eitaa logo
🌸جــــوانان ایرانـ🇮🇷ــے🌸
204 دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
428 ویدیو
27 فایل
┄┅┄┅┄፨•.﷽.•፨┄┅┄┅┄ تأسیس‌کانال:97/5/17 |• #خوش‌امدےرفیق☺️•| |• #تودعوت‌شدهٔ‌شهدایے‌🥀•| . . ←بہ‌وقت‌شام‌مےتونست‌بہ‌وقت‌ تهران‌باشہ شرایــط : @sharait_j گوش جان☺️👇🏼 @bi_nam_neshan حرفتو ناشناس بزن🙂❤️ https://harfeto.timefriend.net/149743141
مشاهده در ایتا
دانلود
#ریحانه🌸🍃 فرقی ندارد ... کنار دریا باشد یا هیئت 🌊 مهمانی باشد یا مجلس روضه 🌺 قامتی که فاطمی باشد 😇 هر جای این جهان ... 🌍 ا ز دعای خیر مادر چادریست✨ @G_IRANI
دلم گرفته برایم فقط همین ڪافیسٺ ڪه سیر گریه ڪنم روے شانه هاے حرم #یا_زینب_ڪبرے @G_IRANI
🍃دیروز از هرچه بود گذشتیم و امروز از هر چه بودیم!!! آنجا پشت خاکریز بودیم و اینجا در پناه میز!!! دیروز دنبال گمنامی بودیم و امروز مواظبیم ناممان گم نشود!!! جبهه بوی ایمان می‌داد و اینجا ایمانمان بو میدهد!!! ❤️الهی❤️ 🍃نصیرمان باش تا بصیر گردیم!!! بصیرمان کن تا از مسیر برنگردیم!!! و آزادمان کن تا اسیر نگردیم.!!! 🌷شهیدشوشتری🌷 @G_IRANI
#رهبرانہ مَـــــرا تـــا دل بــــ🙂ـــود؛ دلــ❤️ــبر تــ😍ــو بــاشـے... #نظامی @G_IRANI
عیــد نوروز همہ در پی دیدار همَــند😇 ڪاش دیدار تو هم سهم دل من میشد😢 ☹️ @G_IRANI
اروم به طرف در رفتم ولی یه دفعه صدایی شنیدم و یکی چادرم رو گرفت سروش بود اروم در گوشم گفت ندایی میای برام لالایی بخونی من بودن لالایی نمی تونم بخوابم به طرف پتوش رفتم و خوابوندمش و خودم کنارش خوابیدم صورتش رو طرفم کرد و دستم رو گذاشتم روی کمرش و اروم می خوندم تا ماهن بلند نشه لالا لالا گل پونه لالا ....... ماهان چشماش گرم شد و خوابید اردم بلند شدم و به طرف در رفتم که یکدفعه یکی کنارم گفت ندا خودتی برگشتم و با دیدنش خوشحال شدم وای زن دایی فاطمه با خوش حالی پریدم بغلش گفتم سلام بر فاطمه خانم باهاش صمیمی بودم بیشتر تو بعلش فشارم داد گفت ندا دلم تنگ بود واست _منم همینطور زن دایی از بغلش در اومدم _راستی ندا تو سروش رو ندیدی با لبخند گفتم _سروش خوابه _خوابه ? _اوهوم _کجا خوابیده _خودم خوابوندمش تو اتاق مادری کنار ماهان _دستت درد نکنه ندای خانم _قابلی نداره لپمو کشید و گفت هنوزم با بچه ها خوبیا سروش دلمو خورد تا بیایم همش میگفت ندا ندا _دیگه ما اینیم فاطمه جون بعد از تموم شدن حرف هامون به طرف اتاق پذیرایی رفتیم و دیدم مریمی اومده کنار مادر جون یه جای خالی بود به زن دایی گفتم _ من میرم پیش مادری _باشه برو منم یه جا پیدا میکنم میشینم به طرف مریم جون رفتمو و سلامی دادم و اونم با مهربونی و لبخند جوابمو داد مریم جون کنار مادری بود وسطشون نشستم مریم جون گفت از اول نزاشتم کسی بشینه برا تو جا گرفته بودم با خجالت سرمو پایین انداختم و گفتم دستتون درد نکنه دیگه نزدیک ساعت 11 بود مهمون ها رفتن و ظرف ها رو شستیم و به طرف اتاق مادری رفتم تلفنم رو برداشتم و پیام دادم به بابا که امشب اینجام بابا هم گفت مگه دانشگاه نمیری _ندارم @G_IRANI
