فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آزادی در آمریکا
آیا میشود با خیال راحت در خیابانهای آمریکا رفت و آمد کرد
#پویش_حجاب_فاطمے
.
عذاب اسٺ این جہان بے طُ
مبادا یڪ زمان بے طُ...
+حُسینِ مَن..
ㄟ(ツ)ㄏʝσɨŋ
•🏴| @G_IRANI
💠 ❁﷽❁ 💠
📚رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
📚 پارت #شانزدهم
در کنار جسم خونین شهاب زانو زد شوڪه شده بود باور نمے کرد که ایڹ شهاب است
نگاهی به جای زخم انداخت جا بریدگی عمیق بود حدس زد که چاقو خورده بود تکانش داد
_آقا ... شهاب .سید توروخدا یه چیزی بگو
جواب نشنید شروع کرد به هق هق کردن بلند داد زد
_کمک کمک یکی بهم کمک کنه
ولی فایده ای نداشت نبضش را گرفت کند می زد
از جای خود بلند شد و سر گردان دور خودش می چرخید
با دیدن تلفن عمومی به سمتش دوید
تلفن را برداشت و زود شماره را گرفت
_الو بفرمایید
_الو یکی اینجا چاقو خورده
_اروم باشید لطفا، تا بتونید به سوالاتم جواب بدید
_باشه
_اول ادرسو بدید
....._
_نبضش میزنه؟
_آره ولی خیلی کند
_خونش بند اومده یا نه
_نه خونش بند نیومده
_یه دستمال تمیز روی زخمش میزاری و آروم فشار میدی
_خب دیگه چیکار کنم
_فقط همین...
مهیا نزاشت خانومه ادامه بده زود تلفنو گذاشت و به طرف پایگاه رفت و یک دستمال پیدا کرد کنار شهاب زانو زد نگاهی به او انداخت رنگ صورتش پریده بود لبانش هم خشک و کبود بودند
_وای خدای من نکنه مرده شهاب سید توروخدا جواب بده
دستمال را روی زخمش گذاشت از استرش دستانش می لرزیدند
محکم فشار داد که شهاب از درد چشمانش را آرام باز کرد
مهیا نفس راحتی کشید
تا خواست از او بپرسید حالش خوب است... شهاب چشمانش را بست
_اه لعنتی
با صدای امبولانس خوشحال سر پا ایستاد
دو نفر با بلانکارد به طرفشان دویدند بالای سر شهاب نشستند یکی نبضشو میگرفت یکی آمپول میزد
مهیا کناری ایستاد و ناخن هایش را از استرس می جوید...
🍃ادامہ دارد...
✍ #فاطمه_امیری
@G_IRANI
💠 ❁﷽❁ 💠
📚رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
📚 پارت #هفدهم
در سالن بیمارستان گوشه ای نشسته بود نیم ساعتی می شد که به بیمارستان آمده بودند و شهاب را به اتاق عمل برده بودند
با صدای گریه ی زنی سرش را بلند کرد با دیدن مریم همراه یه زن و مردی که حتما مادر و پدر مریم بودند حدس زد که خانواده ی شهاب راخبر کردند
با اشاره دست پرستار به طرف اتاق عمل،
مریم همراه پدرومادرش به سمت اتاق امدند...
مریم با دیدن مهیا آن هم با دست و لباسای خونی شوک زده به سمت او آمد
_ت... تو اینجا چیکار میکنی
مهیا ناخواسته چشمه ی اشکش جوشید و اشک هایش بر روی گونه هایش ریخت
_همش تقصیر من بود
مادر و پدر شهاب به سمت دخترشان امد
_همش تقصیر من بود
مریم دست های مهیا رو گرفت
_تو میدونی شهاب چش شده؟؟ حرف بزن
جواب مریم جز گریه های مهیا نبود مادر شهاب به سمتش امد
_دخترم توروخدا بگو چی شده شهابم حالش چطوره
پدر شهاب جلو امد
ــ حاج خانم بزار دختره بشینه برامون توضیح بده حالش خوب نیست
مهیا روی صندلی نشست مریم هم کنارش جای گرفت
مهیا با گریه همه چیزرا تعریف کرد
نفس عمیقی کشید و روبه مریم که اشک هایش گونه هایش را خیس کرده بود گفت
_باور کن من نمی خواستم اینطور بشه اون موقع ترسیده بودم فقط می خواستم یکی کمک کنه
مریم دستانش را فشار داد
_میدونم عزیزم میدونم
در اتاق عمل باز شد
همه جز مهیا به سمت اتاق عمل حمله کردند...
🍃ادامہ دارد....
✍ #فاطمه_امیری
@G_IRANI
💠 ❁﷽❁ 💠
📚رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
📚 پارت #هجدهم
مریم اولین شخصی بود که به دکتر رسید
_آقای دکتر حال داداشم چطوره؟؟
نگران نباشید با اینکه زخمشون عمیق بود ولی پسر قویی هست خداروشکر خطر رفع شد
مادر شهاب اشک هایش را پاک کرد
_میتونم پسرمو ببینم
_اگه بهوش اومد انتقالش میدن بخش اونجا میتونید ببینیدشون
مریم تشکری کرد
مهیا نفس آسوده ای کشید رو صندلی نشست
مریم نگاهی به مهیا که از ترس رنگ صورتش پریده بود
سردرد شدید مهیا را اذیت کرده بود با دستانش سرش را محکم فشار می داد
با قرار گرفتن لیوان آبی مقابلش،
سرش را بالا گرفت
نگاهی به مریم که با لبخند اشاره ای به لیوان می کرد انداخت لیوان را گرفت تشکری کرد و آن را به دهانش نزدیک کرد
_حالت خوبه عزیزم
_نه اصلا خوب نیستم
مریم با اینکه حال خودش تعریفی نداشت و نگر ان برادرش بود که تا الان به هوش نیامده
اما باید کسی به مهیا که شاهد همه اتفاقات بود دلداری می داد...
_من حتی اسمتم نمیدونم
_مهیا
_چه اسم قشنگی
مهیا بی رمق لبخندی زد
_نگا مهیا جان برای اتفاقی که افتاده خودت رو مقصر ندون هر کی جای تو بود شهاب حتما اینکارو می کرد اصلا ببینم خونوا که اینجایی
مهیا فقط سرش را به دو طرف تکان داد
_ای وای میدونی الان ساعت چنده الان حتما کلی نگران شدن شمارشونو بده خبرشون کنم
گوشی که به سمتش دراز شده بود را گرفت
و شماره مادرش را تایپ کرده
مریم دکمه تماس را فشار داد و از جایش بلند شود و شروع کرد صحبت کردن با تلفن.
اتاق عمل باز شد...
و تختی که شهاب بیهوش روی آن خوابیده بود بیرون آمد...
تخت از کنارمهیا رد شد مهیاچشمانش را محکم بست نمی خواست چیزی ببیند
چشمانش را باز کرد
مادر شهاب با گریه همراه تخت حرکت می کرد و پسرش را صدا می کرد...
🍃ادامہ دارد....
✍ #فاطمه_امیری
@G_IRANI