سـٰاندیسخوراننظـٰام🇮🇷🕶️
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ رمان صدایی در تاریکی🙂✨ پارت بیست و پ
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
رمان صدایی در تاریکی🙂✨
پارت بیست و ششم🙂✨
نویسنده : ماه🙂✨
فرشید : آقای دکتر چیشد
دکتر : شما چه نسبتی دارین؟!
فرشید : من..؟!من..؟!من برادرشم
دکتر : وضعیت شون زیاد خوب نیست..باید تحت مراقبت باشن..امیدوار باشیم..
آقای عبدی : ممنونم
- توی این موقع ها بود که دلوین اومد:))
دلوین : داداشم چیشددد
آقای عبدی : سلـام آروم باشین حالش خوبه
دلوین : الکی میگین میخواممم ببینمشش
آقای عبدی : خانوم اجازه ی ورود نمیدن ..
دلوین : مننننن میخوامممم ببینمششش همینننن الانننن
پرستار : آروم اینجا بیمارستانه
- اداره
آقا محمد : حال متهم بهتر نشده؟!
سعید : آقا بهتره و اجازه ترخیص میدن
آقا محمد : مرخصش کنین بیارینش بازداشگاه سایت..
سعید : چشم آقا
آقا محمد : مواظب باش امکان داره فرار کنه ..
سعید : چشم مراقبم
- بیمارستان
🙂✨رسول✨🙂
سعید وارد اتاق شد ..
خیلی راحت دستبند رو به دستم زد..
باورم نمیشد روزی این اتفاق برام بیوفته ..
از پله های بیمارستان پایین اومدم ..
سعید با نگاهی پر از تنفر در ماشین باز کرد و سوار ماشین شدم ..
دلم میخواست زندگی تموم بشه ..
باورم نمیشد روزی برچسب متهم بهم بخوره ..
دلم خواب میخواست خوابی که هیچ وقت بیدار شدنی در اون وجود نداشته باشه
بعد نیم ساعت رسیدیم..
وارد سلول شدم ..
باورش سخت بود که من جای متهم های اصلی پرونده داخل سلول باشم..
در سلول بسته شد..
حالـا من موندو یه اتاق ..
نگاه پر از تنفر سعید یک لحظه از جلوی چشمم دور نمیشد..
چشمانم پر از اشک شد ..
دلم برای گذشته تنگ شده بود..
🙂✨و ادامه دارد✨🙂
🙂✨نویسنده✨🙂
¹ : نگاه های پر از تنفر💔😄
² : برچسب متهم خوردن💔🙂
سـٰاندیسخوراننظـٰام🇮🇷🕶️
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ رمان صدایی در تاریکی🙂✨ پارت بیست و ش
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
رمان صدایی در تاریکی🙂✨
پارت بیست و هفتم🙂✨
نویسنده : ماه🙂✨
-چند روز بعد
آقا محمد : سعید برو رسول رو بیار اتاق بازجویی
🙂✨سعید✨🙂
رفتم جلوی سلول رسول..
نمیدونم چرا نمیتونستم خودم از سلول بیرونش بیارم حس عجبی داشتم ..
یه جوری انگار کشیده میشدم و قدرت نداشتم ..
به یکی از بچه ها گفتم تا رسول رو ببرن توی اتاق بازجویی..
سعید : آقا محمد متهم آمادس
آقای عبدی : محمد بهتر نیست برای بار اول من برم
آقا محمد : میخوام خودم باهاش صحبت کنم..
-آقا محمد رفت و منو آقای عبدی پشت شیشه واستادیم
- آقا محمد وارد اتاق شد..
- بدون هیچ مقدمه ای ..
آقا محمد : خب بگو میشنوم
رسول : چیو بگم؟!
آقا محمد : خودتو به اون راه نزن همچیو درست و کامل
رسول : اول که شناسایی شدم..
بعد از شناسایی پیشنهاد همکاری دادن و منم بعد مدتی شروع به همکاری کردم ..
اوایل عذاب وجدان زیادی داشتم اما برام عادی شد ..
هر ماه به اندازه ی اطلـاعات پول دریافت میکردم ..
پول خوبیم بود زیاد کم نبود ..
- نصفه های حرفش بود که ..
🙂✨آقا محمد✨🙂
کنترل از دستم خارج شد نمیدونم یکیو چه اتفاقی افتاد انگار رفتارم دست خودم نبود..
این باعث شد ضربه ی بسیار شدیدی به صورت رسول بزنم..
با ضربه ای که به رسول زدم آروم شدم و بلند داد زدم ..
این آشغال کثیف رو از اینجا دور کنین ..
🙂✨رسول✨🙂
تا چند ثانیه اول هیچ اتفاقی نیفتاد اما بعد از چند دقیقه گرمای یه چیزی روی صورتم حس کردم ..
قطره های خون بود که از دماغم پایین میریخت ..
لحظه به لحظه خون زیادتر میشد ..