_باشه دخترم هر جور راحتی شب بخیر _شب شما و مامان هم بخیر یه بالشت و پتو برداشتم و کنار بچه ها خوابیدم با حالت چیز نرمی رو صورتم چشمم رو باز کردم دیدم ماهان تو بغلمه اروم تکون خوردم و بغلش کردم و گذاشتمش سر جاش و پتو رو روش دادم نگاهی به ساعت کردم دیگه نزدیک اذان بود یه 30 دقیقه ایی مونده بود روسریم رو سر کردم و چادرم رو پوشید، و یه طرف حیاط رفتم اروم داخل حیاط قدم میزدم که صدای خش خشی حواسم رو پرت کرد با اینکه ترسیده بودم ولی خب چرخیدم و با دیدن سپهر تعجب کردم اخه اون الان اینجا سپهر برادر سروشه کامل برگشتم و سرفه کوتاهی کردم وقتی منو دید به طرفم اومد سپهر از بی خوابی به طرف حیاط رفتم البته دلیلش رو می دونستم ولی خب اشکار نمی کردم داشتم تو برگ های خشک قدم میزدم که سرفه ایی رو شنیدم به طرف صدا خیز برداشتم و با دیدن ندا حالم گرفته شد اون الان اینجا چیکار داشت با لبخندی که از خوشحالی بود رفتش سمتش سلام ارومی کردم و اونم زیر زیرکی مثل همیشه جوابمو داد ندا اروم و جلوتر از سپهر راه می رفتم سپهر هنر قبول شده و برای گرافیک و نقاشیش کلاس میزاره یکی از کلاساش رو رفتم خیلی قشنگ میکشه و البته واسه توضیح دادن عالیه چند وقتی رفتم و بهتر شده نقاشیم سپهر وایساد دیگه صدای پاش نمی اومد ولی من رفتم تا درخت های توت و برگشتم به طرف سرویس بهداشتی دیدی نزدم و چادرم رو گذاشتم روی بند لباسی و خودم رفتم برای وضو وضو رو گرفتم و با تموم شدن وضوم اذان شروع شد چادرم رو برداشتم و رفتم به سمت اتاق مادری و در رو باز کردم اروم در رو روی هم گذاشتم و سجاده و چادر رو برداشتم و گوشه اتاق نشستم با تموم شدن نمازم و خوندن قران همیشگیم @G_IRANI
چادرم رو تا کردم و سجاده رو مرتب گذاشتم جای خودش و خواستم یکم دراز بکشم که سروش سرش رو بیرون اورد و نگاهی بهم کرد لبخندی بهش زدمو و رفتم سمتش زیر پتوش رفتم و اروم موهاش رو ناز کردم تا بخوابه خوابید منم که دلم اروم شد اومدم و جای خودم خوابیدم ساعت زنگ خورد و منم بلند شدم و طبق عادت همیشگیم دور و برم رو دید زدم جای ماهان خالی بود سروش هم یکم تکون خورد و رفتم کنارش و گفتم خواب داری ? با تکون دادن سرش _پس بخواب باشه لبخندی بهش زدم اونم سرش رو زیر پتو کرد و لالا روسریم رو جلوی ایینه درست کردم و چادرم رو پوشیدم در اتاق رو باز کردم ولی سروش بلند شد و در گوشم گفت _خواب نمیریم ندایی _باشه پس بریم صبحونه بخوریم _اوهو خیلی گرسنمه در رو باز کردم و هر دو اومدیم بیرون به طرف روشویی رفتم و اول صورت سروش رو شستم و بعد شروع به شستن صورت خودم کردم با حوله کنار روشویی بود صورت سروش رو خشک کردم صورت خودم رو هم خشک کردم دست سروش رو گرفتم و به طرف اشپز خونه رفتیم یه در نسبتا بزرگ و به رنگ کرمی نمای داخلیش اجری بود سفزه وسط پهن بود و بیشتر