#سلامت
#ایمنی
👈🏽مطمئن نیستید که کودک شما چیز خطرناکی را بلعیده یا نه؟
🔷اگر کودک به سختی نفس می کشد، آب زیادی از دهان وی خارج می شود، ساکت شده یا حالت تهوع یا دل درد شدید دارد،با اورژانس تماس بگیرید.
🔻باطری: زمانیکه باطریهای از کار افتاده را دور می اندازید،مطمئن شوید که آنها را در محفظه ای قرار داده اید که کودک شما نمی تواند آنها را بیرون بیاورد.
🔻سکه: کیف پول یا سکه های باقیمانده پول خود را در جایی دور از دسترس کودکان نگه دارید.
🔻جواهرات: نوزادان و کودکان نوپا به جواهرات علاقه نشان می دهند و ممکن است در عرض چند ثانیه، شیفته گوشواره یا گردنبند شما شوند
🔻بادام زمینی: به کودکان زیر 5 سال خوراکیهایی مانند بادام زمینی ندهید، زیرا ممکن است به راحتی راه هوایی کودک را مسدود کند.
🔻سایر خوراکی های :ذرت بو داده، شیرینی های سفت ، لقمه های بزرگ غذا، انگور ، هات داگ و هویج خام را به قطعه های بزرگ تر از اندازه ای که بتواند آن را گاز بزند، تقسیم کنید.
🔻سنجاق: نوزادان به آسانی می توانند سوزن یا سنجاق را ببلعند. اگر برای نوزادان از پوشک استفاده می کنید، مطمئن شوید که سنجاق آن کاملا قفل است.
🌸🌼🌸🌼🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
#قصه #قصه_متن #قصه_قورباغه_پر_حرف
خونه خاله قورباغه مهمون اومده بود.
یه مهمون قورباغه ای.
قوری قوری دختر صاحبخانه پیش مهمان آمد و با ادب سلام کرد.
مهمان از قوری قوری خوشش آمد و گفت: به به چه قورباغه ی مۆدبی بیا ببینم عزیزم تو کلاس چندمی چند سالته ...
قوری قوری جواب همه سوالهای مهمان را داد.
مهمان گفت: آفرین صد آفرین عزیزکم قورقورکم ...
قوری قوری گفت: من شعر هم بلدم قور قور کنم .
مهمان گفت: راست می گی بقور ببینم.
قوری قوری شروع کرد به شعر قوردن.
قور قور و قور قور....
شعرش که تمام شد مهمان با خستگی گفت: آفرین.
قوری قوری گفت: ده تا شعر دیگر هم بلدم بقورم.
مهمان کمی دستپاچه شد و گفت: خوب باشه فقط زودتر بقور.
ده تا شعرش رو هم قور قور کرد .
بعد گفت: امروز توی کلاس یک عالمه قور قور جدید یاد گرفتم.
مهمان خیلی خسته شده بود.
اما قوری قوری دیگر حواسش به این چیزها نبود و پشت سر هم قور قور می کرد.
وای قوری قوری آنقدر قور ... قور... قور ... کرد که مهمان بیچاره حالش قَری قوری شد
سرش گیج رفت و چشماش قاری قوری شد. جفت پا از خونه ی قوری قوری پرید
بیرون.
اما قوری قوری هنوز داشت قور ... قور... قور... می کرد.
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
#داستان_های_زیبای_شاهنامه
#بخش_دوازدهم
🌼فرزندان خود را با داستانهای شیرین و کهن ایران آشنا نماییم.
در ادامه داستان های زیبای شاهنامه👇
🌼گمانی برم من که او رستم است
در قسمت پیش، داستان به آنجا رسید که رستم و سهراب باهم رو به رو شدند و نبرد کردند و حتی برای هم رجزخوانی کردند اما یکدیگر را نشناختند و با رسیدن شب نبرد متوقف شد و در ادامه …
پس از بازگشت به قرارگاه، هومان برای سهراب از حمله رستم به سپاه توران گفت:
بیامد یکی مرد پرخاشجوی
بر این لشکرِ گَشن بنهاد روی
و سهراب با غرور گفت که رستم کاری از پیش نبرد اما من بسیاری از ایرانیان را از پای در آوردم:
چنین گفت سهراب کو زین سپاه
نکرد از دلیران کسی را تباه
از ایرانیان من بسی کشته ام
زمین را به خون و گل آغشته ام
در سوی دیگر داستان، گیو برای رستم از پهلوانی و زور و بازوی سهراب می گوید:
چنین گفت با رستمِ گُرد گیو
کز آن گونه هرگز ندیدیم نیو
بیامد دَمان تا به قلبِ سپاه
زِ لشکر برِ طوس شد کینه خواه
رستم از شنیدن قصه قدرت و پهلوانی سهراب دلگیر شد و سپس نزد کاووس رفت و برای او از این پهلوان کم سن و سال و نبرد با او تعریف کرد:
که کس در جهان کودکِ نارسید
بر آن شیرمردی و گُردی ندید
به بالا ستاره بساید همی
تنش را زمین برگراید همی
دو بازو و رانش زِ رانِ هَیون
همانا که دارد ستبری فزون
رستم ادامه داد:
چو فردا بیاید به دشت نبرد
به کشتی همی بایدم چاره کرد
بکوشم، ندانم که پیروز کیست
ببینیم تا رای یزدان به چیست
کیکاووس که ناامیدی رستم را دید، به او دلداری داد و گفت که امشب برای پیروزی تو نیایش و دعای فراوان می کنم:
من امشب به پیشِ جهان آفرین
بمالم فراوان دو رخ بر زمین
کزوی است پیروزی و دستگاه
به فرمانِ او تابد از چرخ ماه
کند تازه این بار کامِ تو را
برآرد به خورشید نامِ تو را
پس از آن رستم خسته و نگران به خیمه گاه خود رفت. برادرش، زواره نزد او آمد و از چند و چون نبرد با سهراب جویا شد:
زواره بیامد خَلیده روان
که چون بود امروز بر پهلوان؟
رستم به برادرش گفت که سحرگاه با پهلوان نوجوان ترک (سهراب) نبرد خواهم کرد، بنابراین اسباب نبرد و سپاه را مهیا و آماده کن:
به شبگیر چون من به آوردگاه
روم پیشِ آن ترکِ آوردخواه
بیاور سپاه و درفشِ مرا
همان تخت و زرّینه کفش مرا
رستم رو به زواره مانند کسی که پیش از مرگ وصیت می کند، گفت: اگر فردا پیروزِ میدان شدم، در نبردگاه درنگ نمی کنم و زود باز می گردم اما اگر کار به گونه دیگری پیش رفت (اشاره به کشته شدن به دست سهراب) دیگر به جنگ ادامه ندهید و همگی به زابلستان بازگردید و نزد پدرم بروید:
گر ایدونکه پیروز باشم به جنگ
به آوردگه بر نسازم درنگ
وگر خود دگرگونه گردد سَخُن
تو زاری میاغاز و، تندی مکن
مباشید یک تن بر این رزمگاه
مسازید جُستن سویِ رزم راه
یکایک سوی زاولستان شوید
از ایران به نزدیک دستان شوید
رستم در ادامه از زواره خواست که پس از مرگ او مادرش را دلداری دهد و از او بخواهد که به خواست یزدان راضی باشد:
تو خرسند گردان دلِ مادرم
چنین کرد یزدان قضا بر سرم
همچنان تا نیمه شب حرف سهراب در میان بود:
زِ شب نیمه ای گفتِ سهراب بود
دگر نیمه آرامش و خواب بود
در سوی دیگر داستان هم سهراب به هومان گفت: پهلوان ایرانی که امروز با او جنگیدم شبیه کسی است که مادرم نشانه های او را به من داده است و گمان می کنم که او پدرم، رستم است و من نباید چنین گستاخانه رو در روی او بایستم:
نشان های مادر بیابم همی
به دل نیز لختی بتابم همی
گمانی بَرم من که او رستم است
که چون او به گیتی نَبَرده کم است
نباید که من با پدر جنگجوی
شوم خیره روی اندر آرم به روی
اما هومان به سهراب گفت من چندین بار رستم را در میدان کارزار دیده ام و اتفاقا رخش این پهلوان شبیه رخش اوست اما زور و تاب و توان رستم بسیار بیشتر از هم نبرد تو است:
بدو گفت هومان که در کارزار
رسیده ست رستم به من اند بار
بدین رخش ماند همی رخش او
ولیکن ندارد پی و پخشِ او
🌸🌼🌸🌼🌸🌼
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
وفات حضرت معصومه (س)تسلیت باد
#داستان_کودکانه
نوک حنا و حضرت معصومه سلام الله علیها🌹🌹 با رویکرد مهدوی
🖼در یکی از روزهای قشنگ خدا، در شهر قم کبوتر کوچولویی🐥 به اسم نوک حنا با پدر و مادرش روی یه گلدسته🕌 بلند زندگی می کردند.
