eitaa logo
حاج قاسم سلیمانی
507 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
1.7هزار ویدیو
24 فایل
﷽ "مَن‌کان‌لِلّٰه،کان‌الله‌ُلَه.. تو نگاهت به خدا باشه خدا و همه‌ ی نیروهاش، برای‌ تو خواهند بود:)🪐🤍 همسایه↶ @hamedzamanioriginal_eitaa @beiraghvelayat @paradisei ادمین↶ @paradiseii 🔴کپی با ذکر منبع بلامانع است
مشاهده در ایتا
دانلود
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 💠… حاج‌قاسم‌سلیمانی …💠 →﴾ @generalsoleimanii ﴿
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 💠… حاج‌قاسم‌سلیمانی …💠 →﴾ @generalsoleimanii ﴿
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 💠… حاج‌قاسم‌سلیمانی …💠 →﴾ @generalsoleimanii ﴿
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° یادآوری میشه؛ یعنی امیرعل ی با این دستهاش مرده شسته بود؟! لرزش خفیف تنم رو حس کردم و خدا رو شکر امیرعلی درگ یر لباس عوض کردنش بود. -نخود نذری میخوری؟ چون توی فکر بودم تکون بدی خوردم و حاال نگاه امیرعلی مستقیم به خود خودم بود و البته کمی متعجب. گ یج نگاهش کردم و تو ذهنم به تحلیل حرفش نشسته بودم و اون جلو اومد. یه قدم، دوقدم و بعد دستش رو که صاف بود و پر از نخود نذری باال آورد و جلو صورتم . -چی شد؟! میخوری؟ ضربان قلبم تحلیل میرفت و نگاهم ثابت شده بود روی سفیدی پوست دستش و نفهمی دم چطوری زبونم چرخید و گفتم: -نگفته بودی میری کمک عمو اکبرت. نگاه بهتزدهش چشمهام رو نشونه رفت. خیره شد توی چشمهام و باز من کم آوردم و نگاهم رو دوختم به دستهام که از هیجان این نزدیکی و نگاه بدون اخم امیرعلی، همدیگه رو بغل کرده بودن و رنگشون به سفیدی میزد. -ک ی بهت گفت؟ صداش ناراحت بود و گرفته، سر به زیر گفتم : -عطیه، کاش خودت بهم میگفتی. پوزخندی زد و من ربط این پوزخند رو تو این موقع یت درک نکردم . کردی، وگرنه می گفتم که حاال مجبور نباشی مردد￾اون روز مهلت ندادی و زود از پذیرایی خونهتون فرار باشی. چشمهای بیش از حد باز شدهم رو به صورت درهمش دوختم، نمیدونم ازحرفم چی برداشت کرد که طعنه م یزد. حاال ک ی گفته من مرددم؟ فقط دوست داشتم خودت بهم بگی، همین. ابروش باال پرید و دستش از جلوی صورتم جمع شد، فهمیدم دلخوره و من میخواستم از بین ببرم تردیدی رو که روی قلبم سای ه انداخته بود. هزارتا￾فکر کنم اونها رو به من تعارف کردی. نگاهش گ یج و سوالی بود و توی سرش مطمئناا فکر. برای همین به دست مشت شدهش؛ با چشمهام اشاره کردم . پر ازتردید گفت: -مطمئنی میخوای؟ قیافه حق به جانبی گرفتم تا تردیدها عزم رفتن کنن. -یادم نمیاد گفته باشم نمی خوام کالفه نفس عمیقی کشید و با صدایی که از زور ناراحتی دورگه شده بود گفت: -اما من با همین دستهام مرده شستم، شاید خوشت نی اد. باز هم به خودم لرزیدم و دلم ضعف بدی گرفت. صدا ی عطیه هم توی گوشم پ یچید "نفیسه خونه عمو چیزی نمی خوره چون بدش می اد." سرم رو تکون دادم، من دنبال این تردیدها نبودم؛ من نمیخواستم غرق بشم توی خرافات فکریم. نگاهش کردم، گرم و پر از حس ناب دوست داشتن؛ بدون ذرهای از سایه ی تردید. -آقا امیرعلی من می خوامشون . االن این حرف شما چه ربطی داشت؟ نگاهم کرد، این خاصیت نگاهش دلم رو طوفانی می کرد. آهسته کف دستش رو باز کرد و من با اون حس بیقرار، لبهام رو به کف دستش چسبوندم و چند دونه نخود رو همونطور با دهنم برداشتم و خوردم 💠… حاج‌قاسم‌سلیمانی …💠 →﴾ @generalsoleimanii ﴿
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 💠… حاج‌قاسم‌سلیمانی …💠 →﴾ @generalsoleimanii ﴿
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 💠… حاج‌قاسم‌سلیمانی …💠 →﴾ @generalsoleimanii ﴿
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 💠… حاج‌قاسم‌سلیمانی …💠 →﴾ @generalsoleimanii ﴿
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 💠… حاج‌قاسم‌سلیمانی …💠 →﴾ @generalsoleimanii ﴿
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 💠… حاج‌قاسم‌سلیمانی …💠 →﴾ @generalsoleimanii ﴿
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 💠… حاج‌قاسم‌سلیمانی …💠 →﴾ @generalsoleimanii ﴿
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 💠… حاج‌قاسم‌سلیمانی …💠 →﴾ @generalsoleimanii ﴿
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 💠… حاج‌قاسم‌سلیمانی …💠 →﴾ @generalsoleimanii ﴿