سـٰاندیسخوراننظـٰام🇮🇷🕶️
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ رمان صدایی در تاریکی🙂✨ پارت بیست و ن
https://harfeto.timefriend.net/16583000848585
رسول تون قراره بمیره🙂💔
ناشناس رمان صدایی در تاریکی:(🙂✨•
سـٰاندیسخوراننظـٰام🇮🇷🕶️
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ رمان صدایی در تاریکی🙂✨ پارت بیست و ن
اینم پارت 👐🏽
نظرات کمه با احترام دیگ پارت نمیدم👐🏽
سـٰاندیسخوراننظـٰام🇮🇷🕶️
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ رمان صدایی در تاریکی🙂✨ پارت بیست و ن
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
رمان صدایی در تاریکی🙂✨
پارت سی ام🙂✨
نویسنده : ماه🙂✨
🙂✨فرشید✨🙂
حال داود نسبت به گذشته واقعا خوب شده بود و بعد از یه مدت دکتر اجازه ی ترخیصش رو داد . ..
دکترش از اتاق در اومد . ..
رفتم سمتش . ..
دکتر : میتونین برین داخل اتاق حاضرش کنین . ..
فرشید : ممنون
دکتر : کارای های ترخیصش انجام شده؟!
فرشید : الـان انجام میدیم
دکتر : مواظبش باشین
فرشید : چشم . ..
- زنگ زد آقا محمد . .. چند دقیقه بوق خورد اما پاسخگو نبود ..
- زنگ زد به سعید . ..
فرشید : الو
سعید : الو جونم
فرشید : داداش یه سر میای بیمارستان کارای ترخیص داود رو انجام بدی؟!
سعید : باشه مگه امروز مرخص میشه؟!
فرشید : آره .. زنگ زدم آقا محمد پاسخگو نبود بهش خبر بده . ..
سعید : باشه خدافظ
- فرشید بعد تماسش رفت پیش داود . ..
فرشید : به دهقان فداکار . ..
داود : سلـام فرش جان
فرشید : داود هزار بار گفتم نگو فرش
داود : آخه بهت میاد فرش
فرشید : میخوام نیاد
داود : عصبی نشو جوش میزنی فرش جان
فرشید : داود میزارمت همینجا بمونیا
داود : جواب آقا محمدم خودت بده
- سعید اومد داخل اتاق
سعید : به داداش داود خودمون چطوری دهقان فداکار؟!
داود : اگه فرشید بزاره بله
سعید : برادر من چقدر گفتم هوای دهقانمونو داشته باش . ..
فرشید : چشم امر دیگه
سعید : وقت دنیا رو نگیر فرشید
🙂✨سعید✨🙂
با این جمله همه یاد رسول افتادیم ...
دلم برای حرفاش و شوخیا و مسخره بازیاش تنگ شده بود ..
کاش بر میگشتیم به گذشته . ..
یهو فرشید تلنگری زد و گفت . ..
فرشید : پاشو بریم سعید داود ط ام پاشو ..
🙂✨و ادامه دارد✨🙂
🙂✨نویسنده🙂✨
¹ : وقت دنیا رو نگیر😄💔
سـٰاندیسخوراننظـٰام🇮🇷🕶️
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ رمان صدایی در تاریکی🙂✨ پارت سی ام🙂✨ نو
https://harfeto.timefriend.net/16583000848585
منتظر نظرات و انتقادات تون هستم🙂👐🏽
ناشناس رمان صدایی در تاریکی:(🙂✨•
سـٰاندیسخوراننظـٰام🇮🇷🕶️
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ رمان صدایی در تاریکی🙂✨ پارت سی ام🙂✨ نو
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
رمان صدایی در تاریکی🙂✨
پارت سی و یکم🙂✨
نویسنده : ماه🙂✨
- توی ماشین بود که داود پرسید ..
داود : ماجرای رسول چیشد؟!حالش خوبه؟!نجات پیدا کرد؟!
سعید : داود دیگه نمیخوام راجبش حرف بزنی اون تمام مدت جاسوس بوده و داشته به ما خیانت میکرده ..
تو هنوز نگران یه متهمی؟!
تو هنوز نگران یه جاسوسی؟!
تو هنوز نگران یه خیانت کاری؟!
داود : یعن...ی چ...ی
سعید : توی بازجوییش اعتراف کرد جاسوسه . .. تمام حرفای کیانا جمشیدی هم درست بوده . .. رسول یه جاسوسه یه جاسوس ..
داود : روز دستگیری یه اتفاقای افتاد کامل نفهمیدیم چخبر بود؟!
سعید : موقع دستگیری یکی از جاسوسا با قمه میره سمت آقا محمد رسولم خودشو میرسونه جلوی آقا محمد و قمه میخوره توی پهلوش .. همه این کارا رو کرد تا بره تو بیمارستان وقت ما رو بگیره ..
داود : بس کن تو رو خدا بس کن
فرشید : خوبی داود؟!بیا این آبو بخور..
داود : فرشید اینایی که سعید میگه حقیقت داره؟! واقعا رسول ..
فرشید : ( سری تکون داد ) آروم باش داود . ..
داود : فرشید حکمش چیه؟!
فرشید : آقا محمد میگه حکمش اعدامه ..
داود : چی داری میگی؟! فرشید نگو تو ام باور کردی رسول جاسوسه..
سعید : داود خود رسول اعتراف کرده .. گفت بهش پول میدادن اونم همکاری میکرده ... چرا نمیخوای باور کنی؟!هاننن؟!
فرشید : بس کن سعید..
🙂✨رسول✨🙂
دیگه نمیتونستم تحمل کنم ..
کاش زندگی تموم میشد ...
این سلول از جهنمم برای من بدتر بود..
خدایا چرا نمیبینی؟!
چرا نمیبینی رسولت دیگه نمیکشه هاا..
دیگ طاقت نداره ها..
میخوای بکشیم بکشم چرا داری عذابم میدی؟!
روزی که وارد این شغل شدم فکر نمیکردم این بلـا سرم بیاد ..
من برای دفاع از کشورم اومده بودم .. اما خودم شدم یکی از اون آدمایی که به کشورش خیانت کرده ..
درد عجیبی داشتم ..
دلم یه خواب راحت میخواست..
یه خواب راحت و آروم ..
اما درد این مواد برایم راحتیی نذاشته بود ..
درد زیادی داشتم اما باید به کی میگفتم؟!
کسیو داشتم که کمکم کنه؟!
روزا رو به امید حکم اعدامم میگذروندم ..
کاش هر چی زودتر رو اعدامم فرا برسه ..
🙂✨و ادامه دارد✨🙂
🙂✨نویسنده✨🙂
¹ : حکم اعدام😄💔
² : تنها و بیکس🙂💔
سـٰاندیسخوراننظـٰام🇮🇷🕶️
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ رمان صدایی در تاریکی🙂✨ پارت سی و یکم🙂✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
رمان صدایی در تاریکی🙂✨
پارت سی و دوم🙂✨
نویسنده : ماه🙂✨
-یه هفته بعد..
🙂✨دریا🙂✨
باید تسلیم میشدم ..
من چیزی برای از دست داشتن نداشتم..
من خودمو اینجا عذاب بدم و توی این جهنم بمونم چه سودی برای بالـا داستام داره ..
من برای اونا فقط و فقط یه مهره ی بیخودم و زنده و مردم فرقی براشون نداره ..
باید اعتراف میکردم ..
برای اولین بار توی زندگیم عذاب وجدان گرفتم ..
برای اون پسره رسول ..
چه مرگم بود ..
آدم دیگه ای شده بودم ..
دلم برای آدم قبلیم تنگ شده بود ..
در خواست دادم تا بازجو رو ببینم ..
بعد از نیم ساعت در سلول باز شد ..
دختری اومد داخل و منو راهنمایی کرد سمت اتاق بازجویی ..
در اتاق باز شد ..
روی صندلی منتظر بازجوی قبلی شدم ..
اما اینبار جای اون آدم جدیدی وارد شد ..
با صدای کمی بلند داد زدم من بازجوی قبل رو میخوام .. الـان تو بازجوی منی؟!
آقا محمد : بله بنده بازجو تونم
دریا : من میخوام همچیو توضیح بدم یا همون اعترافی که شما میگین.. فقط میخوام بدونم اگه اعتراف کنم چه سودی توی حکمم داره؟!
آقا محمد : اونو من نمیدونم قاضی پرونده تون مشخص میکنه اما حتما یه تخفیفی توی پرونده تون حاصل میشه ..
دریا : من توی سن 15 سالگی پدرم و از دست دادم .. توی دانشگاه یه دختر ساده بودم که سرش ط کار خودش بود .. بعد از یه مدت شناسایی شدم ..
چون وضعیت مالی مون خوب نبود تصمیم گرفتم همکاری کنم ..
اونا ازم حمایت مالی خوبی میکردن .. بعد یه مدت آدم عجبی از من ساختن آدم مغروری که حتی خودمم فکرشو نمیکردم ...
همچی خوب پیش میرفت پول خوبیم گیرم میومد یهو بهم گفتن وضعیت خرابه منم رفتم توی همون ویلـا که منفجر شد ..
