eitaa logo
قصه های کودکانه
34.6هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
917 ویدیو
324 فایل
قصه های زیبا،تربیتی و آموزنده کودکانه 🌻مطالب کانال را با ذکر آدرس کانال ارسال نمایید 🌻ارتباط باما: @admin1000 🌸 کانال تربیتی کودکانه 👇 @ghesehaye_koodakaneh کتاب اختصاصی کودکانه👇 https://eitaa.com/ketabeh_man تبلیغات👇 https://eitaa.com/tabligh_1000
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸پیری مار و تدبیر او یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربان هیچکس نبود. آورده اند که ماری پیر شد و توان شکار کردن را از دست داد. از سرنوشت خود اندوهگین شد که بدون توان شکار کردن چگونه می تواند زندگی کنم؟ با آن که می‌دید که جوانی را نمی توان به دست آورد اما آرزو می کرد که ای کاش همین پیری نیز ماندنی بود. پس به کنار چشمه ای که در آن قورباغه های بسیاری زندگی می کردند و یک سلطان کامکار داشتند رفت و خود را مانند افسردگان و اندوه زدگان نشان داد . قورباغه ای از او دلیل اندوهش را پرسید مار گفت: «چرا اندوهگین نباشم که زنده بودن من در شکار کردن قورباغه بود اما امروز به یک بیماری دچار شده ام که اگر هم قورباغه ای شکار کنم نمی توانم آن را نگه داشته و بخورم. قورباغه پس از شنیدن این سخن به نزد حاکم رفت و مژده ی این کار را به او داد. سلطان مار را به نزد خود خواند و از او پرسید که چرا دچار این بیماری شده ایی؟ مار گفت: روزی میخواستم که یک قورباغه را شکار کنم ، قورباغه گریخت و خود را به خانه ی زاهدی انداخت. من او را تا خانه ی زاهد دنبال کردم .خانه تاریک بود و پس زاهد هم در خانه نشسته بود. من انگشت پسر را به گمان این که قورباغه است نیش زدم و او مرد. زاهد نیز مرا نفرین کرد و از خدا خواست تا خوار و کوچک شوم، به گونه ای که سلطان قورباغه ها بر پشت من نشیند و من توان خوردن هیچ قورباغه ای را نداشته باشم. سلطان قورباغه ها با شنیدن این سخن خوشحال شد و بر پشت مار نشست. سلطان با آن کار خود را بزرگ و نیرومند می پنداشت و بر دیگران فخر می فروخت . پس از گذشت چند روز مار به سلطان گفت: زندگانی سلطان دراز باد مرا نیرویی نیاز است که با آن زنده بمانم و در خدمت به تو روزگار را سپری کنم. سلطان گفت: درست می گویی هر روز دو قورباغه برایت آماده میکنم که بخوری» پس مار هر روز دو قورباغه میخورد و چون در این کاری که انجام میداد سودی میشناخت آن را دلیل خواری خود نمی پنداشت. 🦋🌼🌸🦋 ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
پیشی بدو، موشی بدو_صدای اصلی_223874-mc-mc-mc.mp3
3.32M
🌸 پیشی بدو، موشی بدو 🍃موشی در یک باغ گل زندگی میکرد. او خیلی مؤدب بود. موشی هر روز صبح به همه سلام می کرد. همه جواب سلام او را می دادند. موشی باغچه را خیلی دوست داشت. یک روز موشی یک دم دراز دید و بعد هم یک چنگال تیز .... 🌸🌸🌼🌸🌸 🍃کانال تربیتی کودک👇 https://eitaa.com/joinchat/2683174928C8bc96844d4 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 @Ghesehayekoodakane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
روز نه دی ما باشه روز بصیرت باید همیشه باشیم طرفدار ولایت هر کسی یار مهدی ست بصیره و عاقله پیرو رهبری و آن امام راحله میان هر فتنه‌ای مراقب دشمنه وفادار نظام و وفادار میهنه 🦋🌼🌸🦋 ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
گوشه ی یک باغچه ی زیبا، مراسم جشن تولد به پا شده بود. گل سرخ، گل یاس ، شاپرک، زنبور عسل و سنجاقک... مهمون های این جشن تولد بودند. جشن تولد برای یک پروانه ی کوچولو بود که یک ساعت پیش از پیله ی خودش بیرون آمده بود. پروانه تازه چشماشو باز کرده بود و داشت دنیای زیبا را تماشا می کرد. و با دوستانش آشنا می شد. دنیای پروانه از همان اول پر از کادو های قشنگ شده بود. گل سرخ برای پروانه یک گلبرگ زیبا هدیه آورده بود. تا پروانه هر وقت دوست داشت روی آن بخوابد. گل یاس هم یک شیشه عطر یاس آورده بود. شاپرک یک لاک طلایی برای رنگ کردن دایره های زیبای روی بالهای پروانه تهیه کرده بود. زنبور عسل هم با بهترین عسلش از پروانه و همه ی مهمانها پذیرایی می کرد. سنجاقک هم برای پروانه بهترین آوازش را می خواند. خلاصه جشن تولد پروانه خیلی قشنگ بود. تا اینکه ... یک دفعه دود علیظی همه چیز را خراب کرد. همه شروع به سرفه کردند. پروانه حالش بد شد.گل سرخ نفسش گرفته بود. سنجاقک رفت تا ببیند چه خبر شده. اما زود سرش گیج رفت و افتاد. زنبور عسل فقط توانست پروانه کوچولو را کمی از وسط دودها کنار ببرد... جشن تولد حسابی به هم ریخت و همه چیز خراب شد. دل نازنازی ها، پر از ترس و نگرانی شده بود. اما بعد از نیم ساعت دود کم شد. و مهمانها توانستند نفس راحتی بکشند. اما چه کسی مسئول این همه خراب کاری بود. واقعا چه کسی می توانست این همه بی انصاف باشد و شادی ذیگران را اینطوری خراب کند؟ طفلکی ها بعدا متوجه شدند که این همه خراب کاری فقط به خاطر یک ته سیگار بوده که کاملا خاموش نشده و نزدیک آنها روی زمین افتاده بود. باور کنید این نازنازی ها، نه تنها هیچ حرف بدی نزدند و آرزوی بدی برای آن سیگاری بی انصاف نکردند، بلکه خیلی هم خدا را شکر کردند . آنها خدا را شکر کردند که این ته سیگار روی سر کسی نیفتاد و باعث سوختن کسی نشد. آخه گلها، پروانه ها و شاپرکها دلهای مهربانی دارند. اما بعضی ها که فکر می کنند از همه بزرگتر و مهمترند چقدر ... کارهای بد می کنند. 🦋🌼🌸🦋 ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
دفتر مشق سنجاب _صدای اصلی_223955-mc.mp3
4.46M
🐿دفتر مشق سنجاب 🦒کلاس شروع شد و آقای زرافه میخواست تکالیف بچه ها را ببیند. نوبت به سنجاب رسید اما سنجاب دفترش را گم کرده بود. زنگ تفریح شده بود و سنجاب کوچولو خوشحال بود... 🌸🌸🌼🌸🌸 🍃کانال تربیتی کودک👇 https://eitaa.com/joinchat/2683174928C8bc96844d4 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 @Ghesehayekoodakane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔸شعر ﴿ قاسم سلیمانی ﴾ 🌼🌸🍃🌸🌼 🌷ای سـرزمینِ مـن 🌼 ای کـشورِ ایران 🌼 پاینده خواهی‌ماند 🌷همواره جاویدان 🌼 داری تو فرهنگِ 🌷زیبایِ قــرآنی 🌷فرزندِ تو بــاشد 🌼 قاسمْ سـلیمانی 🌼 ای کشورِ ‌ شیران 🌷زیباست فردایت 🌷مانــنـــدِ قــاسمها 🌼 ایستاده در پایـت 🌼 او بــود سربازِ 🌷جانبــازت ای مهدی 🌷ماهم همه هستیم 🌼 سربازت ای مهدی 🌼 باشد‌جهان‌امروز 🌷چشم انتظارِ تو 🌷ایران همه باشد 🌼 سرباز و یارِ تو 🌼🍃🌸🍃🌼 شاعر : سلمان آتشی 🦋🌼🌸🦋👦 ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌸پادشاه و وزیر 🌼در زمان قدیم پادشاهی بود که به خدا ایمان نداشت اما وزیری داشت که خدا پرست بود هر چه وزیر برای اثبات خدا دلیل می آورد شاه قبول نمی کرد تا این که وزیر دستور داد در یک بیابان دور افتاده که هیچ ساختمان و درختی نبود یک ساختمان خیلی خوبی ساختند و اطراف آن را درخت کاری کرده و جویهای آب در زیر درختان جاری ساختند. یک روز وزیر پادشاه را به شکار دعوت کرد پادشاه نگاهش به آن ساختمان افتاد و از وزیر پرسید در زمانهای گذشته که برای شکار به این جا می آمدیم چنین ساختمانی نبود چه کسی این ها را ساخته است؟ وزیر پاسخ داد اینها خود به خود به وجود آمده اند. پادشاه گفت: مرا مسخره میکنی؟ این چه حرفی است که می زنی؟ آیا می شود که این ساختمان زیبا خودش ساخته شده باشد؟ وزیر گفت: وقتی بنای این ساختمان محقر و كوچك بدون بنا غیر ممکن باشد، چگونه می شود که بنای آسمانها و زمین و موجودات بسیاری که روی آن هستند، بدون آفریدگار باشد؟ پادشاه متوجه شد و به وجود خدا اعتراف کرد. 🦋🌼🌸🦋 ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فداکاری_صدای اصلی_224161-mc.mp3
4.5M
🌼فدا کاری 🌸🌸🌼🌸🌸 🍃کانال تربیتی کودک👇 https://eitaa.com/joinchat/2683174928C8bc96844d4 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 @Ghesehayekoodakane
🔶شعر جوجه نافرمان از پروین اعتصامی 🌸گفت با جوجه مرغکی هشیار 🌱که ز پهلوی من مرو به کنار 🌸گربه را بین که دم عَلَم کرده 🌱گوش ها تیز و پشت خم کرده 🌸چشم خود تا به هم زنی بَرَدت 🌱تا کُله چرخ داده‌ای خورَدَت 🌸جوجه گفتا که مادرم ترسوست 🌱به خیالش‌که گربه هم لولوست 🌸گربه‌حیوان‌خوش‌خط‌وخالیست 🌱فکر آزارِ جوجه هرگز نیست 🌸سه قدم دورتر شد از مادر 🌱آمدش آنچه گفته بود به‌سر 🌸گربه ناگاه از کمین برجست 🌱گلوی جوجه را به دندان خست 🌸برگرفتش‌به‌چنگ و رفت‌چو باد 🌱مرغِ بیچاره از پی‌اش افتاد 🌸گربه از پیش و مرغ از دنبال 🌱ناله ها کرد زد بسی پر و بال 🌸لیک چون گربه جوجه را بِرُبود 🌱ناله‌ی مادرش ندارد سود 🟠🔶🟠🔶🟠 🦋🌼🌸🦋 ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
: مرد مغرور و کشتی‌بان   روزی، روزگاری، کشتی‌بانی بود پیر و باتجربه. سال‌های سال با کشتی‌اش روی دریاها کار کرده و مسافرهای زیادی را به این طرف و آن طرف برده بود. بارها و بارها در توفان گیر کرده؛ امّا با تجربه‌ای که به دست آورده بود، کشتی را از دل موج‌ها به سلامت بیرون برده بود. مردمی که این کشتی‌بان را می‌شناختند، هر وقت سوار کشتی او می‌شدند، با خیال راحت به سفر می‌رفتند و از توفان و موج‌ها ترسی نداشتند. روزگار گذشت. تا این‌که روزی از روزها، مسافری وارد کشتی شد؛ مسافری که با همۀ مسافرهای دیگر فرق داشت مردی بود چاق، با شکمی بزرگ و برآمده و لباس‌های نو و گران‌بها. دست‌های چاق و تمیزش نشان می‌داد که در تمام عمرش کار نکرده و فقط یک جا نشسته و کتاب خوانده است؛ چون حتّی وقتی وارد کشتی هم شد، کتاب بزرگ و قطورش را همراه خود داشت. گه‌گاهی هم آن را ورق می‌زد و می‌خواند. این مسافر مغرور و از خود راضی، وقتی از کنار کشتی‌بان رد می‌شد، رو به او کرد و پرسید: «ای کشتی‌بان، شنیده‌ام ناخدای خیلی واردی هستی. آیا از صرف و نحو و لغت چیزی نمی‌دانی؟» کشتی‌بان گفت: «نه،‌ من از صرف و نحو و کلمه‌ها و لغت‌ها چیزی نمی‌دانم.» مسافر پوزخندی زد و گفت: «اگر چیزی از صرف و نحو نمی‌دانی، نصف عمرت را فنا کرده‌ای! کسی که این علم را بلد نباشد، انگار هیچ چیز نمی‌داند.» کشتی‌بان که جلو دیگران تحقیر شده بود، حرفی نزد و رفت دنبال کار خودش؛ چون می‌بایست کشتی را به حرکت در می‌آورد. کشتی حرکت کرد و هر کس سرگرم کار خود بود. وقتی به وسط دریا رسیدند، کم‌کم هوا ابری شد و ابرهای سیاه، آسمان را پوشاند. بعد باد هم شروع به وزیدن کرد و موج یکی بعد از دیگر خود را به کشتی می‌کوبیدند. در مدّت کوتاهی، باد شدیدتر شد و باران تندتر. رعد و برق، همۀ مسافرها را ترسانده بود. توفان آن قدر شدید شد که کشتی بالا و پایین می‌رفت. این بالا و پایین رفتن‌ها، شدید و شدیدتر شد.موج‌های بلند به بدنۀ کشتی می‌خوردند و آب را داخل کشتی می‌ریختند؛ طوری که کف کشتی پر از آب شد. کشتی که سنگین شده بود، در آب فرو رفت و خطر غرق شدن آن نزدیک شده بود. در این زمان، کشتی‌بان، به فکر نجات جان مسافرها افتاد. به همه هشدار داد که آماده باشند؛ چون کشتی در حال غرق شدن بود. کشتی‌بان به همه سفارش می‌کرد که هر طور شده، شنا کنند و جان خود را نجات دهند. او به مرد مغرور که رسید، از او پرسید: «ای مرد، می‌بینی که توفان شده و ممکن است کشتی ما غرق شود. آیا شنا بلد هستی که خودت را نجات بدهی؟» مرد گفت: «نه، من اصلاً شنا بلد نیستم.» کشتی‌بان گفت: «حالا که شنا بلد نیستی، همۀ عمرت بر باد می‌رود؛ چرا که کشتی در حال غرق شدن است و تو هم غرق می‌شوی!» مرد مغرور، از حرفی که زده بود، پشیمان شد و از کشتی‌بان عذرخواهی کرد؛ امّا عذرخواهی فایده‌ای نداشت. مرد مغرور به فکر فرو رفت... 🍃فرزندان خود را با داستان های شیرین و آموزنده مثنوی آشنا نماییم. 🦋🌼🌸🦋 ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4