اما هیچکی نیومد حتی یه دستمال بده تا بتونم جلوی خون رو بگیرم ..
اون موقع بود که برای بار دوم حس کردم واقعا بیکسم..
واقعا نمیتونستم تحمل کنم نگاه های سرد آقا محمدو ..
آقا محمد از اتاق خارج شد و بعد از خارج شدنش منم به سلولم بردن ..
همچنان دماغم خون میومد..
شیر آب توی سلول رو باز کردم ..
چند بار شست و شو دادم اما خون خیلی زیاد بود..
🙂✨و ادامه دارد✨🙂
🙂✨نویسنده✨🙂
¹ : ضربه ی محمد💔😄
² : رسول برای بار دوم بیکس شد💔🙂
سـٰاندیسخوراننظـٰام🇮🇷🕶️
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ رمان صدایی در تاریکی🙂✨ پارت بیست و ه
https://harfeto.timefriend.net/16583000848585
بیاین رسول تون برای بار دوم بیکس شد🙂😂
ناشناس رمان صدایی در تاریکی:(🙂✨•
سـٰاندیسخوراننظـٰام🇮🇷🕶️
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ رمان صدایی در تاریکی🙂✨ پارت بیست و ه
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
رمان صدایی در تاریکی🙂✨
پارت بیست و هشتم🙂✨
نویسنده : ماه🙂✨
🙂✨سعید✨🙂
از توی دوربینی که توی سلول رسول بود داشتم نگاهش میکردم ..
آقای شهیدی : هنوز دماغش خون میاد؟!
سعید : بله آقا چند بار با آب شست و شو داده اما بازم خون میاد
آقای شهیدی : یه نفر رو بفرست کمکش کنه
سعید : چشم آقا
🙂✨رسول✨🙂
حالم از خودم بهم میخورد ..
خودمم باورم شده بود که یه جاسوسم ..
حالـا تنفر دو طرفه بود..
حالـا منم از آقا محمد متنفر بودم ..
پهلویم درد میکرد..
محتاج مواد بودم ..
قدری که کل بدنم داغ شده بود ..
با اطلـاعات غلطی که توی بازجویی به آقا محمد داده بودم عذاب وجدان گرفته بودم اما مهم نبود..
کاش وقتی که بازیچه ی دست دنبا جهان دوست بودم میمردم ..
حالـا دیگه مطمئن بودم با حرفام شک شون نسبت به من تبدیل به یقین شده ..
تمام تصاویر و صدا ها توی گوشمو جلوی چشمم بود ..
از نگاه پر از تنفر سعید بگیر تا صدای آقا محمد ..
اولین بار بود که آقا محمد رو اینجوری میدیدم ..
با تمام تنفری که نسبت بهش داشتم ته دلم دلشوره ی عجیبی داشتم ..
دلشوره ی بسیار عجیبی ..
مطمئنم حال آقا محمد خوبه اگر هم نباشه دور و ورش آدم زیاده انقد آدم زیاده که میتونن کاملـا مواظبش باشن ..
اما من چی؟!
من اگه بمیرمم برای کسی مهم نیسم ..
با اطلاعاتی که به آقا محمد داده بودم شک شون به یقین تبدیل شده و بود و با این اتفاق صد در صد حکم اعدام من صادر شده بود..
این درست مثل خودکشی بود..
🙂✨و ادامه دارد✨🙂
سـٰاندیسخوراننظـٰام🇮🇷🕶️
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ رمان صدایی در تاریکی🙂✨ پارت بیست و ه
https://harfeto.timefriend.net/16583000848585
بیاین رسول تون اعتراف کرد که بمیره🙂💔
ناشناس رمان صدایی در تاریکی:(🙂✨•
سـٰاندیسخوراننظـٰام🇮🇷🕶️
https://harfeto.timefriend.net/16583000848585 بیاین رسول تون اعتراف کرد که بمیره🙂💔 ناشن
¹ : چرا؟!
² : فک کنم گودی بود🙂😂
سـٰاندیسخوراننظـٰام🇮🇷🕶️
https://harfeto.timefriend.net/16583000848585 بیاین رسول تون اعتراف کرد که بمیره🙂💔 ناشن
¹ : 🤷🏻♂
² : داوش/عاجی چن بار دادم😐🤦🏻♀
سـٰاندیسخوراننظـٰام🇮🇷🕶️
https://harfeto.timefriend.net/16583000848585 بیاین رسول تون اعتراف کرد که بمیره🙂💔 ناشن
¹ : دادممم
² : فق ط نباید نظر بدی ک..🤷♀
سـٰاندیسخوراننظـٰام🇮🇷🕶️
https://harfeto.timefriend.net/16583000848585 بیاین رسول تون اعتراف کرد که بمیره🙂💔 ناشن
¹ : داودت؟!عسللل ریحونن بیاین داودتون واس یکی دیگ شد😂😐
² : داود کافس😐😂فرزندم داود بیمارستانه دیگ🤦🏻♀