کل وسایل و مدارک اونجا بود وقتی مامورای شما اومدن وقت نبود مدارکو با خودم ببرم بهم دستور دادن اونجا رو منفجر کنم .. منم با بمب اونجا رو منفجر کردم ..
انقدر وقت کم بود وقت فرار نبود توی یکی از اتاقای مخفی اونجا قایم شدن منو ندیدن یه مامور دنبالم بود بمب منفجر شد اون ترکش خورد فکر کردم مرده بعد اینکه مامورا ناپدید شدن من رفتم بالـا سرش فک کردم مرده اما زنده بود میدونستم ماموره دیدم حیفه ولش کنم با خودم بردمش ..
نصف بچه های ما گیر شما افتادم فقط چند نفر مون فرار کردیم..
🙂✨و ادامه دارد✨🙂
🙂✨نویسنده✨🙂
¹ : خبرایی در راهه😃
سـٰاندیسخوراننظـٰام🇮🇷🕶️
💥💥💥💥💥💥💥 💥💥💥💥💥💥 💥💥💥💥💥 💥💥💥💥 💥💥💥 💥💥 💥 رمان_امنیتی_سربازان_گمنام ✨فصل دوم✨ پارت ۲۵ #افشین خیلی از ح
💥💥💥💥💥💥💥
💥💥💥💥💥💥
💥💥💥💥💥
💥💥💥💥
💥💥💥
💥💥
💥
رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
✨فصل دوم✨
پارت ۲۶
#محمد
رفتیم میدان امام
متاسفانه هیچکدوم از کسبه چیزی ندیده بودن
برگشتیم اداره
رفتیم پیش رسول
رسول: سلام
کما،رضا: سلام
_: سلام
چخبر چیزی پیداکردی؟
رسول: هیچی...
_: چطور؟
رسول: به طرز باور نکردنی همهی دوربین ها از کار افتاده بودن در اون زمان
رضا: پس همه چیز برنامهریزی شده بود
_: اینکه چرا احمر حذف شده هنوز جای سوالِ
افشین کجاست؟
رسول: خبر ندارم بعد رفتن شما اومدن یه شماره که آخرین بار احمر باهاش تماس گرفته بود دادن به من و رفتن
کمال: از اون شماره چیزی پیدا نشد
رسول: خیر شماره متعلق به یه تلفن عمومی بوده
امکانش پیدا کردم یکی رو هم فرستادم ببینه دوربینی چیزی اون اطراف هست یا نه
که معلوم شد هیچ دوربینی اونجا برای بررسی نیست
رو به کمال گفتم...
_: زنگ بزن افشین ببین کجاست باید یه جلسه بزاریم
کمال در حالی که تلفنو درمی آورد گفت
کمال: خودت چرا زنگ نمیزنی؟
_: تلفتنم شارژ تموم کرده دادم یکی از بچها بزنه به شارژ
کمال یه شماره گرفت و گوشی رو کنار گوشش گذاشت بعداز گذشت زمانی گوشی قطع شد دوباره گرفت اینبار کمال برزخی گفت
کمال: خاموشِ
_: یعنی چی
سـٰاندیسخوراننظـٰام🇮🇷🕶️
💥💥💥💥💥💥💥 💥💥💥💥💥💥 💥💥💥💥💥 💥💥💥💥 💥💥💥 💥💥 💥 رمان_امنیتی_سربازان_گمنام ✨فصل دوم✨ پارت ۲۶ #محمد رفتیم میدا
💥💥💥💥💥💥💥
💥💥💥💥💥💥
💥💥💥💥💥
💥💥💥💥
💥💥💥
💥💥
💥
رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
✨فصل دوم✨
پارت ۲۷
#افشین
ولی هرکاری کردم ماشین روشن نشد
چندبار استارت زدم ولی چاره ساز نبود
حالا مونده بودم این وقت شب چیکار کنم
گوشیمم که قربونش برم هرکاری میکنم روشن نمیشه
به آینه نگاه کردم
که چشمم به یه سوپری افتاد
سریع از ماشین پیاده شدم و رفتم داخل سوپری
یه پسر جوان تو مغازه بود
پسر: سلام بفرماید؟
_: ببخشید تلفن دارین چند لحظه ازش استفاده کنم هزینش رو هم پرداخت میکنم
پسر: این چه حرفیه
این تلفن هرچقدر میخوان استفاده کنین
تلفن رو ازش گرفتم و تشکر کردم
شمارهی کمال که حفظم بود وارد کردم و با ببخشیدی از مغازه اومدم بیرون
امیدوارم جواب بده
چون شماره های ناشناس رو جواب نمیده
نزدیک بود قطع بشه که جواب داد
_: الو سلام کمال جان
افشینم
کمال: سلام معلوم هست کجایی
همه جارو دنبال گشتیم دیگه داشتیم نگران میشدیم
تلفنت چرا خاموش
_: اوه اوه شرمنده تلفنم افتاد هرکاری کردم روشن نشد
میتونی خودت با یکی بیاین به این آدرسی که میگم؟
کمال: چرا چیزی شده؟
_:ماشین خراب شده روشن نمیشه
یه نفر هم میخوام بیاد واسه تا صبح
کمال: یعنی چی خب میگیم جرثقیل ماشین ببره تعمیرگاه یکی تا صبح اونجا وایسه؟
خیلیییی آروم گفتم
_: آخه دانشمند بی دلیل اینجا نیومدم
کمال: خیل خب الان میام
_: منتظرم فعلا
مکالممبا کمال که تموم شد شمارشو حذف کردم و تلفن به صاحبش برگردوندم
رفتم تو ماشین نشستم و سرمو به صندلی تکیه دادم
چشمم به در خونه مجید بود
یه خونه دوطبقه خیلی زیبا
خیلی خوابم میومد
چشمان داشت میرفت روی هم که یه صدای وحشتناک منو بیدار کرد..
