eitaa logo
قصه های کودکانه
34.7هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
917 ویدیو
327 فایل
قصه های زیبا،تربیتی و آموزنده کودکانه 🌻مطالب کانال را با ذکر آدرس کانال ارسال نمایید 🌻ارتباط باما: @admin1000 🌸 کانال تربیتی کودکانه 👇 @ghesehaye_koodakaneh کتاب اختصاصی کودکانه👇 https://eitaa.com/ketabeh_man تبلیغات👇 https://eitaa.com/tabligh_1000
مشاهده در ایتا
دانلود
🐶🐩🐶🐩🐶🐩🐶🐩🐶🐩 روزی از روزها، یک سگ ولگرد به دنبال غذا می گشت که به یک مغازه قصابی رسید. اون یک تکه استخوان پیدا کرد که مقداری گوشت به اون چسبیده بود پس استخوان را برداشت و پا به فرار گذاشت تا جای امنی پیدا کند و از غذایی که پیدا کرده بود حسابی لذت ببردسگ قصه ما، شروع کرد به جویدن استخوان و چون استخوان خیلی بزرگ بود، حسابی تشنه شد. پس کنار رودخانه ای رفت تا تشنگی اش را برطرف کند. او همچنان استخوان را با خودش می برد و نگران بو که مبادا سگ دیگه ای استخوانش را بدزددوقتی سگ به بالای پل رسید، به دور و برش نگاهی کرد تا ببیند که آیا می تواند استخوان را لحظه ای به زمین بگذارد و برود آب بخورد؟ که به طور اتفاقی عکس خودش رو از بالای پل توی آب دید. اون نتوانست بفهمد که اون عکس، سایه خودش است و فکر کرد که سگ دیگه ای با یک استخوان اونجاست و برای اینکه حریص بود، دلش می خواست که اون استخوان هم مال خودش باشه. برای همین شروع کرد با پارس کردن با این امید که اون سگ، بترسه و فرار کنه ولی از بخت بد، استخوانی که توی دهانش بود، افتاد توی آب رودخانه و رودخانه استخوان را با خودش برد. 🐶🐶🐶 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh
مداد نوک شکسته ✏️ يکی بود يکی نبود زير گنبد کبود يه مداد بود که نوکش شکسته بود يه گوشه نشسته بود نمی تونست بنويسه: بابا، آب خسته شد از دفتر و مشق و کتاب رفت و يک قناری ديد قناری آواز می خوند مداد شنيد گفت: «عجب نوکی داری! از نوکت صدای خوب در می آری. » قناری چند تا نوک اضافه داشت لای پرهاش می گذاشت يه دونه داد به مداد مداده نوشت: «دوسِت دارم زياد» 🎈🎈🎈🎈🎈🎈 @Ghesehaye_koodakaneh
‍ 🐾🌳دوستی گوزن و زرافه🌳🐾 سر ظهر بود و توی باغ وحش، حیوانات در حال استراحت بودند و آروم با هم حرف می زدند. فیل گفت این قفس خالی برای کیه؟ گوزن گفت حتما برای یک حیوون خیلی بزرگه . چون قفسش از قفس من بزرگتره. خرس گفت هر کی باشه من ازش بزرگترم اینو یادتون بمونه. شیر غرشی کرد و گفت: چقدر حرف می زنید. ساکت باشید بگذارید یک ساعت بخوابم. از صبح، تماشاچیا خیلی خسته ام کردند. ناگهان در باغ وحش باز شد و آدمها با یه حیوون جدید اومدن. اونا یه زرافه با خودشون آورده بودن. زرافه وارد قفس خالی شد. نگاهی به خرس و شیر و گوزن و فیل انداخت. فیل از دیدن زرافه خوشحال شد. چون زرافه حیوان بی آزاری بود. خرس از دیدن زرافه خوشحال شد چون می دونست که زور خودش از زرافه بیشتره. شیر از دیدن زرافه خوشحال شد چون می دونست زرافه با گردن بلندش توجه تماشاچیا رو بیشتر به خودش جلب می کنه و اون بیشتر می تونه استراحت کنه. اما گوزن از زرافه خوشش نیومد. اون با خودش فکر کرد زرافه ممکنه با بقیه انقدر دوست بشه که دیگه کسی به اون توجه نکنه. گوزن، مدتی با زرافه بد رفتاری کرد. اما گاهی وقتها مجبور می شد با زرافه حرف بزنه. گاهی وقتها از غذای زرافه می خورد و گاهی وقتها تو قفس زرافه می رفت و با او بازی می کرد... گوزن بعد از یکی دو هفته فهمید با زرافه دوست شده. اون بعدها متوجه شد اگر حسادت نداشته باشه، با هر کسی می تونه دوست بشه. حتی اگه از اون قشنگتر و بزرگتر باشن. 🌳 🐾🌳 🌳🐾🌳 🍃🌸🌼🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
: زمانی برای مطالعه موشی حسابی حوصله اش سر رفته بود دلش می خواست مامان برایش کتاب بخواند . چندتا آجر خانه سازی روی هم گذاشت با خودش گفت:«کاش همراه خواهر و برادرهایم به خانه مادربزرگ رفته بودم » آجر را روی زمین گذاشت کتابی از توی کتابخانه برداشت :« سوراخی در یک کتاب» دوان به آشپزخانه رفت دامن مامان موشی را کشید و گفت:« مامان می‌شود برایم کتاب بخوانی؟» مامان ظرف ها را در کابینت گذاشت و گفت:« الان؟ نه عزیزدلم الان، اصلا نمی توانم باید بعد مرتب کردن آشپزخانه خواهر و برادرهای کوچکت را بخوابانم بعد هم لباس ها را بشویم بعد هم شام بپزم » مامان موشی را بوسید و از آشپزخانه بیرون رفت . موشی باز تنها ماند .به اتاقش برگشت ، کمی به عکس های کتاب نگاه کرد ولی حوصله اش سر رفت . با خودش فکر کرد :«کاش مامان اینقدر کار نداشت و می توانست برای من کتاب بخواند» بعد با خوشحالی از جایش پرید و گفت:« فهمیدم» نگاهی به اتاق انداخت مامان موشی مشغول خواباندن خواهر و برادرهای موشی بود . آرام از اتاق دور شد و به رختشویی رفت ، لباس های کثیف را توی تشت ریخت آب و کمی پودر به آن اضافه کرد و شروع کرد به شستن ، بعد هم آن ها را آب کشی کرد ،تشت را به حیاط برد و لباس ها را روی بند رخت آویزان کرد. چشمانش از خوشحالی برقی زد . به اتاقش برگشت و منتظر ماند. مامان موشی بچه ها را خواباند به رخت شویی رفت ، اما لباسی ندید . چشمش به پنجره افتاد لباس های روی بند را دید ، او خیلی خوشحال شد. به اتاق موشی رفت و گفت:« دوست داری برایت کتاب بخوانم؟» 🍃🌸🌼🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام امام خوبم امام مهربونم قدر حضور تو رو من خیلی خوب میدونم میدونم که غایبی اما هستی تو هرجا منو دوستای خوبم دوسِت داریم یه دنیا خانوم معلم میگن امام اخری تو مهدی صاحب زمان(عج) آقا وسروری تو ایشون می گن بچها باید همه دست به دست یاری کنیم اقا رو نباید بیکار نشست هرکسی که دوست داره امام او بیاد زود باید همیشه هرجا ایشون رو کنه خشنود ماهم به او قول دادیم کارهای خوبی کنیم همیشه و هرکجا از بدی دوری کنیم تاکه بشه آماده دنیا برا حضورت لحظه هارو میشماریم ماهم برا ظهورت @Ghesehaye_koodakaneh
