🍃🍃🍃سلام بر ابراهیم 💔
🍃🍃کردستان
🍃روای :فرید وند
🍃🍃
سه گردان از سربازان ارتشي آنجا بودند. حدود يک گردان هم از نيروهاي ســپاه در فرودگاه مســتقر بودند. گلوله هاي خمپاره از داخل شــهر به سمت فرودگاه شليک ميشد.
براي اولين بار محمد بروجردي را در آنجا ديديم. جواني با ريشها و موي
طلایی. با چهره اي جذاب و خندان.
برادر بروجردي در آن شــرايط، نيروها را خيلي خوب اداره ميکرد. بعدها فهميدم فرماندهي سپاه غرب کشور را بر عهده دارد.
روز بعد با برادر بروجردي جلســه گذاشــتيم. فرماندهان ارتش هم حضور داشتند. ايشــان فرمودند: با توجه به پيام امام، نيروي زيادي در راه است. ضد انقلاب هم خيلي ترســيده. آنها داخل شــهر دو مقر مهم دارند. بايد طرحي براي حمله به اين دو مقر داشته باشيم.
صحبتهاي مختلفي شــد، ابراهيم گفت: اينطور که در شهر پيداست مردم هيچ ارتباطي با آنها ندارند. بهتر اســت به يکي از مقرهاي ضد انقلاب حمله کنيم. در صورت موفقيت به سراغ مقر بعدي برويم.
همه با اين طرح موافقت کردند. قرار شــد نيروها را براي حمله آماده کنيم.
اما همان روز نيروهاي سپاه را به منطقه پاوه اعزام کردند. فقط نيروهاي سرباز در اختيار فرماندهي قرار گرفت.
ابراهيــم و ديگر رفقا به تک تک ســنگرهای ســربازان ســر زدند. با آنها صحبت ميکردند و روحيه ميدادند. بعد هم يك وانت هندوانه تهيه كردند و بين سربازان پخش كردند! به اين طريق رفاقتشان با سربازان بيشتر شد. آنها با برنامه هاي مختلف آمادگي نيروها را بالا بردند. صبح يکي از روزها آقاي خلخالي به جمع بچه ها اضافه شد. تعداد ديگري از بچه هاي رزمنده هم از شهرهاي مختلف به فرودگاه سنندج آمدند. پس از آمادگي لازم، مهمات بين بچه ها توزيع شد. تا قبل از ظهر به يکي از مقرهاي
ضد انقلاب در شــهر حمله کرديم. ســريعتر از آنچه فکــر ميکرديم آنجا
محاصره شد. بعد هم بيشتر نيروهاي ضد انقلاب را دستگير کرديم.
از داخل مقر بجز مقدار زيادي مهمات، مقادير زيادي دلار و پاســپورت و شناسنامه هاي جعلي پيدا کرديم! ابراهيم همه آنها را در يک گوني ريخت و تحويل مسئول سپاه داد.
مقــر دوم ضد انقلاب هم بدون درگيري تصرف شــد. شــهر، بار ديگر به دست بچه هاي انقلابی افتاد. فرمانده سربازان، پس از اين ماجرا ميگفت: اگر چند سال ديگر هم صبر ميکرديم، سربازان من جرأت چنين حمله اي را پيدا نميکردند. اين را مديون برادر هادي و ديگر دوســتان همرزم ايشان هستيم.
آنها با دوستي که با سربازها داشتند روحيه ها را بالا بردند.
در آن دوره، فرماندهان بســياري از فنون نظامي و نحوه نبرد را به ابراهيم و ديگــر بچه ها آموزش دادند. اين كار، آنهــا را به نيروهاي ورزيده اي تبديل نمودكه ثمره آن در دوران دفاع مقدس آشكار شد.
ماجراي سنندج زياد طولانی نشد. هر چند در ديگر شهرهاي کردستان هنوز درگيريهاي مختصري وجود داشت.
ما در شــهريور 1358 به تهران برگشتيم. قاسم و چند نفر ديگر از بچه ها در کردستان ماندند و به نيروهاي شهيد چمران ملحق شدند.
ابراهيم پس از بازگشــت، از بازرســي ســازمان تربيت بدني به آموزش و پرورش رفت.
البته با درخواســت او موافقت نميشد، اما با پيگيريهاي بسيار اين کار را به نتيجه رســاند. او وارد مجموعه اي شد که به امثال ابراهيم بسيار نياز داشته و دارد
ادامه دارد....🌷🌷
❁❅❁❅❁❅❁❅❁
📚داستان شب📚
https://eitaa.com/Ghesehkarbala
🍃🍃🍃سلام بر ابراهیم ❤
🍃🍃معلم نمونه
🍃راوی :عباس هادي
ابراهيم ميگفت: اگر قرار اســت انقلاب پايدار بماند و نسلهاي بعدي هم انقلابي باشند.
بايد در مــدارس فعاليت کنيم، چرا كه آينده مملکت به كســاني ســپرده ميشودکه شرايط دوران طاغوت را حس نكرده اند!
وقتي ميديد اشــخاصي که اصلا انقلابی نيســتند، به عنوان معلم به مدرسه ميروند خيلي ناراحت ميشد. ميگفــت: بهترين و زبده ترين نيروهاي انقلابي بايد در مدارس و خصوصًا دبيرستانها باشند!
براي همين، کاري کم دردسر را رها کرد و به سراغ کاري پر دردسر رفت، با حقوقي کمتر!
امــا به تنها چيــزي که فکر نميکرد ماديات بود. ميگفــت: روزي را خدا
ميرساند. برکت پول مهم است.کاري هم که براي خدا باشد برکت دارد.
