#خوابهای_پریشان
🌸✨ آیتالله بهجت ره ؛
خواندن سورههایے که با 《 قُل 》
شروع میشود برای رفع خوابهاے
بد و کابوس نافع است ✨
📚 وبسایت آیتالله بهجت
■⇨ @Ganje_arsh
#خوابهای_پریشان
🌸✨ آیتالله بهجت ره ؛
خواندن سورههایے که با 《 قُل 》
شروع میشود برای رفع خوابهاے
بد و کابوس نافع است ✨
📚 وبسایت آیتالله بهجت
مطالب بیشتر ↩️ @Ganje_arsh
#خوابهای_پریشان
🌸✨ آیتالله بهجت ره ؛
خواندن سورههایے که با 《 قُل 》
شروع میشود برای رفع خوابهاے
بد و کابوس نافع است ✨
📚 وبسایت آیتالله بهجت
■⇨ @Ganje_arsh
#خوابهای_پریشان
🌸✨ آیتالله بهجت ره ؛
خواندن سورههایے که با 《 قُل 》
شروع میشود برای رفع خوابهاے
بد و کابوس نافع است ✨
📚 وبسایت آیتالله بهجت
مطالب بیشتر ↩️ @Ganje_arsh
#خوابهای_پریشان
🌸✨ آیتالله بهجت ره ؛
خواندن سورههایے که با 《 قُل 》
شروع میشود برای رفع خوابهاے
بد و کابوس نافع است ✨
📚 وبسایت آیتالله بهجت
■⇨ @Ganje_arsh
🙏دعاهای مشکل گشا 🙏
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 #خوابهای_پریشان 🎭🔪🚬🎲 #پارت_سوم 🌱 روزها بهانه مادرم را میگرفتم و شبها گریه میکردم بخاطر ه
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#خوابهای_پریشان 🎭🔪🚬🎲
#پارت_چهارم 🌼
روزهای آخر سال گوگو با خوشحالی گفت که یک هدیه برای خودش آورده. یک نفر که به جمع ما اضافه میشود. و من با خودم فکرکردم؛ یک زندانی دیگر!🕸
دختری که گوگو به آن باغ جهنمی آورد از من بزرگتر بود ولی سنش به بیست سال نمی رسید. چشمهای درشت و شادابی داشت و برخلاف من، قدش خیلی کوتاه بود. گوگو نمیگذاشت با او حرف بزنم اما فهمیدن اینکه از خانه فرار کرده کار سختی نبود. روزهای اول او را در اتاق بزرگ طبقه بالا جادادند و او با شوق از آزادی هایی که دارد با دوست پسرش تلفنی حرف میزد. اما عمر این سرخوشی ها کوتاه بود.
به هفته نکشید که همنشین من در اتاق آهنی ته باغ شد. ما به آن اتاقک تاریک، سنگ قبر و گاهی انفرادی میگفتیم. دوست که نه بیشتر شبیه هم سلولی ام بود. گفت پری صدایش کنم. پری شبها نمیتوانست بخوابد عین جغد مینشست بالای سرم و به من خیره میشد،👀
میپرسید:
-چطور تحمل میکنی؟
+مجبورم
-چرا فرارنمیکنی؟
+اون خونه ست که میشه ازش فرار کرد نه جهنم!
طعنه ام دلش را شکست. پشیمان شدم. چشمهای خیسش را ازمن برگرداند.😔
گفتم:
+تلخیمو بذار به حساب بدبختیام
-دردم اینه که راست میگی
+عادت میکنی
-خودتم میدونی که نمیشه... کثافت اگه گوشیمو نگرفته بود لااقل الان صدای پرهامو میشنیدم....
باهم گریه کردیم هرکس به حال خودش!
بیخبر از نقشه وحشتناکی که آن عفریته برایمان کشیده بود، شب را صبح کردیم. فردای آن روز با سروصداهای غیرعادی که از محوطه باغ می آمد، بیدار شدم. رفتم جلو گوشم را چسباندم به در، کمی بعد صدای گوگو را شنیدم خطاب به کسی می گفت: خیلی کمه خرج لباساشونم درنمیاد. اگر هردو رو میخوای باید قیمتو ببری بالا وگرنه فقط یکی رو میفرستم.
ادامه دارد.... "هر شب در کانال دنبال کنید"
به قلم ✍️: سین. کاف. غفاری
↶【به ما بپیوندید 】↷
┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄
@Ganje_arsh