تنهامسیریهای استان گیلان🌳
💫بسم الله الرحمان الرحیم 💫 #حااااال_خووووووب ۳ عرض سلام و ادب و احترام 🌺 طاعات و عبادات قبول درگاه ا
عزیزان تنهامسیری مون لطف میکنن و خلاصه صوت هایی که میذاریم رو خیلی زود برامون میفرستن. ممنون از همشون ❤️😊
💥مژده😍💥💥💥
می خوام امشب
با شروع رمان جدید
غافلگیرتون کنم😍👏👏
هدیه به نگاه مهربانتان😊👇
#دختر_شینا
#رمان
#قسمت_اول
مقدمه
گفتم من زندگی این زن را می نویسم. تصمیمم را گرفته بودم. تلفن زدم. خودت گوشی را برداشتی. منتظر بودم با یک زن پرسن و سال حرف بزنم. باورم نمی شد. صدایت چقدر جوان بود. فکر کردم شاید دخترت باشد. گفتم: «می خواهم با خانم حاج ستار صحبت کنم.» خندیدی و گفتی: «خودم هستم!»
شرح حالت را شنیده بودم، پنج تا بچه قد و نیم قد را دست تنها بعد از شهادت حاج ستار بزرگ کرده بودی؛ با چه مشقتی، با چه مرارتی!
گفتم خودش است، من زندگی این زن را می نویسم و همه چیز درست شد. گفتی: «من اهل مصاحبه و گفت وگو نیستم.» اما قرار اولین
جلسه را گذاشتی. حالا کِی بود، اول اردیبهشت سال 1388. فصل گوجه سبز بود. می آمدم خانه ات؛ می نشستم روبه رویت. ام. پی. تری را روشن می کردم. برایم می گفتی؛ از خاطراتت، پدرت، مادرت، روستای باصفایتان، کودکی ات. تا رسیدی به حاج ستار و جنگ ـ که این دو در هم آمیخته بودند. بار سنگین جنگ ریخته بود توی خانه ی کوچکت، روی شانه های نحیف و ضعیف تو؛ یعنی قدم خیر محمدی کنعان. و هیچ کس این را نفهمید.
تو می گفتی و من می شنیدم. می خندیدی و می خندیدم. می گریستی و گریه می کردم. ماه رمضان کار مصاحبه تمام شد. خوشحال بودی به روزه هایت می رسی. دست آخر گفتی: «نمی خواستم چیزی بگویم؛ اما انگار همه چیز را گفتم.» خوشحال تر از تو من بودم. رفتم سراغ پیاده کردن مصاحبه ها.
قرار گذاشتیم وقتی خاطرات آماده شد، مطالب را تمام و کمال بدهم بخوانی اگر چیزی از قلم افتاده بود، اصلاح کنم؛ اما وقتی آن اتفاق افتاد، همه چیز به هم ریخت.
تا شنیدم، سراسیمه آمدم سراغت؛ اما نه با یک دسته کاغذ، با چند قوطی کمپوت و آب میوه. حالا کِی بود، دهم دی ماه 1388. دیدم افتاده ای روی تخت؛ با چشمانی باز. نگاهم می کردی و مرا نمی شناختی. باورم نمی شد،
#ادامه_دارد....
📚 #رمان_خوب
✨✨
"لا تَيأَس و أَنتَ تَعلَم أنَّالله دوماً
يخلق نوراً جديداً بعـد كلِّ ظَـلام"
نااُميد نشو!
وقتى میدونى
خدا هميشه
بعد از تاريكى
نور جديدی میسازه...☀️
#صبح_بخیر
هدایت شده از تنهامسیرآرامش 💞
#ارسالی_تنهامسیریها 🌺
سلام استاد صبح بخیر ممنون از زحمات شما پارسال تابستون فقط تابستون زمستون که بماند همه روز بچه ها سرما میخوردن ولی من چند ماهه که صبحانه به بچه ها حلوا شکری ،سه شیره ،ارده خرما میدم خدا نکنه امسال تابستون یک بارم سرما نخوردن ممنون از راهنماییتون واقعا ما از دکتر بردن بچه ها خسته شده بودیم همه میگفتن حتما بچه هاتون سیستم ایمنی ضعیفی دارن نگو که بخاطر پنیر و گوجه بود خدارو شکر باید سجده شکر کنم هم بخاطر به وجود آووردن شما وهم بخاطر سرما نخوردن بچه ها ممنونم ممنونم ممنونم 🌹🌹🌹
هدایت شده از تنهامسیرآرامش 💞
سلام
وقت همگی بخیر باشه.
