eitaa logo
قرارگاه فرهنگی مه شکن
675 دنبال‌کننده
28.6هزار عکس
4.1هزار ویدیو
256 فایل
امام خامنه ای حفظه الله: "در فضای مه آلود فتنه چراغ #مه_شکن لازم است که همان بصیرت است." ارتباط با مدیر: @M_khaadem
مشاهده در ایتا
دانلود
✳️ شهادت، شوخی نیست! 🔻در وصیتنامه‌ نوشته بود: «شهادت، شوخی نیست! قلب آدمو بو می‌کنند بوی دنیا و تعلقاتش را داد رهایت می‌کنند. می‌گویند: برو درد بکش پخته شو منیّت‌ رو رها کن.» 🌷 مدافع حرم آل الله علیهم السلام ❤️ ┈ ••~ ❅❥🌷🕊🌷❥❅~••┈ @Gharargah_mehshekan
✳️ فتح اراده و تصمیم 🔻 سردار حاج قاسم سلیمانی می‌گوید: «در روزهای اول ورود به جبهه، دشمن را قادر به هر کاری می‌دانستم، اما در اولین حمله‌ای که انجام دادیم، موفق شدیم نیروهای دشمن را از کنار جادهٔ سوسنگرد تا حمیدیه به عقب برانیم و تلفاتی نیز بر آن‌ها وارد کنیم که این امر باعث شد تصور غلطی که از دشمن داشتیم از بین برود.» او می‌گوید: « بالاترین فتح برای سپاه اسلام فتح زمین نبود، فتح «اراده» و «تصمیم» بود.» 📚 از کتاب ؛ جستاری در خاطرات حاج قاسم سلیمانی 📖 صفحه ۱۲۱ ❤️ #️⃣ ┄┅═✧❀🇵🇸🌷🇮🇷❀✧═┅┄ @Gharargah_mehshekan
🍃 یکی از دوستان شهید حسین خرازی ماجرای ازدواج او را چنین بیان می‏کند: «او تصمیم به ازدواج گرفته بود و برای عمل به این سنت نبوی از مادر من مدد جست. حسین به مزاح به مادرم گفته بود: من فقط پنجاه هزار تومان پول دارم و می‏خواهم با همین پول خانه و ماشین بخرم و زن هم بگیرم. بالاخره با تلاش مادرم، او که ایام زندگی‏اش را دائما در جبهه سپری کرده بود، بانویی پارسا را به همسری برگزید. 🍃 مراسم عقد آنها در حضور رهبر کبیر انقلاب رحمه‏الله برگزار شد. لباس دامادی او پیراهن سبز سپاه بود. 🍃 دوستانش به میمنت آن شب فرخنده، یک قبضه تیربار گرینوف به وی هدیه دادند و روی آن نوشتند جنگ را فراموش نکنی. فردا صبح حسین تیربار را به پادگان بازگرداند و با تکیه بر وجود شیرزنی که شریک زندگی‏اش شده بود به جبهه بازگشت. 🌹شهیدحاج حسین خرازی 🌹 ❤️ ┈ ••~ ❅❥🌷🕊🌷❥❅~••┈ @Gharargah_mehshekan
🌹 « من‌ هر موفقیتی در زندگی به دست آورده‌ام از نماز اول وقتم بود..» 🌷 ❤️ ┈ ••~ ❅❥🌷🕊🌷❥❅~••┈ @Gharargah_mehshekan
796.1K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💫شرح بی نهایت 💓 هر چه از دوست رسد نیکوست 🌹 « ما انجام تکلیف الهی را میخواهیم... ما هم شهادت از خدا میخواهیم هم پیروزی...» 🌷 ❤️ ┄┅┄┅ ❥🌷🕊🌷❥ ┅┄┅┄ @Gharargah_mehshekan
