#کلام_شهدا
🍃دیروز از هرچه بود گذشتیم و امروز از هر چه بودیم!!!
آنجا پشت خاکریز بودیم و اینجا در پناه میز!!!
دیروز دنبال گمنامی بودیم و امروز مواظبیم ناممان گم نشود!!!
جبهه بوی ایمان میداد و اینجا ایمانمان بو میدهد!!!
❤️الهی❤️
🍃نصیرمان باش تا بصیر گردیم!!!
بصیرمان کن تا از مسیر برنگردیم!!!
و آزادمان کن تا اسیر نگردیم.!!!
🌷شهیدشوشتری🌷
@G_IRANI
#عاشقانه
عیــد نوروز
همہ در پی دیدار همَــند😇
ڪاش
دیدار تو هم
سهم دل من میشد😢
#ڪی_سهم_من_ميشی☹️
@G_IRANI
#پارت15
اروم به طرف در رفتم
ولی یه دفعه صدایی شنیدم و یکی چادرم رو گرفت
سروش بود
اروم در گوشم گفت ندایی میای برام لالایی بخونی من بودن لالایی نمی تونم بخوابم
به طرف پتوش رفتم و خوابوندمش و خودم کنارش خوابیدم
صورتش رو طرفم کرد و دستم رو گذاشتم روی کمرش و اروم می خوندم تا ماهن بلند نشه
لالا لالا گل پونه
لالا .......
ماهان چشماش گرم شد و خوابید
اردم بلند شدم و به طرف در رفتم
که یکدفعه یکی کنارم گفت
ندا خودتی
برگشتم و با دیدنش خوشحال شدم
وای زن دایی فاطمه
با خوش حالی پریدم بغلش گفتم سلام بر فاطمه خانم
باهاش صمیمی بودم
بیشتر تو بعلش فشارم داد گفت
ندا دلم تنگ بود واست
_منم همینطور زن دایی
از بغلش در اومدم
_راستی ندا تو سروش رو ندیدی
با لبخند گفتم
_سروش خوابه
_خوابه ?
_اوهوم
_کجا خوابیده
_خودم خوابوندمش تو اتاق مادری کنار ماهان
_دستت درد نکنه ندای خانم
_قابلی نداره
لپمو کشید و گفت هنوزم با بچه ها خوبیا سروش دلمو خورد تا بیایم همش میگفت ندا ندا
_دیگه ما اینیم فاطمه جون
بعد از تموم شدن حرف هامون
به طرف اتاق پذیرایی رفتیم
و دیدم مریمی اومده
کنار مادر جون یه جای خالی بود به زن دایی گفتم
_ من میرم پیش مادری
_باشه برو منم یه جا پیدا میکنم میشینم
به طرف مریم جون رفتمو و سلامی دادم و اونم با مهربونی و لبخند جوابمو داد
مریم جون کنار مادری بود وسطشون نشستم
مریم جون گفت از اول نزاشتم کسی بشینه برا تو جا گرفته بودم
با خجالت سرمو پایین انداختم و گفتم دستتون درد نکنه
دیگه نزدیک ساعت 11 بود
مهمون ها رفتن و ظرف ها رو شستیم و به طرف اتاق مادری رفتم
تلفنم رو برداشتم و پیام دادم به بابا که امشب اینجام
بابا هم گفت مگه دانشگاه نمیری
_ندارم
@G_IRANI
#پارت16
_باشه دخترم هر جور راحتی شب بخیر
_شب شما و مامان هم بخیر
یه بالشت و پتو برداشتم و کنار بچه ها خوابیدم
با حالت چیز نرمی رو صورتم چشمم رو باز کردم
دیدم ماهان تو بغلمه
اروم تکون خوردم و بغلش کردم و گذاشتمش سر جاش و پتو رو روش دادم
نگاهی به ساعت کردم
دیگه نزدیک اذان بود
یه 30 دقیقه ایی مونده بود
روسریم رو سر کردم و چادرم رو پوشید، و یه طرف حیاط رفتم
اروم داخل حیاط قدم میزدم که صدای خش خشی حواسم رو پرت کرد
با اینکه ترسیده بودم ولی خب چرخیدم
و با دیدن سپهر تعجب کردم اخه اون الان اینجا
سپهر برادر سروشه
کامل برگشتم و سرفه کوتاهی کردم
وقتی منو دید به طرفم اومد
سپهر
از بی خوابی به طرف حیاط رفتم البته دلیلش رو می دونستم ولی خب اشکار نمی کردم
داشتم تو برگ های خشک قدم میزدم که سرفه ایی رو شنیدم
به طرف صدا خیز برداشتم و با دیدن ندا حالم گرفته شد
اون الان اینجا چیکار داشت
با لبخندی که از خوشحالی بود رفتش سمتش
سلام ارومی کردم و اونم زیر زیرکی مثل همیشه جوابمو داد
ندا
اروم و جلوتر از سپهر راه می رفتم
سپهر هنر قبول شده و برای گرافیک و نقاشیش کلاس میزاره
یکی از کلاساش رو رفتم خیلی قشنگ میکشه و البته واسه توضیح دادن عالیه
چند وقتی رفتم و بهتر شده نقاشیم
سپهر وایساد دیگه صدای پاش نمی اومد
ولی من رفتم تا درخت های توت و برگشتم به طرف سرویس بهداشتی
دیدی نزدم و چادرم رو گذاشتم روی بند لباسی و خودم رفتم برای وضو
وضو رو گرفتم و با تموم شدن وضوم اذان شروع شد
چادرم رو برداشتم و رفتم به سمت اتاق مادری و در رو باز کردم
اروم در رو روی هم گذاشتم
و سجاده و چادر رو برداشتم و گوشه اتاق نشستم
با تموم شدن نمازم و خوندن قران همیشگیم
@G_IRANI
#پارت17
چادرم رو تا کردم و سجاده رو مرتب گذاشتم جای خودش
و خواستم یکم دراز بکشم که سروش سرش رو بیرون اورد و نگاهی بهم کرد
لبخندی بهش زدمو و رفتم سمتش زیر پتوش رفتم و اروم موهاش رو ناز کردم تا بخوابه
خوابید منم که دلم اروم شد اومدم و جای خودم خوابیدم
ساعت زنگ خورد و منم بلند شدم و طبق عادت همیشگیم دور و برم رو دید زدم
جای ماهان خالی بود سروش هم یکم تکون خورد و رفتم کنارش و گفتم
خواب داری ?
با تکون دادن سرش
_پس بخواب باشه
لبخندی بهش زدم
اونم سرش رو زیر پتو کرد و لالا
روسریم رو جلوی ایینه درست کردم و چادرم رو پوشیدم
در اتاق رو باز کردم ولی سروش بلند شد
و در گوشم گفت
_خواب نمیریم ندایی
_باشه پس بریم صبحونه بخوریم
_اوهو خیلی گرسنمه
در رو باز کردم و هر دو اومدیم بیرون
به طرف روشویی رفتم و اول صورت سروش رو شستم و بعد شروع به شستن صورت خودم کردم
با حوله کنار روشویی بود صورت سروش رو خشک کردم
صورت خودم رو هم خشک کردم
دست سروش رو گرفتم و به طرف اشپز خونه رفتیم
یه در نسبتا بزرگ و به رنگ کرمی
نمای داخلیش اجری بود
سفزه وسط پهن بود و بیشتر یچه ها دورش بودن
ماهانکو پرهام
سارا و سینا و سپهر
سلام زیر زیرکی دادمو و باسروش رفتیم نشستیم کنار سفره
تا نشستم ماهان اومد کنارم نشست
داخل سفره هیچی نمونده بود و فقط پنیر و کره و مربا بود
که میدونستم ماهان و سروش و البته خودم دوست نداشتیم
بلند شدم و ماهیتابه رو گذاشتم روی گاز و یه نیمرو خوشمزه پختم
بوش همه جا پیچید
و البته همه به طرف اشپز خونه اومدن از مادری بگیر تا زن دایی
نیمرو رو داخل بشقاب گذاشتم و با سس و گوجه تزیین کردم
بشقاب رو گذاشتم رو به روی خودم دوتا لقمه گرفتم و دادم به بچه ها
هر دو مشتاقانه به طرف سفره
@G_IRANI
#پارت18
اومدن
بقیه بلند شدن ولی سپهر و پرهام موندن
فهمیدم چی می خوان
دوتا لقمه گرفتم وگذاشتم روبه روشون
هر دو با تعجب برداشتن و خوردن
و در اخر هیجی سهم خودم نشد
همش رو سپهر و سروش و ماهان و پرهام خوردن
وقتی تموم شد
هر چهارتا پاشدن
منم رفتم کره و مربا خوردم
وسط صبحونه بودم که ماهان بدو بدو اومد و کنارم اروم نشست
اروم در گوشم گفت
_ندایی بریم پارک
_باشه صبر کن صبحونمو بخورم
_مرسی ندا جونم
بوسه ای روی گونم کرد
منم برای اینکه جواب بدم لپ تپلشو کشیدم
بی اختیار پرید تو بغلم
با چشم های گرد و تعجب کردم بهش چشم دوختم
با لبخندی گفت
_خیلی دوست دارم ندایی
_مرسی ماهان منم دوست دارم ،حالا چرا دوسم داری
_چون که بیشتر از مامانم باهام بازی می کنی
در مقابلش لبخندی زدم
_ندایی یه جیزی بهت بگم
_بگو
خواست حرفش رو بزنه که پرهام اومد و صداش زد
ظرف ها رو جمع کردمو و گذاشتم تو ماشین ظرف شویی و دکمش رو زدم
ظرف ها رو در اوردمو گذاشتم کابینت
با سروش و ماهان رفتیم پارک
بعدش هم رفتیم اسباب بازی فروشی و برای هر دوتاشون یه خرس نسبتا بزرگ قهوه ایی خریدم
هر دوتاشون خرس هاشون و بغل کردن
راه نزدیک بود با بچه ها پیاده به طرف خونه رفتیم
تو راه مریم جونو دیدم
اهسته به طرفش رفتم و خانمی رو کنارش دیدم
با هر دوتاشون سلام کردم
بعد از حرف زدنمون
با بچه ها رفتیم خونه هر دوتاشون از خاطرات امروز می گفتن
منم کنارشون نشسته بودم ولی چون پسر خاله هامو داییم ام و شوهر خالم بود سرمو بلند نکردم
ولی زیر زیرکی نگاه یکی رو حس می کردم و اونم سپهر بود
همش چشش رو من بود
دیگه کلافه شدم
پاشدم و به طرف در رفتم
در اتاق اقا جونو باز کردم و رفتم یکم دراز کشیدم
در اتاق باز شد و ماهان و سروش
@G_IRANI
#پارت19
تو درگاه در ظاهر شدن
در رو بستن و هر دو پرت شدن تو بغلم
سروش رو دستم خوابیدو ماهان جا نداشت سرش رو گذاشت روی بالشت
منم موبایلم رو روشن کردم و یه آهنگ بچه گونه ای براشون گذاشتم
توپ سفید م
قشنگ و نازی .......
