سـٰاندیسخوراننظـٰام🇮🇷🕶️
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ رمان ص
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
رمان صدایی در تاریکی🙂✨
پارت ⁴²..🙂✨
نویسنده:ماه🙂✨
محمد:اروم اروم قدم برمیداشتم..
چه امروز فضای دلگیری داره..🙂
ابرا هم دلشون گرفته..
مثل دل من..🙂🙂
نگاهم خورد به جوونی که کنار یه قبر نشسته..
چقدر شبیه رسول بود..!
خدا خدا میکردم خودش باشه..
خودش باشه و حرف دلمو بهش بزنم..🙂
اروم قدم به سمتش برداشتم..
رسول:دیگه اشکی نداشتم بریزم..
دیگه نایی تو بدنم نمونده بود..
خواستم از جام بلند بشم که دستی رو شونم حس کردم..
پیرهنش بوی محمد میداد..
محمد:میدونم از دستم دلخوری..
ولی تروخدا به حرفام گوش کن..
رسول:سکوت کردم تا حرفاش بزنه..
محمد:رسول به روز های خوبمون قسم نمیدونستیم بی گناهی..
به جان بچم خبر نداشتم قراره اینجوری بشه..
وقتی اعتراف کردن اصلا باور نکردم.. مطمئن بودم داشتن دروغ میگن..
ولی وقتی مدرك اوردن..
داشتم باور میکردم..
لحظه که اعتراف کردی دیگه...🙂😭
رسول:به هق هق افتاده بود..🙂
محمد:رسول خودتو بزار جای من..
بخدا رسول...
رسول:نزاشتم حرفش تموم بشه..
سریع بلند شدم و گفتم...
حرفات زدی فرمانده..حالا حرفای منو گوش کن..
میدونی غرور چیه...؟!
نه نمیدونی..
چون غرور یه نفر شکوندی..
میدونی وقتی برادرت تهمت میزنه یعنی چی..؟!
میدونی کسی که جای برادر نداشته ات هست دوبار دوبار میزنه تو گوشت یعنی..؟!
میدونی وقتی میبینن اطلاعات نمیدی به بدنت مواد تزریق میکنن یعنی چی!؟
میدونی وقتی درد میکشی هیچکس کنارت نیست یعنی چی؟!
نه نمیدونی ..
تو هیچی نمیدونی..
حتی نمیدونی وقتی داری زجر میکشی هیچکس کنارت نیست یعنی چی؟!🙂😭
نابودم کردی داداش..
نابودم کردی..
شماها منو کشتین..
الان من مردم..
دیگه چی میخوای از جونم..😭🙂
محمد:رسول تروخدا گوش کن..
غلط کردم..
خودتو بزار جای من..
رسول:من جای خودم هستم..
بمیرم هم خودمو نمیزارم جای تو..
محمد: باشه باشه ..
بیا اصن بزن تو گوشم اروم بشی..
رسول:خخ..
من هیچوقت دست رو تنها برادرم بلند نمیکنم فرمانده..
خداحافظ..🙂💔
محمد:چشم دوختم به رفتنش..
حرفاش تو سرم اکو میشد..
پاهام توان ایستادن نداشتن..
چشمام بسته شد و سیاهی مطلق..
.
.
.
ادامه دارد..
¹:داداش..!💔🙂
سـٰاندیسخوراننظـٰام🇮🇷🕶️
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ رمان ص
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
رمان صدایی در تاریکی🙂✨
پارت⁴³..🙂✨
نویسنده:ماه🙂✨
رسول:هوا تاریك شده بود..
یه تاکسی گرفتم ادرس خونه دادم..
داوود:ساعت هشت شب بود و خبری از محمد نبود..
سعید:چیزی شده داوود..؟!
داوود:از اقا محمد خبری نیست..
سعید: مگه کجاست..؟!
داوود:دو ساعت پیش گفت میرم گلزار شهدا..
هنوز نیومده..
سعید:هوف..
دوباره بهش زنگ بزن..
داوود:شماره محمد گرفتم و این دفعه جواب داد..
