#نماز☺️⃟•••
‹•›🌸‹•›ـــــــــــ
اگر کسی مقید باشد مطلق نماز را در اول وقتش بخواند
تکویناً روز به روز بالاتر رفته و به نماز عالی می رسد
#آیت_الله_بهجت←❥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عشق علی سقف بالا سرم ♥️ .
#روز_ازدواج🤍
#ولنتاین_بچه_مذهبیا🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‹ ما کهدر بند ولنتاین شماها نیستیم!
سالروز عشقما ، پیوند زهرا و علیست 💕🌚 ›
#کلیپ #عاشقانه_مذهبی
#عین_شین_قاف #ازدواج
شھیدانقصهپرسوزعشقاند،
شھیدانشمععالمسوزعشقاند؛
شھیدانراهیانکوییارند،
شھیدانعاشقوخونینتبارند...♥️!'
پـاتـوقشـھـدا✨
یڪسلامبھامامرضا'؏'
برابربایڪمیلیونحجاست؛
قبرنازنینشاندرڪشورماست
اماقدرنمۍدانیم..✨
#ساعت_عاشقی💛
اگه یه بسیجی واقعی هستی
اللّٰهم الرزقنا شهادت رو
به قلبت بچسبون
نه به پشتِ موبایلت مشتی . . . !
#تلنگرانه
-میفرمـٰایند:
زیانکـٰارترینمردم؛کسیاست
کہمۍتواندحقرابگوید،ولیاینکـٰاررانمیکـند:)
#امیـرالمونیـنعلیہالسلام
#حـدیث✨
از اینجا ڪہ من هـستم
تا آنجایے ڪہ توهستے
فـاصلہ بـسـیـار اسـت امـا...
کافیست تو دستم را بگیرے
دیـگر فـاصلہاے نمےمـاند
اے شـہـید:)
#شهـیدانـہ🌿
از اینجا ڪہ من هـستم
تا آنجایے ڪہ توهستے
فـاصلہ بـسـیـار اسـت امـا...
کافیست تو دستم را بگیرے
دیـگر فـاصلہاے نمےمـاند
اے شـہـید:)
#شهـیدانـہ🌿
مآمݪٺامامحسینیم
حاصل عقل بُود عشق و،
جنون میوهی اوست
هر که از عشق تو دیوانه نشد،
عاقل نیست:)
#حسین_جانم 💜
زهرا است عروس و
شاه گشته داماد 😎🤍
#عیدتونمبارک🫀🪐
💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌
💓 #دســــٺ_و_ݐـــا_ڇلفتــــــــے
💓قسمت #پانزدهم
.
داشتم دیوارای خونه رو رنگ میزدم که یادم اومد مینا رنگ زرد دوست داره.
یه فکری به ذهنم اومدم 😊
سریع رفتم یه رنگ زرد خریدم و با سفید قاطی کردم و دیوارای اتاقی که میدونستم قراره اتاق مینا بشه رو رنگ زرد ملایم زدم☺
چند تا گل گلدونی زرد هم خریدم و گوشه ی حیاط کاشتم.اخه اون گلها خشک شده بودن اثری ازشون نبود😕
.
خلاصه یک هفته شد و خونه اماده ی پذیرایی از مینا خانم و خانواده بود😆
دل تو دلم نبود برای اینکه مینا خانم و خاله اینا بیان و دوباره اون جمع صمیمی شکل بگیره☺🙈
.
بالاخره اومدن و ما هم چند روز درگیر کمک کردن تو اسباب کشی بودیم
شوهر خالم بعد یه روز که یه مقدار جا به جا شدن دوباره برگشت شهرشون برای انجام دادن کارهای انتقالیش.
.
تا چشمم به چشم مینا افتاد یهو یه جوری شدم.
قلبم تند تند میزد 💓پیشونیم عروق میکرد. صدام به تته پته میافتاد🙊
دست و پام رو گم میکردم.
اصلا جلوی مینا خنگ خنگ میشدم😅
.
وقتی مامانم و خاله با هم شوخی میکردن
اول از همه به چهره ی مینا نگاه میکردم اگه میدیدم اونم میخنده منم میخندیدم😁 اگه میدیدم اخم کرده منم اخم میکردم😕
.
یه جورایی ذوب شده بودم تو مینا😕 .
خیلی مواظب بودم مینا بار سنگین بلند نکنه و تو کارها کمکش میکردم.
مینا وقتی رنگ اتاقش رو دید یه جور خاصی نگاه میکرد...
فک کنم تو دلش کلی تشکر میکرد ازم ولی نمیتونست به زبون بیاره 😊
اخه از مامانم هم پرسیده بود کی اینجا رو این رنگی زده 😄😄
.
مینا در کل بهم زیاد نگاه نمیکرد و اکثر جواب هام رو یک کلمه ای میداد...
دلم میشکست ولی میگفتم مجید تو الان یه نا محرمی وگرنه این مینا همون مینا کوچولوی شیرین زبونه 😊بزار محرمت بشه اونوقت جواباتم با شیرین زبونی میده 😀☺️
. 💓از زبان مینا💓
.