بچه ها رو دیدم که خوابشون برده
اروم سروش و بلند کردمو و سرشو گذاشتم روی بالشت
چون پاییز بود یکم سوز می یومد
یه پتو نازک رو برداشتم و روشون دادم
خودم هم کنارشون دراز کشیدم
گوشی رو برداشتم و اهنگ رو قطع کردم تا بهتر خواب برن
گوشی رو روشن کردم و رفتم پیامای واتساپو دیدم
بیشترش از گروه بود
رفتمو یه سلامی دادم
بچه های زیادی on نبودن
و اونایی هم که بودن جواب سلامم رو دادن
بیشتر پیاما از سمانه بود که از زندگی مشترکش میگفت
گوشی رو ول کردمو رفتم سراغ رمان کوتاه شازده کوچولو
رمان جدابی بود با اینکه خلاصش رو می دونستم ولی بازم خوندم
دیگه خسته شدمو کتابو بستم و بالای سرم گذاشتم
و طبق عادت هر شبم سوره کوچیکی از قران رو خوندم و خوابیدم
چشم هامو باز کردمو یه نگاه کوچیکی به ساعت کردم
تقریبا نزدیک 5 صبح بود
بلند شدمو چادرمو پوشیدمو در رو باز کردم
وقتی پا روی زمین گداشتم حس کردم خیسه
زمین بوی خاک رو میدادو زمین نمناکی بود
چادرمو بیشتر دورم پیچیدم تا یکم گرم بشم
به طرف سرویس بهداشتی رفتمو وضو گرفتمو برگشتم
تو راه دایی محسن رو دیدم
سلامی کردم که سرشو برگردوند و گفت
_به به ببین کی اینجاست ندا خانم خیلی وقته ندیدمت
مشتی به بازوم زدو گفت
_ماشاالله واسه خودت خانمی شدیا
در جوابش لبخندی زدمو و گفتم
_مرسی نظره لطفته دایی جان
اذان شروع شد وبا دایی خداحافظ کردمو رفتم اتاق
نمازو خوندم
خواستم بخوابم که یادم اومد امروز کلاس دارم
ساعتو دیدم 6 بود
@G_IRANI
#پارت20
هنوز مونده بود تا افتاب طلوع کنه
ولی اخه اگه می خوابیدم خواب می موندم و به کلاس نمی رسیدم
یا اگه ساعت تنظیم کنم بچه ها بیدار میشن
تو افکارم بودم که در اروم باز شد و یه صدایی داد
سروش تکونی خورد و باز خوابید
مادری تو درگاه در ظاهر شد و لبخندی بهم زد
اروم با لب زدن گفتم سلام
مادری در رو بست و اومد کنارم
تو گوشم گفت
_سلام دخترم صبحت بخیر
_همچنین مادری
_خب چرا نخوابیدی
_خب میخوام برم
_چرا کسی به چیزی گفته ?
_نه مادری کلاس دارم
_وای دلم رفت گفتم کی دل دخترمو شکونده
لبخندی زدمو و تو بغلش گرفتم
_اغوشت واسم ارامشه مادری
لپمو کشید و گفت
_قربون ندام برم
_مادری یه خواهش
_بفرما
_میشه ....میشه با ماشینتون برم دانشگاه
مادری متفکرانه نگام کرد و گفت
_معلومه که میشه
_مرسی مادری
لپ تپلشو بوسیدمو و سوییچ روی میز رو برداشتم
در رو اروم باز کردم
چکمه های قهوه ایم رو پوشیدمو اماده رفتن شدم
چادرمو مرتب کردم
نزدیک در ماشین بودم که صدای قدم شنیدم
گوشم رو تیز کردم
ولی بی توجه شدم
صدای که ازجلو شنیدم حواسم رو پرت کرد
_سلام ندا خانم
نگاهی کردم
وای بیین مریم جونه یه چند روزیه ندیدمش
اروم بغلش کردمو دست های چروکیدشو بوسیدم
فرد بلند قدی کنارمون ایستاد
مریم جون لبخندی زد و گفت
علی اقا دامادمه
_سلام خانم
_سلام خوشبختم علی اقا
_همچنین
بعد از حرف های اولیه علی اقا رفت داخل و منم خداحافظ کردم و به سمت خونه روانه شدم تا کتاب و جزوه هامو بردارم
جزوه ها و کتاب ها رو از کمد در اوردم و مانتو سورمه ایم رو با مانتو ابی نفتیم عوض کردم و مقنعه ی طیاه رو سر کردم
یه لقمه نون و عسل خوردم
کفش سیاه پاشنه کوتاه رو برداشتم
@G_IRANI
#عاشقانه
#دو_خط_شعر 💌
چه سالی شود اِمسال
من و تو دست در دست هم
تحویل بگیریم این بهار را...
#مژگان_بوربور
@G_IRANI