⭕️ بیشتر بیماری هایی که بچه ها خصوصا در فصل های سرد دچار میشن به خاطر صبحانه بدی هست که میخورن.
مثلا میبینی مادر برای صبحانه به بچه خودش نون و پنیر و گوجه و خیار میده!
🔺 خب بزرگوار واقعا چه فکری میکنی اینو به بچت میدی؟! 😊
آدم شب که میخوابه وقتی صبح بیدار میشه بدن انرژی خودش رو از دست داده و نیاز هست که صبح یه صبحانه خیلی مقوی بخوره.
هدایت شده از تنهامسیرآرامش 💞
برای صبحانه باید مقوی ترین غذاها خورده بشه.
❇️ مثلا آش شله قلمکار، کله پاچه، حلیم گوشت و عدس، نون و شیره و ارده، حلوا ارده، شیرعسل، شیر خرما، حتی اگه میشه چلوخورشت و غذاهای سنگینی که برای ظهر یا شب میخواید بخورید رو بذارید برای صبحانه میل کنید.
بعد ببینید دیگه بچه هاتون به این سادگی ها بیمار نمیشن.
اصلا سبک زندگی اسلامی همینه که اگه کسی رعایت کنه بیمار نمیشه.
💢 اما سبک زندگی غربی جوریه که هر کسی اون مدلی زندگی کنه مرتب بیمار میشه و هی باید پولاش رو به دوا و دکتر بده.
به نظرم بهتره آدم جوری زندگی کنه که یه عمر سالم و سلامت باشه.
نظر شما چیه؟😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلیپی زیبا از تصاویر
شهیدسیدحسننصرالله💔
#سید_حسن_نصرالله
#وعده_صادق
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#دختر_شینا #رمان #قسمت_اول مقدمه گفتم من زندگی این زن را می نویسم. تصمیمم را گرفته بودم. تلفن زدم.
#دختر_شینا
#رمان
#قسمت_دوم
گفتم: «دورت بگردم، قدم خیر! منم، ضرابی زاده. یادت می آید فصل گوجه سبز بود. تو برایم تعریف می کردی و من گوجه سبز می خوردم. ترشی گوجه ها را بهانه می کردم و چشم هایم را می بستم تا تو اشک هایم را نبینی. آخر نیامده بودم درددل و غصه هایت را تازه کنم.»
می گفتی: «خوشحالی ام این است که بعد از این همه سال، یک نفر از جنس خودم آمده، نشسته روبه رویم تا غصه ی تنهایی این همه سال را برایش تعریف کنم. غم و غصه هایی که به هیچ کس نگفته ام.» می گفتی: «وقتی با شما از حاجی می گویم، تازه یادم می آید چقدر دلم برایش تنگ شده. هشت سال با او زندگی کردم؛ اما یک دلِ سیر ندیدمش. هیچ وقت مثل زن و شوهرهای دیگر پیش هم نبودیم. عاشق هم بودیم؛ اما همیشه دور از هم.
باور کنید توی این هشت سال، چند ماه پشت سر هم پیش هم نبودیم. حاجی شوهر من بود و مال من نبود. بچه هایم همیشه بهانه اش را می گرفتند؛ چه آن وقت هایی که زنده بود، چه بعد از شهادتش. می گفتند مامان، همه بابا هایشان می آید مدرسه دنبالشان، ما چرا بابا نداریم؟! می گفتم مامان که دارید.
پنج تا بچه را می انداختم پشت سرم، می رفتیم خدیجه را به مدرسه برسانیم. معصومه شیفت بعدازظهر بود. ظهر که می شد، پنج نفری می رفتیم دنبال خدیجه، او را از مدرسه می آوردیم و شش نفری می رفتیم و معصومه را می رساندیم مدرسه. و عصر دوباره این قصه تکرار می شد و روزهای بعد و بعد و بعد...»
اشک می ریختم، وقتی ماجرای روزهای برفی و پاروی پشت بام و حیاط را برایم تعریف می کردی.
ای دوست نازنینم! بچه هایت را بزرگ کردی. تنها پسرت را زن دادی، دخترها را به خانه ی بخت فرستادی. نگران این آخری بودی!
بلند شو. قصه ات هنوز تمام نشده. ام. پی. تری را روشن کرده ام. چرا حرف نمی زنی؟! چرا این طور تهی نگاهم می کنی؟!
دخترهایت دارند برایت گریه می کنند. می گویند: «تازه فهمیدیم مامان این چند سال مریض بوده و به خاطر ما چیزی نمی گفته. می ترسیده ما ناراحت بشویم. می گفت شما تازه دارید نفس راحت می کشید و مثل بقیه زندگی می کنید. نمی خواهم به خاطر ناخوشی من خوشی هایتان به هم بریزد.» خواهرت می گوید: «این بیماری لعنتی...،»
نه، نه نمی خواهم کسی جز قدم خیر حرف بزند. قدم جان! این طوری قبول نیست. باید قصه ی زندگی ات را تمام کنی. همه چیز را درباره حاجی گفتی. حالا که نوبت قصه ی صبوری و شجاعت و حوصله و فداکاری های خودت رسیده، این طور مریض شده ای و سکوت کرده ای. چرا من را نمی شناسی؟! بلند شو، این قصه باید گفته شود. بلند شو، ام. پی. تری را روشن کرده ام. روبه رویت نشسته ام. این طور تهی به من نگاه نکن!
بهناز ضرابی زاده
تابستان/ 1390
نام: قدم خیر محمدی کنعان
تولد: 17 /2/1341، روستای قایش، رزن همدان
ازدواج: 13/8/1356
وفات: 17/10/1388
نام: حاج ستار ابراهیمی هژیر (فرمانده گردان 155 لشکر انصارالحسین (ع))
تولد: 11/8/1335، روستای قایش، رزن
همدان
شهادت: 12/12/1365، شلمچه (عملیات کربلای پنج)
#ادامه_دارد....
📚 #رمان_خوب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هـــوای حســــུྃـــین
هـــوای حــــــرمــــــــــــــ....
به افق شب جمعه
#شب_زیارتی_ارباب
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله
#آیههایآرامش
🌿وَٱصْبِرْ وَمَا صَبْرُكَ إِلَّابِٱللَّهِ وَلَاتَحْزَنْ عَلَیْهِمْ وَلَاتَكُ فِی ضَیْقٍ مِّمَّایَمْكُرُونَ
صبرکن و صبر تو فقط برای خدا و به توفیق
خدا باشد.و به خاطر(کارهای) آنها اندوهگین
و دلسرد مشو و از توطئه های آنان در تنگنا قرارمگیر.سوره مبارکه نحل ۱۲۷
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#آیههایآرامش 🌿وَٱصْبِرْ وَمَا صَبْرُكَ إِلَّابِٱللَّهِ وَلَاتَحْزَنْ عَلَیْهِمْ وَلَاتَكُ فِی ضَی
🌱
#خـــدا درد رو با تحملش به آدم میده!
بشین و تماشـا کن که میخواد از دلِ این
مشکلات، از تو چه #جواهری بسازه :)
آخه،مگه میشه یـه خدایِ داناو مهربون
داشته باشی، ولی بـا نتیجهی کاراش
غافگیرت نکنه!🌸🍃
برنامههای قشنگی برامون داره اگر صبر
و به حکمتش اعتماد کنیم..
#سلام_صباحالخیر_یااهلالخیر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌امام زمان(عج) چجوری قراره همه جهان رو اداره کنند؟
❗️با پول؟ با قانون؟ با زور؟ با عشق؟ با چی؟
👈 از سلسله درسهای مهدویت استاد پناهیان که به تازگی آغاز شده و هر جمعه برگزار میشود
🗓 جمعهها، ساعت ۱۶
🕌 در فاطمیۀ بزرگ تهران
🔰 هیئت محبین مولا امیرالمؤمنین(ع)
تلگرام | بله | سروش | روبیکا | اینستاگرام | آپارات | سایت
#تصویری
@Panahian_ir
هدایت شده از 🇮🇷فروشگاه حجاب کوثر🇮🇷
طرحها رو ببین و انتخاب کن ⏫⏫
مجری تخصصی پک های زیبای جشن تکلیف🎀
ماهستیم تاشما جزو بهترین ها باشین🎀
✏️مشاور فروش
@HOSSEIN_14
—————————————
09119302342
فروشگاه حجاب فاطمی کوثر👇
—————————————
🌺🍃 @foroshgah_koosar
روز جمعهست
و شب میلاد پدر امام زمان
آقا امام حسن عسکری (ع)💚🌱
انشاءالله تمام جنبههای زندگیمون🤲
در خدمتِ اهداف امام زمان (عج) باشه
الهی آمین 🥰🌸