مهربان ترین حیوان جنگل_صدای اصلی_494005-mc.mp3
5.15M
#قصه_صوتی
#قصه_کودکانه
🌃 قصه شب 🌃
🌼مهربان ترین حیوان جنگل
🍃 توی یه ده قشنگ، مرد مهربونی زندگی میکرد که یه نونوایی کوچولو داشت یه روز نونوای مهربون یه نون بزرگ و خوشمزه پخت و اون رو با خودش به جنگل برد و گفت: میخوام این نون رو به مهربونترین حیوون جنگل بدم.
✅کودکان با شنیدن این داستان یاد میگیرن که «مهربانی کردن یکی از رفتارهای خوبیه که همه آدمها رو جذب خودش میکنه.
🌸🌸🌸🌸
کانال تربیتی کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁آغاز ماه زیبای آبان
با عطر خوش صلوات🍁
🍁اللّهُمَّصَلِّعَلي
🍂مُحَمَّدوَآلِمُحَمَّد
🍁وَعَجِّلفَرَجَهُــم
آسمان چه شکلی است؟
گراز صدای رعدو برق را شنید. خواست سرش را بالا بگیرد و ببیند این صدا از کجاست، اما نتوانست. ترسید و زیر درخت پنهان شد، موشی آرام سرش را از لانه اش بیرون آورد، گراز را دید که میلرزید و گوش هایش را تیز کرده بود.
موشی گفت:« چه شده؟ چرا می لرزی؟ »
گراز آرام گفت:« مگر نمی شنوی! نمیدانم آن بالا چه خبر شده! صدای چیست!»
موشی به آسمان نگاه کرد و گفت:« منظورت آسمان است؟ آسمان ابری است، خبری نیست، صدای رعد و برق است، میخواهد باران ببارد.»
گراز با خودش گفت:« آسمانِ ابری! »
خواست از موشی بپرسد آسمان و ابر چه شکلی هستند؛ اما موشی در سوراخش پنهان شده بود. گراز خودش را به خانه اش رساند تا زیر باران خیس نشود. باران که بند آمد دوباره سراغ موشی رفت. موشی را دید که به آسمان نگاه میکرد و لبخند میزد، جلو رفت و گفت:«در آسمان چه می بینی؟»
موشی گفت:« رنگین کمان! سرت را بالا بگیر و ببین !»
گراز سرش را پایین انداخت و گفت:«ما گراز ها نمی توانیم به آسمان نگاه کنیم، من تا به حال آسمان را ندیده ام»
موشی کمی فکر کرد و گفت:«یعنی تو ابر و خورشید و رنگین کمان را ندیده ای؟» گراز آهی کشید و گفت:« نه ندیده ام الان در آسمان ابر و خورشید و رنگین کمان هست؟»
موشی سرش را بالا گرفت و گفت :« بله بعد از اینکه باران بند آمد رنگین کمان به آسمان آمد» گراز گفت:« رنگین کمان چه شکلی است؟»
موشی نگاهی به اطراف کرد و گفت:« رنگین کمان ۷رنگ دارد و مثل یک سرسره ی رنگاوارنگ در آسمان است»
گراز با چشمانِ گرد نگاهش کرد و گفت:« وای چه زیبا و رویایی»
گراز با سمش چند خط روی خاک گلی کشید و گفت:«راستی خود آسمان چه شکلی است؟»
موشی با دقت به آسمان نگاه کرد و گفت: :« آسمان به رنگِ آبیِ روشن است مثل رنگِ برکه ی بالای جنگل، مثلِ.... » موشی به فکر فرو رفت داشت فکر می کرد آبی آسمان مثل چه چیزی که دوتا مرغ عشق زیبای آبی از بالای سرشان پرواز کردند. موشی سریع گفت:«مثل پرهای مرغ عشق»
گراز که با چشمانِ گرد نگاه میکرد و به حرف های موشی گوش میداد گفت:« چه زیبا! دیگر چه چیزهایی در آسمان وجود دارد؟»
موشی گفت:« پرنده ها در آسمان پرواز می کنند.»
گراز سمش را با شادی به زمین کشید و گفت:« پرنده ها را دیده ام وقتی روی زمین غذا می خوردند.»
موشی ادامه داد:« ابر… در آسمان آبی ابر هست»
گراز لب و لوچه اش آویزان شد گفت:« ابر؟ ابر دیگر چیست؟»
موشی گفت:« ابر همان که باران و برف از آن می بارد، همان بارانی که چند ساعت پیش می بارید. »
گراز لبخندی زد و گفت:«بله برف و باران را دیده ام! ابر چه شکلی است؟»
موشی به ابرها نگاه کرد و گفت:« ابر مثلِ…مثلِ…»
موشی دستش را روی چانه اش گذاشت و فکر کرد. او میخواست چیزی شبیهِ ابر پیدا کند.
یک دفعه چیزی به یادش افتاد، به گراز گفت:« همین جا بمان من زود بر میگردم»
تند و سریع رفت و به مزرعه ی پنبه که نزدیک جنگل بود رسید.
چند تکه پنبه چید و برگشت.
گراز ابرویش را بالا داد و گفت:« پنبه برای چه آوردی؟»
موشی پنبه را جلو برد و گفت:« ابر مثل این پنبه است، سفید، نرم و سبک»
گراز خوب به پنبه نگاه کرد و گفت:« چه زیبا»
موشی گفت :«توی آسمان خورشید هم هست»
گراز ساکت و منتظر به دهان موشی نگاه کرد.
موشی ادامه داد:« خورشید گرد است مثل گردیِ کله ی یک خرس گرم و پر نور است مثل آتشی که چند روز پیش مانده بود جنگل را از بین ببرد » گراز لبش را گاز گرفت و گفت:« وای نه من از خورشید میترسم»
موشی لبخند زد و گفت:«نترس خورشید گرم و پر نور است اما خطرناک نیست »
گراز نفس راحتی کشید و گفت:« خیالم راحت شد! »
موشی خندید. گراز سر به زیر انداخت و با بغض گفت:« حیف شد که من نمی توانم این همه زیبایی را ببینم»
موشی دلش برای گراز سوخت، دلش می خواست کاری کند تا گراز بتواند آسمان را ببیند. یک دفعه از جا پرید و گفت:« فهمیدم! برو کنار برکه در برکه می توانی عکس آسمان زیبا را ببینی» گراز دور خودش چرخید و با خوشحالی از موشی تشکر کرد و به سمت برکه راه افتاد. وقتی به برکه رسید که شب شده بود.
بعد از دیدن عکس آسمان در برکه به خانه ی موشی برگشت. موشی را صدا کرد، موشی آرام از خانه اش بیرون آمد و با دیدن اخم های گراز گفت:« چه شده ؟ چرا ناراحتی؟!»
گراز گفت:«من عکس آسمان را در برکه دیدم! اما با آنچه تو گفتی فرق داشت!» موشی جلوتر آمد و گفت:« چه دیدی؟» گراز گفت:« من در برکه سیاهی دیدم! مثل پر کلاغ! مثل راه های آقای گورخر! در آسمان نقطه های سفید و نورانی دیدم و توپ گرد و سفیدی که زیبا بود و می درخشید»
موشی بلند خندید و گفت:« دوستِ خوبِ من اسمان شب با روز فرق دارد. شب تاریک و سیاه است، آن نقطه های نورانی که دیدی ستاره ها بودند، آن توپِ گرد و درخشان ماه بود!»
گراز که حالا متوجه اشتباهش شده بود خندید و گفت:« فردا صبح میروم و آسمان روز را هم در برکه می بینم »
#باران
#قصه
🌼🍃🌸🌼🍃🌸
@Ghesehaye_koodakaneh
آبله مرغان_صدای اصلی_494004-mc.mp3
4.65M
#قصه_صوتی
#قصه_کودکانه
🌃 قصه شب 🌃
🌼آبله مرغان
دو تا دوست مهربون توی یه ساختمون همراه خونواده هاشون زندگی میکردن اونا اون قدر همدیگر رو دوست داشتن که مثل دو تا خواهر شده بودن مینا کوچولو طبقه ی اول و هنگامه کوچولو هم طبقه ی دوم زندگی میکردن... ..
🌼🌸کودکان با شنیدن این داستان یاد میگیرن تا از خودشون در برابر بیماریها محافظت کنن چون پیشگیری بهتر از درمان است.
🌸🌸🌼🌸🌸
کانال تربیتی کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
🔸 یادگاری از حضرت زهرا
علیها السلام
🌸🌼🍃🌼🌸
🌸فاطمه قلب ِسوره ی کوثر
🌱همسرِ مرتضی علی حیدر
🌸چارده قرن پیش آنحضرت
🌱نکته ای را شده ست یادآور
🌸🍃
🌸که حیاوحجاب وعفتِ زن
🌱هم صفا و وفای هر دختر
🌸حفظ گردد به چادرِ عفت
🌱وخدا هم ازوست راضی تر
🌸🍃
🌸یادگارِتو هست این چادر
🌱که بوَد تاج بر سرِ دختر
🌸از برایِ زنان کسی ننهاد
🌱یادگاری ازین دگر بهتر
🌸🍃
🌸ما همه دخترانِ این کشور
🌱تاجِ نورت نهاده ایم به سر
🌸دوست داریم یادگارت را
🌱ای گلِ بوستانِ پیغمبر
🌸🌼🍃🌼🌸
✍🏼شاعر: سلمان آتشی
🔸
📎 #کودکانه
📎 #شعر_کودکانه
📎 #حجاب
📎 #چادر_حجاب_کامل
✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز میباشد.
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
May 11
آن کار نتیجه داد! .pdf
7.04M
#قصه_متنی_و_تصویر👆
#قصه_کودکانه
🌼پی دی اف
🌼عنوان:آن کار نتیجه داد
🍃 مترجم: زهرا سلیمانی کاریزمه
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
کانال تربیتی کودکانه👇
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
سنجاقک و مورچه ها_صدای اصلی_220199-mc.mp3
10.64M
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
🌼 سنجاقک و مورچه ها
🍃در یک صبح بارانی که باران بند آمده بود و خورشید در آسمان می تابید مورچه ها از خواب بیدار شدند و با صدای بلند شعر می خواندند.
سنجاقک که در آن نزدیکی خوابیده بود، از صدای شعر خواندن مورچه ها بیدار شد و تصمیم گرفت تا در آن صبح
آفتابی...
😊این داستان با زبانی ساده و روان به کودکان می آموزد که با
کمک و همکاری، کارهای سخت آسان می شود.
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃 کانال تربیتی کودکانه در ایتا👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_های_مثنوی
#قصه_کودکانه
#عنوان_قصه:
موش🐀شتـر دزد🐪
روزی روزگاری موش کوچکی مهار شتری را به دهان گرفت و شتر را ربود و شتر نیز چست و چالاک همراه او میآمد. موش به خود مغرور شد و با خود گفت:
«من مانند یک پهلوان قوی هستم زیرا میتوانم یک شتر به این بزرگی را همراه خود بِکِشم.»
شتر هم با خود میگفت:
«موش بخند به زودی درسی به تو میدهم که از کرده خود پشیمان شوی.»
موش و شتر رفتند و رفتند تا به یک رودخانه رسیدند که ناگهان موش از حرکت ایستاد و از ترس خشکش زد. شتر که دید موش حرکت نمیکند گفت:
«رفیق چرا ایستادهای؟ مانند یک مرد پا درآب بگذار و از آن رد شو تا من هم از آب رد شوم.»
موش گفت: «دوست من این آب خیلی عمیق است و من از غرق شدن میترسم.»
شتر گفت: «بگذار ببینم عمق آب چقدر است.» و پایش را درون آب گذاشت.
شتر به موش گفت: «ای موش نادان چرا از ترس رنگت پریده است؟ این آب که عمقی ندارد و تا زانو بیشتر نیست.»
موش گفت: «زانوی من کجا زانوی تو کجا. اگر این آب برای تو تا زانو است برای من چند متر از سر هم میگذرد.»
شتر گفت: «وقتی موجودی به بزرگی مرا میدزدیدی باید فکر این روزها را هم میکردی.»
موش گفت: «از کار خود توبه کردم. به خاطر خدا مرا از این آب مهلک بگذران.»
شتر دلش برای موش سوخت و گفت: «بپر و بر کوهان من سوار شو. این ماجرا باعث شد بفهمم شتری مانند من قادر است هزار موش مانند تو را از آب رد کند ولی هزاران موش مانند تو نمیتوانند شتری مانند مرا از آب رد کنند.»
شتر این را گفت و موش را بر پشت خود سوار کرد و سلامت از رودخانه گذشتند و به راه خود ادامه دادند و رفتند.
🍃فرزندان خود را با داستان های شیرین و آموزنده مثنوی آشنا نماییم.
🌼🍃🌸🌼🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
آقای کلاه فروش_صدای اصلی_84797-mc.mp3
12.24M
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
👒 آقای کلاه فروش
مرد کلاه فروش در طول سال کلاههای رنگارنگی درست می کرد و می فروخت.
مرد کلاه فروش یک روز کلاه هایش را روی یک میز چید و فریاد زد کلاه دارم کلاه های رنگارنگ دارم.
مردم هم برای خریدن کلاه های رنگی آقای کلاهی جمع شدند. آن روز آقای کلاهی کلاه هایش را اشتباهی به مشتریانش می فروخت چون کلاه مناسب فصل زمستان نداشت.
👆بهتره ادامه قصه را بشنوید
🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸
🌼اولین کانال تخصصی قصه های
تربیتی کودکانه
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌼🌼🍃🌸🌸
👈 کانال تربیت کودکانه
👈کتاب اختصاصی کودکانه
#قصه_متن
🐿🍰 کیک امانتی 🍰🐿
یک روز صبح، خرگوشک پای درخت سنجاب کوچولو آمد و گفت: «سلام، دمقرمز! این کیک سیب زمینی را برایم نگه میداری؟ میترسم مورچهها بخورندش. آن بالا جایش امنتر است.»
دمقرمز قبول کرد. سبدش را با طناب پایین انداخت و کیک را بالا کشید. خرگوشک گفت: «خوب مواظبش باش. عصر میآیم میبرمش.»
خرگوشک هنوز خیلی دور نشده بود که یک دفعه، چیزی از شاخهی بالایی تِلِپی افتاد پایین. دمقرمز پرید کنار. جغد همسایه بود که درست وسط کیک فرود آمد. جغد خوابآلود بالهایش را لیسید و گفت: «پیف! چه بد مزّه! هم شور شده هم سوخته!» بعد به سختی از کیک بیرون آمد و گفت: «ببخشید که مزاحم شدم.» و گیجِ خواب به لانهاش برگشت.
دمقرمز به سوراخ بزرگ وسط کیک نگاه کرد. آه کشید و با خودش گفت: «حالا چه کار کنم؟ جواب خرگوشک را چه بدهم؟»
آن وقت از لانهاش پایین پرید و پیش خانم خرسه دوید. ماجرای جغد خوابآلود را گفت و کیک را نشان داد و پرسید: «شما میتوانید درستش کنید؟»
خانم خرسه به سوراخِ وسط کیک نگاه کرد. با مهربانی خندید و گفت: «این که دیگر درست شدنی نیست. ولی اگر برایم سیب زمینی و عسل پیدا کنی، بعد بچّههایم را نگه داری، یک کیک جدید برایت میپزم.»
دمقرمز یک عالم دوید تا سیب زمینی و عسل پیدا کرد. یک عالم هم با بچّهخرسها بازی کرد تا کیک آماده شد. از خانم خرسه تشکّر کرد و خسته و خوشحال به لانهاش برگشت. کیک سوراخ شده را جلوی مورچهها گذاشت و گفت: «بفرمایید.»
مورچهها کیک را بو کردند و گفتند: «خیلی ممنون، حالا میل نداریم.» و زودی رفتند.
کمی بعد خرگوشک برگشت. دمقرمز با نگرانی پرسید: «اگر بفهمی کیکت یکذرّه خراب شده، عصبانی نمیشوی؟»
خرگوشک گفت: «خب... خب... یکذرّه عیبی ندارد.»
دمقرمز گفت: «حالا اگر همهاش خراب شده باشد، و من یک کیک دیگر به تو بدهم، عصبانی نمیشوی؟»
خرگوشک با تعجّب توی چشم دمقرمز نگاه کرد و پرسید: «مگر چه شده؟»
دمقرمز کیک جدید را با سبدش پایین آورد و گفت: «یکی اشتباهی توی کیکت افتاده. بعد یکی این را به جایش پخته. بیا، مالِ تو.»
خرگوشک به کیک نگاه کرد. بویش کرد و با خوشحالی گفت: «این که بزرگتر و خوشبوتر از کیک من است! پس تو میتوانی کیک قبلی را برای خودت نگه داری!»
دمقرمز خندهاش گرفت ولی چیزی نگفت. خرگوشک که رفت، نفس راحتی کشید و چشمهایش را بست تا خستگی در کند. امّا یکدفعه از خواب پرید. چندتا خرگوش، کیک به دست، پای درختش جمع شده بودند. یکی گفت: «ما شنیدیم که کیک امانت میگیری و بهترش را پس میدهی. حالا کیک ما را نگه میداری؟»
دمقرمز فریاد کشید: «وای، نه، نه! همان یک دفعه بود!»
خرگوشها که رفتند، دمقرمز روی تکه چوبی نوشت: «اینجا کیک امانتی پذیرفته نمیشود.» بعد آن را به درختش آویزان کرد و با خیال راحت خوابید. امّا...
امّا صبح روز بعد با شنیدن اسمش بیدار شد: «دمقرمز، کجایی؟»
پای درخت، خرگوشک با یک ظرف کتلتِ هویج ایستاده بود. آن را به دمقرمز نشان داد و گفت: «برایم نگهاش میداری؟»
#قصه_آموزشی
🍰
🐿🍰
🍰🐿🍰
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4