#قصه_کودکانه
🦆پر آبی و جوجه ها
روزی روزگاری در یک دریاچه زیبا، یک مرغابی مادر به نام پر آبی زندگی میکرد. پر آبی چهار جوجهمرغابی کوچولو داشت که نامهایشان را گذاشته بود: بامزه، زود، خوابالو و شیطون. هر روز، پر آبی و جوجهها کنار دریاچه بازی میکردند و از زیباییهای طبیعت لذت میبردند.
یک روز، پر آبی تصمیم گرفت که به سفر بروند و دریاچههای دیگر را ببینند. او به جوجهها گفت: "امروز میخواهیم به یک سفر بزرگ برویم! آمادهاید؟" جوجهها با خوشحالی جیکجیک کردند و آماده شدند.
پر آبی جوجهها را به صف کرد و گفت: "یادتان باشد که همیشه نزدیک من باشید و از هم دور نشوید." جوجهها با دقت به حرفهای مادرشان گوش کردند و به راه افتادند.
در طول راه، آنها با مناظر زیبا و گلهای رنگارنگ روبرو شدند. بامزه از همه چیز هیجانزده بود و زود همیشه جلوتر میدوید. خوابالو کمی خسته بود و شیطون هم به دنبال پروانهها میدوید.
ناگهان، زود از مادرش دور شد و به سمت یک درخت بزرگ دوید. پر آبی نگران شد و گفت: "زود، برگرد! نباید دور شوی!" اما زود به بازی ادامه داد و متوجه نشد که چقدر از مادرش دور شده است.
پر آبی و جوجهها به جستجوی زود رفتند. آنها صدای جیکجیک زود را شنیدند و به سمت او رفتند. وقتی زود را پیدا کردند، پر آبی با محبت گفت: "عزیزم، همیشه باید نزدیک من باشی. ما خانوادهایم و باید با هم باشیم."
زود با شرمندگی گفت: "متاسفم، مادر. من فقط میخواستم کمی بازی کنم." پر آبی او را در آغوش گرفت و گفت: "مهم این است که ما همیشه با هم باشیم."
بعد از آن، آنها به سفرشان ادامه دادند و با هم از زیباییهای طبیعت لذت بردند. در نهایت، پر آبی و جوجهها به خانه برگشتند و از سفرشان خاطرات زیبایی ساختند.
🌼این داستان به ما یاد میدهد که خانواده همیشه باید کنار هم باشند و از یکدیگر مراقبت کنند.
🦋🌼🌸🦋
✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز میباشد.
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
مسجد روستا_صدای اصلی_220765-mc.mp3
3.39M
#قصه_صوتی
🌼مسجد روستا
🌸مردم روستا مسجد نداشتند، یک نفر از روستاییان زمینی را برای ساختن مسجد به روستاییان هدیه کرد. مردم ده هم همه برای ساختن مسجد
کمک کردند.
🖤این برنامه به مناسبت وفات حضرت زینب (س) تهیه و تولیدشد.
🌸🌸🌼🌸🌸
🍃کانال تربیتی کودک👇
https://eitaa.com/joinchat/2683174928C8bc96844d4
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
@Ghesehayekoodakane
🔸شعر
﴿ شهادت حضرت زینب (س)﴾
🕌🌸🏴🍃🌸🕌
🌸مادرِ خوبم به تو
🌱صد درود و صد سلام
🌸یادته در سالِ پیش
🌱قصه میگفتی برام
🌸قصهی زن بود وصبر
🌱داستانی ناتمام
🌸یاد دارم مادرم
🌱بردی از زینب تو نام
🌸دوست دارم از تو باز
🌱بشنوم با احترام
🌸باقی آن قصه را
🌱تا به پایانش تمام
🌸خوب میدانم اگر
🌱بشنوم خود این کلام
🌸میشوم من دختری
🌱مثلِ زینب بامَرام
🌸آمد و پیشم نشست
🌱با وضو و احترام
🌸ابتدا با گریه گفت
🌱حضرتِ زینب سلام
🌸بعدگفتاز زینب و
🌱کربلایش از برام
🌸داستانِ صبر آن
🌱خواهرِ خوبِ امام
🌸داستانِ رنجها
🌱ظلمهایِ مستدام
🌸داغِ هیجده مَحرَم و
🌱کودکانِ تشنه کام
🌸بعد گفت از زینب و
🌱آن مسیرِ شهرِ شام
🌸از پرستاریِ او
🌱از یتیمانِ امام
🌸داستانِ کربلا
🌱ختم شدبا اینکلام
🌸کیست الگوی زنان؟
🌱«زینبِ والا مقام»
🌸او که در بزمِ یزید
🌱داده بر ما این پیام
🌸اینحسینحقستوهست
🌱تا قیامت مستدام
🌸ای خدا داریم ما
🌱یک دعا بر لب مُدام
🌸زودتر تقدیر کن
🌱تا کند مهدی قیام
🌸تا بهزودی گیرد از
🌱دشمنانش انتقام
🌸🌼🍃🌼🌸
شاعر: سلمان آتشی
#شعر_کودک_و_نوجوان
#وفات_حضرت_زینب(س)
#پانزدهم_ماه_رجب
🦋🌼🌸🦋
✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز میباشد.
