نخودی.mp3
5.3M
داستان نخودى
نويسنده: افسانه شعبان نژاد
خوانش: افسانه قصه گو
@Ghesehayekoodakane
👈 اثرات " قصه گویی " در کودکان
✔️ یکی از روشهای برطرف کردن مشکلات رفتاری کودکان ، قصه درمانی یا همان قصه گویی هدفمند و مرتب است ، زیرا کودک از شخصیت های داستان تاثیرات مثبت زیادی می پذیرد و درس های لایه های زیرین داستان را در وجود خود شکل می دهد.
...................................................
✔️ کودک از طریق داستان با حقایق و تجربیات زندگی آشنا می شود .
....................................................
✔ قدرت فهم و بیان او افزایش می یابد.
....................................................
✔خلاقیتش شکوفا می گردد.
....................................................
✔️ مهارت های زبانی او بهبود یافته و گنجینه کلماتش گسترش می یابد .
....................................................
✔️ سبب افزایش تمرکز ، دقت و توجه وبه عنوان راهی برای مهار رفتارهای بیش فعالانه در کودکان به شمار می روند.
....................................................
🆔 @ghesehayekoodakane
قصه های کودکانه:
#قصه_کودکانه
#مورچە_کوچولو
🐜🐜🐜🐜
یکی بود یکی نبود
دردور دست ها یک بیابان بزرگ وپهناوری بود .
دراین بیابان مورچە ها درکنارم هم زندگی می کردند ، و باکمک یکدیگر غذا پیدا می کردند وبه انبار کنار لانە در زیر زمین می بردند تا وقتی هوا سرد شد ملکە وبچە هایشان از آن غذا و خوراکی ها استفادە کنند
یک روز مورچە کوچولو کە بە دنبال خوراکی می گشت دید ، سوسکی روی زمین بە پشت افتادە وتکان نمی خورد خوشحال شد
فوری دوستانش را صدا زد وگفت: بیاید ...بیاید من یک سوسک مردە پیدا کردم برای زمستان غذای خوبی است
چند مورچە همراە مورچە کوچولو سوسک را از زمین بلند کردند روی دستهایشان گذاشتند وکمی راە رفتند
سوسک چشمهایش را باز کرد وباعجلە از روی شانە ودست های مورچە ها پایین آمد
مورچە ها تعجب کردند مورچە کوچولو گفت: تو زندە ای؟ مافکر کردیم تو مردی
سوسک خندید و باخوشحالی گفت: نە من نمردە بودم فقط بە پشت افتادە بودم نمی تونستم از جام بلند بشم خوابم بردە بود.
ممنونم کە کمکم کردید حالا می تونم راە برم
مورچە کوچولو گفت: خوب شد زود گفتی وگرنە می بردیمت بە لانە وغذای ملکە میشدی
همگی باهم خندیدند
🌼🌼🌸🌸
نویسندە: فاطمە جلالی فراهانی
بازنویسی: رنگین دهقان
🌸🍃🌼🍃🌼🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehayekoodakane
4_468224737470841078.wav
9.05M
#قصه_صوتی
فیل و مورچه کوچولو
🐘🐜
با صدای لیلی مامان پرنیان و پارسا 👇👇👇
@Ghesehayekoodakane
#ترانه_کودکانه
#ترانه
سرخ و سفید و تپلم
مامان می گه مثل گلم
شیرین زبونی می کنم
بابام می گه که بلبلم
وقتی که دامن می پوشم
مامان می گه عروسکم
ادابازی درمی آرم
بابام می گه بانمکم
من نه گلم نه بلبلم
من آدمم مثل شمام
شکل خودم رو می کشم
کنار مامان و بابام
@Ghesehayekoodakane
#قصه_متن
#سگ_حریص
🐶🐩🐶🐩🐶🐩🐶🐩🐶🐩
@Ghesehayekoodakane
روزی از روزها، یک سگ ولگرد به دنبال غذا می گشت که به یک مغازه قصابی رسید.
اون یک تکه استخوان پیدا کرد که مقداری گوشت به اون چسبیده بود پس استخوان را برداشت و پا به فرار گذاشت تا جای امنی پیدا کند و از غذایی که پیدا کرده بود حسابی لذت ببردسگ قصه ما، شروع کرد به جویدن استخوان و چون استخوان خیلی بزرگ بود،
حسابی تشنه شد.
