#نکته_تربیتی
اگر #كودک_خجالتی داريد با اين روش كودک را اجتماعی كنيد:
🎤 #بازی مصاحبه:
یک میکروفن خیالی جلوی فرزندتان بگیرید و با او مصاحبه کنید.
نظر او را درباره رنگ لباسش، آب و هوا، غذای مورد علاقهاش و… بپرسید و تا میتوانید این مصاحبه را طولانی کنید.
👈با این کار فرزندتان هم ابراز نظر و عقیدهاش را تمرین میکند و هم صحبت کردن مقابل جمعیت را یاد میگیرد.
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
💕 کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
#قصه_متن
موضوع: قصه ای در باره غرور
نام قصه:گربه پر افاده🐱
یکی بود، یکی نبود. یک گربه ای بود که خیلی ناز و افاده داشت. دلش میخواست خودش را یک حیوان مهم و بزرگ نشان بدهد و همه از او تعریف کنند. یکی از روزها که گربه مشغول گردش بود. از زبان یکی از حیوانات شنید که میگفت:
- ببر و پلنگ و گربه همه از یک خانواده هستند!
گربه تا این را شنید، چشمهایش از شادی درخشید. لبخندی زد و با خودش گفت: «چه خوب! پس من از خانواده خیلی مهمی هستم. چطور تا حالا این را نمیدانستم؟
همین حالا باید بروم و برادر و خواهرهای بزرگم را ببینم!»
گربه با این فکرها به راه افتاد و رفت تا به الاغ رسید. همین که به الاغ رسید. بدون آن که سلام و علیکی بکند، با یک جست بلند پرید پشت او، و سوارش شد. الاغ با تعجب سرش را بلند کرد و پرسید:
- جناب گربه! ممکن است بپرسم کجا میخواهی بروی؟
گربه پرافاده «میو» ی بلندی کشید و گفت:
- اول تو به من بگو ببینم. هیچ میدانی که من از چه خانواده بزرگ و مهمی هستم؟!
الاغ سرش را تکان داد و گفت:
- نه! از کجا بدانم؟ مگر تو از چه خانوادهای هستی؟
گربه با غرور گفت:
- من از خانواده ببر و پلنگ هستم.
گربه پرافاده
اگر هم حرف مرا قبول نداری میتوانی از کلاغ سیاه بپرسی!
الاغ به راه افتاد و رفت تا به کلاغ سیاه رسید. آن وقت حرفهای گربه را برای الاغ تعریف کرد و پرسید:
- کلاغ جان! گربه راست میگوید؟
کلاغ سیاه سری تکان داد و گفت:
- آره! تازه، غیر از ببر و پلنگ و شیر و یوزپلنگ و گربه وحشی هم از خانواده گربه ها هستند.
گربه، وقتی این را شنید دیگر میخواست از خوشحالی پر در بیاورد. با هیجان دهنه الاغ را کشید و سرش داد زد:
- حالا حرف مرا باور کردی؟ پس راه بیفت برویم!
الاغ که حوصله اش از دست گربه سر رفته بود، با دلخوری پرسید:
- خوب ، کجا برویم؟ خانه ببر، یا خانه پلنگ؟
گربه پرافاده که از این حرف الاغ ترسیده بود، «میو»ی بلندی کشید و فریاد زد:
- نه! نه! هیچ کدام! من با ببر و پلنگ کاری ندارم. من را ببر به لانه... لانه... لانه... موشها!
الاغ هم خندید و به سرعت، گربه را به لانه موشها رساند.
به این ترتیب، معلوم شد که گربه مغرور، با همه ناز و افاده اش، فقط یک گربه است! فقط یک گربه! نه چیزی بیشتر از آن!
🍃🌼🌸🍃
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
#داستان_های_زیبای_شاهنامه
#بخش_هشتم
ببینم که این نوجهاندار کیست!