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#داستانی کوتاه از زندگی حضرت زینب(س)
فاطمه(س) بعد از پدر گرامی اش چند ماهی بیشتر در این دنیا نماند بنابراین زینب از محبتهای مادری هم زیاد بهره ای نبرد.بعد از مادر،پدرش علی(ع) و برادرانش حسن(ع) و حسین(ع) تربیت او را به عهده گرفتند.
زینب(س) به برادرانش علاقه زیادی داشت و موقعی که می خواست ازدواج کند،با خواستگارش، عبدالله بن جعفر شرط کرد که او را از برادرش،امام حسین جدا نکند. بانوی بزرگ اسلام زینب كبری(س)حدود سی و پنج سال داشت كه پدرش علی(ع) به شهادت رسید. شهادت امیرالمؤمنین و جدایی زینب از پدر بسیار سخت بود.
او بعد از وفات پدر بزرگش رسول خدا و شهادت مادرش فاطمه زهرا (س) دل به پدر بسته بود.پس از آن،در سال های بعد،شهادت مظلومانه برادران عزیزش را به چشم خود دید و اشك غم از دیدگانش جاری شد و روحش آزرده شد اما این مصیبتها،دردها،رنجها و غمهای عظیم اراده او را ضعیف نکرد.او با صبرش،موجب افتخار و سرافرازی خاندان نبوت و ولایت شد.در روز عاشورا به خاطر فداكاریها و پرستاری های زیبایش از امام سجاد(ع) که در آن زمان بیمار بودند،و مجروحین دشت کربلا،نامش در تاریخ جاودان گشت و روز ولادت او را به نام روز پرستار نامگذاری کردند.
#وفات_حضرت_زینب_تسلیت_باد
🌸🍃🍂🌼🌸🍃🍂🌼
کانال قصه های تربیتی کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🌸🌼🌸🌼🌸🌼
🍃آدرس کانال قصه های تربیتی کودکانه جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
صندلی آقاخرسی_صدای اصلی_413874-mc.mp3
9.67M
#قصه_صوتی
#قصه_کودکانه
🌃 قصه شب 🌃
🐻صندلی آقا خرسی🐻
🌸🌸🌸🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
🌸پر حنایی و جوجه ها
روزی روزگاری در یک مزرعه ، حیوانات زیادی در کنار هم در خوبی و خوشی زندگی میکردند.
در این مزرعه مرغ پر حنایی به تازگی صاحب ۱۰ تا جوجه زیبا شده بود.
مرغ پرحنایی هر روز جوجهها را از خواب بیدار میکرد و آموزشهای لازم را به آنها میداد.
مرغ پره حنایی به جوجهها میگفت که به تنهایی نباید از مزرعه دور بشوید و باید مراقب دور و اطراف خودتان باشید و به حیوانات غریبه نباید اعتماد کنید.
یک روز مرغ پر حنایی، جوجهها را برای آموزش خوردن کرم خاکی به سمتی از مزرعه برد.
پر حنایی به جوجهها آموزش داد که چگونه باید خاک را کنار زد و کرمهای خاکی را پیدا کرد و آنها را به عنوان غذا خورد.
یک روز ، یکی از جوجههای پر حنایی که پر سفید نام داشت به یکی دیگر از جوجهها که پر سیاه نام داشت گفت : بیا با هم به پشت مزرعه برویم.
پرسیاه گفت: این کار خیلی خطرناک است ما نباید بدون اجازه مادر از مزرعه دور شویم.اما پر سفید گفت: شنیدم بیرون از مزرعه خوراکیهای خوشمزهتری پیدا میشود ، بیا با هم زود برویم و برگردیم.
پر سفید با شور و شوق به پرسیاه گفت: "فقط یک بار میرویم و برمیگردیم! مطمئنم که چیزهای خوشمزهای پیدا میکنیم!" پرسیاه که کمی نگران بود، اما نمیخواست پر سفید را ناراحت کند، بالاخره قبول کرد و با هم به سمت پشت مزرعه رفتند.
وقتی به آنجا رسیدند، پر سفید و پرسیاه با مناظر جدید و جالبی روبرو شدند. درختان بلند و گلهای رنگارنگ، و در کنار آنها، خوراکیهای خوشمزهای مانند دانههای آفتابگردان و میوههای کوچک وجود داشت. پر سفید با خوشحالی گفت: "ببین! چقدر اینجا زیباست و چقدر خوراکیهای خوشمزه داریم!"
اما ناگهان صدای عجیبی از دور به گوششان رسید. پرسیاه با ترس گفت: "پر سفید، فکر میکنم باید برگردیم. این صداها نگرانکنندهاند." اما پر سفید که در هیجان کشف این مکان جدید غرق شده بود، گفت: "نه، ما فقط کمی دیگر میمانیم!"
در همین حین، یک روباه زیرک و حیلهگر از دور به آنها نگاه میکرد. او به آرامی نزدیک شد و با صدای شیرین گفت: "سلام، جوجههای زیبا! چه کار میکنید اینجا؟ من میتوانم به شما نشان دهم که چگونه میتوانید خوراکیهای خوشمزهتری پیدا کنید!"
پرسیاه به یاد توصیههای مادرش افتاد و با احتیاط گفت: "ما باید برگردیم. مادرمان گفته که به حیوانات غریبه نباید اعتماد کنیم." اما پر سفید که تحت تأثیر صحبتهای روباه قرار گرفته بود، گفت: "چرا نه؟ شاید او واقعاً میخواهد کمک کند!"
روباه با لبخندی فریبنده گفت: "من فقط
میخواهم به شما کمک کنم. بیایید با هم برویم و خوراکیهای خوشمزهتری پیدا کنیم!" پر سفید که دیگر نگران نبود، به سمت روباه رفت. اما پرسیاه با نگرانی ایستاد و گفت: "پر سفید، مراقب باش!"
در همین لحظه، روباه به سرعت به سمت پر سفید حمله کرد. پرسیاه با تمام قدرتش فریاد زد: "مادر! کمک!" و به سمت مزرعه دوید. مرغ پر حنایی که از دور صدای جوجهاش را شنیده بود، به سرعت به سمت آنها آمد.
مرغ پر حنایی با صدای بلند فریاد زد: "پر سفید! به عقب برگرد!" و با سرعت به سمت جوجهها دوید. او به موقع رسید و با پرهایش پر سفید را از چنگال روباه نجات داد. روباه که متوجه خطر شد، فرار کرد و به جنگل پنهان شد.
مرغ پر حنایی با نگرانی به جوجهها گفت: "هرگز نباید از مزرعه دور میشدید! من نگران شما بودم." پر سفید با شرمندگی گفت: "متاسفم، مادر. من باید به حرفهای شما گوش میکردم."
پرسیاه هم گفت: "ما باید همیشه به همدیگر گوش کنیم و به توصیههای شما توجه کنیم." مرغ پر حنایی با محبت به جوجهها گفت: "حالا که این تجربه را کسب کردید، میدانید که همیشه باید مراقب باشید و به همدیگر کمک کنید."
از آن روز به بعد، جوجهها همیشه به حرفهای مادرشان گوش میدادند و هیچگاه از مزرعه دور نمیشدند.
آنها یاد گرفتند که همیشه باید در کنار هم باشند و از یکدیگر مراقبت کنند.
🍃نویسنده: عابدین عادل زاده
🦋🌼🌸🦋
✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز میباشد.