پس کنار رودخانه ای رفت تا تشنگی اش را برطرف کند. او همچنان استخوان را با خودش می برد و نگران بو که مبادا سگ دیگه ای استخوانش را بدزددوقتی سگ به بالای پل رسید، به دور و برش نگاهی کرد تا ببیند که آیا می تواند استخوان را لحظه ای به زمین بگذارد و برود آب بخورد؟
که به طور اتفاقی عکس خودش رو از بالای پل توی آب دید.
اون نتوانست بفهمد که اون عکس، سایه خودش است و فکر کرد که سگ دیگه ای با یک استخوان اونجاست و برای اینکه حریص بود، دلش می خواست که اون استخوان هم مال خودش باشه.
برای همین شروع کرد با پارس کردن با این امید که اون سگ، بترسه و فرار کنه ولی از بخت بد، استخوانی که توی دهانش بود، افتاد توی آب رودخانه و رودخانه استخوان را با خودش برد.
🐶🐶🐶
@Ghesehayekoodakane
#قصه_متن
🏵🐰گردش با ننه خرگوشک🐰🏵
یکی بودیکی نبود خرگوشک آمده بود چند روز پیش ننه خرگوشه بماند...
خرگوشک ، یک شب از او پرسید: مامان بزرگ، چرا همه اش توی لانه می مانی؟ خسته نمی شوی؟
ننه خرگوش آهی کشید از ته دل و گفت: من دیگر نمی تونم تنها بیرون بروم، خرگوشکم. چون راه لانه را فراموش می کنم و گم می شوم.
خرگوشک از جا پرید و با شادی گفت: قول می دهم خودم فردا شمار ا برای گردش کنار رودخانه ببرم. و به صورت ننه خرگوشه نگاه کرد که دیگر اخمو نبود و می خندید.
صبح روز بعد، سنجابک و موموشک پیش خرگوشک آمدند و گفتند: بدو بیا. می خواهیم برویم توی کلبه قدیمی جنگل، گنج پیدا کنیم.
خرگوشک خیلی گنج بازی دوست داشت آه کشید و گفت: امروز نمی توان بیام.
بچه ها هم آه کشیدند و گفتند : حیف شد. و برایش دست تکان دادند و رفتند.
خرگوشک به اتاق ننه خرگوشه رفت و پرسید: حاضری مامان بزرگ؟
ننه خرگوشه لبخندی زد و گفت: کجا خرگوشکم؟ گنج بازی؟ خودت برو.
خرگوشک با خودش گفت: مامان بزرگ قول دیشب من را یادش رفته بود پس می توانم با دوستان بروم.
خرگوشک مادر بزگش را بوسید و با شادی از لانه بیرون پرید.
یک راست تا کلبه قدیمی دوید. سنجابک و موش موشک چند تیله رنگارنگ و سه سکه زنگ زده پیدا کرده بودند.
خرگوشک به دوستانش کمک کرد تا وسط آجرها و علف ها را بگردند ولی حواسشون به گنج نبود. سنجابک پرسید: چرا اخمویی؟
خرگوشک جواب نداد. با خودش گفت" چه خوب که بچه ها نمی دانند به مادربزرگم چه قولی داده بودم. مامان بزرگ هم که یادش رفته.
اما خرگوشک نارحت بود. یک دفعه گفت: بچه ها، من باید بروم.
خرکوشک دوید و دوید تا به لانه رسید. بوی خیلی خوبی توی کلبه پیچیده بود . بوی شامی شلغم و کلوچه تخم کدو.
ننه خرگوشه گفت: چه زود بر گشتی. نمی خواستم به خاطر من گنج بازی را از دست بدهی ولی فکر کردم اگر برای گردش برگشتی،یک غذای خوشمزه داشته باشیم که کنار رودخانه با هم بخوریم.
خرگوشک تو بغل مادر بزرگ پرید و با شادی گفت: پس زودتر برویم.
#قصه
╲\╭┓
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehayekoodakane
┗╯\╲
یکی از دلایل وابستگی، لجبازی وپرخاشگری بچه ها بیکاری است
والدین باید برای بچّه ها، کار ایجاد کنند و کار اصلی بچّه ها تا ۷ سال بازی است
[استاد تراشیون]
@Ghesehayekoodakane
#قصه_متن
#قصه_شب
🌾🍃 آسیابان، پسرش و خرشان 🍃
یک روز آسیابان و پسرش خرشان را به بازار شهر میبردند تا آن را بفروشند، سر راه به افرادی برخوردند که هر کدام نظرات مختلفی داشتند تا این که...
یک روز آسیابان و پسرش خر شان را به بازار شهر میبردند تا آن را بفروشند. سر راه به تعدادی دختر جوان برخوردند.
یکی از دخترها در حالی که با انگشت به آن ها اشاره می کرد گفت: «نگاه کنید. چه قدر احمقانه. یکی از اونا میتونه توی این راه خاکی و خسته کننده سوار خر بشه، ولی هر دوتاشون پیادهاند.»
آسیابان مرد مهربانی بود؛ برای همین رو به پسرش کرد و گفت: «فکر خوبیه. تو سوار شو. بیا...» و به پسرش کمک کرد تا سوار خر شود.
آن ها به سفرشان ادامه دادند، بعد از مدّتی به پیرمردی برخورد کردند. پیرمرد گفت: «سلام آسیابان. این پسر تو خیلی تنبله. اون باید پیاده سفر کنه، نه تو.» آسیابان گفت: «شاید حق با او باشد» و جایش را با پسرش عوض کرد.
هنوز راه زیادی نرفته بودند که به گروهی از زنها و بچّهها رسیدند. یکی از زنها به پیرمرد رو کرد و گفت: «ای پیرمرد خودخواه، چرا نمیگذاری اون بچّهی بیچاره هم سوار خر شود.»
آسیابان گفت: «بد هم نمیگوید» و پسرش را هم پشت خودش نشاند. آنها هر دو سوار بر خر به مسافرتشان ادامه دادند.
دیگر تقریباً به شهر رسیده بودند که مردی از روبرو به سمت آنها آمد و گفت: «این خر مال شماست؟» آسیابان جواب داد: «بله، داریم میبریمش که توی بازار بفروشیمش. چه طور؟»
مرد در حالی که پوزهی خر را نوازش میکرد گفت: «اینطوری تا به بازار برسید نفس این حیوان میبُرد.
دیگه کسی اون رو ازتون نمیخره. بهتره که شما اون رو کول کنید و ببرید.»
آسیابان و پسرش به یکدیگر نگاه کردند. آسیابان گفت: «فکر خوبیه» و بعد به کمک یک چوب محکم و کمی طناب خر را به دوش گرفتند.
مردم شهر تا آن موقع چیزی به این خنده داری ندیده بودند.
مردی گفت: «اونا رو نگاه کنین. اونا دارن یک خر رو میبرن» و آنقدر خندیدند که اشک از چشمانشان سرازیر شد. خر اهمّیتی نمیداد که آسیابان و پسرش داشتند او را میبردند، امّا از این که به او بخندند، نفرت داشت.
برای همین آن قدر وول خورد، تا اینکه طناب باز شد و چهار نعل از شهر خارج شد و دیگر هیچ کس او را ندید.
آسیابان آهی کشید و گفت: نباید سعی می کردم تا همه رو راضی نگه دارم. چون آخر سر، هیچ کس از من راضی نشد. حتّی خودم هم از دست خودم راضی نیستم.» بعد دست پسرش را گرفت و هر دو با ناراحتی به سمت خانه راه افتادند.
#قصه
╲\╭┓
╭ 🌾🍃 @ghesehayekoodakane
┗╯\╲
#شعر
#صبحانه
#برای_2_تا_4_ساله_ها
🍪🍶☕️🍵🍸🍮🍩🍫🍰
🌸🌿
روی میز صبحانه
چای و قند و نان هم هست
من ولی نخواهم زد
غیر تو به چیزی دست
می کنم دهانم را
با خود خود تو پر
مادرم که می بیند
باز می کند غرغر
تو شبیه یک فندق
مثل چشم آهویی
مثل تو که چیزی نیست
ای عزیز گردویی
🌿
🌸🌿 🍳🍞🍯🍲🍜
@Ghesehayekoodakane