بوی بهشت
شیرا تازه از خواب بیدار شده بود. کش و قوسی به بدن قوی و نیرومندش داد. صدای قاروقور شکمش را شنید. یال طلا را دید. گوشه ای نشسته بود، یالش را با پنجه هایش شانه می کرد و در فکر بود!
از همان جا صدا کرد:«اهای یال طلا چی شده اول صبحی؟ توی فکری؟ نکنه تو هم از گرسنگی کم آوردی!»
یال طلا سرش را کمی بالا آورد و گفت:«گرسنه که هستم دو روزه هیچی نخوردیم!» پنجه هایش را بیرون آورد و گفت:«خسته شدم از این قفس! دلم زندگی میخواد دلم آزادی میخواد!»
نگاهی به دوستانش کرد که گوشهی قفس آرام باهم بازی میکردند. شیرا یالش را تکان داد و گفت:«بازم خوبه تنها نیستیم ما شیش تا همیشه با هم هستیم!»
یال طلا دمش را تکان داد و گفت:«کاش بیرون از این قفس با هم بودیم!»
شیرا جلو رفت. کنار یال طلا نشست:«چی شد که یک دفعه دلت خواست بری بیرون؟»
یال طلا دماغش را بالا کشید و گفت:«بوی گل به مشامم رسیده! یه بوی خوب از صبح اینجا پیچیده، تو حس نمیکنی؟»
شیرا دماغش را چندبار بالا کشید و گفت:«به به... راست میگی چه بوی خوبی میاد!»
یال طلا صدایی شنید. یالش را تکاند و گفت:«گوش کن یه صدایی میاد!»
شیرا گوش تیز کرد. در باز شد. چند نفر وارد شدند و کنار قفس ایستادند. یال طلا جلو رفت، رو به شیرا گفت:«بو نزدیکتر و بیشتر شد!»
شیرا به مردبلند قد که لباس سفیدی پوشیده بود اشاره کرد:«بوی گل از امام هادیه (علیه السلام)!»
چشمان یال طلا برقی زد:«چقدر آرزو داشتم امام رو از نزدیک ببینم!»
شیرا با چشمان گرد پرسید:«نکنه داریم خواب می بینیم؟!»
یال طلا که چشم از امام(علیه السلام) بر نمیداشت گفت:«خواب نیست ما بیداریم!»
یال طلا یک دفعه از جا پرید:«نگاه کن امام دارن میان توی قفس!»
امام هادی(علیه السلام) از پله های نردبان بالا رفت و وارد قفس شد. همه جا بوی یاس پیچیده بود. شیرا و یال طلا جلو رفتند. بقیه ی شیرها هم به سمت امام (علیه السلام) دویدند.
یال طلا کنار پای امام(علیه السلام) نشست. امام هادی (علیه السلام) بر سر شیرها دست میکشید. یال طلا چشمانش را بسته بود و خودش را توی بهشت میدید. متوکل از بیرون قفس صدا زد:«یا ابوالحسن بیایید بیرون کافیه!»
یال طلا با چشمانی پر اشک به رفتن امام(علیه السلام) نگاه میکرد. شیرا چشمانش را بست:«انگار خواب میدیدم، چه خواب شیرینی بود!»
یال طلا یالش را تکان داد و گفت:«خواب نبودی ما امام(علیه السلام) رو از نزدیک دیدیم»
#باران
#شهادت_امام_هادی (علیه السلام)
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌈🧦 داستان جوراب ها 🧦🌈
« ساق کوتاه » یک جوراب خوشگل و سفید ، دور دوزی شده با گلهای ظریف و کوچک صورتی رنگ بود . یک روز یک مامان که از زیبایی و ظرافتش خیلی خوشش آمده بود او را به همراه خواهر دوقلویش انتخاب کرد و آنها را برای دخترش خرید . از آن روز به بعد او بیشتر وقتش را لوله شده توی یک کشوی تاریک ، یا بعضی وقتها هم توی یک کفش براق با یک پای چپ می گذراند .