🐁 یه روز مامان موشی داشت برای موش کوچولو غذا درست می کرد🍲 که موش کوچولو امد سر صدا کرد مامان موش به موش کوچولو گفت که یه گوشه بشینه اما موش کوچولو فقط شیطونی می کرد 🐭 مامان هم به موش موشی توجه نکرد موش کوچولو لبانش روی هم انداخت رفت و رفت رسید به سنجاقک و گفت: سنجاقک مهربون سنجاقک قشنگم تو که این قدر خوبی از همه مهربون تری مامان من میشی سنجاقک گفت نه که نمی شم نه که نمی شم من خودم بچه دارم موش کوچولو رفت و رفت تا رسید به خاله سوسک و گفت :سلام سلام خاله سوسکه مهربون سوسکه قشنگم تو که این قدر مهربونی مامان من میشی ؟ ☺ خاله سوسکه گفت آخه من خودم بچه دارم نه نمی شم نه نمی شم 😞موش کوچولو سرش پایین انداخت و رفت به سنجاب گفت: آهای آهای سنجاب جونم تو که این قدر خوبی مامانم میشی سنجاب گفت: آخه من خودم بچه دارم نه نه نمیشه برو 🐁🐭 موش کوچولو لباش روی هم انداخت و رفت و رفت رفت دید مامان موش وایساده مامان موش منتظر اون بود تا برگرده مامان موش موش کوچولو رو بغل کرد و موش کوچولو گفت: قول می دم دیگه شیطونی نکنم مامان موش هم موش کوچولو بیشتر بغل کرد @Ghesehaye_koodakaneh
‍ 🗯🔴رنگ قرمز🔴🗯 من رنگ قرمز هستم هیچ رنگی نیست رو دستم رنگ گیلاس،آلبالو شاتوت و رنگ لبو انار دونه دونه رنگ توی هندونه تمشک و توت فرنگی تاج خروس جنگی رنگ لب و دهانم سرخی رو زبانم رنگ شاد عروسی مهمونی و روبوسی ماهی قرمز حوض گل های لاله و رُز با نور قرمز من به آسمان سر بزن وقتی بارون می باره رنگین کمون می آره کوچولو با رنگ قرمز غمگین نباش هرگز 🗯 🔴🗯 🗯🔴🗯 🔴🗯🔴🗯 @Ghesehaye_koodakaneh
💚 موضوع:بااجازه وارد شدن☝️ 🌱کانال قصه های کودکانه🌱 @ghesehaye_koodakaneh
‍ 💭🌿 کلاغ سفید🌿💭 یكی بود یكی نبود غیر از خدا هیچكس نبود لانه ی آقا كلاغه و خانم كلاغه توی دهكده ی كلاغها روی یك درخت سپیدار بود. آنها سه تا بچه داشتند. اسم بچه هایشان سیاه پر ، نوك سیاه و مشكی بود. وقتی بچه ها كمی بزرگ شدند، آقا و خانم كلاغ به آنها پرواز كردن یاد دادند. بچه كلاغها هر روز از لانه بیرون می آمدند و همراه پدر و مادرشان به گردش می رفتند. یك روز همه ی آنها در یك پارك دور حوض نشسته بودند و آب می خوردند كه چندتا پسربچه ی شیطان آنها را دیدند و با تیر و كمان به سویشان سنگ انداختند. كلاغها ترسیدند و فرار كردند ؛ اما یكی از سنگها به بال مشكی خورد و او حسابی ترسید. تا آمد فرار كند ، سنگ دیگری به سرش خورد و كمی گیج شد. اما هرطور بود پرواز كرد و از بچه ها دور شد. او خیلی ترسیده بود و رنگ پرهایش از ترس، مثل گچ سفید شده بود . برای همین پدر و مادرش نفهمیدند كه پرنده ی سفیدرنگی كه نزدیك آنها پرواز می كند، مشكی است و روی زمین دنبالش می گشتند. مشكی هم كه گیج بود، نفهمید كه بقیه كجا هستند ، پرید و رفت تا اینكه افتاد توی لانه ی كبوترها و از حال رفت. كبوترها دورش جمع شدند و كمی آب به او دادند تا حالش جا آمد اما یادش نبود كه كیست و اسمش چیست و چطوری به آنجا آمده است. زبانش هم بند آمده بود و دیگر قار قار نمی كرد. كبوترها فكر كردند كه او هم كبوتر است. جا و غذایش دادند و مشكی پیش آنها ماند.چند روز گذشت و مشكی چیزی یادش نیامد. پدر و مادر و خواهر و برادرش خیلی دنبالش گشتند اما پیدایش نكردند. مشكی خیلی غمگین بود، چون نمیدانست كیست و اسمش چیست. یك روز صبح تازه از خواب بیدار شده بود كه صدای قارقاری به گوشش رسید.خوب گوش داد و این آواز راشنید: قارقار خبردار كی خوابه و كی بیدار؟ منم ننه كلاغه مشكی من گم شده كسی او را ندیده؟ مشكی من بلا بود خوشگل و خوش ادا بود رنگ پراش سیاه بود قارقار خبردار هركی كه او را دیده بیاد به من خبر بده قارقار قارقار مشكی صدای مادرش را می شنید. صدا برایش آشنا بود اما نمی دانست كه این صدا را كی و كجا شنیده است. از جایش بلند شد و نزدیكتر رفت. به ننه كلاغه نگاه كرد. چشم ننه كلاغه كه به او افتاد ، از تعجب فریادی كشید و گفت :« خدای من یك كلاغ سفید! چقدر به چشمم آشناست!» پرید و به مشكی كاملاً نزدیك شد. او را بو كرد و به چشمانش خیره شد و چند لحظه بعد داد زد:« خدایا این مشكی منه! پس چرا سفید شده؟» كبوترها دور آنها جمع شده بودند و نگاهشان می كردند. یكی از كبوترها گفت:« اما این كه رنگش مشكی نیست ، سفیده...» ننه كلاغه گفت:« اما من بوی بچه ام را می شناسم ، از چشمهایش هم فهمیدم كه این بچه ی گم شده ی من مشكیه ....فقط نمیدونم چرا رنگش سفید شده ، شاید خیلی ترسیده و از ترس رنگش پریده ، اما مهم نیست من بچه ی عزیزم را پیدا كردم...» مشكی كم كم چیزهایی به یادش آمد. جای ضربه هایی كه به سر و بالش خورده بود، هنوز كمی درد می كرد. یادش آمد كه در پارك كنار حوض نشسته بود و آب می خورد اما سنگی به بالش و سنگی هم به سرش خورد و حسابی ترسید. او مدتی به ننه كلاغه نگاه كرد و بعد با خوشحالی گفت :« یادم اومد ، اسم من مشكیه ، تو هم مادرم هستی ، من گم شده بودم اما حالا پیش تو هستم آه مادرجون ...» كبوترها با خوشحالی و تعجب به آنها نگاه می كردند. مشكی و مادرش از خوشحالی اشك می ریختند. وقتی حالشان جا آمد، از كبوترها تشكر كردند و به دهكده ی كلاغها بازگشتند. همه ی كلاغها مخصوصاً آقا كلاغه و پرسیاه و نوك سیاه از بازگشت مشكی خوشحال شدند و جشن گرفتند. از آن روز به بعد همه ی كلاغها مشكی را سفیدپر صدامی زدند چون او تنها كلاغ سفید دهكده ی آنها بود. 💭 🌿💭 💭🌿💭 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh
یکی بود یکی نبود یه دختر کوچولویی بود به نام صبا. صبا کیف مدرسه اش را برداشت و از مامان خداحافظی کرد تا به سمت مدرسه حرکت کنه. صبا بسم الله گفت و از خانه بیرون رفت. باد می آمد. باد در را محکم به هم زد صبا دستش را عقب کشید و گفت: وای نزدیک بود انگشتم لای در بماند؟ به خیابان رسید. موتورسواری با سرعت آمد، صبا خودش را عقب کشید. گفت: اگر موتور را نمی دیدم چه می شد؟ به مدرسه رسید. به آب خوری رفت. قمقمه اش را پر از آب کرد. دهانش را با زکرد و سرش را زیر قمقمه گرفت. چند قطره آب تو راه نفسش رفت و به سرفه افتاد. صبا با خودش گفت: وای… نزدیک بود خفه بشم. صبا به کلاس آمد خانم یک جمله رو تابلو نوشت: خدانگهدار. بچه ها با تعجب پرسیدند: خانم! دارید خداحافظی می کنید؟ خانم گفت: نه. سمیه گفت: پس پرای رو تابلو نوشتید خدانگهدار؟ خانم خندید و گفت: می خواستم یه حرف خیلی قشنگ یادتان بدهم. می دانید آن حرف قشنگ چیست؟ خداوند مهربان همیشه نگهدار ماست و ما را از خطرات حفظ می کند. پس دو تا جمله یادتان نره. یکی سلام و یکی خداحافظ. سلام یعنی: دعا برای سلامتی. و خداحافظی یعنی: دعا می کنم خداوند تو را از خطرات حفظ کند. @Ghesehaye_koodakaneh