سـٰاندیسخوراننظـٰام🇮🇷🕶️
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ رمان صدایی در تاریکی🙂✨ پارت سی و دوم🙂✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
رمان صدایی در تاریکی🙂✨
پارت سی و سوم🙂✨
نویسنده : ماه🙂✨
محمد : مامور؟! مگه تو نمیشناختیش؟!
دریا : نه فقط میدونستم ماموره صبر کن ادامشو توضیح بدم ..
بعد با خودمون بردیمش توی یه جای دور افتاده .. فکر میکردم آدم ساده ای باشه و خیلی زود همچیو لو بده بخاطر همین آرمان رو فرستادم تا ازش حرف بکشه اما اون حتی یه کلمه هم حرفی نزد مجبور شدم خودم دست به کار شم هر کاری کردم حرفی نزد تصمیم گرفتم از طریق مواد ازش حرف بکشم بعد از تزریق چند تا سرنگ قوی با اینکه خمار مواد بود یک کلمه هم حرفی نزد .. اون پسر واقعا یه قهرمانه .. بعد از یه مدت دوستم کیانا جمشیدی گیر شما افتاد و نامرده ... جامونو لو داد ..
راستی از این پسر قهرمان چخبر؟!
شنیدم جونشو فدای شما کرده و بخاطر شما قمه خورده؟!
حالش خوبه؟!
زندس؟!
🙂✨محمد✨🙂
کنترل از دستم خارج شده بود ..
یاد حرفا و رفتارام افتادم ..
من چرا انقدر بد شده بودم ..
از پشت شیشه دقیق حال فرشیدو داود رو درک میکردم ..
رسول چرا بهمون دروغ گفت؟!
دروغ گفت که چیو ثابت کنه ..
دیگه به حرفای متهم توجه ای نداشتم ..
بلند شدم و از اتاق بازجویی بیرون اومدم ..
سمت اتاقم رفتم ..
تمام خاطرات جلوی چشمم بود ..
یاد اون روز افتادم که وقتی رسول بخاطر من جونشو گذاشت کف دستش و پرید جلوی من و قمه به پهلوش خورده بود افتادم .. اون لحظه یک ثانیه هم از جلوی چشمم دور نمیشد ..
به خودم اومدم ..
فرشید رو صدا زدم ..
فرشید : جانم آقا
آقا محمد : میری جلوی خونه ای رسول و خبر زنده موندش رو به خانوادش میدی خب؟!
فرشید : چشم آقا
- آقای شهیدی وارد شد ..
آقا محمد : سلـام آقا
آقا شهیدی : سلـام ، محمد ترتیبشو بده بیاد با رسول حرف بزنم
آقا محمد : اما ..
آقای شهیدی : اما و اگر نداریم فورا این کارو میکنی ..
آقا محمد : چشم آقا
آقای شهیدی : توی اتاق بازجویی منتظرم ..
🙂✨ و ادامه دارد ✨🙂
🙂✨نویسنده✨🙂
¹ : اون پسر یه قهرمانه😄💔
² : ثابت شد رسول جاسوس نیست🙂👐🏽
سـٰاندیسخوراننظـٰام🇮🇷🕶️
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ رمان صدایی در تاریکی🙂✨ پارت سی و سوم🙂✨
https://harfeto.timefriend.net/16583000848585
ثابت شد رسول تون جاسوس نیس ..
ناشناس رمان صدایی در تاریکی:(🙂✨•