eitaa logo
قصه های کودکانه
34.5هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
917 ویدیو
324 فایل
قصه های زیبا،تربیتی و آموزنده کودکانه 🌻مطالب کانال را با ذکر آدرس کانال ارسال نمایید 🌻ارتباط باما: @admin1000 🌸 کانال تربیتی کودکانه 👇 @ghesehaye_koodakaneh کتاب اختصاصی کودکانه👇 https://eitaa.com/ketabeh_man تبلیغات👇 https://eitaa.com/tabligh_1000
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸واسطه یک روز سرد زمستانی بود. عیسی داشت به مدرسه می‌رفت که از کنار کودکی فقیر گذشت. آن کودک حتی یک کت هم برای پوشیدن نداشت. کفش هایش کهنه و پاره و خیس بود. عیسی تحت تاثیر این صحنه قرار گرفت. پدر عیسی هم ثروتمند نبود اما می‌توانست نیازهای عیسی را تامین کند. عیسی تصمیم گرفت که دنبال پسرک فقیر برود. از اینکه دید پسرک به همان مدرسه ای می‌رفت که او نیز آنجا درس می‌خواند، متعجب شد. عیسی تشخیص نداده بود که آنها هم مدرسه ای بودند و او را قبلا در مدرسه ندیده بود. او می‌خواست بداند که چگونه می‌تواند به پسرک کمک کند. چکمه ای که عیسی به پا داشت اکنون دو سال بود که او می‌پوشید. به علاوه او چکمه‌ی اضافی هم نداشت که به پسرک بدهد. در زمان ناهار دوباره پسرک را دید و از او پرسید که می‌خواهد با هم دوست باشند. خیلی زود این دونفر دوستان بسیار خوبی شدند. پدر پسرک دو سال پیش مرده بود و او با مادر و دو خواهر کوچکش زندگی می‌کرد. خانواده‌ی او تازه به این محله منتقل شده بودند. آن روز عیسی غذای خود را با پسرک تقسیم کرد. بعداز ظهر آن روز عیسی از پدرش پرسید: "معلم مان امروز به ما یک مشق داد. ما باید بفهمیم که چگونه می‌توانیم به فقرا کمک کنیم. " پدرش به او ایده داد و چند راه را به منظور کمک به فقرا به او نشان داد. روز بعد، عیسی به "بنیاد کمک به فقرا" در محله شان رفت. آنجا مردی را دید که صورت بسیار مهربانی داشت. عیسی راجع به شرایط دوستش با آن مرد صحبت کرد و درخواست کمک کرد. مرد از کاری که عیسی کرده بود بسیار خوشحال شد و به او برای این عملش تبریک گفت. او به عیسی گفت که محل زندگی او را پیدا کن و سپس گفت: "هم خداوند قادر و هم پیامبرمان کودکانی مثل تو را دوست دارند. تو در راستای این حدیث عمل کردی که: "کسی که برای عمل خیر واسطه می‌شود توسط خداوند چنان پاداش داده می‌شود که گویی او این کار خیر را خودش انجام داده است. " (ان الدال علی الخیر کفاعله) 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌼قایم موشک احسان مشغول بازی قایم موشک با دوستانش بود. زمانی که نوبت قایم شدنش شد، او جایی برای مخفی شدن پشت درخت بلوط نزدیک خیابان یافت. پیدا کردن او در آنجا کار بسیار سختی بود! در این زمان، پیرمردی با سبیل سفید به سمت او آمد. آن مرد غریبه بود. پیرمرد گفت: "پسرم، می‌تونی کمکم کنی و مسیر را بهم بگی؟" احسان چرخید و انگشت خود را بر روی لبان خود گذاشت و به پیرمرد اشاره کرد که پیرمرد باید ساکت باشد. پیرمرد نفهمید که چرا باید ساکت می‌بود و با تعجب به احسان نگاه کرد. او پرسید: "چرا از من می‌خواهی ساکت باشم؟ من از تو یک سوال پرسیدم. اگر پاسخ را می‌دانی به من بگو و اگر نمی دانی سر خود را تکان بده. من نمی توانم بچه‌های داخل شهر را درک کنم. آن‌ها عجیب هستند، " مرد پیر دلخور شد و گله کرد. وقتی که یکی از بچه‌ها دید که پیرمرد دارد با کسی در پشت درخت صحبت می‌کند فهمید که کسی باید آنجا مخفی شده باشد. به آهستگی به آنجا نزدیک شد. پیرمرد که داشت صبر خود را از دست می‌داد گفت: حتما کسی به این بچه‌ها حدیثی را که در ادامه آمده یاد نداده است: "دادن آدرس به کسی که دنبال جایی است کار ثوابی است. " «من هدی زقاقا کان له مثل عتق رقبه» او چرخید و راه افتاد. احسان از آن کاری که انجام داده بود شرمنده شد. او بازی را از یاد برد و به دنبال پیرمرد افتاد و عذرخواهی کرد. سپس او را به جایی که می‌خواست برد. 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌼عنوان:بازی خراب کن در بیشتر اوقات ابراهیم پسر خوبی بود. او فقط یک ایراد داشت. او خیلی ستیزه جو بود و دوستان او این ویژگی بدش را دوست نداشتند. یک روز در پاییز همه‌ی بچه‌ها کنار برکه نشسته بودند و راجع به دریاها و برکه‌ها صحبت می‌کردند. آن‌ها می‌گفتند که دریاها عمیق تر و سردتر از برکه‌ها هستند. مثل همیشه ابراهیم نظری مخالف داشت. این دفعه بچه‌ها با او بحث نکردند زیرا حالا دیگر او را به خوبی می‌شناختند. آن‌ها شروع به پرتاب سنگ کردند. سنگ‌های صاف روی آب آبی مانند پرنده‌های در حال پرواز سر می‌خورد. جعفر قادر به انجام این کار بهتر از هر کس دیگری بود و سنگ‌های او تا مسافت‌های طولانی تری نسبت به بقیه در سطح آب حرکت می‌کرد. ابراهیم که حسودیش گرفته بود گفت: "بگذار به سنگ هات نگاه کنم. " جعفر دستش را باز کرد و سنگ‌ها را به ابراهیم نشان داد. سنگ‌های او متفاوت از سنگ‌های بقیه نبود. اما ابراهیم بازی خراب کن بود و همیشه به دنبال بهانه برای شروع دعوا بود. "اوه، تو نازک ترین سنگ‌ها را انتخاب کرده ای. البته این سنگ‌های نازک دورتر پرتاب می‌شوند. " جعفر هم که بچه‌ی آسان گیری بود گفت: "خیلی خوب، چرا سنگ هامون رو با هم عوض نکنیم؟ تو سنگ‌های من را بردار و من مال تو را. " اما نتیجه همان شد که قبلا بود. حیدر لنگ که در تصادف آسیب دیده بود به ابراهیم نزدیک شد. به آرامی به او گفت: "تو امروز حالت خوب نیست. خوش شانس هم نیستی. " ابراهیم که عصبانی شده بود چون نتوانسته بود سنگ را خوب پرتاب کند به حیدر فریاد زد: "تو چی میدونی آدم چلاق!" بقیه‌ی بچه‌ها از دست ابراهیم ناراحت شدند. همه‌ی بچه‌ها حیدر را دوست داشتند و از اینکه کسی با او بدرفتاری کند بدشان می‌آمد. آنها به ابراهیم گفتند که خیلی ناعادل و بدرفتار هست. رفتار ابراهیم برخلاف این حدیث از پیامبرمان بود: "با برادر و خواهر مسلمان خود دعوا نکنید! آن‌ها را مسخره هم نکنید!" (لا تمار اخاک و لا تمازحه) 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌸کاسب طمع کار   درزمانهای قدیم مرد ثروتمندی بود که گوسفندان زیادی داشت، او برای گله اش چوپانی گرفته بود چوپان مرد درستکاری بود و ازمال حرام دوری می کرد. چوپان هرروز غروب پس از این که گله را از چراگاه می آورد، آن ها را داخل آغل می کرد، سپس شیر بزها را می دوشید و به صاحب گله تحویل می داد. صاحب گله شیرها را گرفته داخل آن ها آب می ریخت تا بیشتر شوند و بتواند پول بیشتری بدست بیاورد و به چوپان می داد تا به شهر ببرد و بفروشد، چوپان از این کار او خیلی ناراحت می شد. بالاخره یک روز از او پرسید: چرا داخل شیرها آب می ریزید؟ من دوست ندارم این شیرها را به مردم بفروشم خواهش می کنم این کاررا نکن، به بندگان خدا خیانت نکن این کار حرام است و عاقبت خوبی ندارد. صاحب گله خندید و به تمسخر گفت: کدام حرام؟ کدام حلال؟ مگر تا به حال کاسبی نکرده ای؟کاسب باید زرنگ باشد. این هارا گفت و به کار خود ادامه داد مدتها گذشت تا این که شبی از شبهای فصل بهار، چوپان در زمانی که گله را از دره عبور می داد، به وسط دره که رسید احساس کرد خیلی خسته است با خود گفت: بهتر است کمی استراحت کنم. پس گوسفندان را همان جا خواباند و از بلندی کوه بالا رفت و روی سبزه ها دراز کشید و به خواب عمیقی فرو رفت نیمه های شب آسمان غرید و رعد و برق شدیدی زد و به دنبالش باران شدیدی شروع به باریدن کرد. چوپان با ریزش شدید باران که به سرو صورتش می خورد از خواب بیدار شد و صدای گوسفندان را شنید که در تاریکی شب با ریزش باران و رعد و برق در هم آمیخته شده بود طولی نکشید که آب باران تبدیل به سیل شد و تا چوپان خواست تا از بالای تپه به پایین بیاید سیلی که از بالای کوه به پایین روانه شد تمام گوسفندها را با خود برد. باران به کوه می زد و صخره ها و سنگ ها به داخل دره ریزش می کردند چوپان به هر زحمتی بود خود را از چنگال مرگ نجات داد و دوان دوان و نفس زنان خود را به شهر نزد صاحب گله رساند. صاحب گله وقتی سر و وضع آشفته و نگران او را دید، پرسید: چرا دست خالی آمدی؟پس شیرها کو؟ چوپان سرش را پایین انداخت و با ناراحتی همه ماجرا را تعریف کرد و در آخر گفت: چقدر به شما گفتم که داخل شیرها آب نریزید، اما توجه نکردید. دیشب تمام آب هایی که به تقلب داخل شیرها ریخته بودید جمع شد و تمام گوسفندها را با خود برد. 🌼امام حسین علیه السلام در روز عاشورا خطاب به دشمنان فرمودند :شما را به رستگاری هدایت می‌کنم و اگر بپذیرید رستگار می شوید و و اگر نشنوید، همه‌تان گناه‌کار خواهید بود. شمااز امر من سرپیچی کردید و سخنان مرا نشنیدید، زیرا شکم‏هایتان الآن پر از حرام است. (چون لقمه حرام خورده‌اید ، چیزی نمی‌فهمید و هیچ عبادتی از شما اثر نمی‌کند و باعث نمی‌شود که به حرفای من گوش دهید). (بحارالأنوار 45) 🔹 ارسال مطالب کانال فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز است. 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
درخت گیلاس 🍒 کندال و آیسان از درخت گیلاس بالا رفتند و شروع به خوردن تمام گیلاس‌های رسیده کردند. کندال متوجه شد که گیلاس‌های متصل به نوک شاخه رسیده تر به نظر می‌رسند. آیسان به کندال به منظور منصرف کردن او از رفتن به طرف شاخه‌های نازک گفت: "آن شاخه‌ها نازک به نظر می‌رسند و وزن تو را تحمل نمی کنند. این گیلاس‌ها هم به اندازه‌ی آن گیلاس‌ها خوب هستند. " اما کندال گوش نکرد. او نمی توانست به چیزی جز آن گیلاس‌ها فکر کند. او به طرف شاخه‌های بیرونی نازک درخت خیزید. خیلی زود او خود را روی زمین همراه با یک شاخه‌ی شکسته یافت. او نه تنها یک شاخه‌ی بزرگ از درخت را شکانده بود بلکه پای خودش نیز شکسته بود. او مجبور شد که هفته‌های بسیاری در خانه بماند. او فقط می‌توانست به بچه‌ها بنگرد که از درخت بالا می‌رفتند و تمام گیلاس‌ها را می‌چیدند. رفتار کندال خیلی حریصانه بود، مگه نه؟ یک حدیث تامل برانگیز از امیر المومنین علیه السلام می‌گوید: قُرِنَ الطَّمَعُ بِالذُّلِّ .  طمع با خوارى قرين شده است . 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🍃پسر شجاع در روزگاران کهن، راهزنان در گوشه‌ی راه‌ها به منظور سرقت افراد کمین می‌کردند و آن‌ها را به عنوان برده در بازارهای برده فروشی می‌فروختند. یک روز، پیرمردی فقیر توسط راهزنان دزدیده شد. رهبر راهزنان به پیرمرد گفت: "اگر نمی خواهی که تو را در بازار بردگان بفروشیم تو باید برای ما صد سکه‌ی طلا بیاوری و تنها در این صورت است که تو را رها می‌سازیم. " پیرمرد نامه ای به خانواده اش نوشت: "من می‌دانم که شما به اندازه کافی پول ندارید که مرا آزاد سازید. من این نامه را برای شما می‌نویسم تا شما بفهمید که چه بر سر من آمده است. " پیرمرد پسری شجاع با قلبی مهربان داشت. وقتی که او نامه‌ی پدرش را دریافت کرد به نزد راهزنان رفت و گفت: "اوه، سرور من، من می‌دانم که شما پدرم را مادامی که پول را به شما ندهم آزاد نمی کنید و من هم از شما این درخواست را نمی کنم. اما شما می‌بینید که او پیرمردی فقیر و ضعیف است. اگر شما او را بفروشید هیچ وقت پول خوبی به دست نمی آورید. مرا به جای او بگیرید و بفروشید. بدین ترتیب پول بیشتری به دست خواهید آورد. راهزنان از این پیشنهاد خوششان آمد. اما گفتند که باید ابتدا از رهبرشان اجازه بگیرند. رهبرشان آنچه را شنیده بود نمی توانست باور کند. او به پسر شجاع با تحسین نگاه کرد و گفت: "پس هنوز هم پسران شجاعی بر روی زمین هستند. چقدر عجیب! من حاضرم خود را قربانی کنم تا این چنین پسر شجاعی را داشته باشم. بیا، من زندگی پدرت را به خاطر تو می‌بخشم. تو و پدرت هر دو آزادید. " پیرمرد و پسرِ شجاعش هر دو به خانه بازگشتند و از نتیجه‌ی حادثه بسیارخوشحال بودند. 🍃این داستان یادآور حدیثی از پیامبر است: فرزند نمی تواند حقی که پدرش بر گردنش دارد را ادا کند. تنها مگر او پدرش را اسیری بیابد و آزادش کند و در این صورت حقش را به طور کامل ادا کرده است. " لای یجزی ولد والدا الا ان یجده مملوکا فیشتریه فیعتقف. 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌸بچه‌ی باهوش سه زن با زنبیل هایی که در دست داشتند از بازار برمی گشتند. آنها روی صندلی به منظور استراحت نشستند. و شروع به صحبت کردن راجع به فرزندانشان کردند. اولین زن گفت: که چقدر پسرش فعال است به طوری که می‌تواند چند دقیقه بر روی دستانش راه برود. دومی گفت: که پسرش می‌تواند به خوبی خوانندگی کند و او از آوازخوانی پسرش لذت می‌برد. سومی تنها گوش داد. دو زن دیگر از او پرسیدند که چرا چیزی نگفتی. او گفت: "پسر من ویژگی خاصی ندارد که به آن افتخار کنم. " پیرمردی که داشت از آنجا می‌گذشت حرف آن‌ها را شنید و تصمیم گرفت که به دنبال آن‌ها برود. وقتی آن زنها به خیابانی که در آنجا زندگی می‌کردند رسیدند به منظور استراحت دوباره متوقف شدند و زنبیل هایشان را روی زمین گذاشتند. فرزندانشان آن‌ها را دیدند و به طرف مادرهایشان دویدند. پسر زن اول داشت پشتک می‌زد. پسر زن دوم مشغول خواندن آهنگ مورد علاقه‌ی مادرش شد. هر سه زن او را تشویق کردند. پسر زن سوم آمد و از مادرش پرسید: "مادر می‌خواهید به شما کمک کنم؟" و زنبیل را برداشت. زن‌ها پیرمرد را متوقف کردند و از او در مورد فرزندان با استعدادشان سوال پرسیدند. پیرمرد گفت: "من تنها یک پسر باهوش دیدم. او کسی است که به طرف مادرش دوید تا به او کمک کند و زنبیلش را ببرد. او در راستای حدیثی از پیامبر عمل کرده است: "من به شما توصیه می‌کنم که به مادرتان خدمت کنید. " ((اوصی امرا بامه)) 🌸🍂🌼🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌸خودنویس جلال پسر نجاری فقیر بود. او گوشه‌ی خیابان نشست و گریه می‌کرد چون خودنویس خود را گم کرده بود. مرد شیک پوشی داشت از آنجا می‌گذشت. متوقف شد و از جلال پرسید چه شده است. وقتی مشکل را شنید دست در جیب خود کرد و خودکاری از آن بیرون آورد و پرسید: "آیا این خودکاری است که تو گم کردی؟" جلال گریه‌ی خود را کنترل کرد و گفت: "نه، این مال من نیست. خودکار من به خوبی خودکار شما نبود. " مرد به تحسین صداقت جلال پرداخت. "چون تو پسری صادق هستی و حقیقت را می‌گویی من به تو این خودکار را پاداش می‌دهم. لطفا این را بپذیر. " پیامبر مهربان ما در حدیث بعدی برای شما می‌گوید که پاداش راستگویان چیست: "گفتن حقیقت منجر به نیکی و نیکی منجر به بهشت می‌شود. " ((ان الصدق یهدی الی البر و ان البر یهدی الی الجنه)) 🌸🍂🌼🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🍞 نان یک روز سرد زمستانی بود. حسن داشت با نانی که از نانوایی خرید بود به خانه بازمی گشت. ناگهان او متوجه سگ ضعیف،گرسنه و بدبختی شد که آنقدر لاغر بود که استخوان هایش بیرون زده بود. سگ داشت به نان درون زنبیل حسن نگاه می‌کرد و ناله می‌کرد. حسن با دیدن صحنه‌ی این سگ رقت انگیز کاملا تحت تاثیر قرار گرفت. به خودش گفت: "اگر من نان خودم را به این سگ بدبخت بدهم مادرم گرسنه خواهد ماند". سپس تصمیم گرفت که برای رضای خدا و رفع گرسنگی سگ کاری کند. زنبیل را پایین آورد و شروع به خرد کردن نان برای سگ کرد. مردی که داشت از نانوایی باز می‌گشت آنچه حسن گفته بود را شنید. او به حسن نزدیک شد و یک قرص از نان هایش را درون زنبیل حسن قرار داد و از حرکت زیبای حسن تشکر کرد. 🔹البته حسن اگر حدیث پیامبر را شنیده بود می‌توانست برای این حادثه توجیهی پیدا کند: 🌼"صدقه باعث نقصان مال نمی شود. " ما نقصت صدقه من مال 🌸🍂🌼🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌸خسیس احسان عمویی خسیس داشت. او بسیار کم خرج می‌کرد. هیچ چیزی از پولش را نه خرج می‌کرد و نه به کسی می‌داد. به همین دلیل هیچ کس او را دوست نمی داشت. این بینوای خسیس هر چه داشت را با طلا معاوضه می‌کرد چون می‌خواست هرچه دارد را در مقابل چشمان خود ببیند. او تمام طلا را در باغچه‌ی خود قایم کرده بود. هر روز طلاها را از باغچه خارج می‌کرد و سکه به سکه‌ی آن را می‌شمرد. سپس دوباره آن‌ها را در همان جا خاک می‌کرد. یک روز، او دیگر نتوانست طلاهای خود را بیابد. یک نفر آنها را دزدید. او از بسیار عصبانی شد. احسان زمانی که از این اتفاق آگاهی یافت به دیدار عمویش رفت و گفت: "برای پول گریه نکن. مال تو نبود. اگر این پول مال تو می‌بود، تو آن را در باغچه قایم نمی کردی و آن را به نفع خود استفاده می‌کردی. " 🍃پیامبرمان درباره‌ی خساست می فرماید: فرد خسیس از خدا، بهشت و دیگر انسان‌ها دور است. البخیل بعید من الله بعید من الجنه بعید من الناس 🌸🍂🌼🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
👟کفش زمستانی طولانی و سخت بود. سعدی سردش بود چون کفش هاش پاره بود و آب وارد آن می‌شد. برای اولین بار او از فقیر بودن خانواده اش شرمنده بود. او فکر کرد که چقدر خوب می‌شد اگر آنها پول کافی برای خریدن کاپشنی ضخیم و کفش‌های خوب داشتند. یک روز سعدی داشت از مدرسه برمی گشت درحالیکه کیسه ای بزرگ در دستانش بود. او مقابل مسجد اصلی شهر درست زمانی که برای نماز عصر داشت اذان گفته می‌شد ایستاد. سعدی دوست داشت در مسجد نماز بخواند بنابراین وارد حیاط مسجد شد و در کنار فواره‌ی آب وضو گرفت. کیسه اش را روی میزی قرار داد و آستین خود را بالا زد. او می‌دانست که همه آنجا وضو می‌گیرند. او آنجا نشست و کفشش را درآورد. جوراب او کثیف و خیس بود. با عصبانیت یکی از لنگه‌های کفش کهنه اش را روی زمین انداخت. مردی را دید که داشت نزدیک او وضو می‌گرفت. این مرد یک پایش را شست و سپس ایستاد. سعدی متوجه شد که آن مرد تنها یک پا دارد. اکنون او خجالت زده شده بود. او نگران کفش هایش بود اما آن مرد فقط یک پا داشت. شاید او پول فراوان برای خرید کفش داشت، اما پول همه چیز نیست. بعد از خواندن نمازهایش، سعدی دستانش را بالا برد و دعا کرد و از خدا به خاطر پاهای قوی خود تشکر کرد. 🍃حدیث بعدی از پیامبر چقدر جالب است: همواره به کم خود قانع باشید. سپس بهترین سپاسگزار خدا خواهید بود. " «و کن قنعا تکن اشکر الناس» 🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸 🌼اولین کانال تخصصی قصه های تربیتی کودکانه👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4 😊ارزانکده پوشاک کودکانه👇 @Ghesehaye_koodakaneh
🚗ماشین حکمت دانش آموز خوبی بود. او به مدرسه‌ی راهنمایی می‌رفت. مدرسه ای که دور از خانه‌ی او بود. هر روز او با اتوبوس به مدرسه می‌رفت و برمی گشت. حکمت چند سرگرمی داشت. یکی از آن‌ها ماشین بود. در راه مدرسه، او می‌توانست مدل هر نوع ماشینی را که می‌دید به همراه کارخانه‌ی سازنده‌ی آن را بیان کند. او کمی ناراحت بود چون خانواده اش ماشین نداشتند. اما هیچ گاه راجع به این مطلب به خانواده گلایه نکرد چون می‌دانست که نمی توانند ماشین بخرند. پدرش یک نظامی بود و نمی توانست بیش تر از خرج خانواده‌ی چهار نفره‌ی خود را بدهد. درخواست ماشین از او احمقانه بود. درخواست چیزی بیش تر از توان پدر خانواده کاری ناعادلانه هم بود. احمد دوست حکمت در همان محله زندگی می‌کرد. اما او هیچ گاه با اتوبوس به مدرسه نمی رفت. او این مسیر را پیاده می‌رفت. حکمت نمی دانست که چرا احمد این کار را می‌کند. یک روز هوا سرد و بارانی بود. حکمت همراه با دوستانش منتظر اتوبوس در ایستگاه بود. احمد از جلوی آن‌ها بدون توجه به باران رد شد. حکمت پرسید: "احمد خیلی زود اتوبوس می‌رسد. چرا پیاده می‌روی؟" او در حالیکه داشت راه می‌رفت پاسخ داد: "ممنون اما من باید در مسیر اول جایی بایستم. " همین اتفاق در روزهای بعد هم چند بار روی داد. حکمت به این که چرا احمد با اتوبوس نمی رود مشکوک شد. یک روز او با مادر خود در این باره صحبت کرد. مادر حکمت خانواده‌ی احمد را به خوبی می‌شناخت. پدر احمد چند سال پیش مرده بود و شش بچه هم داشت. مادر بیچاره تلاش می‌کرد تا از طریق تمیز کردن خانه‌ی مردم پول بدست آورد و به فرزندان خود غذا دهد. احمد نمی توانست با اتوبوس به مدرسه برود چون پولش را نداشت. حکمت ناراحت و شرمنده شد. او آرزوی ماشین داشت اما هزاران آدم دیگر در همان شهر بودند که پول کافی برای غذا و خانه‌ی مناسب برای خواب را نداشتند. او از خدا برای آنچه که داشت تشکر کرد. 🍃اگر حکمت حدیث بعدی از پیامبر را شنیده بود هیچ وقت برای نداشتن ماشین احساس اندوه نمی کرد: "شما باید خود را با آنان که پایین تر از شمایند مقایسه کنید نه آنان که بالاتر از شما هستند. " «انظرو الی من اسفل منکم و لا تنظرو الی من هو فوقکم» ‌‌🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸 🌼اولین کانال تخصصی قصه های تربیتی کودکانه👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4 🌼🌼🍃🌸🌸 👈ارزانکده پوشاک کودکانه 👈کتاب اختصاصی کودکانه