یچه ها دورش بودن ماهانکو پرهام سارا و سینا و سپهر سلام زیر زیرکی دادمو و باسروش رفتیم نشستیم کنار سفره تا نشستم ماهان اومد کنارم نشست داخل سفره هیچی نمونده بود و فقط پنیر و کره و مربا بود که میدونستم ماهان و سروش و البته خودم دوست نداشتیم بلند شدم و ماهیتابه رو گذاشتم روی گاز و یه نیمرو خوشمزه پختم بوش همه جا پیچید و البته همه به طرف اشپز خونه اومدن از مادری بگیر تا زن دایی نیمرو رو داخل بشقاب گذاشتم و با سس و گوجه تزیین کردم بشقاب رو گذاشتم رو به روی خودم دوتا لقمه گرفتم و دادم به بچه ها هر دو مشتاقانه به طرف سفره @G_IRANI
اومدن بقیه بلند شدن ولی سپهر و پرهام موندن فهمیدم چی می خوان دوتا لقمه گرفتم وگذاشتم روبه روشون هر دو با تعجب برداشتن و خوردن و در اخر هیجی سهم خودم نشد همش رو سپهر و سروش و ماهان و پرهام خوردن وقتی تموم شد هر چهارتا پاشدن منم رفتم کره و مربا خوردم وسط صبحونه بودم که ماهان بدو بدو اومد و کنارم اروم نشست اروم در گوشم گفت _ندایی بریم پارک _باشه صبر کن صبحونمو بخورم _مرسی ندا جونم بوسه ای روی گونم کرد منم برای اینکه جواب بدم لپ تپلشو کشیدم بی اختیار پرید تو بغلم با چشم های گرد و تعجب کردم بهش چشم دوختم با لبخندی گفت _خیلی دوست دارم ندایی _مرسی ماهان منم دوست دارم ،حالا چرا دوسم داری _چون که بیشتر از مامانم باهام بازی می کنی در مقابلش لبخندی زدم _ندایی یه جیزی بهت بگم _بگو خواست حرفش رو بزنه که پرهام اومد و صداش زد ظرف ها رو جمع کردمو و گذاشتم تو ماشین ظرف شویی و دکمش رو زدم ظرف ها رو در اوردمو گذاشتم کابینت با سروش و ماهان رفتیم پارک بعدش هم رفتیم اسباب بازی فروشی و برای هر دوتاشون یه خرس نسبتا بزرگ قهوه ایی خریدم هر دوتاشون خرس هاشون و بغل کردن راه نزدیک بود با بچه ها پیاده به طرف خونه رفتیم تو راه مریم جونو دیدم اهسته به طرفش رفتم و خانمی رو کنارش دیدم با هر دوتاشون سلام کردم بعد از حرف زدنمون با بچه ها رفتیم خونه هر دوتاشون از خاطرات امروز می گفتن منم کنارشون نشسته بودم ولی چون پسر خاله هامو داییم ام و شوهر خالم بود سرمو بلند نکردم ولی زیر زیرکی نگاه یکی رو حس می کردم و اونم سپهر بود همش چشش رو من بود دیگه کلافه شدم پاشدم و به طرف در رفتم در اتاق اقا جونو باز کردم و رفتم یکم دراز کشیدم در اتاق باز شد و ماهان و سروش @G_IRANI
تو درگاه در ظاهر شدن در رو بستن و هر دو پرت شدن تو بغلم سروش رو دستم خوابیدو ماهان جا نداشت سرش رو گذاشت روی بالشت منم موبایلم رو روشن کردم و یه آهنگ بچه گونه ای براشون گذاشتم توپ سفید م قشنگ و نازی ....... بچه ها رو دیدم که خوابشون برده اروم سروش و بلند کردمو و سرشو گذاشتم روی بالشت چون پاییز بود یکم سوز می یومد یه پتو نازک رو برداشتم و روشون دادم خودم هم کنارشون دراز کشیدم گوشی رو برداشتم و اهنگ رو قطع کردم تا بهتر خواب برن گوشی رو روشن کردم و رفتم پیامای واتساپو دیدم