در قسمت هفتم سپاه ایران به فرماندهی رستم و آماده نبرد تا نزدیکی دژ ترکان پیش رفتند. پهلوانان ترک از دیدن شکوه و عظمت سپاه ایران دچار وحشت شدند اما سهراب گفت که ترسی از رویارویی با آن ها ندارد و اصلا مرد جنگاوری در بین آن ها نمی بیند و …
شب از راه رسید و هر دو سپاه به بزم نشستند. در همین زمان رستم به کیکاووس گفت که قصد دارد به دژ ترکان سری بزند و سهراب نوجوان را ببیند:
ببینم که این نوجهاندار کیست
بزرگان کدامند و سالار کیست؟
بنابراین با لباسی شبیه لباس ترکان به سمت دژ رفت و سهراب را دید که با شکوه و هیبت بر تخت نشسته و سپاهیان گرداگرد او حلقه زده اند:
تهمتن یکی جامه ترک وار
بپوشید و آمد دوان تا حصار
چو سهراب را دید بر تخت بزم
نشسته به یک دست او زندرزم
تو گفتی همه تخت سهراب بود
به سان یکی سرو شاداب بود
ز ترکان به گرد اندرش صد دلیر
جوان و سرافراز چون نرّه شیر
در همین حین زندرزم بیرون آمد و دید که غریبه ای آنجاست. از او پرسید کیستی که رستم امانش نداد و با مشتی او را از پا درآورد:
به شایسته کاری برون رفت زند
گَوی دید بر سانِ سروِ بلند
بدان لشکر اندر چنو کس نبود
برِ رستم آمد بپرسید زود
چه مردی؟ بدو گفت با من بگوی
سوی روشنی آی و بنمای روی
تهمتن یکی مشت بر گردنش
بزد تیز و، بر شد روان از تنش
سهراب که جای خالی زندرزم را دید، سراغ او را گرفت بنابراین چند نفر در پی او رفتند اما با جسم بی جان زندرزم رو به رو شدند و این خبر را به سهراب رساندند:
بپرسید سهراب تا زند رزم
کجا شد که جایش تهی شد ز بزم
برفتند و دیدندش افکنده خوار
برآسوده از بزم وز کارزار
سهراب ناراحت از این ماجرا گفت که امشب زمان خوابیدن نیست زیرا گرگ وارد گله شده است و باید مسلّح باشیم و فردا انتقام زندرزم را از ایرانیان خواهم گرفت:
چنین گفت که امشب نباید غنود
همه شب همی نیزه باید پسود
که گرگ اندر آمد میانِ رَمه
سگ و مرد را آزمودش همه
ز فتراکِ زین برگشایم کمند
بخواهم ز ایرانیان کینِ زند
از سوی دیگر رستم نزد سپاه خود بازگشت و آنچه را دیده بود برای کیکاووس بازگو کرد؛ اینکه سهراب پهلوانی شایسته و باهیبت است و به ترکان شباهت ندارد و بیشتر شبیه سام است:
وز آن جایگه رفت نزدیک شاه
ز ترکان سخن گفت وز بزمگاه
ز سهراب وز بُرز بالای او
ز بازوی و کِتفِ دلارای او
که هرگز ز ترکان چنین کس نخاست
به کردارِ سرو است بالاش راست
به توران و ایران نماند به کس
تو گویی که سامِ سوار است و بس
این داستان ادامه دارد...
🌼🍃🌸🍃🌸🍂🌼
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃
لطفا لینک کانال را برای دوستانتان ارسال نمایید تا همه از مطالب و قصه های کودکانه استفاده نمایند👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
😍مامان باباهای عزیز
😘کوچولوهای ناز
🌸قصه صوتی امشب رو از دست ندید
#عنوان_قصه :ببر مهربان🐆
🌼قصه گو:سرکار خانم پگاه رضوی
توضیحات:از قصه های قدیمی که مامان بزرگ ها تعریف میکردند
🍃قصه در مطلب بعدی امشب
👇🍂👇🍂👇
لطفا لینک کانال قصه های کودکانه رو برای دوستانتان ارسال نمایید تا همه از کانال تخصصی قصه های کودکانه استفاده نمایند👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
ببر مهربان1.mp3
9.62M
#قصه_صوتی
#قصه_شب
عنوان:
#ببر_مهربان🐅
#قسمت_اول
قصه گو:سرکار خانم پگاه رضوی
توضیحات:از قصه های قدیمی که مامان بزرگ ها تعریف میکردند
👇🍂👇🍂👇
لطفا لینک کانال قصه های کودکانه رو برای دوستانتان ارسال نمایید تا همه از کانال تخصصی قصه های کودکانه استفاده نمایند👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#کودکانه
#شعر
ما پیرو قرآنیم
دوست صاحب زمانیم❤️
دوستاشو دوست می داریم
از دشمناش بیزاریم
او پسر فاطمه است
راست راستی عشق همه است❤️
او یاور قرآنه
منجی شیعیانه🌹
غائبِ از نظرها
چون ماه پشت ابرها🌷
آقای خوبم کجائی
مکه یاکربلائی🌸
تو عزیز زهرایی
کی از سفر میایی❤️
ما بیقرار تویم
چشم انتظار تویم🌺
•┈••🌿🌹🌿✾🌿🌹🌿••┈•
👇👇👇👇
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
#قصه_متن
عنوان قصه:تجارت هوش
در روزگاری دور، در شهر کوچکی، مردی با زن و پسرش زندگی میکرد. او از مال دنیا، چیزی نداشت. روزها کارگری میکرد و غروب مزدش را نان و خورشتی میخرید و به خانه می آورد. همیشه از اینکه نمیتواند برای خانواده اش کار بیشتری انجام دهد ناراحت بود تا اینکه غروب یک روز که کاری پیدا نکرده بود مردی جلوی او را گرفت و پرسید:
- میخواهی پولدار شوی؟
مرد فوری جواب داد: «آری.»
آن غریبه گفت: «تو یک کارگر هستی و همیشه از دستهایت استفاده میکنی و هوش خود را نیاز نداری. آیا هوش خود را به من میفروشی؟
مرد گفت: «هوش خود را ... ؟ آخر شاید جایی بدرد من بخورد.»
آن غریبه پرسید: «مثلاً در کجا بدرد تو میخورد؟»
مرد گفت: «راست میگویی. اما چه قدر آن را میخری؟»
آن غریبه یک کیسه پر از سکه را درآورد و پیش او گذاشت و آن مرد کیسه ی سکه ها را لمس کرد و هوش خود را به آن
غریبه داد و سکه ها را برداشت و به سرعت به خانه آمد.
زن و پسرش از دیدن کیسه ی سکه ها خوشحال شدند اما پرسیدند آن را از کجا آوردهای؟
او جواب داد: «هوش خود را فروخته ام.»
زن و پسرش به فکر فرو رفتند اما جوابی برای خود نیافتند که هوش را چگونه میشود فروخت. از فردای آن روز فقط سکه ها را خرج میکرد و سر کار نمی رفت و روزگار خوبی را با خانواده اش می گذراند و زن او از این که مرد خانه ی آنها، بدون فکر همین طور دارد پولها را خرج میکند به فکر فرو رفت و از پسرش خواست تا کاری کند.
پسر دنبال پدر، هر جا که میرفت. او نیز همراهش بود ولی پدرش جایی نمی رفت از کیسه سکه ای برمیداشت و نان و خورشتی میخرید و به خانه برمیگشت. پسر فکری به نظرش رسید و جلوی پدر را در بازار گرفت و گفت: «پدر بهتر نیست این سکه ها را در بازار سرمایه گذاری کنی؟»
پدر گفت: «من همین سکه ها را دارم.»
پسر گفت: «اما این سکه ها تمام میشود.»
پدر گفت: «سکه های خودم است و هیچ وقت تمام نمیشود.»
پسر از اینکه پدرش اینگونه حرف میزند تعجب کرد با خودش فکر کرد:
- پدرم چیزی را از دست داده و یا شاید بیمار شده، مگر میشود او این همه سکه به دست آورد و اینطور آنها را خرج کند؟ او همیشه از فکرها و اندیشه های خوبی صحبت میکرد. میگفت اگر پول داشته باشد چنین و چنان میکند ولی الان او اصلا فکر هم نمیکند و انگار مثل یک آدم کوکی شده است یعنی پدرم واقعا هوش خود را از دست داده و این سکه ها را به دست آورده؟ کاش پدرم سکه ها را نداشت اما آن فکرها و اندیشه های خوب را داشت.
پسر فکر میکرد و به پدرش گفت: «سکه ای به من میدهی؟»
پدرش فوری سکه ای به او داد و پسر سکه را گرفت و به بازار رفت و وقتی برگشت دوباره از پدرش سکه ای خواست، او هم سکه ای به او داد و پسر همینکه خواست به سمت بازار برود آن غریبه دوباره پیدایش شد و از پسر پرسید:
- چه کار داری میکنی؟
پسر با تعجب به مرد غریبه نگاه کرد و گفت:
- دارم پول هوش پدرم را در بازار سرمایه گذاری میکنم.
غریبه گفت: «اما این پول هیچ وقت تمام نمیشود.»
پسر جواب داد: «چرا تمام میشود. حتی اگر گنج قارون باشد.»
غریبه گفت: «تو چرا هوش خود را به ده برابر آنچه که به پدرت دادم به من
نمی فروشی.»
پسر فکری کرد و گفت: «هوش خود را به تو میفروشم.»
غریبه با تعجب پرسید: «به این سرعت تصمیم گرفتی هوش خود را بفروشی؟»
پسر گفت: «آخر پدرم را اینجوری نمیخواهم ببینم. اگر شما هوش پدرم را به او باز پس دهی من هوشم را به شما داده و فقط یک کیسه سکه بیشتر نخواهم خواست.»
غریبه به فکر فرو رفت و گفت: «قبول است.»
پسر گفت: «شما اول هوش پدرم را به او بدهید.»
غریبه گفت: «این معامله قبول نیست. تو اول هوش خود را به من میدهی و بعد من هوش پدرت و همینطور آن کیسه سکه که گفته ای را به تو میدهم.»
پسر جواب داد: «شما شاید بعد از اینکه من هوش خود را دادم. هوش پدرم را به او ندهی آن وقت چه خواهد شد؟»
غریبه گفت: «اما من این کار را نخواهم کرد.»
پسر جواب داد: «از کجا بدانم. بهتر است اول هوش پدرم را به او بدهی و وقتی کیسه سکه ها را به دست من بدهی من هوش خود را به تو میدهم.»
غریبه قبول کرد و هوش پدر را به او داد و در این موقع کیسهای سکه را به طرف پسر گرفت و پدر که هوش خود را به دست آورده بود فریاد زد:
- نه پسرم، آن کیسه را نگیر، که دیگر چیزی نخواهی داشت به جز چند سکه.
پسر دست خود را عقب کشید و کیسه ها را نگرفت و غریبه اعتراض کرد:
- تو با من معامله کردی.
پسر گفت: «بله، اما پدرم میگوید که این معامله به سود من نیست.»
غریبه گفت: «اما این به ضرر من شده.»
پسر گفت: «ولی پدر من، جلوی ضرر مرا گرفت و حالا بهتر است شما هم بروی و هوش کس دیگری را بخری.»
غریبه راهش را گرفت و رفت و پدر و پسر خوشحال به خانه برگشتند.
🍃🌼🌸🍃
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
#شعر_آموزنده
🍃برگرفته از کتاب:
چی میگن پرنده ها
امام حسین(ع) گفته به ما
🍃🌼🌸🌼🍃
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
#داستان_های_زیبای_شاهنامه
#بخش_نهم
🌼فرزندان خود را با داستانهای شیرین و کهن ایران آشنا نماییم.
در ادامه داستان های زیبای شاهنامه👇
#داستان_های_زیبای_شاهنامه
#بخش_نهم
در ادامه داستان های زیبای شاهنامه👇
سخن هر چه پرسم همه راست گوی
در قسمت قبل رستم شبانه به قرارگاه سپاه ترکان رفت تا از نزدیک وضعیت آن ها را بررسی کند و در این بازرسی شبانه و مخفیانه، سهراب را دید بی آنکه بداند پهلوان نوجوان پسر وی است و در ادامه:
از سوی دیگر سهراب هم که از زبان مادر درباره پدرش رستم، بسیار شنیده بود و می دانست که میان سپاه ایرانیان حضور دارد، سحرگاه به قصد شناسایی رستم بر مکانی بلند و مشرف به سپاه ایران رفت و هجیر را نزد خود فراخواند (هجیر همان پهلوان ایرانی بود که در قسمت های پیش در نبرد با سهراب شکست خورد و اسیر شد). سپس از هجیر خواست یک یک پهلوانان سپاه ایران را از دور نشان دهد و معرفی کند:
بیامد یکی بُرز بالا گزید
به جایی که ایرانیان را بدید
بفرمود تا رفت پیشش هجیر
بدو گفت: کژّی نیاید ز تیر
سهراب به هجیر هشدار داد که به درستی پهلوانان ایرانی را معرفی کند و نامشان را بگوید:
سخن هر چه پرسم همه راست گوی
متاب از ره راستی هیچ روی
سپارم به تو گنج آراسته
بیابی بسی خلعت و خواسته
ورایدونکه کژّی بُوَد رایِ تو
همان بند و زندان بُوَد جایِ تو
هجیر به ظاهر اطاعت کرد. سهراب از دور بر اساس شکل خیمه ها و پرچم ها و جای پهلوانان، نام آن ها را می پرسید:
همه نامداران آن مرز را
چو طوس و چو کاووس و گودرز را
ز بهرام وز رستم نامدار
ز هر که ت بپرسم به من برشمار
تا اینکه سهراب پهلوانی با درفش اژدها نشان و با شکوه و عظمت را دید و نامش را از هجیر پرسید و او کسی نبود جز رستم که سهراب هرگز ندیده بودش:
نه مرد است ز ایران به بالایِ او
نه بینم همی اسپ همتای او
درفشی پدید اژدها پیکر است
بر آن نیزه بَر شیر زرّین سر است
اما هجیر نه تنها نام رستم را به سهراب نگفت بلکه سعی کرد هویت وی را پنهان کند:
چنین گفت کز چین یکی نامدار
به نُوّی بیامد بَرِ شهریار
بپرسید نامش ز فرّخ هجیر
بدو گفت نامش ندارم به ویر
بدین دژ بُدَم من بدان روزگار
کجا او بیامد بَرِ شهریار
غمی گشت سهراب را دل از آن
که جایی ز رستم نیامد نشان
نشان پدر جُست با او نگفت
همی داشت آن راستی در نَهُفت
سهراب غمگین از اینکه نامی از رستم به میان نیامد باز از هجیر سراغ وی را گرفت:
بدو گفت سهراب کاین نیست داد
ز رستم نکردی سخن هیچ یاد
کسی کو بُود پهلوان جهان
میان سپه درنماند نهان
و هجیر دوباره سهراب را گمراه کرد و گفت شاید رستم برای بزم به زابلستان رفته باشد:
چنین داد پاسخ مر او را هجیر
که شاید بُدَن کآن گَوِ شیرگیر،
کنون رفته باشد به زاولسِتان
که هنگام بزم است بر گلسِتان
سهراب به هجیر گفت در صورت معرفی رستم به تو پاداش فراوان خواهم داد و اگر پنهانکاری کنی تو را مجازات خواهم کرد:
اگر پهلوان را نمایی به من
سرافراز باشی به هر انجمن
تو را بی نیازی دهم در جهان
گشاده کنم گنج های نهان
ورایدونکه این راز داری ز من
گشاده بپوشی به من بر سخن
سرت را نخواهد همی تن به جای
نگر تا کدامین به آیدت رای!
و هجیر همچنان وجود و هویت رستم را از سهراب پنهان می کرد و با خود می اندیشد که اگر سهراب، رستم را شناسایی کند با وی نبرد و او را شکست می دهد و تخت پادشاهی ایران را در هم می شکند، بنابراین اگر من کشته شوم بهتر است از اینکه پادشاهی ایران به خطر بیفتد:
به دل گفت پس کار دیده هجیر
که گر من نشان ِ گَوِ شیرگیر،
بگویم بدین تُرک ِ با زور دست
چنین یال و این خسروانی نشست،
از ایران نیاید کسی کینه خواه
بگیرد سرِ تختِ کاووس شاه
هجیر با دیدن اصرار سهراب در یافتن نام و نشان رستم و برای منصرف کردنش، به او گفت که نباید در پی رستم باشی زیرا وی تو را از بین خواهد برد و توانایی مقابله با چنین پهلوانی را نداری:
به سهراب گفت این چه آشفتن است
همه با من از رستمت گفتن است؟
نباید تو را جُست با او نبرد
برآرد به آوردگاه از تو گَرد
این داستان ادامه دارد...
🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh