشمند است و در نجوم تبحری دارد یک روز رو به ملا کرد و گفت:
خجالت نمی کشی خود را مسخره مردم نموده ای و همه تو را دست می اندازند در صورتیکه من دانشمند هستم و هر شب در آفاق و انفس سیر می کنم.
ملا گفت : ایا در این سفرها چیز نرمی به صورتت نخورده است؟
دانشمند گفت :اتقاقا چرا؟
ملا با تمسخر پاسخ داد: درست است همان چیز نرم دم الاغ من بوده است!
@G_IRANI
عجیب ترین مکان های دنیا🌏🌏
دریاچه ناترون ، تانزانیا | Lake Natron
سالیان پیش بقایای تعدادی موجود نمک سود در در دریاچه ناترون کشف شد که باعث شده امروزه شایعات و حرف و حدیثهای زیادی در مورد این دریاچه به چشم بخورد. کافیست نام دریاچه ناترون را سرچ کنید تا با تعداد بسیاری عکسهای ساختگی از موجودات مومیایی شده در این دریاچه رو به رو شوید و یا با این تیتر برخورد کنید: دریاچهای که بلافاصله موجودات را به سنگ تبدیل میکند!
دریاچه ناترون، دریاچهای قرمز رنگ و متفاوتی است که خاصیت قلیایی آب آن به قدری بالا و سوزاننده است که به دریاچه سوزان شهرت دارد. به دلیل سطح تبخیر بالا، سدیم کربنات دهیدرات و ترونا در دریاچه باقی میمانند و شوری و درجه قلیایی دریاچه به بیش از دوازده میرسد. همچنین در نتیجهی فعل و انفعالاتی، گدازه آتفشانی این ناحیه نیز دارای مقادیر قابل توجهی از کربنات است. بنابراین آب دریاچه خاصیتی قلیایی و سوزاننده داشته باشد. درجه pH دریاچه نیز در حدود ده و نیم است و به قدری سوزاننده است که میتواند پوست و چشمان جانورانی را که به این منطقه سازگاری ندارند، بسوزاند. ولی برخلاف اغراق و گزارشات برخی از رسانه ها سوزش این آب قلیایی به قدری نیست که حیوانات این اقلیم را پس از در تماس قرار گرفتن با آب، بلافاصله به سنگ تبدیل کند.
@G_IRANI
عجیب ترین مکان های دنیا 🌏🌍🌎
غارهای کرم شبتاب وایتومو، نیوزیلند | Glowworm Waitomo Caves
اغلب از تصور مواجهه با چیزی که تو غار خواهید دید، کیف میکنم! مطمئنم هیچ کس حتی فکرش را هم نمیکند که قرار است با چه چیزی رو به رو شود.
غاری با سقفی مملو از ستارههای درخشان! گرچه در حقیقت ستارهای در کار نیست، ولی این از زیبایی و شگفتی منظره درون غار کم نمیکند.
#غارهای وایتومو نیوزیلند، یک اکوسیستم مملو از کرمهای شب تاب زیبا و دیگر جانوران است. نورهای درخشان و تزئینات آویزان از آن حاصل کار نوعی کرم شب تاب به نام Arachnocampa luminosa است که تنها در غارهای نیوزیلند دیده شده است. اندازه تقریبی این کرمها در حدود یک پشه است. جالب توجه است بدانید که امروزه این غار توسط تیم های علمی محافظت میشود. به طوری که دائما درجه حرارت هوا و رطوبت آن بررسی میشود تا با مدیریت آنان گردشگران بتوانند هر روز از این غار درخشان بازدید کنند.
@G_IRANI
🌳🌳🌳عجیب ترین مکان های دنیا 🌴🌴🌴
پارک ملی ژانگ جیاجی ، چین | Zhangjiajie National Forest Park
به کار بردن تنها منظره دیدنی برای پارک ملی ژانگ جیاجی، جفای بزرگی به این شاهکار عظیم و طبیعی است. این پارک ملی ۳۰۰ کیلومتر مربعی، زمینی شگفت انگیز از آسمان خراشهای سنگیست. برخی از این ستونهای سنگی حتی از برج امپایر استیت نیویورک نیز بلندترند. جالب است بدانید که برای ساخت دنیای پاندورا در فیلم آواتار از این پارک ملی اعجاب انگیز الهام گرفته شده است.
از جمله جذابیتهای مهم این پارک ملی طولانی ترین پل شیشهای دنیا، تلهکابین این پارک ملی و جاده پیچ در پیچ تونیان است.
@G_IRANI
#دلنوشته❤️
سال ۷۴ بود،دقیقا ۲۶ روز از بهار گذشته بود که پا به دنیا نهادی و دقیقا بعد از ۲۰ سال در پاییز زرد سال ۹۴ پر کشیدی و زندگیه ابدیت را شروع کردی...
قبل از این پاییز سرد هیچکس نمیدانست محمدرضای این لحظه ها عزیزدردانه ی خداست و مولایمان امام زمان با مدادی قرمز به دور اسمش خط کشیده و او یکی از یاران امام زمان است ولی بعد از اینکه خدا به تمام انسان های این زمین نشان داد که این جوان ۲۰ ساله خوش بر و رو فقط مال خودش است تازه همه فهمیدیم که چقدر با محمدرضا که محب الله بود غریب بودیم...
محمدرضاجان فقط بگو چه کردی که که خدا اینگونه خریدارت شد؟آری تو #ابووصالی و ما #ابوفراق
امروز با شمارش دقیقه ها و ساعت ها و روز ها و سال های زمینی تو ۲۴ ساله می شوی ،۲۴ ساله شدنِ زمینی ات مبارک
ولی به شمارش سال های آنجایی که تو الان هستی مطمئنم که۲۳ ساله نمیشوی چون کاری که کردی به قدری بزرگ و جوانمردانه بود که وقتی داشتی به پیشواز عمه جان میرفتی اصلا شبیه جوانه ۲۰ ساله نبودی...انقدر مرد شده بودی که هیچکس باوزش نمیشد این محمدرضا همان محمدرضای همیشگیست...
آقامحمدرضای جوانمردِ باغیرت دستمان را بگیر...
این روز فرخنده را که سالروز تولد آقا محمدرضا و کسانیست که با او جان گرفته و متولد شده اند را به همه تبریک عرض میکنم
#تولدت مبـــــــــــــ😍😍ـــــــارڪ
@G_IRANI