بیشترش از گروه بود رفتمو یه سلامی دادم بچه های زیادی on نبودن و اونایی هم که بودن جواب سلامم رو دادن بیشتر پیاما از سمانه بود که از زندگی مشترکش میگفت گوشی رو ول کردمو رفتم سراغ رمان کوتاه شازده کوچولو رمان جدابی بود با اینکه خلاصش رو می دونستم ولی بازم خوندم دیگه خسته شدمو کتابو بستم و بالای سرم گذاشتم و طبق عادت هر شبم سوره کوچیکی از قران رو خوندم و خوابیدم چشم هامو باز کردمو یه نگاه کوچیکی به ساعت کردم تقریبا نزدیک 5 صبح بود بلند شدمو چادرمو پوشیدمو در رو باز کردم وقتی پا روی زمین گداشتم حس کردم خیسه زمین بوی خاک رو میدادو زمین نمناکی بود چادرمو بیشتر دورم پیچیدم تا یکم گرم بشم به طرف سرویس بهداشتی رفتمو وضو گرفتمو برگشتم تو راه دایی محسن رو دیدم سلامی کردم که سرشو برگردوند و گفت _به به ببین کی اینجاست ندا خانم خیلی وقته ندیدمت مشتی به بازوم زدو گفت _ماشاالله واسه خودت خانمی شدیا در جوابش لبخندی زدمو و گفتم _مرسی نظره لطفته دایی جان اذان شروع شد وبا دایی خداحافظ کردمو رفتم اتاق نمازو خوندم خواستم بخوابم که یادم اومد امروز کلاس دارم ساعتو دیدم 6 بود @G_IRANI
هنوز مونده بود تا افتاب طلوع کنه ولی اخه اگه می خوابیدم خواب می موندم و به کلاس نمی رسیدم یا اگه ساعت تنظیم کنم بچه ها بیدار میشن تو افکارم بودم که در اروم باز شد و یه صدایی داد سروش تکونی خورد و باز خوابید مادری تو درگاه در ظاهر شد و لبخندی بهم زد اروم با لب زدن گفتم سلام مادری در رو بست و اومد کنارم تو گوشم گفت _سلام دخترم صبحت بخیر _همچنین مادری _خب چرا نخوابیدی _خب میخوام برم _چرا کسی به چیزی گفته ? _نه مادری کلاس دارم _وای دلم رفت گفتم کی دل دخترمو شکونده لبخندی زدمو و تو بغلش گرفتم _اغوشت واسم ارامشه مادری لپمو کشید و گفت _قربون ندام برم _مادری یه خواهش _بفرما _میشه ....میشه با ماشینتون برم دانشگاه مادری متفکرانه نگام کرد و گفت _معلومه که میشه _مرسی مادری لپ تپلشو بوسیدمو و سوییچ روی میز رو برداشتم در رو اروم باز کردم چکمه های قهوه ایم رو پوشیدمو اماده رفتن شدم چادرمو مرتب کردم نزدیک در ماشین بودم که صدای قدم شنیدم گوشم رو تیز کردم ولی بی توجه شدم صدای که ازجلو شنیدم حواسم رو پرت کرد _سلام ندا خانم نگاهی کردم وای بیین مریم جونه یه چند روزیه ندیدمش اروم بغلش کردمو دست های چروکیدشو بوسیدم فرد بلند قدی کنارمون ایستاد مریم جون لبخندی زد و گفت علی اقا دامادمه _سلام خانم _سلام خوشبختم علی اقا _همچنین بعد از حرف های اولیه علی اقا رفت داخل و منم خداحافظ کردم و به سمت خونه روانه شدم تا کتاب و جزوه هامو بردارم جزوه ها و کتاب ها رو از کمد در اوردم و مانتو سورمه ایم رو با مانتو ابی نفتیم عوض کردم و مقنعه ی طیاه رو سر کردم یه لقمه نون و عسل خوردم کفش سیاه پاشنه کوتاه رو برداشتم @G_IRANI
💌 چه سالی شود اِمسال من و تو دست در دست هم تحویل بگیریم این بهار را... @G_IRANI