🌹 محمد حسین یوسف الهی ♦️شهیدی که حاج قاسم سلیمانی وصیت کرده بود کنار او دفن شود.... 💞 همسایه همیشگی حاج قاسم عزیز 🔰خاطره ای کوتاه: به واسطه بارندگی زیاد، ماشین لندکروز وسط یک متر آب و گل گیر کرده بود هر چه هل می دادند،نمی توانستند آن را بیرون بیاورند . شاید حدود۱۰ نفر از بچه هابا هم تلاش کردند اما موفق نشدند، حسین از راه رسید و گفت: این کار من است ،زحمت نکشید همه ایستادند و نگاه کردند حسین با آرامی ماشین را از آن همه آب و گل بیرون کشید. گفتم: تو دعا خواندی ! وگرنه امکان نداشت که ماشین بیرون بیاید. گفت: نه ،من فقط به ماشین گفتم برو بیرون. شهید حسین یوسف الهی مسلط به خیلی چیزها بود که بروز نمی داد و فقط گاهی اوقات چشمه ای از آن اقیانوس عظیم را جلوه می کرد ، آن هم جهت قوی شدن ایمان بچه ها . هر مشکلی به نظر می رسید، آن را حل می نمود، چهره بسیار باصفا،نورانی و زیبایی داشت. 🔰 کارهایی که باعث شد شهید یوسف الهی، در سن کم به درجه عرفانی والا برسد: 🔅 از ۱۹ سالگی تا ۲۴ سالگی که شهید شد تمام سالها بغیر از ۴ روز حرام را روزه بود. 🔅 نماز شب ایشان ۲تا ۳ ساعت طول می کشید. 🔅 دائما ذکر خدا می گفت... 🔅 قبل از جبهه تمام هم و غمش کمک به فقرای محل بود. 🔅 هیچگاه دل کسی را نشکست و بسیار مهربان بود 🔅 چشمان برزخی ایشان سال های سال باز شده بود و به هیچکس نمی گفت. 🔅 خبرهای غیبی را فقط به حاج قاسم و برای پیروزی در عملیات ها می گفت. 🔺 روزهای آخر عمرش به بعضی بسیجی ها و پاسدارها عاقبت کارشان را گفته بود. ❤️ ┈ •~❅❥🌷🕊🌷❥❅~•┈ @Gharargah_mehshekan
🌼 خاطره حجت‌الاسلام علی شیرازی از حاج‌ قاسم ✍️ اگر کسی نسبت به اصول دهن‌کجی می‌کرد حتماً با او برخورد می‌کرد.اگر کسی در جلسه‌ای علیه آقا و امام سخن می‌گفت، اصلاً تحمل نمی‌کرد یک خاطره در این زمینه تعریف کنم حاج قاسم با وجود فشار کاری زیاد خیلی صبر و حوصله داشت.آقای رزم حسینی استاندار خراسان بود. او از زمان جنگ، قائم‌مقام لشکر ثارالله(ع) بود. چند ماه قبل از شهادت ایشان، دیدم ایشان می‌گفت:«حاجی حوصله‌ات خیلی زیاد است خیلی حوصله عجیبی داری» حاج قاسم گفت:«مرا ۱۵۰ مادر شهید به اسم هر روز دعا می‌کنند.»البته صدها هزار نفر او را دعا می‌کردند و می‌کنند. با این حال کسی که چنین صبر و حوصله‌ای داشت، وقتی می‌دید به ارزش‌ها اهانت می‌شود، سریع برخورد می‌کرد؛ چه در جلسات و چه در جاهای دیگر؛ خط قرمزش ولایت بود اجازه نمی‌داد کسی وارد حریم آقا شود و اهانت کند.در یک جلسه دو نفری بودیم، من از حاج قاسم پرسیدم شما نسبت به یکی از مسئولان چقدر ارادت دارید؟ایشان به من گفت من هیچ کس را با آقا معامله نمی‌کنم فاصله آن فلان مسئول با آقا از زمین تا آسمان است من از آقا چیزهایی دیده‌ام که نمی‌توانم پشت سر ایشان حرکت نکنم. ❤️ ┈ •~❅❥🌷🕊🌷❥❅~•┈ @Gharargah_mehshekan