بدبختانه برای « ساق کوتاه » هیچوقت هیچ اتفاق خاصی نمی افتاد . نه توی کشو ، نه توی کفش که خیلی آرام فقط راه مدرسه را طی می کرد . بعضی وقتها انگشت شست پا ، یک پیچ و تابی به خودش می داد ، ولی معلوم بود که او هم زیاد اهل بازی و تفریح نیست . به همین خاطر خیلی حوصله اش سر رفته بود و زندگی اش خیلی یکنواخت شده بود .
او همیشه خواب یک زندگی پر هیجان را می دید ؛ دوست داشت یک روز را با یک پای چپ بازیگوش داخل کفشی که همه اش توی چاله های پر از آب می پرد ، با کفش های دیگر مسابقه می دهد ، و گاهی وقتها هم انگشت های دیگران را لگد می کند ، بگذراند !
اما « ساق بلند » یک جوراب بلند سبز رنگ با دو خط سفید رنگ نزدیک لبه اش بود که توی کشوی بغل دستی زندگی می کرد . توی این کشو کمی به هم ریخته و بی نظم بود ولی لااقل او را با خواهر دوقلویش توی همدیگر مچاله نکرده و یک گوشه نینداخته بودند . او می توانست توی کشو وول بخورد و با بغل دستی هایش هر چقدر که می خواهد حرف بزند .
دو بار در هفته ، یک دست کوچک و تر و فرز ، تمام کشو را زیر و رو می کرد و « ساق بلند » را از توی آن در می آورد . بعد یک پای راست را توی آن می گذاشت و لبه های آن را تا زیر زانوهایش بالا می کشید . بعد آن پا می رفت توی یک کفش بند دار . او از اینکه دوستش انگشت شست را که مدام ورجه وورجه می کرد و شکم او را غلغلک می داد ، پیدا می کرد خوشحال بود . معمولاً با یک بازی شاد و پر چنب و جوش شروع می کردند : کفش شروع می کرد و به سرعت می دوید ، می پرید ، می ایستاد ، شوت می کرد ، دوباره به راه می افتاد ، به عقب برمی گشت ، خلاصه به خودش بد نمی گذراند !
در این مدت ، به « ساق بلند » هم بد نمی گذشت ، اما در آخر کاملاً خیس و حتی از خود کفش هم کثیف تر می شد !
تا اینکه یک روز مثل همیشه ، آن دستهای کوچک و تر و فرز توی کشو دنبال خواهر دوقلوی ساق بلند می گشتند . همه چیز را زیر و رو کردند اما نتوانستند او را پیدا کنند . بالاخره بدون اخطار قبلی ، شیرجه رفتند توی کشوی همسایه و اولین جفت جورابی را که پیدا کردند بیرون کشیدند . « ساق کوتاه » حتی فرصت آخ گفتن هم پیدا نکرد و تا بفهمد چه اتفاقی افتاده ناگهان خودش را توی یک کفش بند دار پر از گل و لای و خیلی خیلی بدبو دید ! اما برایش مهم نبود . او از اینکه با یک پای چپ بازیگوش و شیطون ، و یک انگشت شست پا که مدام ورجه وورجه می کرد و شکم او را غاغاک می داد ، آشنا می شد ، خیلی خوشحال بود ! تا اینکه ناگهان کفش شروع کرد به پرش توی چاله های پر از آب و مسابقه دادن با کفش های دیگر ؛ حتی یک عالمه انگشت را له کرد ! خلاصه کلی ماجرا برای « ساق کوتاه » درست کرد .
از آن روز « ساق کوتاه » زیبا دیگر سفید سفید نیست ، و آن گلهای کوچک صورتی رنگ دور دوزی شده اش . . . چه جوری بگویم . . . کمی پژمرده شده اند ! البته این همه ماجرا نیست ؛ او با « ساق بلند » که هفته ای دو بار توی ماشین لباسشویی با او ملاقات می کند آشنا شده . آنها لحظات خوشی را با هم توی آن ماشین می گذرانند و دیگر هیچکدام آرزوی پرش توی چاله های پر از گل و لای ، و لگد کردن انگشتان دیگران را ندارند !
