قرارگاه فرهنگی مه شکن
📝 گزارش 💢 حلقۀ شهید خادمی 🌱 ابتدایی 🗓 صبح پنجشنبه 13 آبان 🌷 پایگاه شهید چمران 🌴 حوزۀ شهید ورزنده @G
📸
💢 حلقۀ شهید خادمی
🌱 ابتدایی
🗓 صبح پنجشنبه 13 آبان
🌷 پایگاه شهید چمران
🌴 حوزۀ شهید ورزنده
@Gharargah_mehshekan
قرارگاه فرهنگی مه شکن
📣 معرفی کتاب
📓 گل آخر ، دقیقه 90
✍️ نویسنده :بهزاد دانشگر
🔻خلاصۀ داستان
🔸 ماه رمضان سال 1357. کیهان وسترن، منصور، امیر لندوک، مهران، اکبر تپل، ناصر و دهها نو جوان دیگر جمع میشوند به دور یک دیگر. هر کدام از فرهنگ، طبقه و تربیتی خاص. با دغدغههایی متفاوت که همه در یک چیز اشتراک دارند،علاقه به فوتبال. منصور و دوستانش بنا دارند مسابقات فوتبالی راه بیندازند برای تشویق نوجوانان به فعالیتهای فرهنگی- سیاسی. اما برگزاری مسابقات با برقراری حکومت نظامی همزمان شده و حالا نوجوانها باید در چند جبهه مبارزه کنند. از یک سو با تیمهای حاضر در مسابقات، از سوی دیگر با عوامل حکومت نظامی که مخالف برگزاری مسابقات در ساعتهای حکومت نظامیاند و در سوی دیگر با عوامل ساواک که قصد دارند مخفیانه برگزاری مسابقات را با اختلال مواجه کنند. در این میان قهرمان داستان، کیهان متوجه می شود، مردی پولدار و با نفوذ قصد ملاقات با مادرش را داشته و بعدها میشنود که این مرد ادعا میکند پدر اوست. حالا کیهان بین انتخاب یک زندگی اشرافی در خاندانی درباری و یا زندگی فقیرانه اما شرافتمندانه با مادرش، مردد است... در نهایت مسابقات فوتبال، بستری میشود برای کشمکش با عوامل حکومت. بستری میشود برای وحدت نوجوانان پرامید و هدفمند؛ برای شکستن ابهت حکومت نظامی و دمیدن روح امید و پیروزی در مردم غمدیده.
┅─═ঊঈ🌸📚🌸ঊঈ═─┅
@Gharargah_mehshekan
قرارگاه فرهنگی مه شکن
📣 معرفی کتاب 📓 گل آخر ، دقیقه 90 ✍️ نویسنده :بهزاد دانشگر 🔻خلاصۀ داستان 🔸 ماه رمضان سال 1357. کیهان
دوباره توپ زیر پای من بود و من صاحبش بودم؛ انگار که مالک و صاحب اختیار دنیا باشم. ناصر فریاد زد:
دِ بده لامصّب رو!
یک نگاه از گوشه چشم انداختم طرف چپ زمین؛همان طرف که ناصر جا گرفته بود و نمی دید اصغر از پشت نزدیکش می شود. دو نفر دیگر هم جلوی راهم را گرفته بودند. چاره ای نبود. توپ را قِل دادم یک قدم جلوتر از خودم و بعد با نوکِ پا بالا انداختم؛ نه خیلی بالا. این قدر که توپ از روی سر آن دو نفر رد شود و تا نگاه شان به توپ است، از بین شان رد شوم. فقط چند ثانیه لازم بود که پشت سر آن ها توپ دوباره زیر پای من باشد. حالا من بودم و توپ و دروازه بان که چشم هایش به پاهای من دوخته شده بود. تا سعید بتواند تصمیم بگیرد که بماند توی دروازه یا بیاید جلو، نیم قدم توپ را دادم به چپ و بعد شوت. توپ مثل گلوله از روی پایم جدا شده و از پایین کمر سعید رفت توی دروازه.
اول صدای « گل! گل! » سهراب را شنیدم و بعد به هوا پریدن ناصر را دیدم. برای چند لحظه توی خیالم، رفتم زمین چمن باغ تختی. خودم را دیدم که از کنار دروازه حریف می دوم سمت تماشاگران و مقابل جایی که نسرین نشسته است، مثل « علی پروین » یا نه، مثل « حسن روشن » سُر می خورم روی چمن. دو زانو می نشینم. دستم را مشت می کنم دو طرف سینه ام.
با ضربه دوستانه ناصر روی کتفم، از ورزشگاه باغ تختی برگشتم به زمین خاکیِ کنار بازارچه رحیم خان. دو دست ناصر از زیر شانه هایم رد شد و قفل شد پشت کمرم. هر دو همدیگر را بغل کردیم و یک صدا گفتیم:
زنده باد پلنگ کچل!
صدای سوت دو انگشتی رسول، یعنی بازی تمام.
┅─═ঊঈ🌸📚🌸ঊঈ═─┅
@Gharargah_mehshekan
✳️ با جنگ ستارگان خوش باشید!
🔻 #شیطان حکومت خویش را بر #ضعفها و #ترسها و #عادات ما بنا کرده است، و اگر تو نترسی و از عادات مذموم خویش دست برداری و ضعف خویش را با کمال خلیفةاللهی جبران کنی، دیگر شیاطین را بر تو تسلطی نیست. بگذار #آمریکا با مانورهای «ستاره دریایی» و «جنگ ستارهها» خوش باشد. دریا دل مطمئن این بچههاست و ستارهها نور از #ایمان این بچه مسجدیها میگیرند، همانها که در جواب تو میگویند: «ما خط را نشکستیم، خدا شکست.» و همهی اسرار در همین کلام نهفته است.
👤 #شهید_آوینی
📚 از کتاب #گنجینه_آسمانی
@Gharargah_mehshekan