تصمیم گرفتیم بریم خونه قدیمی مامان جون.
با اینکه زیاد از اونجا خوشم نمیومد 😕ولی قرار بود موقتی اونجا باشیم.
.
خاله خیلی زحمت کشیده بود و خونه رو تمیز کرده بود
وارد اتاق که شدم خشکم زد😐
اخه بعد یه اتفاق من از رنگ زرد متنفر شده بودم 😳و اینو تقریبا همه میدونستن ولی اتاقم رو رنگ زرد زده بودن 😐😡
.
از خاله پرسیدم این رنگ کار کیه که گفت کار مجیده
.
باید حدس میزدم با اون قیافش سلیقش هم اینطوری باشه😒🙄
یواش مامانم گفتم باید رنگ رو عوض کنیم و من نمیتونم اینجا بمونم😑
با اصرارهای مامانم قبول کردم موقت با این خونه سر کنم.
.
تو اسباب کشی مجید همیشه دور و بر ما بود
چون مجید بود
راحت نبودم و نمیتونستم بدون چادر کار کنم😐
داشت اعصابم رو خورد میکرد مخصوصا با سئوال های چرت و پرتش😤
💓💓💓💓💓💓💓💓💓
ادامه دارد...
پ. ن بنظرتون مینا از مجید بدش میاد؟
✍نویسنده؛ سیدمهدی هاشمی
💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌
💓 #دســــٺ_و_ݐـــا_ڇلفتــــــــے
💓قسمت #شانزدهم
💓از زبان مجید💓
.
خیلی خوشحال بودم از اینکه این ایام میتونستم هر روز مینا رو ببینم..
شاید یه جورایی این روزا برآورده شدن دعاهام بود
حس میکردم یه فرصت بزرگی جلوم قرار گرفته برای نشون دادن حسم به مینا..
شب تا صبح داشتم فکر میکردم فردا چیکار کنم و چی بگم که بیشتر به چشم مینا بیام..
تا صبح پلک رو هم نزاشتم و دل دل میکردم صبح بشه و زودتر بریم کمک خاله اینا..
بعد از اذان چشامو بستم نفهمیدم چقدر شد که پاشدم و دیدم ساعت 8 صبحه...
رفتن بیرون دیدم هنوز مامانم خوابیده 😕
حوصله ی دوباره خوابیدن نداشتم..
رفتم 5 تا نون خریدم و چند کیلو حلیم که ببریم پیش خانه و همونجا صبحونه بخوریم..😊
اخه خاله به مامانم گفته بود فردا زودتر بیاین که کارتموم بشه..
.
اروم در و باز کردم و رفتم تو خونه که مامانم بیدار نشه که دیدم توی آشپزخونست و داره چایی گرم میکنه.
-اااا تو بیرون بودی؟! فک کردم تو اتاقت خوابیدی
-نه رفتم نون خریدم 😊
-حالا چرا اینقدر زیاد 😯
-برا خاله اینام هست دیگه ☺
-دستت درد نکنه...حلیمم خریدی که😆
-اره مامان...نمیشد دست خالی بریم که 😅حالا شما هم برو اماده شو که بریم همونجا صبحونه بخوریم 😊
-تو صبحونتو بخور 😕
-چرا؟؟ میریم همونجا دیگه😯
-نه...نمیشه..امروز تنها میرم
-چرا اخه مامان.چی شده مگه ؟😕
-خاله گفت مینا میخواد گردگیری کنه سختشه با چادر...بعد تو هم بین خانما بیای اخه چیکار کنی اخه؟
-خود مینا اینو گفته؟!😔
-نمیدونم ولی خالت به من اینطوری گفت،🙁
-باشه مامان...شما برو...حلیمم ببر من همین نون و پنیر میخورم..
.
مامان رفت و من موندم و آرزوهایی که داشت رو سرم اوار میشد
حرفهایی که مثل رسوب تو گلوم مونده بود و نمیشد قورتش داد
نگاهم به نون روی سفره افتاد..
چقدر دنیا عجیبه...
وقت خریدن این نون چه حسی داشتم الان چه حسی 😔😔
.
یه دقیقه تمام اتفاق ها مثل برق از ذهنم گذشت...
داداش گفتناش
بی محلیاش...
جوابای یه کلمه ایش 😕
ولی چرا منو دوست نداره؟!
شاید چون شغل ندارم 😞اخه من تازه دانشجو هستم 😕
شاید چون مستقل نیستم...
شایدم به خاطر اینکه قدم بلند نیست 😞
اره...شاید همینه..
اخه مینا تقریبا دختر قد بلندی بود...
تا حالا به این توجه نکرده بودم که من ازش بلندترم یا نه 😕
سریع رفتم سراغ هاردم و عکسهای عید پارسال که اومده بودن خونمون رو نگاه کردم ...
یه عکس کنار در پذیراییمون گرفته بودن...
روی عکس زوم کردم تا ببینم قد مینا تا کجای در و خودمم رفتم کنار همون در و دیدم تقریبا هم قد بودیم و من شاید چند سانتی بلندتر بودم ..
.
پس چرا دوستم نداره 😞
💓💓💓💓💓💓💓💓💓
ادامه دارد...
✍نویسنده؛ سیدمهدی هاشمی
💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌
💓 #دســــٺ_و_ݐـــا_ڇلفتــــــــے
💓قسمت #هفدهم
💓از زبان مینا 💓
توی کلاسمون یه پسره هست که از همون روز اول نظرم رو جلب کرده
نوع حرف زدنش...نوع لباس پوشیدنش...حرکاتش و خلاصه همه چیز😊
محسن پسری قد بلند و خوش استیله با موهایی همیشه مرتب و بالا زده و پیشونی بلند و ته ریش خیلی کوتاه
از اون پسرایی که میشه بهشون اعتماد و تکیه کرد☺
از بچه ها شنیده بودم محسن اول رفته سربازی و بعدش اومده دانشگاه و یه یه چهار سالی از ما بزرگتره
شاید به خاطر همینه که مرد شده 😊
توی کلاس همیشه با استادا شوخی میکرد و یه جورایی بزرگ کلاسمون بود
استادا هم معمولا باهاش خوب بودن
توی همین یک ماه اول دانشگاه فکر و ذکرم شده بود محسن و همش بهش فکر میکردم.
تو خونه..تو کلاس...تو راه دانشگاه...تو مهمونی
حتی روزهایی که کلاس نمیومد حوصله ی گوش دادن به درس نداشتم
.
حتی روزایی که با دوستام، شیوا و سحر بین کلاسها میرفتیم بوفه ی دانشگاه و اونا از دوست پسرهاشون حرف میزدن و میخندیدن من همیشه محسن تو ذهنم میومد که دارم همین شوخیا رو با اون میکنگ و برا خودم رویا بافی میکردم.
.
یه روز شیوا ازم پرسید
-مینا تو دوس پسر نداری؟😉
-چیی؟😦😮نه....😦بابام منو میکشه😵ما از اون خونواده هاش نیستیم ...
-فک کردی باباهای ما بفهمن به ما مدال طلا میدن؟😂😄
خب پس چرا دارین؟😕
-یعنی میخوای مثل عهد بوق ازدواج کنی؟ 😄
-نه ولی خب زیر نظر خانواده ها اشنا میشیم🙁
- زیر نظر خانواده ها اگه خوشت نیومد میتونی بزنی زیر همه چیز؟بعد مگه اونموقع چقدر وقت برا شناخت پسرا داری؟چجور میخوای بفهمی اصلا دوستت داره یا نه؟😶
-نمیدونم 😕
-پس بیخودی حرف نزن...اصن بگو ببینم تا حالا کسی عاشقت شده یا خودت عاشق کسی شدی؟
-نمیدونم...ولی پسرخالم یه کارایی میکنه انگار دوسم داره...🙁
-ااااا...بهت چیزی هم گفته؟ -نه حرفی نزده فقط حدس زدم😕
-خب حدسو ولش کن.پسرا اگه واقعا عاشق باشن همون اول میگن...حالا تو هم دوسش داری یا نه؟
-زیاد ازش خوشم نمیاد😕
-چرا؟😮
از اون پسرای مذهبی و سخت گیره...حس میکنم خیلی محدودم میکنه...شاید بیشتر از خانوادم..😑
-پس ولش کن...بهتر...فامیل چیه اخه...مگه خاله بازیه
-اوهوم...😕
-حالا به جز اون چی؟ -راستش...
-چی؟😮
یه نفر هست دوستش دارم😶😶
-ااااا...مبارکه ناقلا😉...حالا کی هست؟؟
-محسن
-همین محسن خودمون؟😮
-اره 😕
خب خودش چی؟اونم دوستت داره؟
-نمیدونم نظرشو...
-بابا تو هم که با هیشکی حرف نمیزنی😒ولی اصن نگران نباش خودم حلش میکنم 😉
-نه...نه...نمیخوام ابرو ریزی بشه.
-ابرو ریزی چیه جوری عاشقش میکنم فک کنه خودش عاشق شده 😂
💓💓💓💓💓💓💓💓💓
ادامه دارد...
✍نویسنده؛ سیدمهدی هاشمی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰چگونهبتونیمترکگناهکنیم⁉️
🔰اگخستهشدیازگناهاتوارادهروش جنگیدنبلدنیستی؛اینوببین‼️
●جلساتترکگناهاستادرائفیپور
●میزان ایمان هرکس ترکگناه اوست؛پس به چادر و نماز و هيئت رفتنت افتخار نکن وقتی رل داری و بداخلاقی و...
جلسه²
●جلساتبعدیدرمجموعهگذاشتهشدهヅ
♻️با فرستادن برای دوستانتون در پخش این محتوا کمککنیدヅ