eitaa logo
قصه های کودکانه
34.7هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
917 ویدیو
327 فایل
قصه های زیبا،تربیتی و آموزنده کودکانه 🌻مطالب کانال را با ذکر آدرس کانال ارسال نمایید 🌻ارتباط باما: @admin1000 🌸 کانال تربیتی کودکانه 👇 @ghesehaye_koodakaneh کتاب اختصاصی کودکانه👇 https://eitaa.com/ketabeh_man تبلیغات👇 https://eitaa.com/tabligh_1000
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ داستانی به هدف کمک به دیگران خرگوش کوچولو از سال نو خیلی خوشش می آید. او از هدیه دادن و هدیه گرفتن هم خوشش می آید. شاگردان کلاس آقای جغد در آخرین ماه هر سال برای بچه های بی سرپرست هدیه هایی تهیه می کنند. این اسباب بازی ها می توانند نو باشند یا این که از وسایل خودشان باشد که چون خوب با آن بازی کرده اند ، سالم مانده اند. وقتی که آقای جغد جعبه هدیه ها را روی میز گذاشت ، بچه ها هیجان زده شدند. فقط سه روز برای آوردن هدیه ها وقت داشتند. آن روز عصر خرگوش کوچولو جعبه اسباب بازی هایش را بیرون آورد و ماشین قرمزش را برداشت و گفت : « وای ماشینم. » یادش آمد که چطوری دور خودش می چرخید و بوق می زد. بعد فیل پنبه ای اش را برداشت و سفت بغل کرد و با خوشحالی گفت : چقدر دنبالت گشتم. کجا بودی ؟ تیله های سبز رنگش را هم که چند هفته پیش گم کرده بود پیدا کرد. فریاد زد : « چه خوب من از این تیله ها خیلی خوشم میاد. » خرگوش کوچولو بقیه اسباب بازی ها را هم بیرون آورد. دلش می خواست به جز یک کامیون که یکی از چرخ هایش را گم کرده بود ، بقیه اسباب بازی ها را نگه دارد. خرگوش از پدرش خواست در درست کردن کامیون به او کمک کند. پدر گفت : « ما سعی خودمان را می کنیم ولی این خوشحالیت دیگر مثل اولش نخواهد بود. » خرگوش گفت : « این تنها چیزی است که می توانم هدیه بدهم. بقیه اسباب بازی ها را خیلی دوست دارم و نمی توانم از خودم جدا کنم. » پدر گفت : « دوست دارم درباره این موضوع بیشتر فکر کنی. در روزهای عید ما باید از خود ، گذشت بیشتری نشان دهیم. » در مدرسه خرگوش از دوست هایش پرسید که چه چیزی آورده اند. سگ آبی کتاب بزرگ پرسش و پاسخ خودش را آورده بود و با افتخار گفت : « من تمام آن را حفظ هستم. » خرس گفت : « من هم یک سرگرمی آورده ام ، فقط یک بار آن را ذدرست کرده ام. » خرگوش اخم کرد و گفت : « فکر کنم منم یک کامیون بیاورم. » دو روز وقت داشت تا در این باره تصمیم بگیرد ولی خرگوش آن قدر کار داشت که نمی توانست به این موضوع فکر کند. هم در گروه سرود تمرین می کرد و هم باید یک داستان درباره تعطیلات می نوشت. به خودش قول داد بعد از مدرسه یک چیزی انتخاب کند. وقتی به خانه رسید ، عمه به دید او آمده بود و کادویی برای او آورده بود. عمه سال گذشته هم به او عروسک خیمه شب بازی هدیه داده بود. خرگوش آن قدر ذوق کرد که فکر کردن به هدیه را فراموش کرد. روز بعد وقتی به مدرسه رفت جعبه هدیه ها پر شده بود. آقای جغد گفت : « بچه ها شما مثل هر سال نشان دادید که بسیار بخشنده هستید. » می دانید که شاید هدیه شما تنها هدیه ای باشد که آن بچه ها در این روزهای تعطیل می گیرند ؟ » خرگوش به فکر فرو رفت. او هرگز به این موضوع فکر نکرده بود. فردا باید هدیه حسابی بیاورد. به خانه که رسید دوباره سر جعبه اسباب بازی ها رفت. شاید یکی از این فیل خوشش بیاید ولی زیاد با آن بازی کرده ام و رنگش رفته است. او مطمئن نبود که ماشین قرمزش هم تند راه برود. خرگوش ناراحت شد. اول آن قدر این اسباب بازی ها به نظرش خوب بودند که دلش هم نمی آمد به کسی بدهد و الان آن قدر کهنه که رویش نمی شد به کسی بدهد. همان طور که با عروسک های خیمه شب بازی اش بازی می کرد فکر کرد که عمه چطور هدیه ای را انتخاب می کند. زیر لب گفت : « بهترین هدیه آن است که دوست داری خودت هم آن را داشته باشی. » به مجموعه تیله هایش نگاه کرد. از آن ها خیلی خوشش می آمد پس بچه دیگری هم از بازی کردن با آن ها لذت خواهد برد. خرگوش تیله ها را تمیز کرد و در یک کیسه ریخت و روی یک کاغذ کوچک نوشت : « این تیله ها شانس می آورد. عید مبارک » صبح روز بعد خرگوش هدیه اش را روی دیگر هدیه ها گذاشت. بعد از آن با دوست هایش جعبه اسباب بازی ها را به محل شهرداری بردند تا از آن جا به محل بچه های فقیر برود. خرگوش می دانست دلش برای تیله هایش تنگ می شود ولی به جای اینکه ناراحت باشد ، خوشحال بود. 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 حالا از کودک بپرسید : - اگر یک روز کودکی که هیچ وقت اسباب بازی نداشته به اتاق تو بیاید و از تو بخواهد یکی از وسایلت را به او هدیه دهی چه می کنی ؟ - با بخشیدن وسایلت فکر می کنی چه حسی داشته باشی ؟ - فکر کردن به بچه ای که با اسباب بازی ات بازی می کند ، خوشحالت نمی کند ؟ به کودک بگویید : همه بچه ها این شانس را ندارند که پدر و مادرشان هر چیزی که دوست دارند برای شان فراهم کنند و گاهی حتی لباس و خوراکی مناسب هم ندارند و ممکن است بیمار شوند. تو با هدیه دادن بعضی از وسایلت می توانی آن ها را هم در سال نو خوشحال کنی. ⭕️كپی و ارسال مطالب فقط به صورت فوروارد مجاز است _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ ✅ اولین كانال تخصصی قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لطفا در گروه ها مارا به دوستان خود معرفی نمایید👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4 
43.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کارتون خاطره انگیز (+۹) 🌼🍃🌸🌼🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قدّم بلند، مثلِ عصا رنگم شبیهِ چمنه تو، با کمی نمک بخور تو شالیزار جای منه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
جواب دختر نازنینمون زهرا خانم حاجی زاده
اتل متل نازنین ای ماه روی زمین من می‌کنم دعایی بلند بگو تو آمین با من بخون عزیزم خدا جونم خداجون لطفا امام ما رو همین روزا برسون منم میشم پروانه دور ایشون می گردم می گم برای فرج لحظه شماری کردم 🌼🍃🌸🌼🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
51.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کارتون خاطره انگیز (+۹) 🌼🍃🌸🌼🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
آسمان چه شکلی است؟ گراز صدای رعدو برق را شنید. خواست سرش را بالا بگیرد و ببیند این صدا از کجاست، اما نتوانست. ترسید و زیر درخت پنهان شد، موشی آرام سرش را از لانه اش بیرون آورد، گراز را دید که می‌لرزید و گوش هایش را تیز کرده بود. موشی گفت:« چه شده؟ چرا می لرزی؟ » گراز آرام گفت:« مگر نمی شنوی! نمی‌دانم آن بالا چه خبر شده! صدای چیست!» موشی به آسمان نگاه کرد و گفت:« منظورت آسمان است؟ آسمان ابری است، خبری نیست، صدای رعد و برق است، می‌خواهد باران ببارد.» گراز با خودش گفت:« آسمانِ ابری! » خواست از موشی بپرسد آسمان و ابر چه شکلی هستند؛ اما موشی در سوراخش پنهان شده بود. گراز خودش را به خانه اش رساند تا زیر باران خیس نشود. باران که بند آمد دوباره سراغ موشی رفت. موشی را دید که به آسمان نگاه می‌کرد و لبخند می‌زد، جلو رفت و گفت:«در آسمان چه می بینی؟» موشی گفت:« رنگین کمان! سرت را بالا بگیر و ببین !» گراز سرش را پایین انداخت و گفت:«ما گراز ها نمی توانیم به آسمان نگاه کنیم، من تا به حال آسمان را ندیده ام» موشی کمی فکر کرد و گفت:«یعنی تو ابر و خورشید و رنگین کمان را ندیده ای؟» گراز آهی کشید و گفت:« نه ندیده ام الان در آسمان ابر و خورشید و رنگین کمان هست؟» موشی سرش را بالا گرفت و گفت :« بله بعد از اینکه باران بند آمد رنگین کمان به آسمان آمد» گراز گفت:« رنگین کمان چه شکلی است؟» موشی نگاهی به اطراف کرد و گفت:« رنگین کمان ۷رنگ دارد و مثل یک سرسره ی رنگاوارنگ در آسمان است» گراز با چشمانِ گرد نگاهش کرد و گفت:« وای چه زیبا و رویایی» گراز با سمش چند خط روی خاک گلی کشید و گفت:«راستی خود آسمان چه شکلی است؟» موشی با دقت به آسمان نگاه کرد و گفت: :« آسمان به رنگِ آبیِ روشن است مثل رنگِ برکه ی بالای جنگل، مثلِ.... » موشی به فکر فرو رفت داشت فکر می کرد آبی آسمان مثل چه چیزی که دوتا مرغ عشق زیبای آبی از بالای سرشان پرواز کردند. موشی سریع گفت:«مثل پرهای مرغ عشق» گراز که با چشمانِ گرد نگاه می‌کرد و به حرف های موشی گوش می‌داد گفت:« چه زیبا! دیگر چه چیزهایی در آسمان وجود دارد؟» موشی گفت:« پرنده ها در آسمان پرواز می کنند.» گراز سمش را با شادی به زمین کشید و گفت:« پرنده ها را دیده ام وقتی روی زمین غذا می خوردند.» موشی ادامه داد:« ابر… در آسمان آبی ابر هست» گراز لب و لوچه اش آویزان شد گفت:« ابر؟ ابر دیگر چیست؟» موشی گفت:« ابر همان که باران و برف از آن می بارد، همان بارانی که چند ساعت پیش می بارید. » گراز لبخندی زد و گفت:«بله برف و باران را دیده ام! ابر چه شکلی است؟» موشی به ابرها نگاه کرد و گفت:« ابر مثلِ…مثلِ…» موشی دستش را روی چانه اش گذاشت و فکر کرد. او می‌خواست چیزی شبیهِ ابر پیدا کند. یک دفعه چیزی به یادش افتاد، به گراز گفت:« همین جا بمان من زود بر می‌گردم» تند و سریع رفت و به مزرعه ی پنبه که نزدیک جنگل بود رسید. چند تکه پنبه چید و برگشت. گراز ابرویش را بالا داد و گفت:« پنبه برای چه آوردی؟» موشی پنبه را جلو برد و گفت:« ابر مثل این پنبه است، سفید، نرم و سبک» گراز خوب به پنبه نگاه کرد و گفت:« چه زیبا» موشی گفت :«توی آسمان خورشید هم هست» گراز ساکت و منتظر به دهان موشی نگاه کرد. موشی ادامه داد:« خورشید گرد است مثل گردیِ کله ی یک خرس گرم و پر نور است مثل آتشی که چند روز پیش مانده بود جنگل را از بین ببرد » گراز لبش را گاز گرفت و گفت:« وای نه من از خورشید می‌ترسم» موشی لبخند زد و گفت:«نترس خورشید گرم و پر نور است اما خطرناک نیست » گراز نفس راحتی کشید و گفت:« خیالم راحت شد! » موشی خندید. گراز سر به زیر انداخت و با بغض گفت:« حیف شد که من نمی توانم این همه زیبایی را ببینم» موشی دلش برای گراز سوخت، دلش می خواست کاری کند تا گراز بتواند آسمان را ببیند. یک دفعه از جا پرید و گفت:« فهمیدم! برو کنار برکه در برکه می توانی عکس آسمان زیبا را ببینی» گراز دور خودش چرخید و با خوشحالی از موشی تشکر کرد و به سمت برکه راه افتاد. وقتی به برکه رسید که شب شده بود. بعد از دیدن عکس آسمان در برکه به خانه ی موشی برگشت. موشی را صدا کرد، موشی آرام از خانه اش بیرون آمد و با دیدن اخم های گراز گفت:« چه شده ؟ چرا ناراحتی؟!» گراز گفت:«من عکس آسمان را در برکه دیدم! اما با آنچه تو گفتی فرق داشت!» موشی جلوتر آمد و گفت:« چه دیدی؟» گراز گفت:« من در برکه سیاهی دیدم! مثل پر کلاغ! مثل راه های آقای گورخر! در آسمان نقطه های سفید و نورانی دیدم و توپ گرد و سفیدی که زیبا بود و می درخشید» موشی بلند خندید و گفت:« دوستِ خوبِ من اسمان شب با روز فرق دارد. شب تاریک و سیاه است، آن نقطه های نورانی که دیدی ستاره ها بودند، آن توپِ گرد و درخشان ماه بود!» گراز که حالا متوجه اشتباهش شده بود خندید و گفت:« فردا صبح می‌روم و آسمان روز را هم در برکه می بینم » 🌼🍃🌸🌼🍃🌸 @Ghesehaye_koodakaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا