♥️📚
📚
#رمان_عاشقانه_مذهبی🌸🍃
#بههمینسادگی🌺
#قسمت_هفتاد_و_ششم
💠… حاجقاسمسلیمانی …💠
→﴾ @generalsoleimanii ﴿
♥️📚
📚
#رمان_عاشقانه_مذهبی🌸🍃
#بههمینسادگی🌺
#قسمت_هفتاد_و_هفتم
💠… حاجقاسمسلیمانی …💠
→﴾ @generalsoleimanii ﴿
♥️📚
📚
#رمان_عاشقانه_مذهبی🌸🍃
#بههمینسادگی🌺
#قسمت_هفتاد_و_هشتم
💠… حاجقاسمسلیمانی …💠
→﴾ @generalsoleimanii ﴿
♥️📚
📚
#رمان_عاشقانه_مذهبی🌸🍃
#بههمینسادگی🌺
#قسمت_هفتاد_و_نهم
°•○●﷽●○•°
یادآوری میشه؛ یعنی امیرعل ی با این دستهاش مرده
شسته بود؟! لرزش خفیف تنم رو حس کردم و خدا
رو شکر امیرعلی درگ یر لباس عوض کردنش بود.
-نخود نذری میخوری؟
چون توی فکر بودم تکون بدی خوردم و حاال نگاه
امیرعلی مستقیم به خود خودم بود و البته کمی
متعجب. گ یج نگاهش کردم و تو ذهنم به تحلیل حرفش
نشسته بودم و اون جلو اومد. یه قدم، دوقدم و
بعد دستش رو که صاف بود و پر از نخود نذری باال آورد
و جلو صورتم .
-چی شد؟! میخوری؟
ضربان قلبم تحلیل میرفت و نگاهم ثابت شده بود روی
سفیدی پوست دستش و نفهمی دم چطوری زبونم
چرخید و گفتم:
-نگفته بودی میری کمک عمو اکبرت.
نگاه بهتزدهش چشمهام رو نشونه رفت. خیره شد توی
چشمهام و باز من کم آوردم و نگاهم رو دوختم
به دستهام که از هیجان این نزدیکی و نگاه بدون اخم
امیرعلی، همدیگه رو بغل کرده بودن و رنگشون
به سفیدی میزد.
-ک ی بهت گفت؟
صداش ناراحت بود و گرفته، سر به زیر گفتم :
-عطیه، کاش خودت بهم میگفتی.
پوزخندی زد و من ربط این پوزخند رو تو این موقع یت
درک نکردم .
کردی، وگرنه می گفتم که حاال مجبور نباشی مردداون روز مهلت ندادی و زود از پذیرایی خونهتون فرار
باشی.
چشمهای بیش از حد باز شدهم رو به صورت درهمش
دوختم، نمیدونم ازحرفم چی برداشت کرد که
طعنه م یزد.
حاال ک ی گفته من مرددم؟ فقط دوست داشتم خودت بهم
بگی، همین.
ابروش باال پرید و دستش از جلوی صورتم جمع شد،
فهمیدم دلخوره و من میخواستم از بین ببرم
تردیدی رو که روی قلبم سای ه انداخته بود.
هزارتافکر کنم اونها رو به من تعارف کردی.
نگاهش گ یج و سوالی بود و توی سرش مطمئناا
فکر. برای همین به دست مشت شدهش؛ با
چشمهام اشاره کردم .
پر ازتردید گفت:
-مطمئنی میخوای؟
قیافه حق به جانبی گرفتم تا تردیدها عزم رفتن کنن.
-یادم نمیاد گفته باشم نمی خوام
کالفه نفس عمیقی کشید و با صدایی که از زور ناراحتی
دورگه شده بود گفت:
-اما من با همین دستهام مرده شستم، شاید خوشت نی اد.
باز هم به خودم لرزیدم و دلم ضعف بدی گرفت. صدا ی
عطیه هم توی گوشم پ یچید "نفیسه خونه عمو
چیزی نمی خوره چون بدش می اد." سرم رو تکون دادم،
من دنبال این تردیدها نبودم؛ من نمیخواستم
غرق بشم توی خرافات فکریم.
نگاهش کردم، گرم و پر از حس ناب دوست داشتن؛ بدون
ذرهای از سایه ی تردید.
-آقا امیرعلی من می خوامشون . االن این حرف شما چه
ربطی داشت؟
نگاهم کرد، این خاصیت نگاهش دلم رو طوفانی می کرد.
آهسته کف دستش رو باز کرد و من با اون حس
بیقرار، لبهام رو به کف دستش چسبوندم و چند دونه
نخود رو همونطور با دهنم برداشتم و خوردم
💠… حاجقاسمسلیمانی …💠
→﴾ @generalsoleimanii ﴿
♥️📚
📚
#رمان_عاشقانه_مذهبی🌸🍃
#بههمینسادگی🌺
#قسمت_هشتاد
💠… حاجقاسمسلیمانی …💠
→﴾ @generalsoleimanii ﴿
♥️📚
📚
#رمان_عاشقانه_مذهبی🌸🍃
#بههمینسادگی🌺
#قسمت_هشتاد_و_یکم
💠… حاجقاسمسلیمانی …💠
→﴾ @generalsoleimanii ﴿
♥️📚
📚
#رمان_عاشقانه_مذهبی🌸🍃
#بههمینسادگی🌺
#قسمت_هشتاد_و_دوم
💠… حاجقاسمسلیمانی …💠
→﴾ @generalsoleimanii ﴿
♥️📚
📚
#رمان_عاشقانه_مذهبی🌸🍃
#بههمینسادگی🌺
#قسمت_هشتاد_و_سوم
💠… حاجقاسمسلیمانی …💠
→﴾ @generalsoleimanii ﴿
♥️📚
📚
#رمان_عاشقانه_مذهبی🌸🍃
#بههمینسادگی🌺
#قسمت_هشتاد_و_چهارم
💠… حاجقاسمسلیمانی …💠
→﴾ @generalsoleimanii ﴿
♥️📚
📚
#رمان_عاشقانه_مذهبی🌸🍃
#بههمینسادگی🌺
#قسمت_هشتاد_و_پنجم
💠… حاجقاسمسلیمانی …💠
→﴾ @generalsoleimanii ﴿
♥️📚
📚
#رمان_عاشقانه_مذهبی🌸🍃
#بههمینسادگی🌺
#قسمت_هشتاد_و_ششم
💠… حاجقاسمسلیمانی …💠
→﴾ @generalsoleimanii ﴿
♥️📚
📚
#رمان_عاشقانه_مذهبی🌸🍃
#بههمینسادگی🌺
#قسمت_هشتاد_و_هفتم
💠… حاجقاسمسلیمانی …💠
→﴾ @generalsoleimanii ﴿