یک ساعتی مانده بود به اذان صبح. جلسه تمام شد. آمدیم گردان. قبل از جلسه هم رفته بودیم شناسایی. تا پام رسید به چادر، خسته و گوفته ولو شدم روی زمین. فکر می‌کردم عبدالحسین هم می‌خوابد. جوارابهاش را درآورد. رفت بیرون! دنبالش رفتم. پای شیر آب ایستاد. آستینها را داد بالا و شروع کرد به وضو گرفتن. بیشتر از همه ما، فشار کار روی او بود. طبیعی بود که از همه خسته‌تر باشد. احتمالش را هم نمی‌دادم حالی برای خواند داشته باشد. خواستم کار او را بکنم، حریف خودم نشدم. فکر این را می‌کردم که تا یکی دو ساعت دیگر سر و کلهٔ فرماندهٔ محور پیدا می‌شود. آن وقت باز باید می رفتیم دیدگاه و می‌رفتیم پشت دوربین. خدا می دانست کی برگریدم. پیش خود گفتم: بالاخره بدن توی بیست و چهار ساعت، احتیاج به یک استراحتی داره که. رفتم توی چادر و دارز کشیدم. زود خوابم برد. اذان صبح آمد بیدارمان کرد. بلند شدم و پلک هایم را مالیدم. چند لحظه‌ای طول کشید تا چشمهام باز شد. به صورتش نگاه کردم. معلوم بود که مثل هر شب، نماز با حالی خوانده است. 📙 خاک های نرم کوشک، ص ۹۸. ❤️ ┈ •~❅❥🌷🕊🌷❥❅~•┈ @Gharargah_mehshekan
✳️ امروز چند بار نزدیک بود شهید شویم، اما حیف... 🔻 شهید حسین پورجعفری، رئیس‌دفتر و همراه همیشگی سردار شهید می‌گفت: روزی در منطقه‌ای در سوریه، حاجی خواست با دوربین دید بزند. خیلی محل خطرناکی بود. من بلوکی را که سوراخی داشت، بلند کردم که بالای دیوار بگذارم تا برای دوربین استتار باشد. همین که بلوک را بالا گذاشتم، تک‌تیرانداز بلوک را طوری زد که تکه‌تکه شد و روی سروصورت ما ریخت. حاجی کمی فاصله گرفت. دوباره خواست با دوربین اطراف را دید بزند که این‌بار گلوله‌ای کنار گوشش روی دیوار نشست. خلاصه شناسایی به‌خیر گذشت. بعد از شناسایی برای تجدید وضو داخل خانه‌ای شدیم. احساس کردم اوضاع اصلاً مناسب نیست؛ به اصرار زیاد حاجی را سوار ماشین کردیم و راه افتادیم. هنوز زیاد دور نشده بودیم که همان خانه منفجر شد و حدود ۱۷ نفر به شهادت رسیدند. بعد از این اتفاق حاجی به من گفت: «حسین! امروز چند بار نزدیک بود شهید شویم، اما حیف... ». 📚 برگرفته از کتاب «اخلاق و معنویت در مکتب شهید سلیمانی» 👤 به قلم جمعی از نویسندگان ❤️ ┈ •~❅❥🌷🕊🌷❥❅~•┈ @Gharargah_mehshekan
🛑 پاسدار شهیدی که امام خامنه ای مزارش را پنج مرتبه زیارت کردند. 🌷 در یکی از روزهای بارانی اعزام نیرو در پادگان امام حسین (علیه السلام) همراهش بود. پیشانی بندی در میان گل و لای بود. خم شد و برداشتش. رویش نوشته شده بود: «یا مهدی». گفتم: حاج آقا! از این پشانی بندها زیاد داریم. چنان نگاهی به من کرد که جاخوردم! گفت: مغفوری زنده باشد و نام امام زمان زیر پا و در میان گل و لای باشد؟! فوری رفت پیشانی بند را شست و در جیبش گذاشت. 🌷 یک بار به ایشان گفتم: آقا مهدی! چه آرزویی داری؟ گفت: آرزو دارم امام زمان (عج) ظهور کند و در خدمت شان باشم. بعد انگار بداند به زودی شهید می شود،گفت: اگر من نبودم و آقا ظهور کرد، سلام مرا به او برسانید و بگوئید مهدی آرزوی ظهور و دیدار شما را داشت. بگوئید مهدی عاشق عدالت بود و از فساد و تباهی و کار ناصواب دلتنگ و آماده خدمت در رکاب شما بود. راوی: برادر دانایی و احمدیه 🌼 شهیدی که مزارش از شهرهای شمالی و غربی ایران تا هزاران کیلومتر دورتر، زائر دارد. 