اون روز پدر نوک حنا🕊 از خونه رفته بود تا برای غذا دانه جمع کنه؛ برای همین نوک حنا حوصله اش خیلی سر رفته بود😞. آخه اون برادر و خواهری نداشت تا با اونها بازی کنه😢.
نوک حنا با بی حوصلگی از مادرش پرسید: مامان جون، من کی می تونم پرواز کنم؟ 🤔 آخه همیشه توی خونه هستم.
مادر نوک حنا گفت: عزیز من تو هنوز کوچیک هستی و برای تو زوده که پرواز کنی.
نوک حنا با خودش گفت که ایکاش منم زودتر بزرگ بشم و مثل مامان و بابام بتونم توی آسمون پرواز کنم🕊 تا همه جای این شهر رو ببینم😌 و دوست های خوبی برای خودم پیدا کنم...
نوک حنا توی همین فکرها بود که چشمش به گنبد طلایی🕌 روبرویش افتاد و از مامانش پرسید: مامان جون چرا ما اینجا زندگی می کنیم؟ چرا برای زندگی به مکان دیگه ای، مثلا به اون کوه های دور نرفتیم؟⛰🗻⛰
مادر نوک حنا گفت: آخه اینجا یه شهر خوب خداست که اسمش قم هست. نوک حنا پرسید: چرا اینجا خوبه و چه فرقی با بقیه جاها داره؟
مادرش گفت: به خاطر همین گنبد طلایی که هر روز داری نگاهش میکنی... نوک حنا با تعجب پرسید: مگه این گنبد چه جایی هستش؟
مادرش گفت: این گنبد، مزار یه خانم خیلی خوب و مهربون به اسم حضرت معصومه(س) هست😍 که خدا ایشون رو خیلی دوست داره و برای همین هم هرکس به زیارت ایشون بیاید، خدا بهشون پاداش بهشت رو میده.
حضرت معصومه(س) دختر امام هفتم یعنی امام موسی کاظم(ع) و خواهر امام رضا(ع) هستند و خیلی مقام بزرگی پیش خدا دارند. برای همین ما باید خیلی خوشحال باشیم و خدا رو شکر کنیم که داریم در کنار ایشون زندگی می کنیم.😍
نوک حنا از مادرش پرسید: چرا همیشه اینقدر حرم حضرت معصومه(س) شلوغ هستش؟ مادرش گفت: بخاطر اینکه مردم برای زیارت ایشون به حرم میان و از حضرت معصومه(س) می خواهند تا به آنها توجه و عنایت کنند.💐
نوک حنا پرسید: مگه ایشون صدای ما رو می شنوند؟👂مامان نوک حنا گفت: بله ایشون صدای همه رو می شنوند حتی صدای تو رو.
