🌼داستان دهه مبارک فجر🌼
در سال های گذشته کشور ایران یک شاهی داشت که خیلی زورگو بود و به همه ی مردم ظلم می کرد. شاه همیشه به فکر خودش بود و خوش گذرانی می کرد و کلی پول و زمین داشت و همیشه به مردم ایران ستم می کرد. مردم عادی کشور ایران خیلی زحمتکش بودند و برای زندگی کلی سختی می کشیدند اما نمی توانستند پولی زیادی درآورند چون شاه با زور پول آن ها می گرفت. در این روزها مردم ایران نتوانستند ساکت بمانند و خواستند از حق و حقوق خودشان دفاع کنند به همین دلیل به رهبری امام خمینی (ره) به خیابان ها می رفتند و شعار مرگ بر شاه می دادند.
شاه ظالم خیلی از مردم کشورمان را شکنجه کرد و آن ها را کشت. حتی امام خمینی (ره) را سال های زیاد از کشور ایران دور کرد. اما مردم ساکت نشدند و به کار خود ادامه دادند تا اینکه به رهبری امام خمینی(ره) در بهمن ماه شاه را فراری دادند و امام خمینی (ره) به ایران بازگشت. به همین دلیل مردم ایران هر سال در 12 تا 22 بهمن ماه که به آن دهه فجر می گویند این پیروزی را جشن می گیرند. اگر از پدر و مادر، پدربزرگ و مادربزرگ هایمان بپرسیم همه ی این خاطرات را به یاد می آوردند.
در آن زمان که شاه در ایران بود به مردم ایران خیلی سخت گذشت و در کشور حکومت نظامی بود. حکومت نظامی یعنی مردم اجازه نداشتند شب ها به خیابان بروند. نیروهای شاه در خیابان ها بودند و اگر کسی در خیابان بود او را می زدند و شکنجه می کردند. مردم زیادی در آن روز ها شهید شدند. در آن زمان شاه به دلیل مخالفت با امام خمینی(ره) او را از کشور ایران دور کرد و به یک کشور دیگر فرستاد. مردم در آن روز ها در حال قیام بودند و همیشه به خیابان ها می رفتند و شعار می دادند. شعار هایی مانند( مرگ بر شاه ) (درود بر خمینی ) (استقلال، آزادی، جمهوری اسلامی ) سر می دادند.
نیزوهای شاه مردم زیادی را شکنجه کردند و کشتند اما مردم ایران باز هم ادامه می دادند و می خواستند شاه را از ایران بیرون کنند تا امام خمینی (ره) باز گردد. این قیام که به رهبری امام خمینی بود وقتی شاه دید مردم دست از قیام برنمی دارند بسیار ترسید و پا به فرار گذاشت و از ایران فرار کرد. با فرار شاه از ایران، امام خمینی به کشور بازگشت و در فرودگاه مهرآباد مورد استقبال فراوانی از طرف مردم قرار گرفت. در آن روزها مردم کشور عزیزمان بسیار خوشحال بودند. به همین دلیل هر سال در بهمن ماه دهه فجر و 22 بهمن را جشن می گیرند.
و اینطوری شد که کشورمون هم پرچمش به نام خدا یعنی (الله) تغییر کرد و هم به انتخاب مردم اسم جمهوری اسلامی رو کشورمون گذاشته شد.
🌸🌸🌸🌸
کانال تربیتی کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
دین و ارزش های دینی_صدای اصلی_416991-mc.mp3
20.23M
#قصه_صوتی
#قصه_کودکانه
🌼 صدای پای انقلاب
🍃دین و ارزشهای دینی
#مناسبتی
#دهه_فجر
🌸🌸🌸🌸
کانال تربیتی کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
شهیدان و پیروزی انقلاب_صدای اصلی_118190-mc-mc.mp3
8.47M
#قصه_صوتی
#قصه_کودکانه
🌃 قصه شب 🌃
🌼 شهیدان و پیروزی انقلاب
🍃سامان با برادرش برای نوشتن شعار روی دیوارها شب ها بیرون می رفتند.
سال ۱۳۵۷ بود و همه از پیر و جوان برای انقلاب تلاش می کردند. سامان و برادرش هم مثل بقیه مردم در حکومت نظامی به خیابان رفته بودند
این برنامه به مناسبت دهه ی فجر و پیروزی انقلاب تهیه و تولید
شده است.
#مناسبتی
#دهه_فجر
🌸🌸🌸🌸
کانال تربیتی کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#انگیزشی
یوسف می دانست تمام درها بسته هستند، اما به خاطر خدا حتی به سوی درهای بسته دوید و تمام درها برایش باز شد... اگر تمام درهای دنیا هم به رویت بسته شدند، دنبال درهای بسته بدو.. چون خدای تو و یوسف یکی است!
Joseph knew all doors were shut, but he ran to them all the same for the sake of God and all doors opened wide then… If all doors in the world closed on you, you reach for them..Your God and Joseph’s are the same!
🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸
🌼اولین کانال تخصصی قصه های
تربیتی کودکانه
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌼🌼🍃🌸🌸
👈 کانال تربیت کودکانه
👈کتاب اختصاصی کودکانه
🌼 شعر
🌸«دهه ی فجر اتحاد ملت»
🌷 آمده ماهِ شادی
🌱 ماهِ قشنگِ الله
🌷 پیروز شدیم چه زیبا
🌱 بیست و دویِ بهمن ماه
🌷 امام خمینیِ ما
🌱 بودن عزیزِ ملت
🌷 آمدن ازسفر تا
🌱 با خود بیارن عزت
🌷 روز دوازدهُم بود
🌱 آن روزِ شادی و شور
🌷ملت قهرمان بود
🌱 خوشحال و شاد و مسرور
🌷 ریختن به پایِ او گل
🌱 سوسن و یاس و سنبل
🌷 چه دلنشین می خوندن
🌱 قناری ها و بلبل
🌷 خوشحال بودن شهیدان
🌱 از اون همه محبت
🌷 از همدلی وگرمی
🌱 از اتحادِ ملت
🍃شاعر سلمان آتشی
🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸
🌼اولین کانال تخصصی قصه های
تربیتی کودکانه
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌼🌼🍃🌸🌸
👈 کانال تربیت کودکانه
👈کتاب اختصاصی کودکانه
#قصه_کودکانه
🐘✨گوش فیل جادویی✨🐘
یکی بود، یکی نبود. آقافیله ای بود که مثل همه فیل ها دو گوش پهن و بزرگ داشت. اما گوش های این آقافیله، با گوش فیل های دیگر خیلی فرق داشت. فرقش چی بود؟ جادویی بود! جادویش هم این بود که صداهای خیلی خیلی دور را هم به راحتی می شنید.
خود آقافیله تو جنگلهای هندوستان زندگی می کرد، یعنی یک فیل هندی بود. اما اگر آن سر دنیا، مثلاً تو جنگل های آفریقا، یک بادام ریز از درختی به زمین می افتاد و «تقی» صدا می داد، آقا فیل هندی این صدای «تق» را می شنید. یا اگر توی بیابان های عربستان، یک سنگ کوچولو از زیر پای شتری در می رفت و تالاپی آن طرف تر می افتاد، این صدای «تالاپ» به گوش آقافیل هندی می رسید.
روزی از روزها، فیل هندی نشسته بود زیر سایه درخت و استراحت می کرد. یک دفعه با گوش های جادویی اش صدای گریه شنید. گریه، گریه یک بچه آدمیزاد بود که از او کمک می خواست.
فیل هندی که خیلی هم مهربان بود، از جا بلند شد و گفت: باید بروم و ببینم چه بچه ای از کدام سر دنیا کمک می خواهد!
این را گفت و راه افتاد. اول رفت به طرف چپ دنیا. هر چه گشت بچه ای را ندید که جایی گیر افتاده باشد و از او کمک بخواهد.
بعد راه افتاد و رفت به طرف راست دنیا. آنجا هم خبری از بچه ای که گریه می کرد و کمک می خواست نبود.
بالا و پایین دنیا را هم رفت و برگشت. هیچ جا نشانی از آن بچه پیدا نکرد.
اما عجیب بود که صدای گریه بچه، یک ریز به گوش فیل هندی می رسید. بچه گریه می کرد و می گفت: «فیل هندی، کمکم کن!»
فیل هندی، خسته و ناامید برگشت به سرجای اولش توی جنگل های هندوستان، زیر سایه درخت نشست و با خودش گفت: «حتماً اشتباه می شنوم! معلوم است که دیگر پیر شده ام و جادوی گوش هایم را از دست داده ام!»
از این فکر، غمگین شد. آهی کشید و شروع کرد به گریه کردن. از بس که گریه کرد، آب از خرطومش راه افتاد. آن وقت یک اتفاق عجیب افتاد. از توی خرطوم او، پسربچه کوچولویی بیرون آمد و گفت:«ممنونم فیل هندی که کمکم کردی! کم کم داشتم خفه می شدم.»
بعد هم با دستمالش، خرطوم آقافیله را پاک کرد و رفت دنبال کارش. از این ماجرا، فیل هندی چند درس خیلی خوب گرفت:
درس اول این بود که: حواس جمع، بهتر از گوش جادویی است.
درس دوم این بود که: شنیدن صداهای نزدیک هم به اندازه شنیدن صداهای دور مهم است.
درس سوم این بود که: فیل هندی! این قدر به گوش های جادویی ات نناز!
#قصه_متنی
🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸
🌼اولین کانال تخصصی قصه های
تربیتی کودکانه
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌼🌼🍃🌸🌸
👈 کانال تربیت کودکانه
👈کتاب اختصاصی کودکانه
استقلال و خودباوری_صدای اصلی_416985-mc.mp3
21.17M
#قصه_صوتی
#قصه_کودکانه
🌼 صدای پای انقلاب
🍃 استقلال و خود باوری
#مناسبتی
#دهه_فجر
🌸🌸🌸🌸
کانال تربیتی ما👇
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
🐫 شتر ساده دل و 🐧کلاغ ناقلا
در روزگاران قدیم در جنگلی سرسبز شیری بزرگی بود که سلطان همه حیوانات جنگل بود همه حیوانات به او احترام می گذاشتند.
شغال وگرگ و کلاغ از دوستان نزدیک او بودند آنها درکنار شیر راحت زندگی می کردند.
اتفاقا روزی شتری که از کاروان دور مانده بود به جنگل وارد شد وقتی شیر بزرگ و قوی را دید به او احترام گذاشت و درخواست کرد تا از خدمتکاران صدیق و باوفای او باشد.
شیر از حرفهای شتر خوشش آمد و گفت: به نظر شتر خوبی می آیی، می توانی بدون هیچ ترسی درکنار ما درجنگل زندگی کنی.
روزگار به خوبی گذشت تا اینکه یک روز شیر بافیل بزرگی جنگید و زخمی شد و دیگر قادر نبود به شکار برود به همین خاطر اطرافیان او شغال و گرگ و کلاغ هم که از غذاهای شیر استفاده می کردند دیگر غذایی نداشتند و گرسنه ماندند.
پس به فکر راه چاره بودند که کلاغ ناقلا به شیر پیشنهاد کرد که شتر را شکار کند تا توانایی پیدا کرده بتواند دوباره به شکار برود، شیر قبول نکرد و گفت:
شتر از من امان خواسته اینکار از جوانمری به دور است
کلاغ ناقلاگفت: حرف های شما درست است ولی در مواقع خاص باید یک نفر فدای جمع شود یا همه ما فدای شما ای سلطان بزرگ تا زودتر خوب شوید.
شیر سکوت کرد و کلاغ ناقالاراضی و خوشحال نزد دوستانش رفت و گفت:
حالا باید نزد شتر رفته و از حال و روز سلطان بگوییم و اینکه همه ما مدیون شیر بزرگ سلطان جنگل هستیم.
فردای آن روز همگی پیش شتر رفتند وشتر ساده دل هم حرف آنها را باور کرد و قرار شد همگی نزد شیر رفته خودرا فدای سلامتی او کنند تا بدین ترتیب محبت های او را جبران کنند.
ابتدا کلاغ ناقلا رو به شیر کرد و گفت: جانم به فدای تو ای سلطان بزرگ ما طاقت نداریم مریضی تو را ببینیم بیا و مرا شکار کن و بخورتا زودتر خوب شوی.
شغال گفت: تو که فقط پر و استخوانی از خوردن تو چیزی نصیب شیر نمی شود او با خوردن تو سیر نمی شود اگر سلطان قبول کند و مرا بخورد گوشت من می تواند او را سیر کند.
گرگ گفت: گوشت تو تلخ است و برای شیر ضررداردای سلطان بزرگ بیایید و مرا بخورید.
کلاغ ناقلا گفت: همه می دانند که گوشت گرگ زهر دارد و خفگی می آورد بدین ترتیب نوبت به شتر ساده دل رسید او فکر کرد او را هم از این بلا نجات می دهند.
پس رو به شیر کرد و گفت: اگر اجازه دهید من غذای امروز شما باشم گرگ و شغال و کلاغ ناقلا باهم یک صدا گفتند: پیشنهاد خوبی است، چون گوشت تو شیرین است و برای سلامتی شیر بسیار مفید..
ناگهان همگی به شتر حمله کردندو آن بیچاره را خوردند.
🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸
🌼اولین کانال تخصصی قصه های
تربیتی کودکانه
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌼🌼🍃🌸🌸
👈 کانال تربیت کودکانه
👈کتاب اختصاصی کودکانه
فانوس خانه ما_صدای اصلی_52063-mc.mp3
10.89M
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
🌼 فانوس خانه ما
خانه مینا کوچولو نزدیک یک جنگل بود و هر روز مینا از پنجره خانه و از حیاط به جنگل نگاه میکرد و پرنده ها و حیوانات را
تماشا می کرد.
یک روز هیزم شکنی که چراغ فانوس دستش بود به نزدیک خانه مینا اینها آمد و کمی آب خواست و پدر مینا هم او را برای خوردن
ناهار دعوت کرد. پیرمرد فانوسی داشت که موقع رفتن به مینا هدیه داد تا اینکه شیشه فانوس شکست.
🌸🍂🌼🍃🌸
کانال تربیتی کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#شعر
#دهه_فجر
🌸دیو از وطن برون شد
🍃طاغوت سرنگون شد
🌼آمد زغربِ ایران
🍃آن آفتابِ تابان
🌸تابید همچو خورشید
🍃ایران زمین درخشید
🌼شد شرِ ظالمین کم
🍃گشتیم شاد و خرم
🌸بیست و دو بهمن ماه
🍃 نامیده شد یوم الله
🌼فجری که می درخشید
🍃میداد مژده یِ عید
🌸عیدِ ظهورِ خورشید
🍃در سرزمینِ توحید
🌼 ایامِ عید اینک
🍃بر مسلمین مبارک
🍃شاعر سلمان آتشی
🌸🌼🍃🌼🌸
#دهه_فجر
#جشن_انقلاب
#امام_آمد
#دوازده_بهمن
🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸
🌼اولین کانال تخصصی قصه های
تربیتی کودکانه
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌼🌼🍃🌸🌸
👈 کانال تربیت کودکانه
👈کتاب اختصاصی کودکانه
#قصه_کودکانه
🍃بچه های انقلاب
بچهها توی کوچه داشتن بازی میکردن که یهو محمود صدا زد بچهها،بچهها،مامورای شاه! ساواکیها!اومدن توی کوچه.
علی توپ اومده بود زیر پاش به طرف دروازه رفت که شوت کنه ولی یک دفعه تعادلش به هم خورد و افتاد زمین.
علی صدا زد آخ پام.
بچه ها با عجله توپ رو برداشتن و پا به فرار گذاشتند.
علی و احمد از کوچه پشتی در خونه سعید آقا رو کوبیدن.
همسر سعید آقا صدا زد کیه؟
احمد گفت:منم راضیه خانم
در رو که باز کرد دید بچه ها خیلی مظطربند.
راضیه خانم گفت:چی شده بچه ها ؟چرا رنگتون پریده؟چه اتفاقی افتاد؟
بچه ها با هم گفتن:ساواکی ها
فکر کنم اومدن حاج آقا امیری رو دستگیر کنن .
راضیه خانم گفت:سعید آقا هم همون جاست دارن اعلامیه ها رو دسته بندی میکنن.
حالا باید چیکار کنیم ؟
علی اشاره ای به پشت بوم کرد و صدا زد،سریع باید از راه پشت بوم بهشون خبر بدیم.
علی و احمد سریع از راه پشت بوم به خونه حاج آقا امیری رفتند و خبر مامورهای شاه رو بهشون دادن.
حاج آقا امیری گفت:سریع باشید باید اعلامیه ها رو جمع کنیم تا دستشون بهشون نرسه.شما اعلامیه ها رو ببرید،من اینجا می مونم.
همه با کمک هم اعلامیه ها رو جمع کردند و فوری از راه پشت بوم آوردنشون توی خونه سعید آقا.
مامورها پشت در خونه حاج آقا امیری جمع شده بودند و محکم به در می کوبیدند.
یکیشون صدا زد زود در رو باز کنید.
حاج آقا امیری در رو باز کرد و مامورها وارد خونه شدند.
یکیشون به بقیه دستور داد،سریع همه جا را بگردید،باید همه اون اعلامیه ها را پیدا کنیم.
مامورها همه جای خونه رو گشتند ولی خبری از اعلامیه ها نبود.
بعد از ساعت ها جستجو دست خالی خونه رو ترک کردن و رفتن.
اون روز همه خوشحال بودند و از علی و احمد که کمک بسیار بزرگی انجام دادند تشکر کردند.
🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸
🌼اولین کانال تخصصی قصه های
تربیتی کودکانه
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌼🌼🍃🌸🌸
👈 کانال تربیت کودکانه
👈کتاب اختصاصی کودکانه
#قصه
چی شد؟
همه ی پارچه ها پشت ویترین مغازه نشسته بودند. آن ها منتظر بودند کسی بیاید و آن ها را بخرد.
پارچه ی گل گلی هم یکی از پارچه های منتظر بود. خیلی ها از کنارش می گذشتند، نگاهش می کردند، به هم دیگر نشانش می دادند.
فکرهای زیادی توی بافتش بود. همانطور که به گوشه ای خیره شده بود پارچه مخملیِ صورتی پرسید:«چه شده گل گلی جان؟»
گل گلی آهی کشید و گفت:«دلم می خواهد پارچه ی یک چادر نماز شوم و به جشن تکلیف بروم!»
مخملی چین هایش را باز کرد و گفت:«جشن تکلیف دیگر چه جشنی است؟»
گل گلی با یادآوری جشن گل هایش صورتی اش برقی زد و ادامه داد:«چند روز پیش یک دختر زیبا به اینجا آمده بود»
مخملی تند پرسید:«خب؟ خب؟»
گل گلی ادامه داد:«یک چادر زیبا هم سرش بود. چادر از جشن تکلیف می آمد! یک جشن بزرگ برای دختران نه ساله»
مخملی سعی کرد جلوتر برود گفت:«حیف شد کاش زودتر می آمدم اینجا و این دختر و چادرش را می دیدم»
گل گلی، به پیرزنی که برای خرید آمده بود، نگاه کرد و گفت:«چادر می گفت وقتی روی سر دختر نشسته بود و دختر با او نماز خوانده بود خیلی به او خوش گذشته بود»
مخملی می خواست بگوید:«کاش من هم گل گلی بودم و چادر نماز می شدم» که صاحب مغازه، پارچه ی گل گلی را برداشت و روی پیشخوان گذاشت.
پارچه گل گلی که فهمید پیرزن می خواهد او را بخرد، نگاهی به مخملی کرد و آه کشید.
پیرزن پارچه گل گلی را توی کیفش گذاشت. به خانه که رسید گل گلی را روی میز گذاشت. گل گلی از تکان هایی که توی کیف خورده بود کمی تا شده بود. پیرزن تایش را باز کرد.
گل گلی با خودش گفت:«حیف شد کاش چادر نماز جشن تکلیف می شدم، لابد الان پیراهن این پیرزن می شوم!»
پیرزن او را متر کرد و با قیچی تیزی برش داد. به سختی سوزن را نخ کرد. کار کوک زدن که تمام شد پشت چرخ نشست.
دوخت که تمام شد. روی آستین و قسمت بالایی ِ گل گلی چندتا شکوفه ی صورتی چسباند. کاغذ کادو را آورد. گل گلی را توی کاغذ کادو پیچید. گل گلی دیگر چیزی نمی دید.
ولی تکان های زیادی حس می کرد. با خودش گفت:«خورد و خمیر شدم من را کجا می برد؟»
به جایی رسیده بودند، سرو صدای زیادی می شنید. صدای سرود خوانی بچه ها همه جا را پر کرده بود. انگار آدم های زیادی انجا بودند. گاهی دست می زدند و گاهی جیغِ شادی می کشیدند.
گل گلی خوب گوش می کرد تا بفهمد کجاست که یک دفعه تکان خورد و کاغذ کادو باز شد. دختری را دید. دختر با دیدن او از جا پرید و گفت:«هورااااا چادر نماز جشنِ تکلیفم، خیلی قشنگ است»
پیرزن دختر را بوسید و چادر را روی سر او انداخت.
گل گلی تازه فهمیده بود که به آرزویش رسیده است.
#باران
#قصه
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیتی ما
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4