🌼 شهیدی که حاجت روا می کند و معمولا کسی دست خالی از سر قبرش برنمی گردد. 🍃 شهیدی که قبل از تدفین ، سوره مبارکه کوثر را تلاوت نمود. 🍀 شهیدی که هنگام تدفین ، از او صدای اذان گفتن شنیده شد. 🌻 شهیدی که در سجده ها و قنوت نمازش ، دعای کمیل را می خواند. 🍁 شهیدی که با همان لباس خاک آلود برگشته از ماموریت به خواستگاری رفت. 🌷 شهیدی که روی قالی های خانه نمی نشست. می گفت: نشستن روی این قالی‌ها مرا از یاد محرومان غافل می کند. ┈ •~❅❥🌷🕊🌷❥❅~•┈ @Gharargah_mehshekan
🔰همسر شهید نواب صفوی : بعد از افطار به آقا گفتم : دیگر هیچ چیزی برای سحر و افطار نداریم حتی نان خشک! فقط لبخندی زد! این مطلب را چند بار تا وقت استراحت شبانه آقا تکرار کردم! سحر برخاست، آبی نوشید! گفتم: دیدید سحری چیزی نبود؛ افطار هم چیزی نداریم! باز آقا لبخندی زد! بعد از نماز صبح هم گفتم! بعد از نماز ظهر هم گفتم! تا غروب مرتب سر و صدا کردم که هیچی نداریم! اذان مغرب را گفتند، آقا نماز مغرب را خواند و بعد فرمود : امشب افطارى نداریم؟ گفتم: پس از دیشب تا حالا چه عرض می‌کنم؛ نداریم، نیست! آقا لبخند تلخی زد و فرمود : یعنی آب هم در لوله‌های آشپزخانه نیست؟! خندیدم و گفتم : صد البته که هست؛ رفتم و با عصبانیت سفره‌ای انداختم، بشقاب و قاشق آوردم و پارچ آب را هم گذاشتم جلوی آقا! هنوز لیوان پر نکرده بود كه در زدند! طبقه پایین پسر عموی آقا که مراقب ایشان بود رفت سمت در! آمد گفت: حدود ده نفری از قم هستند. آقا فرمود: تعارف کن بیایند بالا همه آمدند! سلام و تحیت و نشستند. آقا فرمود: خانم چیزی بیاورید آقایان روزه خود را باز کنند! من هم گفتم: بله آب در لوله‌ها به اندازه کافی هست! رفتم و آوردم! آقا لبخند تلخی زد و به مهمانان تعارف کرد تا روزه خود را باز کنند! در همین هنگام باز صدای در آمد. به آقا یوسف همان پسر عموی آقا گفتم : برو در را باز کن، این دفعه حتماً از مشهدند! الحمدلله آب در لوله‌ها هست فراوان! مرحوم نواب چیزی نگفت! یوسف رفت در را باز کرد، وقتی كه برگشت دیدم با چند قابلمه پر از غذا آمده است! گفتم: این‌ها چیه؟! گفت: همسایه بغلی بود؛ ظاهراً امشب افطاری داشته‌اند، و به علتی مهمانی آنان به‌هم خورده است! آقا نگاهى به من کرد، خندید و رفت. من شرمنده و شرمسار! غذاها را کشیدم و به مهمانان دادم. ميل کردند و رفتند. آقا به من فرمود : یک شب سحر و افطار بنا بر حکمتی تاخیر شد چه‌قدر سر و صدا کردی؟! وقتی هم نعمت رسید چه‌قدر سکوت کردی؟! از آن سر و صدا خبری نیست! بعد فرمود: مشکل خیلی‌ها همین است؛ نه سکوتشان منصفانه است و نه سر و صداشان! وقتِ نداشتن داد می‌زنند! وقتِ داشتن بخل و غفلت دارند! ❤️ •┈┈••••✾•🌷•✾•••┈┈• @Gharargah_mehshekan