#قصه_متنی
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
💕🌸 یا مهدی 🌸💕
تو یک گل معطری یا مهدی
از همه گل ها بهتری یا مهدی
تو گل خوب نرگسی یا مهدی
خوشبو تری از اطلسی یا مهدی
امام باغ و شبنمی یا مهدی
برای من تو همدمی یا مهدی
تویی تو یار و یاورم یا مهدی
دستی بکش روی سرم یا مهدی
💕یا مهدی یا مهدی 💕
#شعر
╲\╭┓
╭🌸 💕
┗╯\╲
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
خرس كوچولو می خواست شبیه هدهد باشه.MP3
36.93M
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
🐻 کوچولو میخواست شبیه هدهد باشه
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌿🐜 آشی که ننه سوسکه پخت🐜🌿
یکی بود ،یکی نبود.یک ننه سوسکه مهربان، دلش قد آسمان.یک بچه داشت ناز و تپل،مثل یک دسته گل
خیلی دوسش داشت.هر چه که میخواست،« نه »نمیگفت.
یه روز سوسک تپلی گفت :«ننه،ننه،من آش میخوام.میپزی برام؟؟»
ننه سوسکه گفت:«می پزم برات،عزیز دلم ، دسته ی گلم»
بعد هم کاسه ای برداشت و رفت توی انبار، تا عدس ، نخود و لوبیا بیاورد.دید عدس دارد اما نخود و لوبیا ندارد.عدس را ریخت تو کاسه اش.سراغ بچه اش آمد و گفت:«ننه جان،پاشو برو در خانه ی همسایه ها، بگو اگر نخود دارید یا لوبیا قرض بدهید کمی به ما.»
تپلی قبول کرد و رفت سمت همسایه ی راست دستی که خاله مورچه بود. در زد و منتظر شد.وقتی که در باز شد،گفت:«سلام و علیکم خاله مورچه جان. ننه ام سلام رساند و گفته اگر نخود دارید یا لوبیا قرض بدهید کمی به ما.»
خاله مورچه توی خانه اش نخود و لوبیا داشت اما توی دلش مهربانی نداشت. با خودش فکر کرد اگر بدهم خودم کم می آورم.این بود که گفت:« نه ندارم.تمام شده،ببخشیدم .اگر داشتم،می دادم.»بعد هم در را بست و رفت توی خونه.سوسکی تپلی راه افتاد و رفت در خانه سمت چپی ، که بی بی پینه دوز بود.در زد و گفت:«سلام به بی بی پینه دوز،مزاحمم این وقت روز . امده ام قرض بگیرم ازشما اگر دارید کمی نخود یا لوبیا.»
بی بی پینه دوز توی خانه اش نخود و لوبیا داشت اما توی دلش مهربانی نداشت. با خودش فکر کرد اگر بدهم خودم کم می آورم. این بود که گفت:« نه ندارم. تمام شده،ببخشیدم . اگر که داشتم میدادم .» سوسک تپلی با دست خالی برگشت به خونه،پیش ننه سوسکه و گفت :«ننه جان،همسایه ها هم مثل ما نه نخود دارند و نه لوبیا.»
ننه سوسکه آهی کشید و گفت :«حیف شد اگرداشتند چه خوب میشد. اما عیب نداره ننه جان شُکر خدا عدس دارییم تو خونه مان .با همین عدس آشی میپزم خوشمزه🍵.»
دیگ را گذاشت رو اتش . عدس را ریخت توآبش.نمک به آن،یکم زد.به هم زد و به هم زد.
بالاخره اش پخته شد.بویش توی خونه ننه پیچید.از خانه بیرون رفت و به خانه ی همسایه رسید.ننه سوسکه یک کاسه اش کشید داد به دست بچه اش .بعد هم یک کاسه برای خودش کشید .خواست بخورد ،اما نخورد.
باخودش گفت:«ای وای،چه نامهربانم من! به فکر خودم هستم،به فکر همسایه ها نیستم.»