نوک حنا با خوشحالی گفت: مامان منم می خوام مورد توجه و عنایت حضرت معصومه(س) باشم. به من یاد میدی باید چه کاری انجام بدم تا ایشون رو خوشحال کنم و مورد توجه ایشون باشم؟😃
مامان نوک حنا گفت: حضرت معصومه(س) همه بچه ها رو دوست دارند؛ ولی اگر دوست داری ایشون رو خوشحال کنی کافیه کارهای خوب انجام بدی💝.
یکی از کارهای خوبی که ایشون خیلی دوست دارند، دعا کردن برای ظهور و فرج امام دوازدهم یعنی حضرت مهدی(عج) هستش.🙏
چون اگه امام مهدی(عج) که خیلی مهربون و خوب هستند، ظهور کنند تمام بدی ها از بین میره و تمام جهان رو خوبی و مهربونی پر می کنه. و همه موجودات جهان خوشحال و شاد میشن حتی ماهی های دریا و پرنده های آسمون.🐠🐟🐬🕊
نوک حنا وقتی این حرف ها رو شنید، با خودش فکر کرد که چقدر دنیا خوب و قشنگ میشه اگر امام مهدی(عج) ظهور کنند؛ 😍برای همین از مامانش پرسید: مامان جون اگر ما دعا کنیم واقعا امام مهدی مهربون ظهور می کنند؟
مامان نوک حنا سرش رو بلند کرد و همین طور که داشت به آسمون آبی نگاه می کرد گفت: آره کوچولوی قشنگم، حتما ظهور می کنند اگر ما بخواهیم و دعا کنیم.
نوک حنا از اون روز تصمیم گرفت تا همیشه برای ظهور و فرج امام زمان(عج) دعا کنه تا حضرت مهدی(عج) زود زود بیایند و دنیا 🌍 رو پر از خوبی و مهربونی کنند.😍🌸🌺🌸
📜 نویسنده: ن. علی پور
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
جوجه اردک.mp3
12.11M
#قصه_شب
#قصه_صوتی
#جوجه_اردک
🌸🌼🌸🌼🌸🌼
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
#لالایی
لالايي لا ،گل بابا
تويي خوشبو ، تويي زيبا
بخواب اي نور چشمانم
به روي سينه بابا
🌷🌷
لالالايي ، گل چايي
عصاي دست بابايي
كه بابا پيرو غمگين است
تويي كه مرد فردايي
🌸🌸
لالايي لا ، تفنگش را
به دستت مي دهم فردا
بگيري جاي بابا را
بجنگي با سياهي ها
🌺🌺
لالالايي ، تو مهماني
كنار من نمي ماني
عزيز كوچك بابا
تو فردامرد ميداني
🌹🌹
لالالايي گل زيبا
چراغ خانه بابا
خدا باشد نگهدارت
به زيرسايه مولا
🌼🌸🌼🌸🌼🌸
کانال قصه های کودکانه
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قصه متن
دختر فراموشکار
کدخدا، کیسه کوچک را از قصاب گرفت و با عجله به سوی خانه راه افتاد. وقتی به خانه رسید، کیسه را به دست دخترش داد و گفت: برای شام میهمان داریم. به مادرت بگو با این گوشت ها غذای خوبی درست کند. زن کدخدا برای انجام کاری از خانه بیرون رفته بود.
نزدیک ظهر در حالی که بسیار گرسنه بود، به خانه برگشت. دخترک در گوشه ای به خواب رفته بود. وقتی که چشم زن به کیسه پر از گوشت افتاد با خود گفت چه مرد مهربانی! بالاخره بعد از چند روز، گوشت خرید و به خانه آورد. چقدر هم زیاد خریده. دستت درد نکند مرد!
سپس بدون معطلی گوشت ها را کباب کرد و همراه دخترش همه کباب ها را خوردند. نزدیک غروب بود که کدخدا همراه میهمانش به خانه آمدند. دخترک وقتی میهمان ها را دید، یک دفعه به یاد حرف پدرش افتاد.