الو محمد کجایی..؟!
چرا زنگ میزنم جواب نمیدی..؟!
پرستار:اقای محترم اروم تر..
سعید:گوشی از داوود گرفتم و جواب دادم..
ببخشید گوشی برادر من دست شما چیکار میکنه..؟!
پرستار: برادر شما تو گلزار شهدا حالش بد شده و اقایی پیداشون کردن و اوردن بیمارستان..
سعید:یا حسین..
کدوم بیمارستان..؟!
پرستار:بیمارستان امام خمینی..
سعید:ممنون ..
داوود بپوش بریم..
داوود:کجا؟!
سعید:بیمارستان..
اقا محمد حالش بد شده بیمارستانِ..
داوود: تو برو ماشین اماده کن من به اقای عبدی بگم میام..
سعید:باشه..
..
..
عبدی:داوود خبری شد به منم بگین..
داوود:چشم با اجازه..
..
..
سعید:ببخشید از اینجا تماس گرفته بودید..
که بیماری به اسم محمد حسنی اوردن اینجا..
پرستار:بله ..
انتهای راهرو سمت چپ..
دکترشون هم بالا سرشون هستن..
سعید:ممنون..
..
..
داوود:ببخشید اقای دکتر حالش چطوره..؟!
دکتر:هنوز بهوش نیومدن..
شک بدی بهشون وارد شده..
امشب مهمون ما هستن..
داوود:میتونیم بریم پیشش؟!
دکتر:بله بفرمایید..
.
.
.
ادامه دارد..
¹:هنوز بهوش نیومدن..🤝💔
سـٰاندیسخوراننظـٰام🇮🇷🕶️
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ رمان صدایی در ت
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
رمان صدایی در تاریکی🙂✨
پارت⁴⁴..🙂✨
داوود:نگاهم به صورت رنگ پریده محمد دادم..
تو این چند ساعت چقدر تغیر کرده..
چقدر شکسته شده..
سعید:داوود من میرم داروخونه..
داوود:باشه..
قرآن کوچیکی که تو جیب کاپشنم بود در اوردم و مشغول خوندن شدم..
محمد: با احساس درد تو ناحیه سرم چشمامو باز کردم..
داوود:محمد خوبی..؟!
محمد:به سختی لب زدم..
داوود تشنمه..🙂
داوود:دستمو گذاشتم زیر سرش و بهش اب دادم..
..
..
رسول:تا رسیدم خونه سریع رفتم داخل اتاق در و قفل کردم..
..
رها:چرا اینجوری کرد..؟!
زهرا:مادر جان بزار یه مدت با خودش تنها باشه..
رها:هوف..
چشم..
داوود:اقای دکتر حال برادرم چطوره...؟!
دکتر:ضربه سنگینی به سرش خورده..
داوود:یعنی..؟!
.
.
.
ادامه دارد..
¹:ضربه سنگین..
سـٰاندیسخوراننظـٰام🇮🇷🕶️
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ رمان صدایی در ت
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
رمان صدایی در تاریکی🙂✨
پارت⁴⁵..🙂✨
دکتر:یعنی اگه ضربه محکم تر بود لخته خون تو سرش ایجاد میشد..
همین الـان هم امکانش هست..اگه سرش ضربه بخوره یا زیاد بهش فشار بیاره...
بهتره مواظبش باشین..
داوود:نه حواسم بهش هست..
دکتر:خب خوبه..
ارامبخش براش تزریق کردم راحت بخوابه..
داوود:ممنون..
سعید:داوود من میرم بیرون بیمارستان با اقای عبدی تماس بگیرم..
داوود:باشه..:)
رسول:نگاهی به خودم تو اینه انداختم..
زیر چشمام گود افتاده..
صورتم شده عین گچ دیوار..
این منم؟!
چقدر تغیر کردم..
چقدر لاغر شدم..
کمرم شکسته شده..
دلم برای رسول قبل تنگ شده..
هیی روزگار..
نشستم رو تخت قرآن از رو میز برداشتم و شروع به خوندن کردم..
درد بدنم هر لحظه بیشتر میشد..