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
آش سبزی_صدای اصلی_505907-mc.mp3
4.76M
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
🌼 آش سبزی
خرگوش خاکستری ، سنجاب کوچولو، خرس قهوه ای، طوطی زیبا و آهوی مهربون همه دور هم جمع شده بودن؛ آخه چند روزی بود که از آقا لاک پشته خبری نبود
آقا لاک پشته هر روز می اومد و به
اونا شعر و قصه های تازه یاد میداد ..
🌸 کودکان با شنیدن این داستان یاد میگیرن که در هنگام نیاز به هم دیگه کمک کنن...
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
🌿🍄 آقای زرافه 🍄🌿
چند روزی بود که آقا زرافه به جنگل آمده بود. حیوانات با دیدن او پا به فرار می گذاشتند و می رفتند.
به خاطر این که ازش خیلی می ترسیدند. آن روز زرافه کمی برگ درخت خورد و راه افتاد. همین طور که می رفت، به خرگوش و دوستانش رسید.
سنجاب و راسو تا زرافه را دیدند فرار کردند و به خرگوش گفتند: خرگوشک، بدو فرارکن. خال خالی می خواد تورو بخوره. خرگوشک برگشت و زرافه را دید. او شنیده بود که چند روزی است حیوانات از دست زرافه فراری هستند. خرگوشک اصلا نترسید فقط کمی عقب رفت.
سنجاب به راسو گفت: وای خرگوشک گیر افتاد. بریم حیوانات جنگل را بیاریم و با هم خرگوشک را از دست این غول نجات بدیم. کمی بعد حیوانات جمع شدند از دور خرگوشک را دیدند که نزدیک زرافه بود. فیل گفت: پشت سر من بدوید با هم بریم سر این غول گردن درازو خرگوش را نجات بدیم. آن ها هم همین کار رو کردند.
فیل با خرطومش داد بلندی کشید و به طرف زرافه دوید، حیوانات دیگر هم پشت سرش حرکت کردند. فیل بلند داد زد: برو کنار که می خواهیم به حساب این غول برسیم. خرگوش دید که ای وای! دوستانش چه با سرعت به طرف آن ها می آیند.
خرگوشک رو به روی آن ها ایستاد و گفت، صبر کنید. صبر کنید. فیل با شنیدن این حرف گفت: چی شده؟ما این غول را می خواهیم از بین ببریم. خرگوشک گفت: این غول نیست.زود قضاوت نکنید. این زرافه مهربون اومده در جنگل بمونه. می تونه برای شما از برگ درخت بلند برگ و میوه بچینه. تازه گفته که می تونه با بچه ها بازی کنه تا شما به کاراتون برسید.
همه به زرافه نگاه کردند ،با حرف های خرگوشک مهربانی را در چشمان زرافه دیدند. دو قطره اشک از چشمان زرافه چکید و حیوانات جلو رفتند و دست دوستی به زرافه دادند.
#قصه_متنی
🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸
🌼اولین کانال تخصصی قصه های
تربیتی کودکانه
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌼🌼🍃🌸🌸
👈 کانال تربیت کودکانه
👈کتاب اختصاصی کودکانه
چه جوری باید کمک کرد؟_صدای اصلی_505909-mc.mp3
4.9M
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
🐿چه جوری باید کمک کرد؟
🌳توی جنگلی سرسبز و قشنگ حیوونا با خوبی و خوشی در کنار هم زندگی میکردن در بین اونا، دو تا دوست خوب و صمیمی هم بودن که همیشه و همه جا با هم بودن. اسم یکیشون «دم باریک» و اون یکی «سنجاب کوچولو »بود.
🌸 کودکان با شنیدن این داستان یاد میگیرن که کمک کردن کار خیلی خوبیه ولی به موقع و در زمان مورد نیازش؛چون در غیر این صورت ممکنه باعث دردسر بشه و حتی کار دیگران رو زیادتر
کنه.
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
☘🐸 قورقوری 🐸☘
داستان زیبای بچه قورباغه که از بی آبی رودخانه ناراحته!!!!! با هم این داستان زیبا را بخوانیم...
‼️آن روز، قورقوری توی دلش یک عالم غصه داشت، چون که رودخانه آب نداشت.
بچه قورقوری ها دلش را که نمی دیدند، فقط آوازش را می شنیدند. از این سنگ به آن سنگ می پریدند و بازی می کردند.
قورقوری هم به آسمان نگاه می کرد.
آن شب هم قورقوری توی دلش یک عالم غصه داشت، چون که رودخانه آب نداشت.
بچه قورقوری ها دلش را که نمی دیدند، فقط آوازش را می شنیدند. چشمشان را بستند و لالا لالا خوابیدند.
قورقوری به آسمان نگاه می کرد.
فردا شد. ابرها آمدند. بارام بارام صدا کردند. اول چِک چِک، بعد شُر شُر باریدند. غصه ها از دلِ قورقوری رفتند. جایش یک عالم خوش حالی آمد. صورت گِردالی اش پر از شادی شد.
قورقوری زیر شُرشُرِ باران دنبال بچه هایش دوید. از این سنگ به آن سنگ پرید.
آواز خواند و صدایش به آسمان رسید.
#قصه_متنی
╲\╭┓
╭🐸☘
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فرفره ی رنگی_صدای اصلی_223920-mc.mp3
4.39M
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
🌸 فرفره ی رنگی
🌼علی کوچولو با فرفره کاغذی اش دور حیاط میدوید و بازی می کرد.
علی کوچولو با فرفره اش میدوید و میخواند فرفره ی سر به هوا برو پایین بیا بالا
، فرفره هم می خواند: فرفره ام میخندم دور حیاط می چرخم.
ناگهان صدای گریه ی بچه ای شنیده شد.
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
🌸خرگوش بازیگوش
روزی روزگاری در یک جنگل سرسبز و زیبا، خرگوشی به نام "بازیگوش" زندگی میکرد. بازیگوش همیشه پر از انرژی و شوق بود و هیچوقت از بازی کردن خسته نمیشد. او عاشق دویدن و پریدن در دشتهای پر از گل بود و هر روز صبح زود از خواب بیدار میشد تا روز جدیدی را با ماجراجوییهای تازه آغاز کند.
یک روز، بازیگوش تصمیم گرفت که به دوستانش، سنجاب و گنجشک، بگوید که میخواهد یک مسابقه دو برگزار کند. او با هیجان گفت: "بیایید یک مسابقه دو بگذاریم! ببینیم کی سریعتر است!"
سنجاب با خنده گفت: "من آمادهام! اما باید مراقب باشی، چون من هم خیلی سریع هستم!"
گنجشک هم با خوشحالی گفت: "من هم میآیم! اما من از بالا پرواز میکنم و میتوانم شما را از دور ببینم!"
مسابقه شروع شد و بازیگوش با سرعت تمام دوید. اما او آنقدر در فکر پیروزی بود که متوجه نشد که در مسیرش یک چاله بزرگ وجود دارد. ناگهان پایش در چاله گیر کرد و به زمین افتاد. سنجاب و پرنده که این صحنه را دیدند، به سرعت به سمت او دویدند.
سنجاب گفت: "بازیگوش، خوبی؟"
بازیگوش با خنده گفت: "بله، فقط کمی به زمین افتادم! اما هیچ چیز نمیتواند من را متوقف کند!"
گنجشک گفت: "بیا، من به تو کمک میکنم تا بلند شوی."
سنجاب و پرنده به بازیگوش کمک کردند تا از چاله بیرون بیاید. بازیگوش که حالا کمی خسته شده بود، گفت: "شاید بهتر باشد کمی استراحت کنیم و بعد دوباره مسابقه را ادامه دهیم."
دوستانش با او موافقت کردند و زیر سایه یک درخت بزرگ نشسته و استراحت کردند. در حین استراحت، بازیگوش به دوستانش گفت: "میدانید، گاهی اوقات پیروزی مهم نیست. مهم این است که با هم باشیم و از بازی لذت ببریم."
سنجاب و پرنده با سر تایید کردند و گفتند: "دقیقاً! دوستی و خوشحالی مهمتر از هر چیز دیگری است."
پس از استراحت، آنها تصمیم گرفتند که به جای مسابقه، یک بازی گروهی انجام دهند. آنها با هم بازی کردند و از لحظات شادشان لذت بردند. از آن روز به بعد، بازیگوش یاد گرفت که همیشه باید به دوستانش اهمیت بدهد و از هر لحظه با آنها لذت ببرد.
و اینگونه بود که بازیگوش و دوستانش هر روز با هم بازی میکردند و روزهای شاد و پر از ماجراجویی را سپری میکردند.
🦋🌼🌸🦋
✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز میباشد.
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4