دوان دوان خود را به آشپزخانه رساند و گفت: مادر! گوشت هایی را که ظهر خوردیم مال شب شام بود. پدر به من گفت ولی من یادم رفت به شما بگویم. مادر به صورتش زد و گفت: حالا چکار کنیم؟
در همین لحظه کدخدا وارد آشپزخانه شد. با دیدن دیگ های خالی و اجاق خاموش، نگاه پرسش آمیزی به همسرش کرد. زن کدخدا به دنبال دلیل و مدرکی می گشت تا خودش را بی گناه نشان دهد که چشمش به گربه ای افتاد که از پشت پنحره آشپزخانه رد می شد. با عجله گفت: پنجره آشپزخانه باز مانده بود. این گربه لعنتی آمد و همه گوشت ها را خورد. کدخدا با عصبانیت به دنبال گربه دوید. بالاخره دم او را گرفت و گربه را به آشپزخانه آورد.
به زن گفت: زودباش آن ترازو را بیاور. زن که نمی دانست کدخدا چه در سر دارد، ترازو را آورد. کدخدا گربه را در ترازو گذاشت و او را وزن کرد. بعد در حالی که از شدت عصبانیت سرخ شده بود گفت: گوشتی که من خریده بودم نیم من بود. این گربه هم نیم من است. اگر این گربه است پس گوشت ها کجاست؟ اگر این گوشت است پس گربه کجاست؟ زن با خجالت سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت. کدخدا هم با ناراحتی راهی کبابی ده شد تا شام مهمانش را از آنجا تهیه کند.
🌸🌼🌸🌸🌼
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
33.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#قصه
این قصه:چرا خدا به گاو دم داده؟
🐂🐄🐂🐄🐂🐄
کانال قصه های کودکانه
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#خبری
🔶آیا میدانید ...
Ⓜ️ نوزاد نمیتواند طعم نمک را تا ۴ ماهگی احساس کنند.
Ⓜ️نوزاد در هر ۲۰ دقیقه ادرار میکند و زمانی که شش ماه میشود در هر ساعت یک بار ادرار میکند.
Ⓜ️نوزادان نارس مشهور عبارتند از آلبرت انیشتین، اسحاق نیوتن، مارک تواین، استیوی واندر، یوهانس کپلر، و سر وینستون چرچیل.
Ⓜ️بیشترین تعداد نوزادان متولد شده از یک زن ۶۹ است. یک زن روستایی در روسیه از سال ۱۷۲۵ تا سال ۱۷۶۵، ۱۶ جفت دوقلو، هفت سه قلو، و چهار، چهار قلو به دنیا آورد.
Ⓜ️اگر نرخ رشد کسی که با وزن ۳ کیلو و ۶۰۰ گرم و قد ۵۰ سانت به دنیا آمده، مانند نرخ رشدش در سال اول زندگیاش باشد، در سن ۲۰ سالگی حدود ۷ متر و نیم قد و ۱۴۲ کیلوگرم وزن خواهد داشت!
🌸🌼🌸🌼🌸🌼
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🐀🐈موش دانا🐈🐀
در روستایی خوش آب و هوا، آسیاب بزرگی قرار داشت. در این آسیاب خانواده ای از موش ها زندگی می کردند.
روزی جوان ترین موش ازلانه بیرون آمد تا اطراف لانه اش را ببیند. بعد از مدتی خسته شد و داخل گاری آسیابان رفت و خوابید.
وقتی بیدار شد از گاری بیرون آمد تا به لانه اش برگدد. اما هرچه نگاه کرد نه آسیاب را دید و نه لانه اش را. او در جست و جوی لانه اش به هر آن ها شد و فهمید که شیرینی پزی است.
موش کوچولو که تنهایی را دوست نداشت هر روز برای پیدا کردن دوستانی به هر گوشه مغازه سر می د. یکی روز از پشت دیواری صدای چندموش را شنید اما هر چه فریاد کرد آن ها صدای او را نشنیدند.
