#استوری🎞
#اربعین🏴
حُسـِـ🕊️ــینــ.....♥️
نشدم لایقـ دیدار تو به هم ریخته امـ😔
#هی🥀
♡نـــوڪـر حــضــرت مــادر♡
◥◣@GeneralSoleimanii◥◣
حاج قاسم سلیمانی
#استوری🎞 #اربعین🏴 حُسـِـ🕊️ــینــ.....♥️ نشدم لایقـ دیدار تو به هم ریخته امـ😔 #هی🥀 ♡نـــوڪـر حــضـ
#بیو📲
کار دستم داد اخر قلب ناپاکم #حسین
اربعین پای پیاده رفت از دستم که رفت
#دلتنگی💔
#کربلا♥️
♡نـــوڪـر حــضــرت مــادر♡
◥◣@GeneralSoleimanii◥◣
•🌪📓•
-
دࢪخلقتماسوۍسهیماستحسین
دࢪنزدخداذبحعظیماستحسین
اۍغـࢪقِگنہبگیࢪدامانشࢪا
زیـࢪاچوخداۍخودڪࢪیماست
-
¦➜ #شاعࢪانھ
፨بانوبےنشاݧ፨
◥◣@GeneralSoleimanii◥◣
حاج قاسم سلیمانی
قسمت_چهارم_رمانناحله4⃣ انقدر حرف زد و سوال پرسید که دیگه نتونستم دربرابر زبونش مقاومت کنم برا همی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#قسمت_پنجم5⃣
با باز شدن در خونه از بوی قرمه سبزی سرم گیج رفت .خلاصه همچی و یادم رفت و بدون اینکه توجه ای ب لباسام ک ازش آب میچکید داشته باشم
مستقیم رفتم آشپزخونه
مثه قحطی زده ها شیرجه زدم سمت گاز و در قابلمه رو برداشتم و ی نفس عمیق کشیدم
تو حال خوشم غرق بودم ک یهو صدای جیغی منو از اون حس قشنگم بیرون کشید
فاااااااااااطمهههههههههههههههههههههه
با این وضع اومدییی آشپزخونه ؟؟
مگه نمیدونیییی بدممم میادد؟
بدووو برو بیروووون
به نشونه تسلیم دستام و بالا گرفتم قیافم و مظلوم کردم و گفتم :
چشمم مامان جان چرا داد میزنی زَهرم ترکید
مامان :بلااا و مامان جان بدوو برو لباسات و عوض کن
چشمممم ولی خانوم اجازه هست چیزی بگم ؟؟؟
یجوری نگام کرد و اماده بود چرت و پرت بگم و یچیزی برام پرت کنه که گفتم :سلامممم
مامان:علیییککک،برووو
فهمیدم اگه بیشتر از این بمونم دخلم در اومده
داشتمم میرفتم سمت اتاقم ک دوباره داد زد
+فاااااااطمههههههههه
_جانمممممممم
+وایستا ببینم
با تعجب نگاش میکردم
اومد نزدیکم
دستش و گرفت زیر چونه ام و سرم و به چپ و راست چرخوند
یهو محکم زد تو صورتش
چند لحظه ک گذشت
تازه یه هولی افتاد تو دلم و حدس زدم ک چیشده
+صورتت چیشدهه؟؟
به مِن مِن افتادم و گفتم
_ها ؟ صورتم ؟ صورتم چیشد ؟
چپ چپ نگام کرد جوری که انگاری داره میگه خر خودتی
دیدم اینجوری فایده نداره اگه تعریف نکنم چیشده دست از سرم بر نمیداره
گلوم و صاف کردم و گفتم : چیزی نشده فقط اون شب که خودم مجبور شدم برم کلاس
یهو یکی پرید وسط حرفم و گفت : خب ؟؟؟
نفسم حبس شد و برگشتم عقب
با چشمای جدی پدرم روبه رو شدم
تو چشاش همیشه یه نیرویی بود که اجازه نمیداد دروغ بگم بهش. نگاهش نافذ بود.حس میکردم میتونه ذهنم و بخونه اگه به چشمام نگاه کنه .
واسه همین سرم و گرفتم پایین و بعد چند لحظه مکث گفتم :سلام
وقتی جوابم و داد یخورده امیدوار تر شدم و ادامه دادم : هیچی دیگه داشتم میگفتم تو راه بودم که یهو پام ب یه سنگ گنده گیر کرد و خوردم زمین
منو هم ک میشناسید چقدر دست و پا چلفتیم ؟
اینارو که گفتم بدون حتی لحظه ای مکث رفتم سمت اتاقم و گفتم : میرم لباسم و عوض کنم
اگه میموندم مطمئنا بابای زیرک من به این سادگیا نمیگذشت و همچی و میفهمید
لباسامو عوض کردم دوباره یخورده کرم زدم به صورتم تودلم به بارونم بد و بیراه گفتم که باعث شد صورتم مشخص بشه
دوباره رفتم آشپزخونه قبل اینکه برم داخل ی نفس عمیق کشیدم و سعی کردم ریلکس باشم
نشسته بودن سر میز
یه صندلی و کشیدم بیرون و نشستم روش
برای اینکه جو و یخورده عوض کنم و بار سنگین نگاهشون برام سبک تر شه
گفتم
_بح بح مامان خانوم چ کردهه دلارو دیونه کردهه
مادرم به یه لبخند ساده اکتفا کرد ولی پدرم همون قدر جدی و پر جذبه غذاشو میخورد و واکنشی نشون نداد فقط گاه و بیگاه زیر چشمی ب صورتم نگاه میکرد
سعی کردم ب چیزی جز قرمه سبزی ک دارم میخورم فکر نکنم
تازه همچی و یادم رفته بود که بابام گفت : حالا مجبور نبودی انقدر اذیت کنی خودتو
نفهمیدم منظورشو منتظر موندم ادامه بده که گفت :صورتت و میگم. لازم نبود انقدر رنگ آمیزی کنی روشو حالا که دیده شد چیو پنهون میکنی ؟
چیزی نگفتم
مامانم بابام و نگاه کرد و گفت : میشه بعدا راجبش صحبت کنید ؟
بابام دوباره روشو کرد سمت من وانگار ن انگار ک صدای مادرم و شنیده ادامه داد :خب منتظرم کامل کنی حرفتو
سعی کردم دستپاچه نشم که فکر کنه دروغ میگم :گفتم دیگه
خیره نگام کرد ک ادامه دادم
_خب یه دزد دنبالم کرد منم فرار کردم خوردم زمین. بعدشم ی چند نفر اومدن و اونم ترسید در رفت
بابام پیروزمندانه به مادرم نگاه کرد و پوزخند زد و گفت
+خب دیدی که حق با من بود ؟
چیزایی ک من میگم محدودیت نیست
اونارو میگم ک از این مشکلا پیش نیاد
همیشه نیستن ادمایی ک اینجور مواقع سر برسن و آقا دزده فرار کنه
روش و کرد سمت من و گفت
+شماهم بدون مادرت دیگه جایی نمیری تا وقتی که ی سری چیزا و بفهمی
بعدم بدون اینکه اجازه بده حرفی بزنم یا اعتراضی کنم رفت
کلافه دستم و به سرم گرفتم و برای هزارمین بار تکرار کردم : کاش تک فرزند نبودم.
رو به مادرم گفتم : یعنی چی مگه من بچم؟؟شیش ماه دیگه کنکور دارم
دارم میرم دانشگاه اخه این با عقل کی جور میاد ک با مامانم برم اینو اونور
یه نگا ب بشقاب انداختم کوفتم شد نتونستم دیگه بخورم از جام بلند شدم و رفتم تو اتاقم و درو محکم پشتم بستم ...
بہ قلمِ🖊
#غین_میم 💙و #فاء_دآل 💚
#ناحله
#فوروارد
◥◣@GeneralSoleimanii◥◣
#تلنگرانہ 💡
اۍ انسان؛ یادت باشد؛
اگر وارد دوزخ شدۍ🌋،
از
" تلخـــۍ عذاب"
به #خداشڪایتنڪن⛔️
این هـمان..
" #شــیرینۍگناهۍ"🍯
است ڪه دردنیا ازآن
لـذتمیبردۍ..!!😓
#مـهدیبیا
#یامہدے
◥◣@GeneralSoleimanii◥◣
حاج قاسم سلیمانی
به استکان چای عراقیِ اربعین سوگند نشستهام که تو مهمان چاییام کنیヅ♥️ #اربعین #امام_حسین ፨بانوبےنش
•••
#حسین_جانم
من كه ازشوق وصال حرمت لبریزم
ظرف دلتنگى من پر شده و سرریزم
بهر امضا شدن خط برات حرمت
پشت این قافیه ها اشك روان مى ریزم
خداکند که اربعین حرم باشم.....
دلتنگتم آقا....
፨بانوبےنشاݧ፨
◥◣@GeneralSoleimanii◥◣
مامانشازبقالۍسرڪوچهواسشبستنےخرید🍦
بستنیشروتوۍآستینشقایمڪردوآوردخونھ
مادرشهیدمیگفتوقتیرسیدیمخونهروکردهوبهمگفتہ:
مامانبستینمآبشد
ولۍدلبچہهاۍتوےڪوچہآبنشد:)
شهیدغلامعلےپیچڪ.
፨بانوبےنشاݧ፨
◥◣@GeneralSoleimanii◥◣
#نور🌟
🌿
«فَاللَّهُ خَیْرٌ حَافِظاً وَ هُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ»
خداوند بهترین حافظ و مهربانترینِ مهربانان است.🌱
یوسف/۶۴
#آیه_گرافی🌸
♡نـــوڪـر حــضــرت مــادر♡
◥◣@GeneralSoleimanii◥◣
#نور_هدایت✨
میگفت هروقت احساس کردی
قلبت از گناه تیره و تار شده ،
دستت رو بزار رو قلبت و آیتالکرسی بخون ؛
نور تو قلبت پخش میشھ :)))♥️
#تلنگرانه🍂
♡نـــوڪـر حــضــرت مــادر♡
◥◣@GeneralSoleimanii◥◣
حاج قاسم سلیمانی
#استوری🎞 #اربعین🏴 حُسـِـ🕊️ــینــ.....♥️ نشدم لایقـ دیدار تو به هم ریخته امـ😔 #هی🥀 ♡نـــوڪـر حــضـ
♥️✨
حال مَن شده چون
زاهد رُسوا ماندِه
مِثل نوحی که
خود از کِشتی خود
جامٰانده....
#کربلا♥️
#دلتنگی💔
♡نـــوڪـر حــضــرت مــادر♡
◥◣@GeneralSoleimanii◥◣
اِى فرزند آدم!
غم و اندوهِ روزِ نيامده را به روزى كه در آن هستی نَیَفزا. زيرا فردا اگر از عمرِ تو باشد، خداوند در آن روز، روزیات را خواهد داد.👨🏻🌾💛
- نهجالبلاغه
گَر خدا داری زِ غم آزاد شو،
از خیالِ بیش و کم آزاد شو . .
፨بانوبےنشاݧ፨
◥◣@GeneralSoleimanii◥◣