آنوقت کاسه آش خودش را به زمین گذاشت دو تا کاسه تمیز برداشت . هر دو را پر از آش داغ کرد.کاسه ها را به دست پسرش داد و گفت:«ننه جان،سوسک تپلم،دسته گلم،پاشو این کاسه ها رو بردار وببر یکی را بده خاله مورچه یکی دیگرو بده خاله بی بی پینه دوزبگو قابل شما را ندارد،ببخشید که آشمان نخود و لوبیا ندارد.»
سوسک تپلی کاسه ها را گرفت و برد به در خانه ی همسایه ها داد و همان را گفت که ننه اش گفته بود.
خاله مورچه و بی بی پینه دوز،کاسه های آش را گرفتند و خجالت کشیدند.توی دلشان گفتند :«چه بد کردیم!به ننه سوسکه که اینقدر مهربان است، نامهربانی کردیم.»
بعد هم آش ها را خوردند و ظرف های ان ها را پر از نخود و لوبیا کردند و فرستادند به در خانه ننه سوسکه به خودشان هم قول دادند که انبار دلشان را پر از مهربانی کنند.
#قصه
╲\╭┓
╭🐜🌿
┗╯\╲
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قزل آلای كوچولو(1).MP3
31.63M
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
🐟 قزل آلای کوچولو
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🍼🐰خرگوشک ناز نازی🐰🍼
خرگوشک ناز نازی
رفتی تو ماشین بازی
بالای تپه رفتی
با گاز و دنده رفتی
پایین و تو ندیدی
مثل یه جت پریدی
آخ وآخ وآخ خبردار
خرگوشه گشته بیمار
سروپاهاش شکسته
اون شده خیلی خسته
براش سرش رو بستم
یه شیشه شیر تو دستم
میدم بهش بادقت
اون میخوره با لذت
#شعر_متنی
╲\╭┓
╭🐰🍼
┗╯\╲
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#نکته_تربیتی
به فرزندتان قولهای بیپایه ندهید:
قولهایی که میدانید از اساس امکان اجرای آن نیست را ندهید و همچنین از شکستن قول خود بپرهیزید و درصورت انجام آن، حتما برای فرزندتان توضیح دهید با این کار به او نشان میدهید که برایش ارزش قائل هستید. اگر خواهان آن هستید که فرزندی با شخصیت و مثبت اندیش و محترم داشته باشید، حتما به این مورد عمل کنید.
درصورت تکرار شکستن قول و قرار، کودک کمکم میآموزد که به محیط اطراف خود و انسانها بیاعتماد شود و این مسئله در بزرگسالی به او لطمات جبرانناپذیری وارد میسازد.
╲\╭┓
╭💜⭐️
┗╯\╲
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🍊🍎لالایی🍎🍊
راحت جان دلبرم
بهای ناز تو رو
هر چی باشه می خرم
لالا لالا نازنین
برای من بهترین
با چشای قشنگت
گلهای نازو ببین
لالا لا گل مینا
شکر خدا یکتا
عطا نموده بر ما
نوگلی نازو زیبا
لالا لا گل پونه
غم تو دلت نمونه
تویی برای مادر
نفس، عزیز دردونه
لالا لا کودک من
دختر کوچک من
فدای اون اداهات
تویی عروسک من
لالا عزیز دلبند
باشه همیشه لبخند
رو غنچه ی لبانت
چشماتو حالا ببند
#لالایی
🍊
🍎🍊
🍊🍎🍊
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
یک آیه یک قصه.MP3
22.36M
#قصه_شب
#قصه_صوتی
#یک_آیه_یک_قصه
🍂 عنوان قصه:
🌸 میخواد زلزله بیاد
🍃اشاره به آیه۶ سوره مبارکه حجرات
یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا إِن جَاءَکُمْ فَاسِقٌ بِنَبَإٍ فَتَبَیَّنُوا أَن تُصِیبُوا قَوْمًا بِجَهَالَةٍ فَتُصْبِحُوا عَلَی مَا فَعَلْتُمْ نَادِمِینَ
🌸🍃🍂🌼🌸🍃🍂🌼
کانال قصه های تربیتی کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🌸🌼🌸🌼🌸🌼
🍃آدرس کانال قصه های تربیتی کودکانه جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4