eitaa logo
قصه های کودکانه
34.7هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
917 ویدیو
324 فایل
قصه های زیبا،تربیتی و آموزنده کودکانه 🌻مطالب کانال را با ذکر آدرس کانال ارسال نمایید 🌻ارتباط باما: @admin1000 🌸 کانال تربیتی کودکانه 👇 @ghesehaye_koodakaneh کتاب اختصاصی کودکانه👇 https://eitaa.com/ketabeh_man تبلیغات👇 https://eitaa.com/tabligh_1000
مشاهده در ایتا
دانلود
4_343050694472761504.mp3
1.46M
👆  قصه دندون خرگوش 🐇🐐🐘 👆 جهت نترسیدن بچه ها از کشیدن دندون @ghesehayekoodakane
#بازى بولينگ خانگى بولینگ با بطری های بازیافتی بولینگ برای همه سنین جذاب و هیجان انگیز است. کودکان کوچک نیز با نگاه کردن به بزرگترها روش ضربه زدن به بطری ها را به سرعت فرا می گیرند. بولینگ در فضای داخلی اتاق براحتی با این بازی امکانپذیر می شود! بولینگ با بطری های بازیافتی فقط کافیست به محیط اطراف دقت کنید تا وسایلی را بعنوان میله ها پیدا کنید. اگر لوله های مقوایی دستمال کاغذی دارید؟! یا لوله های پلاستیکی؟! یا بطری های بازیافتی که در این بازی استفاده شده را می توانید جایگزین نمایید. یک توپ بردارید و به بهترین روشی که می توانید بطرف بطری ها پرتاب کنید. برای کودکان بزرگتر می توانید امتیاز ها را محاسبه نمایید و شرایط واقعی بازی بولینگ را برقرار نمایید. در بازی با کودکان کوچکتر می توان تنها با ضربه زدن به بطری ها بازی را ادامه داده و لحظات شادی را باهم داشته باشید. کودکان یک تا سه ساله ممکن است به جای ضربه زدن با توپ خودشان بطری ها را واژگون کنند پس اجازه دهید بازی انطور که انها دوست دارند ادامه یابد و همراهیشان کنید. @ghesehayekoodakane
#قصه #روباه_ناقلا_و_مرغ_قرمز_کوچولو👇
4_354398345961145197.pdf
2.12M
:اسکن شده،با کیفیت خوب 🚫ارسال و کپی بدون ذکر نام کانال ممنوع @ghesehayekoodakane
13.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلاه قرمزی😁 @Ghesehayekoodakane 🚫ارسال و کپی بدون ذکر نام کانال ممنوع
دوستان.mp3
4.9M
🌸دوستان🌸 دو تا لوبیا با هم همسایه بودن، یکی از لوبیاها سفید بود و اون یکی قرمز. لوبیای سفیدرنگ که اسمش سفیدی بود همیشه لباسای سفید میپوشید. لوبیای قرمزرنگ هم که اسمش قرمزی بود همیشه... @Ghesehayekoodakane
کودکانه پلیس اون که شبها بیداره لباس سبزی داره مواظب شهر ماست مواظب خونه هاست پلیس مهربونه همیشه خوش زبونه اونکه تفنگ داره کلاه قشنگ داره با دشمنها میجنگه پلیس مهربونه @ghesehayekoodakane
قصه کودکانه و زیبای ملخ طلایی روزی روزگاری در سرزمین ما،مرد باایمان و خوش اخلاقی زندگی می کرد که خیلی دوست داشت به دیگران کمک کند. او همیشه مواظب آدم های فقیر و بیچاره و معلول بود و برای کمک به آنها بسیار تلاش می کرد.مردم به خاطر خیرخواهی این مرد،به او عموخیرخواه می گفتند.او کشاورز بود و هر روز روی زمین کار می کرد و زحمت می کشید و موقعی که کارش تمام می شد، به یاری مستمندان می شتافت. یک روز عصر،وقتی تمام پول هایش را برای کمک به مردم فقیر خرج کرده بود و داشت به خانه برمی گشت،حیدر را دید.حیدر کارگربود وروی زمین های مردم کار می کرد و دستمزد ناچیزی می گرفت. او مرد فقیری بود و چندین بچه ی قد و نیم قد داشت و به زحمت شکم آنها را سیر می کرد.عمو خیرخواه به حیدر سلام کرد و حالش را پرسید.حیدر با ناراحتی گفت:«عموخیرخواه،چند روزی است که نتوانسته ام کارکنم و دستمزد بگیرم.بچه هایم گرسنه اند.پولی به من قرض بده تا بتوانم نانی بخرم و شکم آنها را سیر کنم.» عموخیرخواه جیب هایش را گشت اما هیچ پولی توی جیب هایش باقی نمانده بود.خجالت می کشید به حیدر بگوید که پول ندارد.ناگهان ملخ درشتی روی دستش نشست.عموخیرخواه ملخ را کف دستش گذاشت و به آن نگاه کرد.بدن ملخ زردرنگ بود و در غروب آفتاب، مثل طلا می درخشید.هیکلش هم از ملخ های معمولی خیلی بزرگ تر بود.عموخیرخواه با خودش گفت:«ای کاش این ملخ از جنس طلا بود تا آن را به حیدر می دادم.با پولش می توانست به راحتی زندگی کند.» توی همین فکرها بود که حیدر پرسید:«عموخیرخواه،چی توی دستت داری؟»عموخیرخواه ملخ را کف دست حیدر گذاشت.حیدر به ملخ نگاه کرد.ناگهان ملخ تبدیل به مجسمه ای از طلا شد.عموخیرخواه و حیدر با تعجب به آن خیره شدند. حیدر چندبار ملخ را لمس کرد و با شادی فریاد زد:«معجزه شده عموخیرخواه!ملخ تبدیل به طلا شده است!»عموخیرخواه فهمید که خدا آرزویش را برآورده ساخته است.دستی به شانه ی حیدر زد و گفت:«از این ماجرا به کسی چیزی مگو.ملخ را به بازار ببر و بفروش و سرمایه ی کارکن.»بعد هم خداحافظی کرد و رفت. حیدر ملخ طلایی را به شهر برد و به یک جواهرفروش فروخت و پول زیادی گرفت. با آن پول توانست زمین و گاو و گوسفند بخرد و ثروتمند شود. سال ها گذشت. حیدر به فکر افتاد تا ملخ طلایی را بخرد و به عموخیرخواه بدهد.او پول زیادی داد و ملخ را خرید و پیش عموخیرخواه برد و آن را در دست عموخیرخواه که حالا پیرشده بود گذاشت. عموخیرخواه با لبخند به ملخ نگاه می کرد.ناگهان ملخ جان گرفت و به شکل اولش درآمد و جست و خیزکنان از آنها دور شد و رفت.حیدر با تعجب به ملخ نگاه می کرد و نمی دانست چه بگوید.اما عموخیرخواه با لبخند گفت:« حیدرجان،آن روز که تنگدست بودی خدا این ملخ را تبدیل به طلا کرد تا تو بتوانی سرمایه ای به دست بیاوری و کاری بکنی و امروز که به لطف خدا ثروتمند و بی نیاز هستی،ملخ هم به آغوش طبیعت بازمی گردد تا به زندگیش ادامه دهد.» اشک از چشمان حیدر سرازیر شد،به خاک افتاد و سجده ی شکر به جای آورد. 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 @Ghesehayekoodakane
شناخت حیوانات و غذای آنها #چهار_سالگی @ghesehaye_koodakaneh
5.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ماجراهای « پنج انگشت » 🖐 این داستان : « سوسکی خانم » 🐞 ...................................... ✨Channel: @ghesehayekoodakane
🎶 شعر کودکانه بهداشت 🎵 اي بچه بي دندون😶 نرو سراغ قندون🍬 كمتر بخور شيريني🍭 شب خواب بد مي بيني👻 خواب يه كرم گنده🐛 كه دندوناتو خورده ( ۲ )😱 زود باش برو مسواك كن😬 تا همه شو نخورده 😮 بچه ی خوب هميشه 😊 دندوناشم تميزه 👧👦 🚫ارسال و کپی بدون ذکر نام کانال ممنوع 🌸🍃🍂🌸🍃🍂🌸🍃🍂 @Ghesehayekoodakane
4_900377225738584168.mp3
4.21M
📣 دعا آهنگ شب که می شه ستاره‌ها راهی آسمون می‌شن دور و بر ماه می‌شینن هم دل و هم زبون می‌شن شب‌ها بیایید کنار هم به آسمون نگاه کنیم ستاره‌ها رو ببینیم با همدیگه دعا کنیم به یاد بیاریم که خدا ما آدما رو آفرید ماه قشنگ نقره‌ای ستاره‌ها رو آفرید بیایم با هم بگیم خدا خدای خوب و مهربون هر کسی که به یادته به آرزوهاش برسون. | | | 📣🔽 @ghesehayekoodakane