به هر حال براي تدريس در دو مدرســه مشــغول به کار شــد. دبير ورزش دبيرســتان ابوريحان منطقه14 ومعلــم عربي در يکي از مــدارس راهنمائي محروم منطقه 15 تهران.
تدريس عربي ابراهيم زياد طولانی نشد. از اواسط همان سال ديگر به مدرسه راهنمائي نرفت! حتي نميگفت که چرا به آن مدرسه نميرود!
يک روز مدير مدرسه راهنمائي پيش من آمد. با من صحبت کرد و گفت:
تو رو خدا، شما که برادرآقاي هادي هستيد با ايشان صحبت کنيد که برگردد مدرسه! گفتم: مگه چي شده؟!
کمي مکث کرد و گفت: حقيقتش، آقا ابراهيم از جيب خودش پول ميداد
به يکي از شاگردها تا هر روز زنگ اول براي کلاس نان و پنير بگيرد!
آقاي هادي نظرش اين بود که اينها بچه هاي منطقه محروم هســتند. اکثرًا سر کلاس گرسنه هستند. بچه گرسنه هم درس را نميفهمد.
مدير ادامه داد: من با آقاي هادي برخورد کردم. گفتم: نظم مدرسه ما را به هم ريختي، در صورتي که هيچ مشکلي براي نظم مدرسه پيش نيامده بود. بعد هم سر ايشان داد زدم و گفتم: ديگه حق نداري اينجا از اين کارها را بکني.
آقاي هادي از پيش ما رفت. بقيه ساعتهايش را در مدرسه ديگري پرکرد. حالا همه بچه ها و اوليا از من خواستند که ايشان را برگردانم.
همه از اخلاق و تدريس ايشان تعريف ميکنند. ايشان در همين مدت كم، براي بسياري از دانش آموزان بي بضاعت و يتيم مدرسه، وسائل تهيه کرده بود
که حتي من هم خبر نداشتم.
با ابراهيم صحبت کردم. حرفهاي مدير مدرسه را به او گفتم. اما فايده اي نداشت. وقتش را جاي ديگري پر کرده بود.
ابراهيم در دبيرستان ابوريحان، نه تنها معلم ورزش، بلکه معلمي براي اخلاق و رفتار بچه ها بود.
دانش آموزان هم که از پهلوانيها و قهرمانيهاي معلم خودشان شنيده بودند شيفته او بودند.
درآن زمان كه اكثر بچه هاي انقلابی به ظاهرشان اهميت نميدادند ابراهيم با ظاهري آراسته وكت وشلوار به مدرسه ميآمد.
چهره زيبا و نوراني، کلامی گيرا و رفتاري صحيح، از او معلمي کامل ساخته بود.معلم نمونه 71درکلاســداري بســيار قوي بود، به موقع مي َ خنديد. به موقع جذبه داشت. زنگهاي تفريح را به حياط مدرسه ميآمد.
اکثر بچه ها در كنارآقاي هادي جمع ميشدند. اولين نفر به مدرسه ميآمد و آخرين نفر خارج ميشد و هميشه در اطرافش پر از دانش آموز بود.
در آن زمان که جريانات سياســي فعال شده بودند، ابراهيم بهترين محل را براي خدمت به انقلاب انتخاب کرد.
فرامــوش نميكنم، تعــدادي از بچه ها تحت تاثير گروههاي سياســي قرار
گرفته بودند. يك شب آنها را به مسجد دعوت كرد.
با حضور چند تن از دوســتان انقلابی و مســلط به مســائل، جلسه پرسش و پاســخ راه انداخت. آن شب همه سؤاالت بچه ها جواب داده شد. وقتي جلسه آن شب به پايان رسيد ساعت دو نيمه شب بود!
ســال تحصيلي 59-58 آقــاي هادي به عنوان دبير نمونه انتخاب شــد. هر چندکه سال اول و آخر تدريس او بود.
اول مهر 59 حكم اســتخدامي ابراهيم برای منطقــه 12 آموزش و پرورش تهران صادر شد، اما به خاطر شرايط جنگ ديگر نتوانست به سر كلاس برود.
درآن سال مشغوليتهاي ابراهيم بسيار زياد بود؛ تدريس در مدرسه،فعاليت
در کميته، ورزش باســتاني وكشتي، مســجد و مداحي در هيئت و حضور در بســياري از برنامه هاي انقلابی و...که براي انجام هر كدام از آنها به چند نفر
احتياج است!
ادامه دارد.....🌷🌷
❁❅❁❅❁❅❁❅❁
🍃🍃🍃سلام بر ابراهیم 💔
🍃🍃دبير ورزش
🍃خاطرات شهيد رضا هوريار
ارديبهشت سال 1359 بود. دبير ورزش دبيرستان شهدا بودم. در كنار مدرسه ما دبيرستان ابوريحان بود. ابراهيم هم آنجا معلم ورزش بود.
رفته بودم به ديدنش. كلي با هم صحبت كرديم. شيفته مرام و اخلاق ابراهيم شدم.
آخر وقت بود. گفت: تك به تك واليبال بزنيم!؟
خنده ام گرفت. من با تيم ملي واليبال به مسابقات جهاني رفته بودم. خودم را
صاحب سبك ميدانستم. حالا اين آقا ميخواد...! گفتم باشــه. توي دلم گفتم: ضعيف بازي ميكنم
تا ضايع نشه!
سرويس اول را زد. آنقدر محكم بود كه نتوانستم بگيرم! دومي، سومي و... رنگ چهره ام پريده بود.
جلوي دانش آموزان كم آوردم!
ضرب دست عجيبي داشت. گرفتن سرويسها واقعًا مشكل بود. دورتا دورزمين را بچه ها گرفته بودند.
نگاهي به من كرد. اين بار آهســته زد. امتيــاز اول را گرفتم. امتياز بعدي و بعدي و... .
ميخواست ضايع نشم. عمدًا توپها را خراب ميكرد!
رســيدم به ابراهيم. بازي به دو شد و آبروی من حفظ شد! توپ را انداختم كه سرويس بزند.
توپ را در دســتش گرفت. آمد بزند که صدائي آمد. الله اكبر... ندای اذان ظهر بود.
تــوپ را روي زمين گذاشــت. رو به قبله ايســتاد و بلندبلند اذان گفت. در فضاي دبيرستان صدايش پيچيد.
بچه ها رفتند. عده اي براي وضو، عده اي هم براي خانه.
او مشــغول نماز شــد. همانجا داخل حياط. بچه ها پشت ســرش ايستادند.
جماعتي شد داخل حياط. همه به او اقتدا كرديم. نماز كه تمام شــد برگشت به سمت من. دست داد و گفت: آقا رضا رقابت وقتي زيباست كه با رفاقت باشد.🌷
ادامه دارد...🌹🌹
❁❅❁❅❁❅❁❅❁
🍃🍃🍃🍃سلام بر ابراهیم 💔
🍃🍃نماز اول وقت
🍃راوی، جمعي از دوستان شهيد
محور همه فعاليتهايش نماز بود. ابراهيم در ســخت ترين شرايط نمازش را اول وقت ميخواند. بيشــتر هم به جماعت و در مســجد. ديگران را هم به نمازجماعت دعوت ميکرد.
مصداق اين حديث بود كه اميرالمؤمنين (ع) ميفرمايند: ((هر که به مسجد رفــت و آمد کند از مــوارد زير بهره ميگيرد: برادري کــه در راه خدا با او
رفاقت کند، علمي تــازه، رحمتي که در انتظارش بوده، پندي که ازهلاکت نجاتش دهد، سخني که موجب هدايتش شود و ترک گناه.۱))
ابراهيــم حتــي قبل از انقــلاب نمازهاي صبح را در مســجد و به جماعت ميخواند.
رفتار او ما را به ياد جمله معروف شهيد رجائي ميانداخت؛ به نماز نگوئيد کار دارم ، به کار بگوئيد وقت نماز است.
بهتريــن مثال آن، نمازجماعت در گود زورخانــه بود. وقتي كار ورزش به
اذان ميرسيد، ورزش را قطع ميکرد و نماز جماعت را بر پا مينمود.
بارها در مسير سفر، يا در جبهه، وقتي موقع اذان ميشد، ابراهيم اذان ميگفت و با توقف خودرو، همه را تشويق به نماز جماعت ميکرد.
صداي رساي ابراهيم و اذان زيباي او همه را مجذوب خود ميکرد. 🍃
مصداق اين کلام نوراني پيامبــر اعظم(ص)بود که ميفرمايند: خداوند وعده فرمــوده؛ مؤذن و فردي که وضو ميگيرد و در نماز جماعت مســجد شرکت ميکند، بدون حساب به بهشت ببرد.۲
ابراهيم در همان دوران با بيشتر بچه هاي مساجد محل رفيق شده بود.
او از دوران جواني يک عبا براي خودش تهيه کرده بود و بيشــتر اوقات با عبا نماز ميخواند.
٭٭٭
سال 1359 بود. برنامه بسيج تا نيمه شب ادامه يافت. دو ساعت مانده به اذان صبح کار بچه ها تمام شد. ابراهيم بچه ها را جمع کرد. از خاطرات كردستان تعريف ميکرد. خاطراتش هم جالب بود هم خنده دار.
بچه هــا را تــا اذان بيدار نگه داشــت. بچه ها بعد از نمــاز جماعت صبح به خانه هايشان رفتند.
ابراهيم به مسئول بسيج گفت: اگر اين بچه ها، همان ساعت ميرفتند معلوم نبود براي نماز بيدار ميشدند يا نه، شما يا کار بسيج را زود تمام کنيد يا بچه ها را تا اذان صبح نگهداريدكه نمازشان قضا نشود.
٭٭٭
ابراهيم روزها بسيار انسان شوخ و بذله گويي بود. خيلي هم عوامانه صحبت ميکرد.
ً قبل از سحر بيدار بود و مشغول نماز شب ميشد. تلاش ميکــرد اين کار مخفيانه صورت بگيرد. ابراهيم هر چه به اين اواخر نزديک
ميشد. بيداري سحرهايش طولانی تر بود. گويي ميدانست در احاديث نشانه شيعه بودن را بيداري سحر و نماز شب معرفي کرده اند.
او به خواندن دعاهاي كميل و ندبه وتوســل مقيد بود. دعاها و زيارتهاي هر روز را بعد از نماز صبح ميخواند. هر روز يا زيارت عاشورا يا سلام آخر آن را ميخواند.
هميشــه آيه وجعلنــا را زمزمه ميكرد. يكبار گفتم: آقا ابــرام اين آيه براي محافظت در مقابل دشمن است، اينجا كه دشمن نيست!
ابراهيم نگاه معني داري كرد وگفت: دشــمني بزرگتر از شيطان هم وجود دارد!؟
از ديگر مسائلي که او بسيار اهميت ميداد نمازجمعه بود. هر چند از زماني که نمازجمعه شکل گرفت ابراهيم درکردستان و يا در جبهه ها بود.
ابراهيم هر زمان که در تهران حضور داشت در نمازجمعه شركت ميكرد.
ميگفت: شما نميدانيد نمازجمعه چقدر ثواب و برکات دارد.
امام صادق (ع)ميفرمايند: قدمي نيســت که به سوي نمازجمعه برداشته شود، مگر اينکه خدا آتش را بر او حرام ميکند.۳
ادامه دارد...🌻🌻
________________________
۱.مواعظ العددیه ص ۲۸
۲.مستدرک الوسائل ج ۶ ص۴۸۸
۳ -نماز در آيين حديث ص ۱۰۱ حديث دوم .
❁❅❁❅❁❅❁❅❁
🍃🍃🍃🍃سلام برابراهیم💔
🍃🍃برخورد با دزد
🍃راوی :عباس هادي
نشسته بوديم داخل اتاق. مهمان داشتيم. صدايي از داخل کوچه آمد. ابراهيم سريع از پنجره نگاه کرد. شخصي موتور شوهر خواهر او را برداشته و در حال فرار بود!
بگيرش... دزد... دزد! بعد هم ســريع دويــد دم در. يکي از بچه هاي محل
لگدي به موتور زد. دزد با موتور نقش بر زمين شد!
ِ تکه آهن روي زمين دســت دزد را بريد و خون جاري شــد. چهره دزد پر از ترس بود و اضطراب. درد ميكشيد که ابراهيم رسيد. موتور را برداشت و روشن کرد و گفت: سريع سوار شو!
رفتند درمانگاه، با همان موتور. دســتش را پانسمان کردند. بعد با هم رفتند مسجد! بعد از نماز كنارش نشست؛ چرا دزدي ميكني!؟ آخه پول حرام كه...
دزد گريه ميكرد. بعد به حرف آمد: همه اينها را ميدانم. بيكارم، زن وبچه
دارم، از شهرستان آمدهام. مجبور شدم.
ابراهيــم فكري كرد. رفــت پيش يكي از نمازگزارها، بــا او صحبت كرد.
خوشحال برگشت و گفت: خدا را شكر، شغلي مناسب برايت فراهم شد.
از فردا برو ســر كار. اين پول را هم بگيــر، از خدا هم بخواه كمكت كند.
هميشه به دنبال حلال باش. مال حرام زندگي را به آتش ميكشد. پول حلال كم هم باشد بركت دارد.
ادامه دارد....🌹🌹
❁❅❁❅❁❅❁❅❁
🍃🍃🍃🍃سلام بر ابراهیم 💔
🍃🍃شروع جنگ🍁🍁🍁
🍃راوی :تقي مسگرها
صبح روز دوشنبه سي و يكم شهريور 1359 بود. ابراهيم و برادرش را ديدم. مشغول اثاث كشي بودند.
ســلام كردم وگفتم: امروز عصر قاســم با يك ماشــين تــداركات ميره كردستان ما هم همراهش هستيم.
با تعجب پرســيد: خبريه؟! گفتم: ممكنه دوباره درگيري بشــه. جواب داد: باشه اگر شد من هم ميایم.
ظهر همان روز با حمله هواپيماهاي عراق جنگ شروع شد. همه در خيابان به سمت آسمان نگاه ميكردند.
ســاعت 4 عصر، سر خيابان بوديم. قاسم تشــكري با يك جيپ آهو، پر از وسایل تدارکاتی آمد. من هم سوار شدم. علي خرمدل موقع حركت ابراهيم هم رسيد و سوار شد. گفتم: داش ابرام مگه اثاثكشي نداشتيد؟!
گفت: اثاثها رو گذاشتيم خونه جديد و اومدم.
روز دوم جنگ بود. قبل از ظهر با ســختي بســيار و عبــور از چندين جاده خاكي رسيديم سرپل ذهاب.
هيچكس نميتوانست آنچه را ميبيند باوركند. مردم دسته دسته از شهر فرار میکردند .
از داخل شهر صداي انفجار گلوله هاي توپ و خمپاره شنيده ميشد.
مانــده بوديم چه كنيم. در ورودي شــهر از يك گردنه رد شــديم. از دور بچه هاي ســپاه را ديديم كه دســت تكان ميدادند! گفتم: قاسم، بچه ها اشاره ميكنند كه سريعتر بياييد!
يكدفعه ابراهيم گفت: اونجا رو! بعد سمت مقابل را نشان داد.
از پشت تپه تانكهاي عراقي كاملا پيدا بود. مرتب شليك ميكردند. چند گلوله به اطراف ماشين اصابت كرد. ولي خدا را شكر به خير گذشت.
از گردنه رد شديم. يكي از بچه هاي سپاه جلو آمد و گفت: شما كي هستيد!؟
من مرتب اشاره ميكردم كه نياييد، اما شما گاز ميداديد!
قاسم پرسيد: اينجا چه خبره؟ فرمانده كيه؟!
آن رزمنده هم جواب داد: آقاي بروجردي تو شهر پيش بچه هاست. امروز صبح عراقيها بيشتر شهر را گرفته بودند. اما با حمله بچه ها عقب رفتند.
حركــت كرديم و رفتيم داخل شــهر، در يك جاي امن ماشــين را پارك
كرديم. قاسم، همان جا دو ركعت نماز خواند!
ابراهيم جلو رفت و باتعجب پرســيد: قاســم، اين نماز چي بود؟! قاسم هم خيلي باآرامش گفت: تو كردســتان هميشــه از خدا ميخواســتم كه وقتي با دشــمنان اســلام و انقلاب ميجنگم اسير يا معلول نشــم. اما اين دفعه از خدا
خواستم كه شهادت رو نصيبم كنه! ديگه تحمل دنيا رو ندارم!
ابراهيــم خيلي دقيق به حرفهاي او گــوش ميكرد. بعد با هم رفتيم پيش محمد بروجردي، ايشان از قبل قاسم را ميشناخت. خيلي خوشحال شد.
بعد از كمي صحبت، جائي را به ما نشان داد وگفت: دو گردان سرباز آنطرف رفتند و فرمانده ندارند. قاسم جان، برو ببين ميتوني اونها رو بياري تو شهر.
با هم رفتيم. آنجا پر از ســرباز بود. همه مســلح و آماده، ولي خيلي ترسيده
بودند. اصلا آمادگي چنين حمله اي را از طرف عراق نداشتند.
ادامه دارد ....🌷🌷
❁❅❁❅❁❅❁❅❁
🍃🍃🍃🍃سلام بر ابراهیم 💔
🍃🍃ادامه قسمت قبل
قاسم و ابراهيم جلو رفتند و شروع به صحبت كردند. طوري با آنها حرف زدند كه خيلي از آنها غيرتي شدند.
َو اين آخر صحبتها هم گفتند: هر كي مرده وغیرت داره و نمی خواد دست بعثيها به ناموسش برسه با ما بياد.
سخنان آنها باعث شد كه تقريبًا همه سربازها حركت كردند.
قاسم نيروها را آرايش داد و وارد شهر شديم. شروع كرديم به سنگربندي. چند نفر از سربازها گفتند: ما توپ 106 هم داريم.
قاسم هم منطقه خوبي را پيدا كرد و نشان داد. توپها را به آنجا انتقال دادند و شروع به شليك کردند.
با شــليك چند گلوله توپ، تانكهاي عراقي عقب رفتند و پشــت مواضع مستقر شدند. بچه هاي ما خيلي روحيه گرفتند.
غروب روز دوم جنگ بود. قاســم خانه اي را به عنوان مقر انتخاب كرد كه به ســنگر سربازها نزديكتر باشد. بعد به من گفت: برو به ابراهيم بگو بيا دعاي توسل بخوانيم.
شب چهارشنبه بود. من راه افتادم و قاسم مشغول نمازمغرب شد. هنوز زياد دور نشــده بودم كه يك گلوله خمپاره جلوي درب همان خانه منفجر شــد. گفتم: خدا رو شكر قاسم رفت تو اتاق. اما با اين حال برگشتم. ابراهيم هم كه صداي انفجار را شنيده بود سريع به طرف ما آمد.
وارد اتاق شديم. چيزي كه ميديديم باورمان نميشد. يك تركش به اندازه دانه عدس از پنجره رد شده و به سينه قاسم خورده بود. قاسم در حال نماز به آرزويش رسيد!
محمد بروجردي با شــنيدن اين خبر خيلي ناراحت شد. آن شب كنار پيكر قاسم، دعاي توسل را خوانديم.
فردا جنازه قاسم را به سمت تهران راهي كرديم.
ادامه دارد ....🌹🌹
❁❅❁❅❁❅❁❅❁
🍃🍃🍃🍃سلام بر ابراهیم💔
🍃🍃🍃ا
🍃🍃صفحات ۸۲_۸۱کتاب
روز بعد رفتيم مقر فرماندهي. به ما گفتند: شما چند نفر مسئول انبار مهمات باشيد. بعد يك مدرسه را كه تقريبًا پر از مهمات بود به ما تحويل دادند.
يك روز آنجا بوديم و چون امنيت نداشت، مهمات را از شهر خارج كردند.
ابراهيم به شوخي ميگفت: بچه ها اينجا زياد ياد خدا باشيد، چون اگه خمپاره بياد، هيچي از ما نميمونه!
وقتي انبار مهمات تخليه شد، به سمت خط مقدم درگيري رفتيم. سنگرها در غرب سرپل ذهاب تشكيل شده بود.
چنــد تن از فرماندهان دوره ديده نظير اصغر وصالي و علي قرباني مســئول نيروهاي رزمنده شده بودند.
آنها در منطقه پاوه گروه چريكي به نام دســتمال ســرخها داشتند. حالا با همان نيروها به سرپل آمده بودند.
داخل شــهر گشتي زديم. چند نفر از رفقا را پيدا كرديم.محمدشاهرودي،
مجيد فريدوند و... با هم رفتيم به سمت محل درگيري با نيروهاي عراقي.
در سنگر بالای تپه، فرمانده نيروها به ما گفت: تپه مقابل محل درگيري ما با نيروهاي عراقي است. از تپه هاي بعدي هم عراقيها قرار دارند.
چند دقيقه بعد، از دور يك سرباز عراقي ديده شد. همه رزمندهها شروع به شليك كردند.
ابراهيم داد زد: چيكار ميكنيد! شما كه گلوله ها رو تموم كرديد! بچه ها همه ساكت شدند. ابراهيم كه مدتي در كردستان بود و آموزشهاي نظامي را به خوبي فرا گرفته بود گفت: صبر كنيد دشمن خوب به شما نزديك بشه، بعد شليك كنيد.
در همين حين عراقيها از پايين تپه، شــروع به شــليك كردند. گلوله هاي آرپيجي و خمپاره مرتب به سمت ما شليك ميشد.
بعد هم به سوي سنگرهاي ما حركت كردند. رزمنده هايي كه براي اولين بار اسلحه به دست ميگرفتند با ديدن اين صحنه به سمت سنگرهاي عقب دويدند.
خيلي ترسيده بوديم. فرمانده داد زد: صبركنيد. نترسيد!
لحظاتي بعد صداي شــليك عراقيها كمتر شــد. نگاهي به بيرون ســنگر
انداختم. عراقيها خوب به سنگرهاي ما نزديك شده بودند.
يكدفعه ابراهيم به همراه چند نفر از دوستان به سمت عراقيها حمله كردند!
آنها در حالي كه از سنگر بيرون ميدويدند فرياد زدند: الله اكبر
شايد چند دقيقه اي نگذشت كه چندين عراقي كشته و مجروح شدند. يازده نفر از عراقيها توســط ابراهيم و دوستانش به اسارت درآمدند . بقيه هم فرار كردند.
ابراهيم ســريع آنها را به طرف داخل شهر حركت داد. تمام بچه ها از اين
حركــت ابراهيم روحيه گرفتند. چند نفر مرتب از اســرا عكس ميانداختند.
بعضيها هم با ابراهيم عكس يادگاري ميگرفتند!
ســاعتي بعد وارد شهر سرپل شديم. آنجا بود كه خبر دادند: چون راه بسته بوده، پيكر قاسم هنوز در پادگان مانده. ما هم حركت كرديم و در روز پنجم جنگ به همراه پيكر قاسم و با اتومبيل خودش به تهران آمديم.
در تهران تشــييع جنازه باشكوهي برگزار شد و اولين شهيد دفاع مقدس در محل، تشييع شد.
ّمدل فرياد ميزد:
جمعيت بسيار زيادي هم آمده بودند. علي خرمدل فریاد میزد :
فرمانده شهيدم راهت ادامه دارد.💔
ادامه دارد....🌷🌷
❁❅❁❅❁❅❁❅❁
🍃🍃🍃🍃🍃سلام بر ابراهیم
🍃🍃🍃🍃ا
🍃🍃🍃 راوی :امير منجر
هشتمين روز مهرماه با بچه هاي معاونت عمليات سپاه راهي منطقه شديم. در راه در مقر سپاه همدان توقف كوتاهي کرديم. موقع اذان ظهر بود. برادر بروجردي،كه به همراه نيروهاي سپاه راهي منطقه
بود را در همان مكان ملاقات كرديم.
ابراهيم مشــغول گفتــن اذان بود. بچه ها براي نماز آماده ميشــدند. حالت معنــوي عجيبي در بچه ها ايجاد شــد. محمد بروجردي گفــت: اميرآقا، اين ابراهيم بچه كجاست؟!
گفتم: بچه محل خودمونه، سمت هفده شهريور و ميدان خراسان.
بــرادر بروجردي ادامــه داد: عجب صدايــي داره. يكي دو بــار تو منطقه ديدمش، جوان پر دل وجرأتيه.
بعد ادامه داد: اگه تونستي بيارش پيش خودمون كرمانشاه.
نماز جماعت برگزار شد و حركت كرديم. بار دوم بود كه به سرپل ذهاب ميآمديم.
اصغــر وصالي نيروها را آرايش داده بود. بعــد از آن منطقه به يك ثبات و پايداري رسيد.
اصغر از فرماندهان بسيار شجاع و دالور بود. ابراهيم بسيار به او علاقه داشت.
او هميشه ميگفت:
چريكي بــه شــجاعت و دلاوری ومديريــت اصغر نديــده ام. اصغر حتي همسرش را به جبهه آورده و با اتومبيل پيكان خودش كه شبيه انبار مهماته، به همه جبهه ها سر ميزنه.
اصغر هم، چنين حالتي نسبت به ابراهيم داشت. يكبار كه قصد شناسايي و انجام عمليات داشت به ابراهيم گفت: آماده باش برويم شناسايي.اصغر وقتي از شناسايي برگشت. گفت: من قبل از انقلاب در لبنان جنگيده ام.
كل درگيريهاي سال58 كردســتان را در منطقه بودم، اما اين جوان با اينكه هيچكدام از دوره هاي نظامي را نديده، هم بســيار ورزيده اســت هم مســائل نظامي را خيلي خوب ميفهمد.
براي همين در طراحي عملياتها از ابراهيم كمك ميگرفت.
آنها در يكي از حملات ، بدون دادن تلفات هشت دستگاه تانك دشمن را
منهدم كردند و تعدادي از نيروهاي دشمن را اسير گرفتند.
اصغر وصالي يكي از ساختمانهاي پادگان ابوذر را براي نيروهاي داوطلب و رزمنده آماده كرد و با ثبت نام و مشخصات افراد و تقسيم آنها، نظم خاصي در شهر ايجاد كرد.
وقتي شهر كمي آرامش پيدا كرد، ابراهيم به همراه ديگر رزمندهها ورزش باستاني را بر پا كرد.
هر روز صبح ابراهيم با يك قابلمه ضرب مي ِ گرفت و با صداي گرم خودش ميخواند.
اصغر هم مياندار ورزش شده بود، اسلحه ژ3 هم شده بود ميل! با پوكه توپ وتعدادي ديگر از سلاح، وسايل ورزشي را درست كرده بودند. يكــي از فرماندهــان ميگفت: آن روزها خيلي از مردم كه در شــهر مانده
بودند و پرستاران بيمارستان و بچه هاي رزمنده، صبحها به محل ورزش باستاني ميآمدند.
ابراهيم با آن صداي رسا ميخواند و اصغر هم مياندار ورزش بود.
به ايــن ترتيب آنها روح زندگــي و اميد را ايجاد ميكردند. راســتي كه
ابراهيم انسان عجيبي بود.
٭٭٭
امام صادق (ع)ميفرمايد: هركار نيكي كه بنده اي انجام ميدهد در قرآن ثوابي براي آن مشخص است؛ مگر نماز شب!
زيرا آنقدر پر اهميت است كه خداوند ثواب آن را معلوم نكرده و فرموده: (پهلويشان از بسترها جدا ميشود و هيچكس نميداند به پاداش آنچه كرده اند چه چيزي براي آنها ذخيره كرده ام)۱
ً يكي دو ســاعت مانده به
همان دوران كوتاه ســرپل ذهاب، ابراهيم معمولا
اذان صبح بيدار ميشــد و به قصد ســر زدن به بچه ها از محل استراحت دور ميشد.
اما من شــك نداشتم كه از بيداري ســحر لذت ميبرد و مشغول نماز شب ميشود.
يكبار ابراهيم را ديدم. يك ساعت مانده به اذان صبح، به سختي ظرف آب تهيه كرد و براي غسل و نماز شب از آن استفاده نمود.
ادامه دارد....🌷🌷
۱.ميزان الحكمه حديث ۳۶
❁❅❁❅❁❅❁❅❁
🍃🍃🍃🍃سلام بر ابراهیم 💔
🍃🍃🍃تسبيحات
🍃 راوی :امير سپهرنژاد
دوازدهم مهر 1359 است. دو روز بود كه ابراهيم مفقود شده! براي گرفتن خبر به ستاد اسراي جنگي رفتم اما بيفايده بود.
تا نيمه هاي شب بيدار و خيلي ناراحت بودم. من ازصميمي ترين دوستم هيچ خبري نداشتم.
بعــد از نماز صبح آمدم داخل محوطه. ســكوت عجيبــي در پادگان ابوذر حکم فرما بود.
روي خاكهای محوطه نشستم. تمام خاطراتي كه با ابراهيم داشتم در ذهنم مرور ميشد.
هوا هنوز روشن نشده بود. با صدايي درب پادگان باز شد و چند نفري وارد شدند.
ناخــودآگاه به درب پادگان نگاه كردم. تــوي گرگ و ميش هوا به چهره آنها خيره شدم.
يكدفعــه از جــا پريدم! خودش بود، يكــي از آنها ابراهيم بــود. دويدم و
لحظاتي بعد در آغوش هم بوديم.
خوشــحالي آن لحظه قابل وصف نبود. ساعتي بعد در جمع بچه ها نشستيم.
ابراهيم ماجراي اين سه روز را تعريف ميكرد: با يك نفربر رفته بوديم جلو، نميدانستيم عراقيها تا كجا آمده اند.
كنار يك تپه محاصره شــديم، نزديك به يكصد عراقــي از بالای تپه و از
داخل دشت شليك ميكردند.
ما پنج نفرهم دركنار تپه در چاله اي سنگر گرفتيم و شليك ميكرديم.
تا غروب مقاومت كرديم، با تاريك شدن هوا عراقيها عقب نشيني كردند.
دو نفر از همراهان ما كه راه را بلد بودند شهيد شدند.
از سنگر بيرون آمديم، كسي آن اطراف نبود. به پشت تپه و ميان درختها رفتيم.
در آنجا پيكر شهدا را مخفي كرديم. خسته و گرسنه بوديم. از مسير غروب آفتاب قبله را حدس زدم و نماز را خوانديم.
بعد از نماز به دوســتانم گفتم: براي رفع اين گرفتاريها با دقت تســبيحات حضرت زهرا(س)را بگوئيد.
بعد ادامه دادم: اين تسبيحات را پيامبر، زماني به دخترشان تعليم فرمودند كه ايشان گرفتار مشكلات و سختيهاي بسيار بودند.
بعد از تسبيحات به سنگر قبلي برگشتيم. خبري از عراقيها نبود. مهمات ما هم كم بود.
يكدفعــه در كنــار تپه چندين جنــازه عراقي را ديدم. اســلحه و خشــاب
و نارنجكهــاي آنها را برداشــتيم. مقداري آذوقه هم پيــدا كرديم و آماده حركت شديم. اما به كدام سمت!؟
هوا تاريك و در اطراف ما دشــتي صاف بود. تســبيحي در دست داشتم و مرتب ذكر ميگفتم. در ميان دشــمن، خستگي، شب تاريك و... اما آرامش عجيبي داشتيم!
نيمه هاي شب در ميان دشت يك جاده خاكي پيدا كرديم. مسير آن را ادامه داديم.
به يك منطقه نظامي رسيديم که دستگاه رادار در داخل آن قرار داشت
چندين نگهبان هم در اطراف آن بودند. سنگرهائي هم در داخل مقر ديده
ميشد.
ما نميدانســتيم در كجا هســتيم. هيــچ اميدي هم به زنــده ماندن خودمان
نداشتيم، براي همين تصميم عجيبي گرفتيم!
بعد هم با تسبيح استخاره كردم و خوب آمد. ما هم شروع كرديم!
با ياري خدا توانســتيم با پرتاب نارنجك و شليك گلوله، آن مقر نظامي را به هم بريزيم.
وقتي رادار از كار افتاد، هر ســه از آنجا دور شــديم. ســاعتي بعد دوباره به راهمان ادامه داديم.
نزديك صبح محل امني را پيدا كرديم و مشغول استراحت شديم. كل روز را استراحت كرديم.
باور كردني نبود، آرامش عجيبي داشــتيم. با تاريك شــدن هوا به راهمان ادامه داديم و با ياري خدا به نيروهاي خودي رسيديم.
ابراهيــم ادامه داد: آنچــه ما در اين مــدت ديديم فقط عنايــات خدا بود. تسبيحات حضرت زهرا(س) گره بسياري از مشكلات ما را گشود.
بعد گفت: دشمن به خاطر نداشتن ايمان، از نيروهاي ما ميترسد.
مــا بايد تا ميتوانيم نبردهاي نامنظم را گســترش دهيــم تا جلوي حملات
دشمن گرفته شود.
ادامه دارد ....🌷🌷
❁❅❁❅❁❅❁❅❁
🍃🍃🍃🍃سلام بر ابراهیم
🍃🍃شهرك المهدي
🍃راوی:علي مقدم، حسين جهانبخش
از شروع جنگ يك ماه گذشــت. ابراهيم به همراه حاج حسين و تعدادي از رفقا به شــهرك المهدي در اطراف ســرپل ذهاب رفتند. آنجا سنگرهاي
پدافندي را در مقابل دشمن راه اندازي كردند.
نماز جماعت صبح تمام شد. ديدم بچه ها دنبال ابراهيم ميگردند! با تعجب پرسيدم: چي شده؟!
گفتند: از نيمه شــب تا حالاخبري از ابراهيم نيست! من هم به همراه بچه ها سنگرها و مواضع ديده باني را جستجو كرديم ولي خبري از ابراهيم نبود!
ساعتي بعد يكي از بچه هاي ديده بان گفت: از داخل شيار مقابل، چند نفر به اين سمت مييان!
اين شيار درست رو به سمت دشمن بود. بلافاصله به سنگر ديده باني رفتم و با بچه ها نگاه كرديم.
ســيزده عراقي پشت ســر هم در حالي كه دستانشان بســته بود به سمت ما ميآمدند!
پشت سر آنها ابراهيم و يكي ديگر از بچه ها قرار داشت! در حالي كه تعداد زيادي اسلحه و نارنجك و خشاب همراهشان بود.
هيچكس باور نميكرد كه ابراهيم به همراه يك نفر ديگر چنين حماسه اي آفريده باشد!
آن هم در شــرايطي كه در شهرك المهدي مهمات و سلاح كم بود. حتي تعدادي از رزمنده ها اسلحه نداشتند.
يكــي از بچه ها خيلي ذوق زده شــده بود، جلوآمد و كشــيده محكمي به صورت اولين اسير عراقي زد و گفت: عراقي مزدور!
براي لحظه اي همه ســاكت شــدند. ابراهيم از كنار ســتون اسرا جلو آمد.
روبــروي جــوان ايســتاد و يكي يكي اســلحه ها را از روي دوشــش به زمين
گذاشت. بعد فرياد زد: برا چي زدي تو صورتش؟!
جوان كه خيلي تعجب كرده بود گفت: مگه چي شده؟ اون دشمنه.
ً او دشمن بوده، اما الان ابراهيم خيره خيره به صورتش نگاه كرد و گفت: اولا
اســيره، در ثاني اينها اصلا نميدونند براي چي با ما ميجنگند. حالاتو بايد اين طوري برخورد كني؟!
جوان رزمنده بعد از چند لحظه ســكوت گفت: ببخشيد، من كمي هيجاني شدم.
بعد برگشت و پيشاني اسير عراقي را بوسيد و معذرت خواهي كرد.
اســير عراقي كه با تعجب حركات ما را نگاه ميكرد، به ابراهيم خيره شد.
نگاه متعجب اسير عراقي حرفهاي زيادي داشت!
٭٭٭
دو ماه پس از شــروع جنگ، ابراهيم به مرخصي آمد. با دوستان به ديدن او رفتيم.
درآن ديــدار ابراهيم از خاطرات و اتفاقــات جنگ صحبت ميكرد. اما از خــودش چيزي نميگفت. تا اينكه صحبت از نماز وعبادت رزمندگان شــد.
يكدفعه ابراهيم خنديد وگفت:
درمنطقه المهدي در همان روزهاي اول، پنج جوان به گروه ما ملحق شدند.
آنها از يك روستا باهم به جبهه آمده بودند.
چند روزي گذشت. ديدم اينها اهل نماز نيستند!
تا اينكه يك روز با آنها صحبت كردم. بندگان خدا آدمهاي خيلي ساده اي بودند. آنها نه سواد داشتند نه نماز بلد بودند. فقط به خاطر علاقه به امام آمده بودند جبهه.
از طرفي خودشــان هم دوست داشتند كه نماز را ياد بگيرند. من هم بعد از
ياد دادن وضو، يكي از بچه ها را صدا زدم و گفتم: اين آقا پيشنماز شما، هر كاري كرد شما هم انجام بديد.
من هم كنار شــما مي ايستم و بلندبلند ذكرهاي نماز را تكرار ميكنم تا ياد بگيريد.
ابراهيم به اينجا كه رسيد ديگر نميتوانست جلوي خنده اش را بگيرد. چند دقيقه بعد ادامه داد:
در ركعت اول، وســط خواندن حمد، امام جماعت شــروع كرد سرش را خاراندن، يكدفعه ديدم آن پنج نفر شروع كردند به خاراندن سر!!
خيلــي خنده ام گرفت امــا خودم را كنترل كردم. اما درســجده، وقتي امام مُهر به پيشانيش چسبيده بود و افتاد.
و به ســمت چپ خم شــد كه مهرش را بردارد. يكدفعه ديدم همه آنها به سمت چپ خم شدند و دستشان را دراز كردند!
اينجا بود كه ديگر نتوانستم تحمل كنم و زدم زير خنده .
ادامه دارد ....🌷🌷
❁❅❁❅❁❅❁❅❁