بدنم شده بود کوره اتیش..
نفس نفس میزدم..
از جام بلند شدم و رفتم سر یخچال تا یه مسکن بخورم..
سعید:چشم اقا حواسمون هست..
عبدی:چیزی لازم داشتید زنگ بزنید..
سعید:چشم..
.
.
.
ادامه دارد..
کپی ممنوع:)
سـٰاندیسخوراننظـٰام🇮🇷🕶️
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ رمان ص
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
رمان صدایی در تاریکی🙂✨
پارت⁴⁶..🙂✨
-ظهر-
سعید: داوود تو کمک اقا محمد کن..
منم میرم ماشین اماده کنم..
محمد:داوود لباسامو بده خودم میپوشم..
داوود:چشم..
چیزی لازم نداری اقا..؟!
محمد:نه..
.
``داخل ماشین``
داوود:اقا چرا حالتون بد شد..!؟
محمد:گاهی بعضی حرفا قلب میشکونه..
وقتی هم قلب بشکنه توهم همراهش میشکنی..
باید تاوان اون قلبی که شکستی بدی..🙂🤝
داوود:یعنی چی ..؟!
محمد:من غرور رسول شکوندم..
جلوی همه خوردش کردم..
قلبش شکوندم و از روش رد شدم..
حالا باید خودم له بشم ..
خودم بشکنم ..
خودم تاوان بدم..🙂💔
داوود:پس رسول گلزار شهدا بود درسته...!؟
محمد:هیس..!
نمیخوام درباره اش حرف بزنم..
..
رسول:به سختی از جام بلند شدم و رفتم جعبه کمک های اولیه اوردم..
در اتاق قفل کردم..
لباسم زدم بالا ..پانسمان قبلی باز کردم و بتادین ریختم رو زخمم..
یه لحظه یاد بچه ها افتادم..
چجوری وقتی حالم بد بود نمک رو زخمم میزدن..
چقدر نیش و کنایه میزدن..🙂💔
باند و برداشتم و دور پهلوم پیچیدم..
از جام بلند شدم و رفتم دستام شستم..
نشستم رو کاناپه و کانال هارو بالا پایین کردم...
رها:به به ما بلاخره شمارو دیدیم..
رسول:عاخی..
ره.ا:چرا اینجوری شدی..؟!
رسول:ادما تغیر میکنن..
منم تغیر کردم..عین همه..😆
..
-سایت-
داوود:اقا بزار کمکت کنم..
محمد: نمیخواد داوود جان حالم خوبه میتونم برم..
.
.
.
ادامه دارد..
¹:له بشم..!؟🚶🏼♂
²:قلبش شکوندم..!😄💔
سـٰاندیسخوراننظـٰام🇮🇷🕶️
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ رمان صدایی در ت
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
رمان صدایی در تاریکی🙂✨
پارت⁴⁷..🙂✨
رها:ادما تغیر که میکنن بهتر میشن..
ولی تو بدتر شدی..
رسول:کجام بد شده..؟!
رها:اصلا رسول سابق نیستی..
زمین تا اسمون فرق کردی..
رسول:نه خیرم..
من همون رسولم..ولی تو هی میخوای بگی تغیر کردم..
اشتباه میکنی خواهر من..
چشمات باز کن ببین همون رسولم..
..
محمد:وارد نمازخونه شدم و یه گوشه نشستم..
داوود:اقا چیزی نمیخوای..!؟
محمد:نه ممنون..
..
عبدی: فرشید میخوام یه گزارش کامل از دادگاه دریا و زیر دستاش تهیه کنی بیاری اتاقم..
فرشید:چشم..
عبدی:راستی محمد اومد..!؟
فرشید:بله اقا نمازخونه استراحت میکنه..
عبدی:خوبه ..
میتونی بری به کارت برسی..
فرشید:با اجازه ..
..
..
محمد: حالا میفهمم نابودی چیه..
منم نابود شدم..
دلم میخواست الان رسول کنارم بود..😄🤝💔
تمام فکرو ذهنم شده رسول.. فکرش یه لحظه هم از سرم بیرون نمیره..
باید دوباره برم سراغش..این دفعه برش میگردونم..
باید برگرده..من بدون رسول داغونم..
خدایا اشتباه کردم..غلط کردم..تاوانش هم پس میدم..ولی رسول برگرده..🙂😭
عبدی:محمد خوبی..؟!
چرا گریه میکنی..؟!
محمد:این دفعه جلوی اشکام نگرفتم..
گزاشتم ببارن تا خالی بشم..🙂✨😭
اقا بهش گفتم غلط کردم..
گفتم اشتباه کردم..
ولی اون رفت..بی توجه بهم رفت..😭🙂
عبدی:سرشو گرفتم تو بغلم و لب زدم..
درستش میکنیم..
من رسول برمیگردونم تو اروم باش..
محمد:چجوری اروم باشم..!؟😭
عبدی:بیا این اب بخور..
الـانم بگیر بخواب تا بهتر بشی..
محمد:ممنون اقا..🙂
ببخشید سر شماهم درد اوردم...🙂🤝
عبدی:بیخیال این حرفا..
بگیر بخواب..
محمد:چشم..
.
.
.
ادامه دارد..
✨
✨✨
✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
سـٰاندیسخوراننظـٰام🇮🇷🕶️
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ رمان ص
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
رمان صدایی در تاریکی🙂✨
پارت⁴⁸..🙂✨
رها: صحیح..
بحث کردن با تو بی فایده هست..
رسول:خب بحث نکن مگه مجبوری.؟!
رها:متاسفم برات..
رسول:سپاس..
..
..
داوود: محمد..محمد..
هرچقدر صداش میزدم بیدار نمیشد..
دستمو آوردم بالا و زدم تو گوشش..
محمد:ها چیشده..
داوود:حالت خوبه..؟!
چرا تب کردی..؟!
محمد:چیزی نیست..
داوود:پاشو ببینم..تب کرده میگه چیزی نیست..
پاشو بریم بهداری..
محمد:داوود..
خوبم..تروخدا تنهام بزار...
ازت خواهش میکنم..
داوود:چشم..
..
رسول:دیگه تحملم تموم شده بود..
بدنم دیگه نمیتونه تحمل کنه..
خدایا..نمیتونم تحمل کنم..🙂😭
بدنم درد میکنه..سرم درحال منفجر شدنه...
از جام بلند شدم و رفتم سمت یخچال یه بسته مسکن در اوردم و همشو خوردم..
چند دقیقه گذشت..احساس کردم معدم داره میاد تو دهنم..
سریع سمت دستشویی راة افتادم..و تمام محتوای معدم بالا آوردم..
.
.
.
ادامه دارد...
سـٰاندیسخوراننظـٰام🇮🇷🕶️
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ رمان ص
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
رمان صدایی در تاریکی🙂✨
پارت⁴⁹..🙂✨
رها:رسول..!
رسول حالت خوبه..!؟
یهو چیشدی..!؟
رسول:از دستشویی اومدم بیرون..
خوبم چیزی نیست..
رها:چیزی نیست رنگت پریده..؟!
رسول:گفتم خوبم دیگه ..
رها:واا خب چته...
رسول:لطفا دست از سرم بردار..🙂
رها:باشه..
..
سعید:اقا حالتون بهتر شد؟!
محمد:من از اول خوب بودم..شما شلوغش کردین..
داوود: عه اقا..
محمد:اقا نداره که..
من حالم خیلی خوبه..
داوود:اقا الان رسول چی میشه..!؟
محمد:فردا میرم دنبالش..
باید باهاش حرف بزنم..وگرنه بیشتر نابود میشم..
سعید:اگه مثل این دفعه بشه چی..؟!
محمد:نمیشه..
..
..
رسول:خودمو رو تخت ولو کردم..
حالم از خودم بهم میخورد..
ای کاش خیلی زود بمیرم راحت بشم..
این دنیارو کثیف تر از حد تصور هست..
بود و نبود و بقیه هم براش مهم نیست..
یه ادم کمتر باشه زندگی دور وری هاشم بهتر میشه...
.
.
.
ادامه دارد...
✨
✨✨
✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
سـٰاندیسخوراننظـٰام🇮🇷🕶️
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ رمان ص
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
رمان صدایی در تاریکی🙂✨
پارت⁵⁰..🙂✨
•ساعت ¹⁰ شب..•
محمد:فرشید حواست به بچه ها باشه..
من نیستم از زیر کار در نرین..
فرشید:چشم..
فردا ساعت چند میاین..؟!
محمد: فردا اول باید برم رسول ببینم..
ظهر سایت هستم..
..
..
رها:مامان اخه نمیدونی چقدر تغیر کرده..
زهرا: خب مادر جان چیکارش داری..!؟
تغیر کرده که کرده ..
رسول: با شنیدن صدای رها سریع از اتاق رفتم بیرون..
تو چیکار من داری ها..؟!
به توچه اخلاق من چجوریه..؟!
چرا تو چیزی که بهت ربطی نداره دخالت میکنی..!؟
زهرا:رسول مادرجان تموم کن زشته خواهرته..
رسول: این غلط کرده هی حرف الکی میزنه..
هی هیچی نمیگم پرو شدی..
زهرا:رسول بسه تموم کن..
رسول: کاپشنم از رو مبل برداشتم و از خونه زدم بیرون..
..
زهرا:الـان جای این حرفا بود..؟!
رها:خوب کاری کردم گفتم..
زهرا:تموم کن لطفا..
..
..
رسول:هوای امشب سرد و دلگیره..
خیلی عجیبه امشب خیابون ها خلوته...
هندزفری از جیبم در اوردم و وصل کردم به گوشیم..
یه مداحی پلی کردم و صدای گوشی رو تا ته زیاد کردم..
کنار خیابون نشستم و سرم رو بین دستام گرفتم..
با صدای کسی سرمو اوردم بالا..
.
.
.
ادامه دارد...
سـٰاندیسخوراننظـٰام🇮🇷🕶️
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ رمان ص
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
رمان صدایی در تاریکی🙂✨
پارت⁵¹..🙂✨
ناشناس:داداش جنس میخوای..!؟
رسول:نه اقا بفرما..
ناشناس:جنسش خوبه ها..
رسول:اقا بفرمایید..
مردم دیوونه هستن..
دوباره درد پهلوم شروع شد..به سختی از جام بلند شدم و سمت خونه راه افتادم..
هوا سرد تر شده بود..
نگاهی به ساعت کردم..⁴ صبح بود..چقدر زود گذشت..
..
..
محمد:کل شب خوابم نبرد..
تمام فکر رو ذکرم رسول شده.. خداکنه فردا بتونم باهاش صحبت کنم..🙂
اگه نشه میمونه وقتی از عملیات اومدم..🙂🤝
شاید هیچوقت برنگردم..برم برای همیشه..🙂💔
صدای اذان از مسجد سر کوچه بلند شد..
سریع از جام بلند شدم و به سمت مسجد حرکت کردم..
بعد ² سال نماز جماعت..!🙂
..
..
رسول:اروم در رو باز کردم و وارد خونه شدم..
همینطور که قدم بر میداشتم به سمت اتاق..
با صدای کسی سر جام ایستادم..
.
.
.
ادامه دارد..
✨
✨✨
✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
سـٰاندیسخوراننظـٰام🇮🇷🕶️
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ رمان ص
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
رمان صدایی در تاریکی🙂✨
پارت⁵²..🙂✨
محمد: وضو گرفتم و کنار بقیه ایستادم..
با گفتن الله اکبر نمازم رو شروع کردم..
..
..
رسول:سرمو برگردوندم و با دیدن مامان اب دهنم قورت دادم..
سلام مادر عزیزم..
زهرا:کجا بودی..!؟
رسول: بیرون..
زهرا:صحیح..
بنده حرفی ندارم..
رسول:الـان قهری..!؟
زهرا:لطفا سر و صدا نکن میخوایم بخوابیم..
رسول:هوف..
این خونه اصلا جای موندن نیست..
وارد اتاق شدم و خودم رو پرت کردم رو تخت..
چشمام رو بستم سعی کردم بخوابم..
محمد:بعد نماز رفتم خونه...
موتور برداشتم و سمت سایت حرکت کردم..
داوود:ولی اقا،محمد تازه بچش به دنیا اومده..
باید پیش خانوادش باشه..
عبدی:میدونم داوود جان..ولی محمد انتخاب شده..
داوود:اگه چیزیش شد چی..!؟
عبدی:نمیشه..
هیچکس جز محمد از گذشت این پرونده خبر نداره...
ان شالله وقتی محمد رفت و برگشت این پرونده هم تموم میشه..
نگران هیچی نباش خدا بزرگه ...
داوود:چشم..
بااجازه..🤝
.
.
.
ادامه دارد..
سـٰاندیسخوراننظـٰام🇮🇷🕶️
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ رمان ص
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
رمان صدایی در تاریکی🙂✨
پارت⁵³..🙂✨
عبدی:محمد خانوادت کجا هستن..!؟
محمد:اقا چند هفته ای رفتن مشهد..
عبدی:خب تا برگردن توهم رفتی و برگشتی..
با یه ماشین هماهنگ کردم ..از بچه های خودمونه..
کارت که تموم شد خودش برت میگردونه...
ی ه خونه هم اماده هست..همه چی در اختیارته..
بقیه تیم هم تو یکی از خونه های اطرافت مستقر هستن..
محمد:بله ممنون..
عبدی:بچه گفته بودن ظهر میای ..!؟
محمد:گفتم زودتر بیام کار هارو انجام بدم بعد برم دیدن رسول..
عبدی:دوباره میخوای ببینیش ..!؟
محمد:بله..
شاید این رفتن بازگشت دوباره نداشته باشه..
عبدی:هوف..
محمد:با اجازه..
عبدی:محمد برای هفته بعد اماده باش..
محمد:چشم بااجازه..
..
رسول:کلافه شده بودم..
دلتنگ بودم..دلتنگ بچه ها..دلتنگ محمد..
دلتنگ سایت..
ای کاش دوباره روز های خوبمون برگرده..
دوباره تو سایت مسخره بازی در بیاریم..
ولی دیگه..🙂🤝💔
محمد:راستی داوود دادگاه دریا و..تشکیل شد...؟!
داوود:بله اقا..
تازه حکم اعدامشون هم اومد..
یادتون رفته..!؟
محمد:اخ اره..😅
حواسم نبود..
فرشید:اقا حالتون خوبه..؟!
محمد:شما چرا هی حال منو میپرسین..؟!
خوبم دیگه..
نگران چی هستین...!؟
پاشید برید سر کاراتون..
..
رسول: هرچقدر فکر کردم دیدم نمیشه..
تهمت زدن باشه..
ولی طاقت دوری رفیقامو ندارم..
همش حرفای محمد تو سرم اکو میشد..
به سختی از جام بلند شدم و لباسامو عوض کردم..
هر روز که میگذشت درد بدنم و پهلوم بیشتر میشد..🙂🤝
حسابی کم اوردم..یادمه هر فقط کم میاوردم محمد بغلم میکرد و حرفای انگیزشی میزد..😅💔
خخخ چقدر زود گذشت..
امروز که رفتم پیشش حتما بغلش میکنم..🤝🙂
..
محمد:کار هارو انجام دادم و یه گوشه نمازخونه نشستم و مشغول خوندن قران شدم..
تنها چزی که ارومم میکنه قرانِ..🙂✨
رسول:به سختی لباس هامو پوشیدم و یه هودی مشکی تنم کردم..
از اتاق خارج شدم..مامان و رها هنوز خواب بودن..
نگاهی به حیاط کردم ببینم ماشین بابا هست یا نه..؟!
که خداروشکر بود...
سوییچ برداشتم و ماشین از حیاط در اوردم و به سمت سایت حرکت کردم..
.
.
.
ادامه دارد..
✨
✨✨
✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