موش کوچولو با دندان های تیزش سعی کرد دیوار را سوراخ کند. او چند روز با پشت کار فراوان تلاش کرد. اما فقط توانست سوراخ کوچکی بسازد.
یک روز موش کوچولو سر گردان در مغازه شیرینی پزی می گشت که چشمش به یکی از پنجره ها که باز بود افتاد. او به سرعت از پنجره بیرون رفت و از روی دیوار خود را به مغازه کناری رساند. آن جا، نانوایی بود.
موش کوچولو در نانوایی با موش های دیگر دوست شد. او همیشه به حرف های آن ها گوش می داد و خودش کم حرف می زد. چون می خواست بیش تر یاد بگیرد.
دوستانم جدیدش خیلی دوست داشتند که موش کوچولو هم مثل آن ها درباره همه چیز صحبت کند. همیشه به او می گفتند: تو هم حرفی بزن.
ولی موش کوچولو فقط می خندید و می گفت: در روستای من، موش ها کم حرف می زنند.
آن موش ها، فکر می کردند که موش کوچولو نادان است و حرفی برای گفتن ندارد.
یک روز، اتفاقی افتاد که همه موش ها از شنیدن آن از ترس لرزیدند.
یکی از موش ها وحشت زده خبر آورد که: نانوا یک گربه خریده است.
او گفت: خودم دیدم او یک گربه سیاه و بزرگ است. چشم های درشت و سبز رنگ. سبیل دار و پنجه های بلندی دارد. همه موش ها از ترس جیغ زدند.
آن ها دور هم جمع شدند تا هر چه زودتر فکر چاره ای بکنند. اما حرف هیچ یک کار ساز نبود. سرانجام پیر ترین موش که همه فکر می کردند عقل ترین است گفت: فکر به نظرم رسیده.
همه خوش حال شدند موش پیر گفت: باید زنگوله ای به دم گربه ببندیم تا از صدای آن بفهمیم که او در هر لحظه کجاست و چه می کند!
همه موش ها این فکر را بهترین راه چاره دانستند. آن ها گفتند: ای موش پیر! چون تو چنین فکری کردی خودت بهتر می توانی زنگوله را به دم گربه ببندی.
موش پیر گفت: اما من برای انجام چنین کاری خیلی پیر شده ام.
همه یک صدا پرسیدند: پس چه کسی زنگوله رابه دم گربه ببندد؟
هیچ کس حاضر نبود این کار را انجام بدهد.
همه موش ها ناامید شدند که موش کوچولو جلو امد و گفت: من فکر دیگری دارم.
همه با تعجب پرسیدند: چه فکری؟
موش کوچولو گفت: اگر با کمک هم آن دیوار را سوراخ کنیم به یک شیرینی پزی می رسیم. این طوری هر وقت گربه راه تهیه غذا را به ری ما بست می توانیم به آن جا برویم. و هر روقت نیود برگردیم.
یکی از موش ها گفت: چه طور می توانیم حرف تو را باور کنیم؟ تو موش نادانی هستی و چون دانشی نداری کم حرف می زنی.
موش گفت: من قبل از آمدن به نانوایی، این اطراف را گشته ام و در آنشیرینی پزی زندگی کرده ام. می دانم که با کمک هم می توانیم دیوار را سوراخ کنی. اگر زودتر دست به کار نشویم گربه همه ما را نابود می کند.
موش ها به هم نگاه کردند و گفتند: او راست می گوید.باید هر چه زودتر دست به کار شویم.
آن روز موش ها متوجه شدند که موش کوچولو نادان نیست. آن ها از او پرسیدند: چه طور چنین فکر خوبی به ذهن تو رسید؟
آن ها از او پرسیدند: درست است که ما موش های روستایی کم حرف می زنیم. اما در عوض بیش تر فکر و عمل کنیم
نتیجه اخلاقی:
حرف زدن بدون فکر کردن، راحت است. اما برای عاقلانه حرف زدن، اول باید فکرکرد و بعد حرف زد.
#قصه
🐈
🐁🐈
🐈🐁🐈
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh